دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۲۳ خرداد‌ماه ۱۳۹۸

مهاجرت... ده سال بعد

بهرنگ تاج‌دین، برلین، ژوئن ۲۰۰۹بعضی مهاجرت‌ها اجباری است و بعضی‌های دیگر اختیاری؛ ولی مهاجرت من بیش از هر چیز اتفاقی بود. می‌توانید بگویید ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا مهاجرت کنم؛ می‌توانید هم بگویید که بار خورد!

وقتی در اولین ساعت‌های ۲۳ خرداد ۱۳۸۸ در تهران سوار هواپیما می‌شدم که برای ۱۰ روز به آلمان بروم، در مخیله‌ام نمی‌گنجید که ۱۰ سال بعد هنوز برنگشته باشم. آخر چه کسی با دو پیراهن و ۵-۴ جفت جوراب زندگی‌اش را می‌گذارد و می‌رود؟ تا پنج ماه بعد که در فرودگاه هیتروی لندن از هواپیما پیاده می‌شدم، هنوز مطمئن نبودم که به جمع مهاجران پیوسته‌ام؛ آن هم بدون کتاب‌ها، مجله‌ها یا فیلم‌هایم.

بعضی‌ها لحظه‌ای که به مقصد می‌رسند، همه دار و ندارشان را بیرون می‌ریزند که بتوانند زندگی تازه‌ای را از اول شروع کنند و هر چه زودتر شبیه خانه جدیدشان شوند؛ عین بعضی از این اروپایی‌های آفتاب‌ندیده که به ساحل مدیترانه نرسیده همه لباس‌هایشان را کنده‌اند تا آفتاب بگیرند و برنزه شوند.

بعضی‌های دیگر هم هستند که سال‌های سال بعد، هنوز چمدان‌هایشان را باز نکرده‌اند؛ به این امید که این منزلگاه موقت باشد.

برای من، به عنوان یک خبرنگار فارسی‌زبان در کشوری انگلیسی‌زبان، زندگی نه این بوده و آن. چرا که باید هم قصه آن طرف را برای این طرف تعریف می‌کرده‌ام و هم قصه این طرف را برای آن طرف. کم‌کم تصمیم گرفتم ناظری باشم که می‌خواهد ببیند و روایت کند؛ گزارشگری که نه هورا می‌کشد و نه هو می‌کند.

زندگی در لندن هم حکایت مشابهی است؛ داستان نه این و نه آن، هم این و هم آن.
شهری که بعضی شباهت‌هایش را به تهران دوست داشته‌ام؛ بزرگی‌اش را که اجازه می‌دهد در شلوغی‌اش گم بشوی و فرار کنی.
بعضی تفاوت‌هایش را هم دوست داشته‌ام؛ این‌که قیمت‌ها مقطوع است و منی که چانه زدن بلد نیستم، احساس نمی‌کنم که همیشه دارند سرم کلاه می‌گذارند.
شباهت و تفاوت بد هم دارد. خانه گران است و سبزی خوردن پیدا نمی‌شود؛ حداقل به این سادگی‌ها.

گیج‌کننده‌ترین بخش ماجرای مهاجرت شاید کنار آمدن با همین سیاه و سفید نبودن مسائل باشد.
یک نمونه‌اش زبان است. کسی می‌گفت شش ماه که در یک کشور دیگر زندگی کنی، کاملاً مسلط می‌شوی. ولی اصلاً هم این طور نیست؛ مخصوصاً وقتی که زبانشان را به ۳۰-۲۰ لهجه مختلف حرف می‌زنند و پر است از اصطلاحات و اشاره به برنامه‌هایی که موقع پخششان از تلویزیونِ این‌جا، من آن سر دنیا ای‌کی‌یوسان تماشا می‌کردم.

تازه وقتی کار و بخش قابل توجهی از زندگی‌ات به زبان مادری‌ات باشد، یاد گرفتن دشوارتر هم می‌شود.

ولی قرار نیست تا ابد هم غریبه بمانی. لااقل بعد از چند سال روزنامه خواندن و تلویزیون دیدن و رادیو گوش کردن، کم‌کم می‌توانی لهجه اسکاتلندی را از لهجه لیورپول تشخیص بدهی و به شوخی‌های کلامی برنامه‌های کمدی بخندی.

