دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۹ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

امروز تو وبلاگ عمومی يه

امروز تو وبلاگ عمومی يه چيز ناراحت کننده ديدم. هيس توی وبلاگ عمومی گفته بود که ديگه نمی نويسه. بيچاره همه ماها

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۹ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

دنیای گوسفندی

راستی يه دو کلمه هم تو وبلاگ احسان نوشتم که آره! تو جامعه خوب مدرنی که اصلا ذاتا دموکراته، آدما کارهاشون و فکرشون معمولا تحت تاثير بقيه نيست و نقش گروههای مرجع خيلی کمرنگ تره وآخرش اينکه کمتر گوسفندانه برخورد می کنن و ديرتر تهييج می شن. رفتارشون بيشتر عاقلانه است. اين تهييج هم می تونه دين و بهشت و جهنم باشه، می تونه ميهن پرستی و مقابله با آدم بدای دنيا (از کمونيستها گرفته تا بنيادگرايان اسلامی و صربها و اخيرا که اصولا محور شرارت) اين جور تهييجها واقعا عقل زدايی می کنه و امکان فکر کردن رو به شدت از آدم می گيره. منم تو دنيا از اين آدمای گوسفند به شدت متنفرم. به اميد روزی عاری از گوسفندي

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۹ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

Unicom پایانی متفاوت برای دنیا

امروز شروع کردم به «1984» رو خوندن. من خيلی وقت پيش هم «قلعه حيوانات» رو خونده بودم. اما همين دو سال پيش!! يه کتابی خوندم به نام «يونيکام» الان هم فقط می خوام از زاويه ديد خودم فضای اون کتاب رو با فضای 1984 که تازه خيلی هم معروفتره مقايسه کنم. داستان يونيکام داستان دنياست، وقتی که همه در زير لوای يک جامعه يکسان به نام «خانواده» در اومدن. مردمانی لبخند به لب، بدون هيچگونه پرخاشی يا جرم و جنايتي! جامعه ای که تمام آدمهای دنيا و تمام امکانات اون عضوشن وهمه هم شادن و همه هم شکل هم و زير راهنماييهای يونيکام (يونايتد کامپيوترز يا ...فارسيشو خودتون می دونين ديگه) و اونجا عنصر اول جامعه يا 1st one است که در تمام طول زندگی آنها راهنمايشان است و مانند 1984 اولين جرقه برای رهايی جنسی است و... توی 1984 فضا يه فضاييه که پره از جنگ و کشتار و اختلاف و جاسوسي! اما جامعه ای که تو يونيکام تصوير می شه يه جامعه ايه از مردمی که به شدت راضين و خوشحال، ولی با يک هويت يکسان! يعنی تفاوت آدماش روز به روز کمتر می شه. تو اين کتاب شورش به خاطر دستيابی به هويت فرديه (مثل من حتما p: ) ولی تو 1984 اين برای آرامش زندگيه. خوب من خودم فضای يونيکام رو اغوا کننده تر از 1984 می بينم. يعنی جايی که همه راضين و خوشحال، نه اوج سختی و ناراحتی. در ضمن تو يونيکام هم نشون داده می شه که اين اجازه برای آزادی در زندگی، فساد شديدی به وجود مياره. ولی خوب من که ماکياوليست نيستم و اينو خلاف اصول انسانيت می دونم که بخوای تمام راههای جرم و گناه و اشتباه رو ببندی که همه چی و همه کس خوب بمونن و سالم. اين اشتباهيه که يه عده دارن به شدت مرتکب می شن و ائنم اينکه به اين نتيجه رسيدن که تمام چاقوها رو بايد جمع کرد تا بچه ای به قتل نرسه!! (ر.ک. داستان موسی و خضر) انسانها با داشتن اختيار و فرقه که انسان هستن! نه با هويت جمعی يکسان! اينم بايد قبول کرد که در سالهای نزديک احتمال وقوع داستان سياسی جرج ارول خيلی بيشتره! در هر صورت يونيکام رو اگه گيرتون اومد حتما بخونينش. کاملا قابل توجهه و من ازش خيلی لذت بردم. البته الان می بينم نتونستم داستانشو خوب تعريف کنم. ببخشيد ديگه. در مورد آخر دنيا هم بيشتر خواهم نوشت پس تا بعد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۹ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

کانت، شک منو دزدیده

امروز جای همگی خالي! طلسم يک ساله شکسته شد و بنده در معيت دو سه تن از رفقا! تشريف برديم سينما. اونم با چه مسايلي! خودش کلی ماجراست. سينما استقلال، نان و عشق و موتور هزار. ولی اينا زياد مهم نيست. امروز دو تا چيز (به قول ابرام آقا دو تا استراتژيک) مهم اتفاق افتاد. يکی اينکه من تونستم رمان 1984 جرج ارول رو امانت!!! بگيرم. دوميش هم اينکه مشخص شد يه آدم نامردی که خوشبختانه!؟ سالهاست از به هلاکت رسيدنش می گذره! فکر کرده که قبل از اين که من به اين نتيجه مهم! برسم، به اين نتيجه رسيده که دنيا شايد به هيچ وجه وجود نداشته باشه و ساير بحثهای قبلی من! ولی خوب، فکر کرده قبل از من به اين فکر افتاده. آها اسمش کانت بود و اين مساله هم معروفه متاسفانه! به شک کانت! البته به زودی من می رم فکرم رو به اسم خودم می کنم و ازش هم کلی شکايت می کنم! به من چه که چندصد ساله که مرده و نمی تونه بياد از خودش دفاع کنه!!! من کپی رايت انديشم رو می خوام!
حالا از شوخی گذشته خيلی جالبه که اين مساله معروفه و جالبتر اينکه با وجود اينکه من قبلا هيچ خبری از اين يارو نداشتم! نتيجم به رساله کانت شبيهه! اونم اينکه منم گفتم که ما بايد بازيمون رو بکنيم. واقعی يا مجازی (به قول نوار عزيز من! شهر قصه) چه تفاوت دارد!؟ منقلوتً وجها! هپروتً سجها! حشراتً! صفحاتً...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۸ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

یک آدم و سه سن

يه معلمی داشتم اول راهنمايی به نام آقای لواسانی. هنوز هم باهاش تا حدودی در ارتباطم. جوونکی بود. فکر کنم الان 31سالش باشه. يه بار که کوه رفته بوديم، يه حرف جالبی زد. ايشون می گفتن که هر آدمی سه تا سن داره. يکی سن شناسنامه ای که يعنی روز تولد تا الان به سال و ماه واينا، يکی سن جسمی که يعنی چقدر از نظر جسمی رشد کردين. يه بچه ای ممکنه دوم راهنمايی ريش در بياره، يکی سال اول دانشگاه. متاسفانه برای اکثر مردم اين دو تا از همه چی مهمترن. اما سومين سن آدم، سن عقليشه که مربوط می شه به اينکه آدم چقدر دارای فهم و شعور باشه. و متاسفانه به اين آسونيها هم قابل اندازه گيری نيست. اين مطلبو بذارين کنار اين که من معتقدم انسانها با روح و ذهن و انديشه هم دوست می شن نه با جسم همديگه، يعنی هسته دوستی در ذهنه. با اين اوصاف به اين فکر کنيد که...
آيا واقعا تمام دوستيها و نادوستيهای ما دارای معيارهای درستی هستن؟؟؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۷ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

میزگردهای بی نتیجه یک نفره

فکر می کنم اين چند وقتی که دارم می نويسم به جای وبلاگ فقط مطالب گنده،گنده و به درد نخور نوشتم و از اون مطمينم که هيچ کس نمی شينه اين خزيبلات رو بخونه ولی اگه بخوننشون من کلی احساس سرخوشی بهم دست ميده;-) واز شر اين همه ميزگرد و هم انديشيهای يک نفره خلاص می شم. ولی خوب هم بايد نوشته هام به عنوانشون بخوره هم اينکه من برای خلاصی از فشار اينا شروع کردم به نوشتن. نه مثل بعضيا برای برخی مقاصد مشکوک.
و اما بعد... اگه برين اينجا می تونين همه شکلکای مسنجر 5.5 رو ببينين با نوشتشون. چن تا رو هم قبلا نديدين. شايد به زودی به جای همش مقاله عريض و طويل نوشتن يه مقدارم به تعبير کاپوچينو برشی از زندگی. برشی که روز به روز تلختر ميشه. اين تلخی رو به زودی (تا يه ماه ديگه که برگردم خوابگاه) با تمام وجود حس خواهيد کرد. ولی بازم اينجا از انديشه هايی ،که کسی رو برای گفتنشون ندارم، می نويسم. از همه چيزهايی که ذهنم رو به شدت پر کنه. امشب اصلا نمی تونم و نمی دونم چی بگم. پس تا اون موقع اگه حال داشتين اين قبليا رو بخونين. وای که سرم چقدر درد می کنه. تا بعد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۶ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

یارانه، اشتباهی عمیق در سیاست گزاری

بجث امروزم هم اقتصاد است.بحث شيرين يارانه ها. اصلا آيا دادن يارانه درست است يا خير؟ و از آن مهمتر آيا ما (ايران) شيوه درستی را اتّخاذ کرده ايم يا نه؟
دولتها و حکومتها در تعامل اقتصادی با توليد کنندگان کالاها و خدمات از دو ابزار عمده برخوردارند:
1-ماليات و عوارض 2-يارانه
در واقع حکومت با ابزار يارانه او را در کاهش قيمت و بالطبع افزايش فروش ياری می کند و ابزار ماليات کارکرد عکس آن را دارد.
اما دولت چرا ماليات می گيرد؟ دليل اين مورد کاملا واضح است. ماليات در واقع اخذ هزينه خدمات عمومی رايگان و يارانه دار و سرمايه گذاری برای آنها است. از هزينه جمع آوری زباله و احداث راه گرفته تا حق عضويت مجامع بين المللی.
اما يارانه چه کاربردی دارد؟ کاربرد يارانه ها در دو مورد عمده است. يکی افزايش توان خريد شهروندان و مورد ديگر که معمولا به آن توجهی نمی شود، که آن عبارت است از حفظ اقتصاد و منافع عمومی. يعنی حکومت با دادن يارانه سعی در جلوگيری از افزايش هزينه عمومی، وهمچنين جلوگيری از ورشکستگی توليدکننده و از دست رفتن فرصتهای شغلی و گردش اقتصاد می کند.
شما به فرض صنعت خودرو را در نظر بگيريد. با توليد يک دستگاه خودرو حکومت بايد موارد زير را بپردازد:
1-مصرف فرآورده های نفتی و کاهش صادرات يا افزايش واردات آنها
2-آلودگی محيط زيست و نياز به سرمايه گذاری برای کاهش آسيب
3-افزايش نياز به راهها و افزايش هزينه ساخت و مرمت آنها
4-افزايش نياز به خدمات پشتيبانی نظير پمپ بنزين و امدادرسانی نظير آمبولانس
5-کاهش بهره وری از طريق افزايش زمان ترافيک در شهرها و همچنين اثرات روانی اين مساله (ترافيک) و همچنين زمانی که صرف رسيدگی به امور خودرو می شود
...
حال توليد يک دستگاه خودرو چه مزايايی دارد؟
1-زنجيره طويلی از صنايع نطير معادن، حمل و نقل جاده ای، ذوب فلز، نفت و پتروشيمی، شيشه، پارچه و چوب، قطعه سازی و خدمات فروش وپس از فروش وتمام موارد ديگر مرتبط با خودرو دارای گردش مالی خواهند بود.
2-در اين صنايع شغل ايجاد می شود که بيکاری شاغلين آن علاوه بر هزينه های بيمه و تامين اجتماعی هزينه های غير مستقيمی نظير افزايش جرم و غيره را در پی خواهد داشت.
3-با جذب نقدينگی در بخشهای مصرف و سرمايه گذاری مانع رشد تورم خواهد بود.
...
يعنی در صنعت مثال ما، با توليد يک خودروی ده ميليون تومانی در سال حدود 2 شغل ايجاد می شود که اگر طبق آمارها هزينه ايجاد (فقط ايجاد) يک شغل را در بخش صنعت 40 ميليون تومان در نظر بگيريم، با توليد نشدن اين يک دستگاه، 90 ميليون تومان ضرر کرده ايم. تازه بايد اثرات تورمی کاهش عرضه را نيز در نظر بگيريم.
حال فرض کنيم هم می خواهيم اين خودرو با قيمت مناسب به دست مصرف کننده برسد، هم بايد هزينه عمومی را تامين کنيم. پس هم بايد ماليات بدهيم، هم يارانه! چه بايد کرد؟ اينجا مهمترين مساله تعيين استراتژی صحيح در تعيين مکان احذ ماليات و اعطای يارانه است.
