دوشنبه ۴ آبانماه ۱۳۸۳
آتش
گرمای بعد از ظهر پاييزی، هوای غير قابل پيشبينی و تحمل مشهد، سر يک کلاس گرم، يک استاد خوابآور، يک درس مزخرف، يک شکم گرسنه و يک گلوی خشک؛ فقط دارم به خاطر يک چيز تحمل میکنم: «غيبت نخوردن» استاد محترم دارند رسماً مزخرف میگويند و ملّت هم از چرث و پرتهای ايشان جزوه برمیدارند. نمیدانم. شايد میخواهند خواب از سرشان بپرد. اما من يکی که اين کاره نيستم. به ناچار و برای فريب استاد در کيفم را باز میکنم و کاغذی درمیآورم و شروع میکنم به نوشتن. تجربهام به من میگويد که آن کسی که دارد درس میدهد، خر هم که باشد، میفهمد تو داری چه میکنی. اما خب، ما به همين گول زدنها زندهايم ديگر. اين متن را شنبه نوشتهام، پنجشنبه شب است و دارم تايپش میکنم. خدا میداند کی پست شود
«مدتهاست که برای نوشتن دست به قلم نبردهام و پشت کامپيوتر نوشتهام. دليلش پيچيده يا عجيب و غريب نيست، بلکه بسيار هم ساده است: «خط بد» البته الان که نگاه میکنم میبينم مرز افتضاح را هم پشت سر نهاده و خرچنگ و قورباغه را هم دارد شرمنده میکند. اين روی کاغذ ننوشتن دقيقاً يک عمل را برايم تداعی میکند: «فرار» پشت کامپيوتر نوشتن به دليل بد خطی، اولين چيزی نيست که به فرارم واداشته و اولين بار نيست که از اين سادهترين و عملیترين راه سود میجويم. البته نه برای حل، که برای باز کردن از سر. کامپيوتر و کیبرد بدجوری بدعادتم کردهاند. میبينم که نوشتن را بايد از نو ياد بگيرم. خيلی چيزهای ديگر هم هست که بايستی بياموزم. درس، نرمافزار، رانندگی، زبان ... انسانيت، زندگی. چند وقتی که به يقين رسيدهام که از اين دو چيزی نمیدانم. از خودم میپرسم: «تا به کی میخواهی از آموختن اين يکی بگريزي؟» و پاسخی تکراری، جوابی است تا اطلاع ثانوي: «نمیدانم» انگيزه، غريزه، حسادت، شهامت، ... خيلی مفاهيم هست که زبان برايشان واژهای در نظر نگرفته است. يکی من!
خودم را خری می بينم که نه توبره میخورد و نه از آخور. در حسرت اخور است، ادای تنفر از آن را درمیآورد. توبره برايش کم است، ترجيح میدهد لب نزند. از خود متنفر شدن چقدر سخت است؟ میدانستم که اين منم که زمين میخورم. اما ...
«your heart is made of stone» استاد کلاس زبان از من میپرسد و به سرعت از من میخواهد حرفش را تأيید کنم «?isn't it» با خود می گويم چقدر زود فهميد! نمیدانم حقيقت است يا دارم بازیاش میکنم. او هم از اين تعليق نمیداند و از منی که ماندهام بی علاقه به بازگشت و بدون نای رفت. نيک میفهمم، اما نه به نيکي
فکر میکنم بايد دوباره نوشتههايم را مرور کنم يا که «در آتش افکنم آن همه رساله را» سؤال سختی است که بارها مرورش کردهام. چگونه میتوان نه سگ بود و نه سبک؟ نه سنگ بود و نه چون باد فراري؟
هفته پيش با جمعی پا شدهام رفتهام کوه و مثلاً شدهام عقبدار گروه (البته اين ملت به عمرشان مثل اين که از دو تا پله هم بالا نرفتهاند، چه برسد به کوه) در عوض خطابم میکنند: غرغرو، مصبر کلاس، garbage collector، بداخلاق و ... نه، هيچ کدام از اينها دوست ندارم باشم. فقط میخواهم که نايستيد و برويد. تنها برويد. خواهش میکنم برويد و از من دور شويد. اما به کدام مقصد؟ به کدام دليل؟ خودم می پرسم و پاسخ را نيز خودم میدهم: «هيچ» کسی پيدا میشود و میگويد تو از سر تنبلی میخواهی آخر از همه بيايی. ۲۰ دقيقه باقیمانده را در ۵ دقيقه طی میکنم تا بفهمد من چگونه رفتنی را دوست دارم. باز هم سرزنشم میکنند. «زود عصبانی شدي!؟» «قاط زدي؟» «مگر قرار نبود آخر از همه بيايي» تو رو خدا ولم کنيد
حال من ماندهام و يک دنيای نامأنوس و ماهی که دور از آب میميرد، اما جرأت پريدن از روی سکو به درون آب را ندارد. وسوسه، احساسات، وجدان: مثلث آتش»
اگر شما هم بين اين کلمات با يک درس تخصصی مهندسی مکانيک رابطهای پيدا نکرديد، تعجب نکنيد. چون من هم نمیدانم اينها از کجا آمد و به کجا رفت. اما سؤالم هنوز سر جايش هست. هنوز بارقه اميدی پيدا میشود؟