ولی بعضی چیزها کم‌کم تغییر می‌کند. بعد از چند وقت متوجه شدم که بعضی غذاهای چینی و هندی و آمریکایی را هم به اندازه غذاهای وطنی دوست دارم؛ هر چند که هیچ پیتزا و پاستای ایتالیایی جای کش‌لقمه و ماکارونی با ته‌دیگ سیب‌زمینی خودمان را نمی‌گیرد.

پس از چند سال دیدم که به عنوان یک خوره سیاست، از دنبال کردن پیچ و خم‌های سیاست داخلی بریتانیا هم به اندازه سیاست داخلی ایران و آمریکا لذت می‌برم و به دیدن برنامه مرور هفتگی مسابقه‌های لیگ برتر انگلستان عادت کرده‌ام، حتی اگر مثل ۹۰ خودمان پر از حاشیه‌های جالب‌تر از متن نباشد.

از آن عجیب‌تر این است که بعد از چند سال به خودم آمدم و فهمیدم که یاد گرفته‌ام عصبانیتم را بروز ندهم و با غلتکِ عبارت‌های محترمانه‌ای مثل «با کمال احترام» از روی نفر مقابل رد شوم.

این شاید بخشی از بزرگ شدن باشد. در ۳۵ سالگی دیگر نمی‌توان بعضی اشتباه‌ها را به حساب «جوانی و خامی» گذاشت؛ حتی اگر همکارانت به طور متوسط ۱۰ سال از تو بزرگ‌تر باشند.

از طرف دیگر بعد از یک دهه، تازه احساس می‌کنم زیر پایم کمی سفت شده و محتاطانه می‌توانم از زندگی لذت هم ببرم.

دیگر از تی‌شرت قرمز یا شلوارک پوشیدن در اماکن عمومی، لااقل در تعطیلات نمی‌ترسم. بعضی وقت‌ها به سرم می‌زند که مدتی ریش بگذارم؛ بدون آن‌که نگران «مردم چی می‌گن؟» باشم.

می‌توانم سالی یکی دو بار هم برای تعطیلات به کشورهای دیگر سفر کنم، ولی هر بار که عکس سفرها یا دور هم جمع شدن‌های دوستان قدیمی‌ام را می‌بینم، حسرت می‌خورم.

بدتر از آن، وقتی است که رنج و غم خانواده و عزیزان را می‌شنوی و از این سر دنیا کاری از دستت برنمی‌آید؛ یا وقتی که اندوهی را باید به تنهایی تحمل کنی و تازه معنای غربت را درک می‌کنی.

هر مهاجری داستان منحصر به فرد خودش را دارد. من در این ۱۰ سال هم موفقیت را تجربه کرده‌ام و هم شکست را، هم شادی و هم غم را، هم غرور و هم تحقیر را. حالا که نگاه می‌کنم، لیوانی را می‌بینم که نیمی از آن پر و نیم دیگرش خالی است.
زندگی است دیگر ...

قبلاً داستان آن پنج ماه از تهران تا لندن را نوشته بودم:
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم
بخش هشتم
بخش نهم

 
شنبه ۳۱ خرداد‌ماه ۱۳۹۳

مرثیه‌ای برای تیم ملی و فوتبال ایران

به عنوان روزنامه‌نگار، وقتی پای صحبت دوست، آشنا یا حتی غریبه‌ای می‌نشینی، می‌دانی که هر لحظه ممکن است با سؤال‌هایی مثل «این‌ها کی می‌رن؟» و «کار دست کیه؟» مواجه شوی. پرسش‌هایی که پاسخ «نمی‌دونم والا»یی که به آن‌ها می‌دهی، معمولاً با واکنشی سرشار از ناامیدی و شک طرف مقابل به صداقتت مواجه می‌شود. یکی دیگر از این پرسش‌های معمول، این است: «چیزی هست که می‌دونین، ولی نمی‌تونین تو تلویزیون\رادیو\سایت\روزنامه بگین؟» این سؤالی است که متأسفانه جوابم به آن خیر نیست.

