دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۲۳ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

یادگاری

Mementoاین جور یادگاری‌ها را خیلی دوست دارم. این یکی برگه‌ای است که نامم بر بالایش نقش بسته و بقیه‌اش پر است از صفت‌ها و جمله‌هایی که با ماژیک به رنگ‌های مختلف نوشته شده است: «صادق، خودرأی، خجالتی، نکته‌سنج، محتاط، سؤال‌های سختی می‌پرسد و ...»

یکی دو بار دیگر هم از این یادگاری‌ها گرفته‌ام. اما این یکی، نظر آدم‌هایی است که پنج شش روز پیش اصولاً همدیگر را نمی‌شناختیم و بعید است بعدها هم چندان سر و کاری با هم داشته باشیم. هموطن هم نیستیم که بشود همه‌اش را به حساب اخلاق شرقی گذاشت.

می‌دانی؟ در اولین برخورد، لیوان نوشابه‌ام را در دست گرفته بودم و نگاهم به یخ‌های شناور در آن خیره مانده بود. گوشه‌ای ایستاده بودم و گاه زیر چشمی، نگاهی هم به دیگران می‌انداختم. اولین گفت‌و‌گویم با دیگران هم با واسطه و اجبار انجام شد.

این‌ها را روز بعد نوشتم:
بعضی وقت‌ها هر چه تلاش کنی، باز هم نمی‌توانی عضوی از گروه باشی. دیوارهای بینمان آن قدر بلند و قطور است که راهی برای عبور از آن نیست. می‌دانی؟ تجربه و زمینه مشترکی که نباشد، همین می‌شود. تو بیرون دایره، محبوس می‌مانی. جالب است؛ نه؟ این بار اولی نیست که خود را در «بیرون» زندانی می‌بینم.

موضوع بحث هیچ جذابیتی برایم ندارد. تلاش می‌کنم خودم را با مسائل ریاضی سرگرم کنم. اما لعنتی هیچ چیز از ریاضیات مهندسی یا معادلات دیفرانسیل یادم نمانده. مسأله‌ای ساده و خطی جلوی خودم گذاشته‌ام؛ اما حتی به خاطر نمی‌آورم که جوابش چه شکلی بود. حالا بماند که که از کدام راه به جواب می‌رسیدیم. در همین اثنا که سرم با مسأله گرم است، گهگاه سؤالی طرح می‌کنم تا خیلی معلوم نباشد که مشغول سیر در جهانی دیگرم. واقعاً دلم برای مسأله حل کردن تنگ شده؟ مطمئن نیستم ...

می‌دانی؟ راستش خودم هم گیج شده‌ام. اگر بخواهم بر اساس نشانه‌ها و نظرها قضاوت کنم، باید بگویم که این دلشوره‌ها و بدبینی‌ها و ترس‌ها، چندان پایه و اساسی ندارد. اما پس چرا حسم چیز دیگری است؟ گفتم که؛ به شک‌های خودم هم شک کرده‌ام.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: