دوشنبه ۱۷ خردادماه ۱۳۸۹
گمشده در ترجمه
گذرنامهام را که تحویل مأمور ترک فرودگاه آتاتورک استانبول دادم، قلبم به سرعت میزد. نکند اجازه ورود ندهند؟ نکند بگویند فقط در صورتی که از ایران بیایی، میتوانی بدون ویزا وارد ترکیه شوی؟ نکند بپرسند برای چه آمدهای و جوابم قانعشان نکند؟ پرسید: «ایران؟ احمدینژاد؟» با لبخند جواب دادم؛ اگرچه از این سؤال خوشم نمیآمد، اما نشانه خوبی بود.
درست دو شب قبل بود که با چند واسطه به زن و شوهری ترک معرفی شده بودم که اتاقی را در خانهشان در استانبول اجاره میدادند؛ به قیمت گزاف ماهی ۴۵۰ یورو. اما تنها به من گفته بودند که چگونه از فرودگاه آتاتورک به میدان تقسیم بروم، خیابان استقلال را تا به آخر بیایم و وقتی به برج گالاتا رسیدم، زنگ بزنم تا دنبالم بیایند. خط موبایلی که از هلند داشتم، کار نمیکرد. در استانبول، حتی در این توریستیترین منطقه شهر، کمتر کسی انگلیسی بلد است. اضطراب اینکه نکند نیایند و ... رهایم نمیکرد. دست آخر گارسون رستورانی که در آن ساعت شب تقریباً بسته بود، برایم شماره را گرفت و تا ۲۰ دقیقه بعد که صاحبخانههایم بیایند، مُردم و زنده شدم.
صاحبخانههایم اومیت و نیهان (امید و نهان) زن و شوهری جوان بودند که ظاهراً کارشان موسیقی و هنر بود. هر چند که آخرش هم نفهمیدم جز حشیش کشیدن، چه میکنند. انگلیسیشان هم تعریفی نداشت. من هم که از ترکی، به جز شمردن تا ۱۹ (اون دوگوز) چیزی بلد نبودم.
در ۴۸ ساعت اول، هیچ نخوردم. در کشوری غریب، بدون حتی یک دوست یا آشنا، بدون زمین سفتی برای ایستادن یا چیزی که اگر لغزیدی، جلوی سقوطت را بگیرد. این ترس و اضطرابهاست که آرامش را میگیرد و خستهات میکند.
پنجره اتاقم به تنگه بسفور باز میشد. نسبتاً هم بزرگ بود. ساعتی که از نیمهشب میگذشت، خواننده دورهگردی طبل میزد و پسرک همراهش آواز میخواند. دست کم یکی دو ساعتی صدایشان میآمد. فکر میکنم به مناسبت ماه رمضان بود.
علیرغم وعدههای اولیه، اومیت و نیهان هیچ وقت کلیدی از خانه به من ندادند. زنگ در هم خراب بود. هر بار که از خانه بیرون میرفتم، نگران این بودم که نکند وقتی برگردم، نه سرپناهی داشته باشم و نه پول و گذرنامه و لباسی.
برنامهام مشخص بود. برای امتحان آیلتس ثبت نام میکنم؛ مدرکش را که گرفتم، به امارات میروم و روادید میگیرم. البته در صورتی که هیچ مشکلی پیش نیاید و همه چیز طبق برنامه پیش برود. اما در همان قدم اول، خیلی چیزها خراب شد. هر چند امتحان آیلتس هر دو هفته یک بار برگزار میشد، اما اولین تاریخی که میتوانستم امتحان بدهم، دو ماه بعد بود. دو هفته هم طول میکشید تا نتیجهاش بیاید. یعنی تا اوایل آذر باید در ترکیه میماندم. با این حساب، پولی برای رفتن به امارات و ماندن در آنجا باقی نمیماند.
دوران ترکیه، اگرچه دست کم مسیرم مشخص بود، اما شاید سختترین دورانی بود که در زندگیام گذراندهام. گرچه شهر استانبول به نسبت شهرهای دیگر اروپا، خیلی شرقی بود و آشنا، اما احساسم نسبت به این شهر، تنها غربت بود و بیگانگی. تلاش میکردم زنده بمانم و نجات پیدا کنم؛ نه بیشتر.
مثل خیلی موقعیتهای دیگر، بخت یار بود. به جای دو ماه صبر کردن برای امتحان، جایی در امتحان یک ماه بعد باز شد. در امتحان آیلتس باید از ۹ حداقل ۴ میگرفتم. اما دو سال بود که کلاس زبان نرفته بودم و آن موقع هم تازه کتابهای Passages را تمام کرده بودم.
بدون تمرین و کلاس، همهاش فکر میکردم که اگر نمره نیاورم، چه؟ حداقل دو ماه دیگر طول میکشد تا دوباره بتوانم امتحان بدهم. زبانم را چگونه میتوانستم تقویت کنم؟ شب امتحان حتی یک ساعت هم نتوانستم بخوابم.
مسیر رفتن به محل امتحان را روی نقشه گوگل چک کرده بودم. اما باز هم گم شدم و به سختی توانستم پنج دقیقه قبل از امتحان، حوزه را پیدا کنم. البته به سبک ایرانی، امتحان یک ساعت و نیم بعد شروع شد.
امتحان کتبی (شنیدن، خواندن و نوشتن) چندان هم سخت نبود. هر چند «نوشتن» را خراب کرده بودم. امتحان صحبت کردن چند روز بعد هم نسبتاً خوب پیش رفت. ممتحن تمام مدت لبخند میزد. ته دلم اندکی امیدوار شده بودم.
بخشهای پیشین:
● بخش نخست
● بخش دوم
● بخش سوم
● بخش چهارم
● بخش پنجم
● بخش ششم
بخش بعدی:
● پیچ دیگری در جاده