Corruption in Football«فساد مالی در فوتبال ایران» موضوعی نیست که به گوش کسی نخورده باشد. سال‌هاست زمزمه‌هایش شنیده می‌شود؛ ولی انگار کسی حاضر نیست درباره وجودش، مخصوصاً در سطوح بالای باشگاهی کشور حرف بزند. ولی واقعیت این است که با بسیاری از معیارها، بخش اعظم بازیکنان، مربیان، دست‌اندرکاران باشگاه‌ها و فدراسیون، و نیز خبرنگاران ورزشی (مخصوصاً آن‌ها که در روزنامه‌های ورزشی کار می‌کنند) به شدت در این مسأله درگیرند.

بگذارید از خبرنگاران شروع کنیم. بعضی وقت‌ها، مصاحبه‌ها، یادداشت‌ها و تیترهای مثبت به نفع یک بازیکن، مربی یا باشگاه، برای نویسنده‌اش نان و آب دارد. می‌خواهید به چشم هدیه‌ای برای تشکر به آن نگاه کنید، یا رشوه یا باج. بعضی وقت‌ها همین‌ها کمک می‌کند به انتقال بازیکن به باشگاه بزرگ‌تر، بالا رفتن مبلغ قراردادش یا حتی دعوت به تیم ملی. همه این‌ها هم ظاهراً قیمت دارد. پوشش خبری منفی هم خیلی وقت‌ها از سر صداقت نیست. مخصوصاً وقتی بحث بازیکن یا مربی خارجی باشد؛ آن هم از نوع تازه‌واردش. از خبرنگار تا سردبیر، همه دستی هم در نقل و انتقال (یا به قول خودشان «ترانسفر») دارند و کمیسیون‌ هم می‌گیرند. ظاهراً صداقت و استقلال حرفه‌ای برای خیلی از خبرنگاران ورزشی در ایران کمترین ارزشی ندارد.

بازیکنان هم بی‌تقصیر نیستند. خیلی‌ها از سر اجبار یا به اختیار خودشان، بازی با این سیستم را پذیرفته‌اند. به هر کسی لازم باشد، از خبرنگار و مربی و مسئول باشگاه گرفته تا «علی»، پول می‌دهند و راهشان را به این ترتیب هموار می‌کنند. سال‌هاست که در خیلی از باشگاه‌ها، حتی برای تست دادن برای تیم نونهالان هم باید یک پراید ناقابل تقدیم کسی بکنید. تعجبی ندارد که با این وضع، سطح کلی بازیکنان لیگ سال به سال افت کند. چرا که اولاً کیفیت، تنها عامل ترقی‌شان از سطوح پایه نبوده و در ثانی برای پیشرفت، راه‌هایی ساده‌تر از تمرین و انضباط هم پیدا می‌شود.

شاید مهم‌ترین عامل گسترش فساد را بتوان روی نیمکت تیم‌ها پیدا کرد. مربیانی که برای قراردادهای همه، از بازیکنانشان گرفته تا دستیار و غیره، سهم می‌گیرند و هوای «دوستانشان در مطبوعات» را دارند. نه نتیجه نگرفتن باعث بیکار ماندنشان می‌شود و نه سطح دانش و مهارتشان در کار گرفتنشان تأثیر می‌گذارد. تعجبی ندارد وقتی حتی می‌شنوید یکی از مربیان تیم ملی امید در مقطعی شرط «پراید» برای دعوت به تیم ملی گذاشته بود!