بايد بازار خريد در زمان خريد فوق العاده به نفع مصرف کننده باشد تا افزايش توليد رشد اقتصادی را شاهد باشيم، و سپس هزينه خدمات عمومی و هزينه های عام المنفعه را از خريدار دريافت کرد. نه اينکه تمام ماليات بر توليد بسته شود و استفاده کردن از آن آسان و بدون خرج باشد. يارانه بنزين به جيب مصرف کننده می رود. چرا نبايد از او گرفت؟ اوست که راه را استفاده می کند، با وجود گذشت عمر مفيد دست از سر خودروی خود بر نمی دارد و...
جالب است بدانيد ما سالانه صدها هزار تن آهن قراضه، برای استفاده در صنعت فولاد وارد می کنيم!!! امسال تنها يک ميليارد دلار معادل هشتصد ميليارد تومان («800،000،000،000» تومان!!!) از پول فروش نفت، (يا به تعبير صندوق بين المللی پول واگذاری دارايی های سرمايه اي) را صرف واردات بنزين به قيمت ليتری 160 تومان و قيمت نهايی برای دولت معادل 190 تومان، می کنيم و سخاوت مندانه به نرخ ليتری 55 تومان در اختيار مصرف کننده ای قرار می دهيم که از آن برای افزايش ترافيک در اتومبيل 30 ساله اش که 5 برابر ميانگين جهانی مصرف سوخت دارد! استفاده می کند. همين سوخت را قاچاقچی به پاکستان و ترکيه می برد و يارانه به زيبايی هر چه تمامتر به نيازمند واقعی می رسد!!! تازه اين بخش اولش است او می رود 4 ليتر بنزين را به قيمت يک دلار می فروشد و به جای آن يک متر پارچه می خرد و در داخل به قيمت متری نيم دلار معادل 400 تومان می فروشد. توليدکننده ايرانی با پارچه يک دلاری می تواند رقابت کند، اما نيم دلاری او را ورشکست می کند! تازه جز اين مورد، مورد ديگر اينکه اين يارانه که در اصل برای دهکهای پايين درآمدی است، (تا سطخ درآمدها متعادل شود) به جيب دهکهای بالا می رود. (روستايی فقير چقدر از يارانه بنزين استفاده می کند!؟) جالب آن که اين به ميزان هشتاد درصد برای دهک اول و پانزده درصد برای دهک دوم می باشد!!! اين نه تنها عدالت نيست، بلکه دقيقا عکس آن نيز هست. جالب تر اينکه همان گونه که می دانيد اوپک برای توليد نفت سقف تعيين می کند، نه صادرات آن. و ما قبل از انقلاب کمتر از 500 هزار بشکه مصرف داخل داشتيم(کمتر از يک دهم توليدمان) اما اکنون (از حدود دو ماه پيش) ميزان مصرف داخليمان از صادرات پيشی گرفته است. که تازه نه به نرخ تمام شده، بلکه به کمتر از آن! و از فروش نفت به مصرف داخلی آن يارانه می دهيم! تازه طبق پيش بينی منابع معتبر ايران در سال 2012 تمام درآمد صادرات نفت خود را صرف واردات بنزين می کند و در سال 2016 تمام توليد خود را به مصرف داخلی می رساند. اين برای اقتصاد نفتی ما يعنی ورشکستگی ای مهيب تر از ژاپن پس از جنگ و اصولا تمام ورشکستگی های رخداده در کل تاريخ!!! خدا بر سياست گذاران اقتصادی نادان که چشمهايشان کاملا بسته است و اصلا بر نفتی کنندگان اقتصاد ما (که ريشه اصلی آن به 30 سال قبل بازمی گردد) لعنت کند، که از اعراب سوسمارخور... (همان قضيه قديمی قفل شدن کيبرد با ادب من! (-; ) نيز بدبخت تر شده ايم.
