سه شنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۸۴
پنجه در پنجه سيستم
۱- جلسه اول كلاس زبان، با استاد دعوام شد. به همين سادگي، به همين خوشمزگي
۲- فكر ميكنم خودم هم آدم مغروري باشم. خيلي مغرور. با اين وجود موقعي كه سر كلاسي ميرم كه چند نفر نشستن چيزي ازم ياد بگيرن، سعي ميكنم يه خرده تواضع به خرج بدم. هيچ وقت سر كلاس نميگم كه من چنينم و چنانم. بلكه معتقدم بايد در طول درس و در عمل شاگردهام متوجه بشن كه من چقدر بارَمه. ديگه دستمالي شدهتر از اين نميشه كه «مُشك، آن است كه خود ببويد. نه آن كه عطار بگويد»
۳- استاد محترم از لحظهاي كه وارد كلاس شدن، دارن از خودشون تعريف ميكنن. خب طبيعيه. به هر حال استاد دانشگاه هستن و بين اساتيد اين كار طبيعيه. به خصوص كه ايشون كشاورزي خوندن. كلي احساس مهم بودن، معروف بودن و باسواد بودن بهشون دست داده. اما نميدونم چرا هي در مورد شاگردان قبليشون هم سوتي ميدن و يكي از همين شاگردان قبلي بايد حرفهاشون رو تصحيح كنه. استاد ميفرمايند منشي. تو گوش بغلدستيام ميگم «Mobile Memory»
۴- ايشون كه سوپروايزر بخش انگليسي هم تشريف دارن و به دير و زود رسيدن بقيه استادها و رعايت زمان صد دقيقهاي كلاس اهميت (گير!؟) ميدن، خودشون ميفرمايند كه من كلاسم به جاي ساعت شش، شش و بيست دقيقه شروع ميشه. نه اجازهاي، نه عذر خواستني، نه خواهش كردني، نه نظر خواستني؛ كاملاً از موضع بالا، ديكتاتورمنشانه و يكطرفه ميفرمايند كه چنين است و همين است كه هست. ميگم كه مشكل دارم و بهشون قوانين و مقررات رو هم يادآوري ميكنم. دعوا شروع ميشه. استاد به زبون به بنده ميفرمايند «The Angry Man» و رفتارشون به صورت زنندهاي ادامه پيدا ميكنه. قهرمان يگانه كلاس، ميتونه با BadMan بجنگه و پيروز بشه. استاد به آرزوشون دارن نزديك ميشن
۵- اول ساعت از يخ بين آدمهاي ناآشنا صحبت ميشه و آب كردن اين يخها. ميگن كه با معرفي كردن، اين يخها رو آب كنيم. آخر از همه، نوبت به من ميرسه. ميگم:
I'm student of mechanical engineering. I do teaching IT courses, in this college. I'm a journalist and a web designer too and finally I am the first one in my university, who started writing a weblogبغلدستيام اضافه ميكنه:
He does everything, except learning his own lessonsكه من هم جواب ميدم:
I disagree with youو كمي از كارم تو كارآموزي رو شرح ميدم.
استاد در حضور همگان برميگردن ميگن تو به اندازه كافي فروتن نيستي
۶- عجيب نيست. حكايت تلخيه، ولي سالهاست كه همين جوره. سيستم آموزشي كشور ما، از اول دبستان تا آخر دكترا بر پايه تحقير و ارتباط عمودي معلم و شاگرد بنا شده. حتي يكي از استادهامون، به اين جرم كه دانشجوي دكتراي يكي ديگه از اساتيده، به هر نحو ممكن توسط استاد تحقير ميشه و به بيگاري كشيده ميشه. عضو رسمي هيأت علمي دانشگاه، بايد كلاس حل تمرين درس استاد محترم رو درس بده.
تو اين سيستم، از روز اول سعي ميشه كه شاگرد، چنان خوار و ذليل بشه كه هيچ وقت فكر جلو افتادن از استاد رو هم به ذهن خودش راه نده. هميشه و همه وقت، خودش رو پايينتر ببينه تا نكنه يك وقت «Authority» استاد خدشهدار نشه و تسلطش رو از دست نده. به همين خاطره كه خيلي وقتها ميگم كه دانشگاه هم فرق خاصي با دبيرستان نداره. تفكر همچنان تفكر بالا و پايين، قدر و مقدور، مسلط و حقيره. سيستم اين جور ميخواد كه ارادهها بشكنه و اوضاع هميشه خوب و يكنواخت باشه. تحول بيمعنيه
۷- بعد از كلاس پيش استاد ميرم كه مشكل نخوندن وقتمون رو حل كنيم. از ادبيات سخيف و خلاف شأنش صحبت ميكنم. بهش يادآوري ميكنم كه شاخ غول رو نشكسته كه رفته تو محيط آمريكا، آرام و بدون مشكل زندگي كرده و تافل رو ۶۰۰ گرفته. چون كه مادر من هم در دوران دانشآموزي و دانشجويياش، با هزار و يك مشكلي كه داشته، در همين ايران تافل ۶۵۰ گرفته. سيل دشنامهاي استاد شروع ميشه. بيادب، بيتربيت، حرمتشكن... به سن خودش اشاره ميكنه و ميگه كه در جايگاهي نيستم كه نصيحتش كنم. ادبياتي به كار ميبرم كه نتونه جواب بده. ميگم كه شاگردش هستم. ولي ديني هست و اصول و فروعي داره كه به من اجازه ميده امر به معروف و نهي از منكر كنم. بهم ميگه كه ميتوني پولت رو پس بگيري
۸- تصميم گرفته بودم كه فردا صبحش برم و پولم رو پس بگيرم. آخه با خودم ميگفتم: «تا مرا دُم، تو را پسر ياد است؛ دوستي من و تو بر باد است» اما نه، درسته اون و رفتارش من رو اذيت ميكنه، اما ترجيح ميدم با مشكل مبارزه كنم. پاك كردن صورت مسأله راه خوبي نيست. معلمي فقط يه شغل نيست. يه هنر هم هست. اگه سالهاست كه داره درس ميده، بايد بتونه از پس من بر بياد. تا موقعي كه خودش بگه «برو» ميايستم. شايد حتي بنشينم و Workbook رو هم براي اولين بار انجام بدم. اگه من يك مشكلم، بسمالله، حلّم كن. اگه هم نميتوني، اعتراف كن كه نميتوني. پنجشنبه ميرم سر كلاس. بچرخ تا بچرخيم