کمتر گروهی را در «اهالی فوتبال» می‌توان پیدا کرد که فساد (یا دست کم اتهامش) به آن‌جا رخنه نکرده باشد. در چنین شرایطی عجیب نیست که کیفیت لیگ برتر حرفه‌ای کشور به تدریج پایین و پایین‌تر بیاید. کافی است نگاهی به میانگین گل زده تیم قهرمان لیگ کنید.
فولاد خوزستان با زدن تنها 1.2 گل در هر بازی قهرمان شد. بهترین خط حمله لیگ هم متعلق به ملوان بود که به طور متوسط در هر بازی 1.3 گل زده بود.
در مقابل قهرمان‌های امسال پنج لیگ برتر اروپا، یعنی انگلستان، اسپانیا، آلمان، ایتالیا و فرانسه به ترتیب در هر بازی به طور متوسط 2.7، 2.0، 2.8، 2.1 و 2.2 گل زده بودند؛ تقریباً دو برابر قهرمان لیگ برتر ایران. (تیم‌های دوم و سوم اسپانیا هم در هر بازی 2.7 گل زده بودند.)
اگر تفاضل گل را ملاک قرار دهیم، وضعیت بدتر هم می‌شود. قهرمان لیگ برتر ایران به طور متوسط در هر بازی تنها 0.4 گل بیشتر از حریفانش زده بود. در حالی منچسترسیتی، اتلتیکو مادرید، بایرن‌مونیخ، یوونتوس و پاری‌سن‌ژرمن به ترتیب در هر بازی 1.7، 2.1، 1.3، 1.5 و 1.6 گل بیشتر از حریفانش زده بودند؛ یعنی بیش از چهار برابر فولاد. (میانگین تفاضل گل بارسلونا و رئال مادرید هم که در لا لیگا دوم و سوم شدند، 1.8 گل در هر بازی بود.)

این اعداد و ارقام ممکن است به تنهایی نتوانند پایین بودن کیفیت لیگ برتر کشور را ثابت کنند. ولی اگر کلاهتان را قاضی کنید، شاید مثل من به این نتیجه برسید که لیگ به رقابت نه چندان جدی (و نه چندان سالم) یک سری تیم متوسط با بازیکن‌هایی متوسط تبدیل شده که شیوه بازی‌شان هم هنوز فرق چندانی با سیستم علی‌اصغری ندارد.

Iran National Team, 2014 World Cup match vs Nigeriaعجیب نیست که با چنین لیگی، بازیکنان ایرانی‌الاصل درجه دوی تیم‌های درجه دو و درجه سه لیگ‌های اروپایی (و حتی کانادا) بهتر از خیلی از ستارگان میلیاردی لیگ خودمان باشند و آمادگی بدنی و منش حرفه‌ای‌شان از اکثر بازیکنان دست‌پرورده فوتبال خودمان بهتر باشد.

شاید خیلی‌ها با این حرفم موافق نباشند. به نظرم تیم ملی امروزمان از نظر کیفیت و سطح بازیکنان، ضعیف‌ترین تیم دو دهه گذشته است. هر چند که (احتمالاً) بهترین مربی ۲۰ سال اخیر، توانست تیم را به جام جهانی ببرد. ولی واقعیت این است که با این بازیکنان، نباید توقعی بیشتر از مساوی کردن با نیجریه داشت. همان مساوی هم با چنگ و دندان، گذاشتن شش مدافع و دو هافبک دفاعی در زمین و به روش (اصطلاحاً) پارک کردن اتوبوس جلوی دروازه خودی به دست آمد. در چنین شرایطی فقط می‌توانیم آرزو کنیم که از آرژانتین و بوسنی هرزگووین آن‌قدر گل نخوریم که تحقیر شویم.

روزی روزگاری کمی از داستان فساد در فوتبال کشور را برای خبرنگار ماهری تعریف کردم که به دلیل حوزه کاری غیرورزشی و بی‌علاقگی به فوتبال، اصلاً از موضوع خبر نداشت. ولی تصمیم گرفت که تلاش کند از طریق کسانی که می‌شناسد، روی موضوع کار کند. چند ماه بعد سراغش را گرفتم و درباره نتایج تحقیقاتش پرسیدم. گفت با هر کس صحبت کرده، «با دم شیر بازی نکن» شنیده و هیچ‌کس، هر چه قدر هم که فاصله داشته باشد، حاضر نیست خودش را با کل فوتبال کشور درگیر کند.

نمی‌دانم به چه کسی باید خرده گرفت. به آن‌ها که می‌دانند، اما نمی‌توانند اثبات کنند؛ به سیاستمدارانی که بدون حساب و کتاب پول روانه باشگاه‌ها می‌کنند؛ به نظام قضایی که وارد نمی‌شود، به فدراسیونی که دست به کار نمی‌شود؛ به باشگاه‌هایی که خرجشان نه به درآمد بلیت‌فروشی و تبلیغات و حق پخش تلویزیونی، که به رانت هیأت مدیره‌هایشان بستگی دارد؛ به آن‌ها که در برابر فساد دیگران سکوت می‌کند تا «نان خودشان قطع نشود» یا ....
شاید همه این‌ها مقصر باشند. ولی به نظرم تا وقتی فوتبال کشور، از بالا تا پایین به طور کامل فسادزدایی و تصفیه نشود، روند نزولی‌اش ادامه پیدا می‌کند. قضیه تنها مبارزه با فساد اداری و مالی نیست؛ پای آینده فوتبال و تیم ملی ایران در میان است.

 
پنجشنبه ۲۲ خرداد‌ماه ۱۳۹۳

جام جهانی در سرزمین فوتبال، قهوه و سامبا

بر خلاف اکثر هم‌سن و سال‌هایم جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا را اصلاً به یاد ندارم. آن موقع مهرشهر زندگی می‌کردیم؛ تلویزیون رنگی نداشتیم و اگر اشتباه نکنیم، مثل همه مستأجرها، در گیر و دار خانه‌به‌دوشی و اسباب‌کشی سالانه‌مان بودیم. شب زود می‌خوابیدم تا ۵ صبح بیدار شوم و با مادرم به مهدکودکم در تهران بروم. چند ماه بعد تازه کلاس اولی می‌شدم.

۱۹۹۴ آمریکا، اولین دوره‌ای بود که جام جهانی را از تلویزیون می‌دیدم. یک سال قبلش برای دیدن بازی ایران - عمان به ورزشگاه آزادی رفته بودم. اولین باری بود که ورزشگاه می‌رفتم. ایران نتوانست به جام جهانی برسد. ولی من تقریباً همه بازی‌ها را زنده تماشا کردم. به جز آن دو روزی که به خاطر تاسوعا و عاشورا، تلویزیون بازی‌ها را پخش نکرد. عصرها توی حیاط، با امیرحسین، پسر همسایه طبقه بالایمان شوت یک‌ضرب و شوت دو‌ضرب بازی می‌کردم و هوا که تاریک می‌شد، بازی‌ها هم شروع می‌شد.

قبل از جام جهانی، روزنامه همشهری ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود. تیتر روی جلدش این بود: «باگیو (باجو)، سالیناس، هاگی، استویچکوف، آسپریلا یا روماریو؟» با سرتیتری مثل «ستاره این جام کیست؟» یا چیزی شبیه به آن. در خیلی از موارد، به جای کل تیم، فقط درباره یکی از بازیکنانش نوشته بود. مثلاً نوشته بود خورخه کامپوس، دروازه‌بان مکزیک در بچگی در خانه مادربزرگش مرغ می‌گرفته است! خدا می‌داند هر صفحه آن ویژه‌نامه را چند بار خوانده بودم.

نمی‌دانم به خاطر این بود که اولین باری بود که جام جهانی را تماشا می‌کردم یا به خاطر این بود که هنوز طرفدار تیم خاصی نبودم. به هر حال ۹۴ آمریکا بیشتر از تمامی دوره‌های بعدش به من چسبید. برزیل دوست‌داشتنی با روماریو، به‌به‌تو، لئوناردو، برانکو، کافو، دونگا، رای، زینیو، مازینیو و کلودیو تافارل قهرمان شد. فرانکو بار‌سی، دانیل ماسارو و روبرتو باجو پنالتی‌هایشان را خراب کردند. سوئد هم با توماس برولین، مارتین دالین و کنت اندرسون هم در رده‌بندی کاری کرد که میخائیلوف، بهترین دروازه‌بان جام بین دو نیمه تعویض شود و بلغارستان چهارم شد.

۱۹۹۸ طبیعتاً هیجان‌انگیزتر بود. در این چهار سال، منچستریونایتد با دیوید بکهام و بقیه ستاره‌هایش به همراه مایکل اوئن نوجوان، کاری کرده بود که انگلستان را هم در کنار برزیل دوست داشته باشم. از زین‌الدین زیدان به خاطر این‌که در تیم مافیا - یوونتوس - بازی می‌کرد، متنفر بودم و به همین خاطر از فرانسه هم بدم می‌آمد. بکهام اخراج شد و انگلستان در پنالتی به آرژانتین (تیمی که قهرمان ملی‌اش، مارادونای متقلب کوکائینی بود) باخت. فرانسوی‌ها هم در فینال برزیل را بردند و قهرمان شدند. به استثنای گل مهدوی‌کیا به آمریکا، بقیه جام به کامم تلخ شد.

