دوشنبه ۱۱ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
در جست و جوي چه؟
۱- پرسش سادهاي طرح كرد. گفت «از خودت بپرس كه در زندگي، به دنبال چه هستي؟» چند روزي است كه دارم فكر ميكنم: واقعاً من در زندگي به دنبال چه هستم؟ عجيب است. فكر كه ميكنم، درمييابم چند ماهي است كه پاسخي براي اين سؤال ندارم. جوابهاي قديمي را مرور ميكنم:
- آرامش؟
- نه؛ آرامش آن چيزي نيست كه به دنبالش باشم. روح سركش و بيقرار من تحمل سكون و آرامش را ندارد. من به دنبال رفتن بودهام. نه به قصد رسيدن، كه به قصد ترك، به قصد رفتن
- رضايت؟
- رضايت از چه؟ رضايت از كه؟ مگر انسان راضي، ممكن است؟ مگر ممكن است كه انسان، ديگر آرزويي نداشته باشد؟ مگر ممكن است كه آدمي را نيافته ديگري نباشد؟ نه؛ قطعاً به دنبال هر چه باشم، به دنبال رضايت نيستم
- پاسخ؟
- آخر مگر پاسخي هم هست؟ آيا جز اين است كه در پس هر پاسخ، اگر پرسشهاي ديگري نباشد، قطعاً تكپرسش ديگري هم هست و اين تسلسل را انتهايي نيست
شايد هدف و خواستهام اين نباشد. اما قطعاً مسيري كه در آن قدم ميزنم، حاوي سه چيز هست: «رفتن، پرسيدن و نارضايتي» نارضايتيام نه از باب خشم و سرسختي، كه از براي اين است كه نارضايتي، قوه محركه نماندن است.
۲- همنامي پرسيد كه نميتواني اندكي نوشتههايت را منظمتر و دستهبندي كني؟ گفتم علايقم، سلايقم و زمينههاي ورود اطلاعاتم گسترده هستند كه واقعاً برايم ممكن نيست در يك قسمت، ماندگار شوم.
۳- شبزندهداري ميارزد. مينشيني و «خنده در تاريكي» ولاديمير ناباكوف را تمام ميكني. با خودم عهد بسته بودم تا اين امانتي را نخوانم و بعد از اين همه تأخير، به صاحبش (كتابخانه فرهنگي دانشكده) پس ندهم، سراغ «عشق روي پيادهرو» مصطفي مستور نروم. جداي از آن، بايد «حكايت عشقي، بدون شين، بدون قاف، بدون نقطه» هم منتظر است كه بروم و بخرمش. تازه بعد از آن نوبت دوبارهخواني مستور است. خواندن دوباره «روي ماه خداوند را ببوس» «چند روايت معتبر» «من داناي كل هستم» و «استخوان خوك و دستهاي جذامي»
فكر ميكنم كه وقتش است از كتاب بنويسم. اين معشوق بيپايان و بزرگتر
۴- به محمد ميگفتم كه اين مرد، خيلي بيشتر از ادبياتخواندههاي محض حالياش است و اين دغدغههايش، شديداً آشناست. حقا كه مهندسي خوانده است.
۵- فكر ميكنم بالاخره تكيهكلامم را كشف كردهام. و چقدر احمقانه است اين «خُب»
سال دوم دانشگاه بود كه بعد از يك سخنراني حسابي و كوبيدن اساسي دبير كميته ناظر دانشگاه، از تريبون پايين آمدم و از چند نفر از دوستان (نه چندان نزديك) پرسيدم: «چطور بود؟» و در جواب گفتند: «خُـــــــــب!» البته مقدار كشش ضمهاش خيلي بيشتر از اينها بود. ديگر چند سالي كسي در مورد «خب» گفتنهايم، اشارهاي نميكرد تا اين كه چند نفر از بچههايي كه تازه چند ماهي است با هم آشنا شدهايم، در عرض دو هفته ۷-۶ بار، تا به من رسيدند، دسته جمعي گفتند: «خـُــــــــــــــــــــب» من هم هي حرص خوردم و البته به روي مبارك خودم نياوردم و با لبخندي سرشار از بزرگواري و بخشش، گذاشتم كه كمي تفريح كنند. امروز ظهر زنگ زدند و گفتند كه از عصر، ترم جديد شروع ميشود و ساعت ۶ بايد سر كلاس باشي. جلسه اول هم كه معرفي وب و مسائل كلي مربوط به برنامهنويسي تحت وب است و يكبند بايد حرف بزنم. داشتم سخنراني غرايي درباره URLها، دومين و سابدومينها ميكردم كه يكدفعه به خودم آمدم و ديدم اي دل غافل! دارم آخر هر جملهام ميگويم: «خـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب» از تكيهكلامهاي ضايع دكتر مدرس «به حساب» «همي الانه» و «در حقيقت» هم تكيهكلام ضايعتري دارم. بايد يك راهي پيدا كنم كه تركش كنم، خـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!