سه دوره بعدی را خیلی پراکنده دیدم. هر کدام پراکنده‌تر از قبلی. بدترین خاطره‌ام گل احمقانه‌ای بود که دیوید سیمن از رونالدینیو خورد؛ ولی چهار سال بعد، اخراج زیدان و باخت فرانسه در فینال، کمی دلم را خنک کرد.

حالا این دوره را به عنوان یک طرفدار ایران و انگلستان با کمترین توقعی شروع می‌کنم. تیم ملی که احتمالاً ضعیف‌ترین تیم ۲۰ سال اخیرمان است؛ هر چند که مربی خوبی دارد. همین که زنگ تفریح گروه نشویم و بتوانیم آبرومندانه به خانه برگردیم، خودش هنر بزرگی است. انگلستان هم وضعش چندان بهتر نیست. اگر در مرحله گروهی حذف نشود و بتواند تا یک‌هشتم نهایی بالا برود و آن‌جا (طبق معمول) در پنالتی ببازد، دستاورد بزرگی داشته است.

مطمئن نیستم تب جام جهانی ۲۰۱۴ برزیل مرا گرفته باشد. امیدوارم بتوانم حداقل بعضی از بازی‌هارا زنده تماشا کنم و مثل چهار سال پیش، فقط نتیجه‌ها را نشنوم. اگر برزیل، آلمان، هلند یا پرتغال قهرمان شوند، خوشحال می‌شوم و امیدوارم آرژانتین، ایتالیا، اسپانیا و فرانسه هر چه زودتر حذف شوند.

 
چهارشنبه ۱۸ دی‌ماه ۱۳۹۲

ناتمام

​قرار نبود بچه ۷ ساله کل جدول ضرب را بلد باشد. چه برسد به بچه‌ای که بخواهد کلاس سوم را جهشی بخواند. یعنی وقتی در امتحان ریاضی، سؤال می‌شود ۳×۵ باید می‌نوشتی
۱۵=۵+۵+۵=۳×۵
یک‌ضرب که بنویسی ۱۵، دو نمره کم می‌کنند و ریاضی می‌شوی ۱۸

دوم دبستان یک همکلاسی داشتم که فامیلش برهانی بود. هنوز که هنوز است، از این‌که هر بار که اسمش را می‌شنیدم، زیر لب می‌گفتم «بورانی» (حالا با سیر یا بدون سیرش یادم نیست) خجالت می‌کشم؛ همان طور که از شاگرد سوم شدن در ثلث اول کلاس چهارم. هر موقع هم یاد اشتباهم در یکی از امتحان‌های دیکته کلاس پنجم می‌افتم که «پیرمرد» را «پیره‌مرد» نوشته بودم، احساس شرمندگی می‌کنم.

این‌ها تازه چند نمونه لطیف از شرمندگی‌های دوران دبستان است که تلاش می‌کنم به حساب کودکی بگذارم. خاطره‌ام از سال‌های بعد، از راهنمایی و دبیرستان گرفته تا دانشگاه و کار، سرشار است از لحظات خجالت‌آور. هنوز از خودم بابت اشتباهات تدوین اولین گزارش تلویزیونی (که در دوران آموزش و محض تمرین، نه برای پخش ساخته شده بود) شرمسارم.


Half Emptyمی‌دانی؟ کمال‌گرایی معادل خوبی برای ایده‌آلیسم نیست. زیاده از حد مثبت است. ایده‌آلیسم جرم نیست؛ یک بیماری است. مشکل و دردی است که زندگی را تلخ می‌کند. کاری می‌کند که خاطره‌ها، به جای شادی، رنج بیاورند. زندگی را چنان سیاه و سفید می‌کند که ۹۹ صدم را هم صفر می‌بینی و از بی‌لیاقتی و بی‌عرضگی‌ات شرمگین شوی. وقتی جز اول، همه را بازنده می‌بینی، سریع‌تر و سریع‌تر می‌دوی که آخر نشوی (و به همین خاطر خیلی وقت‌ها می‌بینی که از بیشتر رقیبان جلو افتاده‌ای.) اما به محض این‌که شک می‌کنی که شاید نتوانی اول شوی، نتوانی کامل باشی، نتوانی نتیجه «فوق‌العاده‌ای» به دست بیاوری، می‌ایستی؛ فرار می‌کنی یا که برمی‌گردی. می‌بینی که می‌ترسی وارد مسابقه‌ای شوی که ممکن است در آن سوم شوی؛ نمی‌خواهی کاری را به دست بگیری که شاید به نتیجه نرسد؛ اصلاً حاضر نیستی در امتحانی شرکت کنی که احتمال دارد در آن قبول نشوی.

گفتم؛ ایده‌آل‌گرایی جرم نیست، بلکه یک بیماری است. نمی‌دانم ارثی است یا اکتسابی. ولی می‌دانم که نمی‌شود شب خوابید و صبح بیدار شد و دیگر ایده‌آل‌گرا نبود. نمی‌توانی تصمیم بگیری که از این لحظه به بعد تغییر می‌کنم؛ بدبینی، یأس، اضطراب و ترس را کنار می‌گذارم، خوش‌بین، امیدوار، مطمئن و شجاع می‌شوم و نیمه پر لیوان را می‌بینم. کاش به این سادگی بود.

می‌دانی؟ هر چه هم که میان‌بر بزنی و مسیرت را عوض کنی، روزی به جایی می‌رسی که می‌بینی یک مورد، یک موضوع هست که در آن نمی‌توانی به ایده‌آل دست پیدا کنی. درسی هست که نمی‌فهمی یا فنی که با همه تلاش‌هایت، نمی‌توانی در آن متبحر و چیره‌دست باشی. یک روز بیدار می‌شوی و می‌بینی هیچ جور نمی‌شود با این قد، ستاره والیبال جهان شوی. از آن بدتر این‌که می‌بینی بهترین نیستی. حداکثر می‌توانی یکی از خوب‌ها باشی؛ یا کمی بهتر از بدترین: یک متوسط.

 
چهارشنبه ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۹۲

دهمین عدد اول

the lone benchجشن‌گرفتنی نیست؛ اما دیگر فکر هم نمی‌کنم باید عزا گرفت و یک دقیقه سکوت کرد. انگاری در آغاز سی‌اُمین سال به این نتیجه رسیده‌ام که «قایق از تور تهی ... و دل از آرزوی مروارید» زندگی را آسان‌تر و تحمل‌پذیرتر می‌کند. می‌گذارد همچنان برانی و بخوانی.

می‌دانی؟ شاید زندگی یک دوراهی بین «ایستادن» و «بی‌هدف دویدن» نباشد. شاید بتوان آهسته و پیوسته همین مسیر را ادامه داد و آرزوی شهر پشت دریاها با آن پنجره‌های رو به تجلی‌اش را به فراموش سپرد. همان طور که وقتش رسیده رؤیای کودکی دعوت به تیم ملی را از سر بیرون کرد.

دارم به خودم قناعت می‌آموزم. یاد می‌گیرم که به جای خیالبافی درباره بالا رفتن از کوه قاف، به این فکر کنم که چگونه می‌شود در دامنه همین تپه کلبه‌ای ساخت، آتشی روشن کرد و از یک لیوان چای لذت برد.

دنیایم این قدرها هم باثبات و استوار نیست. هر لحظه ممکن است یکی از پایه‌هایش بشکند و فرو بریزد. ولی دست کم آن اشتیاق کودکانه برای گشتن و یافتن چیزی جدید و دغدغه‌ای متفاوت کمرنگ و کمرنگ‌تر شده است. نمی‌دانم نامش بزرگ شدن است یا پیر شدن، دم کشیدن و جا افتادن است یا سوختن و ته گرفتن. هر چه هست سقف و کف به هم نزدیک‌تر شده‌اند و اگر جویای حال ما باشی، می‌گویم: «شکر! کم و بیش راضی‌ام.»