و اما راه خل (به جای همش غر زدن!)
1-يارانه ها را به مساوات بين کل افراد جامعه تقسيم کنيم. سپس در صدد حذف قشر پر درآمد از فهرست يارانه گيرندگان برآييم
2-تمام يارانه مورد نياز جامعه به بخش توليد برود نه مصرف (خريد سهل و آسان، استفاده سخت و گران و افزايش گرانی با افزايش عمر کالا)
3-سرمايه گذاری در بخشهايی که دارای مزيت نسبی هستيم يا اينکه رشته طويلی از صنايع و بخشهای اقتصادمان را به راه می اندازد.
4-تصحيح سياستهای پولی و بانکی و ايجاد فرهنگ توليد و سرمايه گذاری به جای خدمات (ا-بزرگ شدی، سربازيت تموم شد می خوای چيکاره بشي؟ ب-آخرش می رم يه مغازه می زنم!!!؟) {مثال جالب اينکه ايران خودرو در سال 79، 1600 ميليارد تومان گردش مالی داشته، اما نظام بانکی طبق ضوابط تنها اجازه داشته در قبال اخذ وثيقه ملکي! 1 ميليارد تومان وام به او بدهد!!! آن هم با بهره %24!! }
5-ايجاد امنيت اقتصادی و روانی و کاهش سهم دولت و شبه دولت (نهادها و بنيادها) در اقتصاد و پی گيری مطالبات دولت از طريق وضع قوانين حمايتی و ايجابی بلندمدت و از آن مهمتر کنار گذاردن «عملگرايی صرف و گريز از تيوری که سالهاست بر تيم اقتصادی دولت حکم فرماست» و کنار گذاردن محافظه کاری احمقانه {تاريخ بارها و بارها در تقليد از پيشينيان تکرار خواهد شد}
6-جمع کردن بازار تهران و ايجاد پارک به جای آن، زيرا که همين بازار عامل اکثر انحصارات است. (اين پروژه ای بود که سه روز بعد از اعلام آن کرباسچی دستگير شد و برای اثبات وجود انحصار شبکه عظيم دريانی را در نظر بگيريد)
7- موارد بسيار ديگر که مهمترين آنها کار عميق فرهنگی برای ايجاد نگاه مدرن به مقولات مختلف است. نگاهی که فاصله ما را با جهان نزديک می کند و از نگاه و رفتار (به تعبيری جاهلانه و متحجرانه که به راحتی مردم خر می شوند) جلوگيری می کند.
من هنوز هم معتقدم فرهنگ بد تمام رشته ها را به تنهايی پنبه می کند. يعنی معمولا کار منفی می کند. راه نجات از آينده بدی که در انتظارمان است. دوران انجام اشتباه به سر آمده است. من به شخصه نسبت به آينده به هيچ وجه خوش بين نيستم. ای کسی که حرفای منو می خوني! من هيچ وابستگی به هيچ کس يا جايی ندارم. تا همين پارسال هم اصلا از فکر مهاجرت بدم می آمد. ولی هيچ وقت از گرسنگی و بيکاری و نبود رفاه و آسايش و آرامش خوشم نمی آيد. در جايی زندگی خواهم کرد که اين فاکتور آرامش را برايم به ارمغان آورد. دير بجنبيم اين عاشقان ايران نيز راهی جز سنت ديرين نبوی،مهاجرت، در پيش نخواهند گرفت.
در اين موارد بيشتر خواهم نوشت. پس تا بعد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۵ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

استاد خوب

اين چند وقته خيلی احساس آرامش می کنم. چون احساس می کنم تمام حرفامو می تونم بزنم. دارم فکرهايی رو که نگفتن و نفهميدنشون عذابم می داد، در کمال آرامش و برای هميشه و همه اونايی که می خوان و از همه مهمتر برای آرامش خودم می گم. هر نامه ای که برام مياد يه جور مسکّن قويه و نمی دونيد چقدر خوشحال می شم (يکی نيست بهم بگه عقده ای نامه نديده!!) راستی ديروز يادم رفت بگم که من امسالی که گذشت با دو تا از استادهام شديد سر «الکترون می چرخه» مشکل پيدا کردم. جفتشون هم 2 دو نمرمو خوردن! ولی خوب من هم زير بار حرف زور و حرف غلط نمی رم. تازه با استاد فيزيکم قرار شد يه کنفرانس بدم در مورد ذرات بنيادی. اونم تو دانشکده مهندسي!!!؟ در هر صورت استاد قبول کرد و منم رفتم حدود يه ساعت صحبت کردم (تازه به نظر خودم خيلی مختصر شده و سريع!) اما بعد يک ساعت ديدم فقط 3/1 حرفا و مطالبم رو گفتم!!! تازه ديديد که من چقدر پراکنده و از همه چيز می گم. با اين وضع تمام مدت انگشت به دهان! و حيرت زده! نشسته بود داشت گوش می داد. آخرش هم تنها کسی که (احتمالا برای جلوگيری از اين آبروريزی که حرفهای تماما توصيفی منو هيچ کس نفهميده باشه) استادمون يک سؤال کرد. اونم چه سوالي!؟ من يه جا در مورد جمع شدن نسبيتی سرعتها صحبت کردم، ايشان هم فرمول مربوطه رو سؤال فرمودند!!! که هر کس يه ذره نسبيت خونده باشه می دونه! آخه بابا تو ناسلامتی دکترای فيزيک داری ها! اينم از استاد فيزيک ما! البته خيلی از استادها متاسفانه ظاهراً بی سواد تشريف دارند. ولی خوب در هر صورت من معتقدم استاد خوب بايد اين شرايط رو داشته:
1- خوش نمره باشه،اين از همه مهمتره، استادعقده ای و بنداز کاملا منفور است
2-تو کلاس گير نده، به هيچ وجه
3-حضور غياب نکنه و شاگرداش هم يادش نمونند. ولی اگه من کارم درست بود بدجوری يادش بمونن! (يا حداقل حضور غياب براش مهم نباشه)
4-کلاسش خسته کننده يا تو ساعات بد نباشه (من از 10-8 شنبه ها و کلاسای 4-2 از اون بدتر حل تمرين های 2-12 و آخر سر کلاس های 10-8 همه روزها و تمام کلاسهای پنجشنبه ها متنفرم شديد)
5- 10 دقيقه دير بياد و بعد از يه ساعت هم تعطيل کنه
6- درسو اگه لازمه و به دردبخور هست، توپ درس بده. طوری که ياد بگيريم
7- کلاساشو لااقل دو جلسه يه بار نياد. مخصوصاً دم تعطيليها رو خودش تعطيل کنه
8- از بقيه استادای اون درس کمتر درس بده که جلو همه پز بديم
9-در صورت لزوم واکس خورش هم ملس باشه
-در صورت داشتن شرايط فوق! از همه مهمتر اينه که کلاسش به من هم برسه. وگرنه می خوام سر به تن چنين استادی نباشه
اما تو اين دو ترم تقريبا استادای من اين موجود ضرب در منهای يک بودند.
اين ترمم خيلی جالبه: ديناميک، مقاومت مصالح1، معادلات ديفرانسيل (مجدّدا)، نقشه کشی صنعتي1(مجدّدا)، اينا حتما‏‏‎‍‏ و اينا هم هر کدوم بهم برسه: ترموديناميک1، مبانی مهندسی برق1، آزمايشگاه فيزيک1و2، برنامه سازی کامپيوتر، علم مواد، و غيره (به استثنای عمومی که بر نمی دارم!)
تازه وبلاگ هم هست. کلاس زبان هم هست. تصميم به يادگيری .H.T.M.L هم هست. کارهای ديگه هم هست. تو تابستونش دارم آرزوی روزی 36 ساعت وقت داشتن رو می کنم. خدا بعدشو به خير کنه. پس تا بعد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۴ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

وقتی اینشتین خیت می شود

بعله! امروز می خوام يه تريپ ديگه بيام حال کنين! از يه دانشجوی مکانيک سال دومی بعيده، ولی دارندگی و برازندگي! تريپ امروز فيزيک کوانتوم و ذرات بنياديه!؟
هيچ می دانستيد اينشتين، نابغه بزرگ و به زعم بسياری از ما ايرانيان «علم عوامي» نابغه بزرگ و در يک کلام خدا! در يک مورد اساسا کنف شده!؟ اين مورد هم چيزی نبوده، به جز يک کلمه: «الکترون می چرخد» يا علمی تر اينکه الکترون مسير دارد! بحث ساده است و جالب. اينشتين برای اثبات نظرش دست به دامن «خدا»ی بيچاره هم شد. گفت که اگر شما برای من اثبات کرديد که نمی توان مسير تعيين کرد، من هم می گويم خدا تاس نمی اندازد!!!» بيچاره خودش را کشت، اما نتوانست مسيری را اثبات کند. دقيق تر اينکه تمام اجسام دنيا حرکتشان بدون داشتن مسير است. برای اجسام بزرگ شايد بتوان حدود مسير را تعيين کرد، اما چنان کوچک است که دقت تعيين مسير از مرتبه بالاتری نسبت به خود مسير برخوردار است. انگار که بگوييم 10 -/+1 ! ببينيد در فيزيک قانونی هست به نام اصل عدم قطعيت که می گويد شما در يک سيستم دو متغير وابسته را نمی توانيد همزمان دقيق اندازه بگيريد و ضرب دقت اندازه گيری آن دو متغير در شرايط آرمانی (که هيچگاه حاصل نمی شود) در حدود ده به توان منهای سی و چهار است. يعنی به فرض يکی به توان منهای 20 و ديگری منهای 14 يعنی اندازه گيری اين دو از اين دقيقتر امکان ناپذير است به کلي! کميتهايی که بعد (ديمانسيون) ضرب آنها ژول-ثانيه باشد (مثلا انرژی و زمان يا سرعت و اندازه حرکت) کميتهای وابسته اند.
مثال: می خواهيم سرعت يک الکترون را اندازه بگيريم. در ضمن بايد اندازه حرکت آن را نيز همزمان داشته باشيم تا اينکه تغيير اندازه حرکت شرايط آزمايشمان را تغيير ندهد. در اين صورت اين اندازه گيری ما نمی تواند تا بی نهايت دقيق شود(به دليل اصل عدم قطعيت) دليل دقيق آن به کمی فيزيک و رياضی پيشرفته نيازمند است که در حيطه اين بحث نيست. اما من می خواهم تعدادی از نتايج اين اصل را -که شايد جهان بينی ما را تغيير دهد- برايتان بازگو کنم. از نتايج و مباحث مربوط به اين نظريه، يکی اين می شود که با توجه به منفرد نبودن الکترون در اتم (حتی با فرض منفرد بودن آن ددر يک سيستم منزوی باز هم همين آشه و همين کاسه) نمی توان برای آن مسيری يافت. زيرا که تحت تاثير عوامل مختلفی است و از آن مهمتر اينکه در آن سرعت بالا خواص موجی چشمگيری دارد که اصلا اين سؤال را به وجود می آورد که کجای اين موج را (که طول موج قابل توجهی نيز دارد) الکترون و مکان آن بدانبم. اصلا برای دانستن مکان آن، او بايد تابش کند يا مسير فوتونی را تغيير دهد، که همين تابش يا تغيير مسير روی خود آنن اثر می گذارد. همه ما خوب می دانيم که تا جسمی به ميزانی ولوناچيز، تغيير نکند علم به آن حاصل نمی شود يا بهتر آنکه برای اينکه روی ما (چيز، ناظر) تاثير بگذارد بايد خود متاثر شود. {سنگينی جمله ها را بر من ببخشيد! فلسفه علم است و پيچيدگي} کمی بيشتر فکر کنيد. از آن جالب تر وابستگی زمان و انرژی است. ببينيد انرژی معادل کل جرم و انرژی موجود در جهان مقداری است ثابت!؟ و مشخص. حال می خواهيم زمان را بسنجيم. اگر دقت اندازه گيری انرژيمان به اندازه کل انرژی جهان هم باشد باز هم زمان را از يک حدی بيشتر نمی توان دقيق اندازه گيری کرد. يعنی اينکه ما نميدانيم در آن مدت زمانی چه اتفاقی می افتد و همه اتفاقات در آن مدت (که کوتاهتر از آنی است که می انديشيد!) می توانند اتفاق بيفتند. اصلا هر چيزی در آن مدت ممکن است. تغيير انرژی، تغيير مکان، سرعت بالاتر از سرعت نور، تبديل ماده به ضد ماده و اصولا هر اتفاق ديگری بدون داشتن هر گونه دليل (حتی کامپيوتر شما اجازه! دارد در آن مدت تبديل به درازگوش شود!) اين يعنی اينکه ما نميدانيم و نمی فهميم در آن مدت چه رخ داده است.
بابا يه ذره کف کنيد تورو خدا! من به زبان علم، تمام علم بشر را نفی کردم هر چند که چون ما تا حالا کلاغ سفيد نديده ايم، دليلی برای سياه بودن کلاغها نيست! (اين عبارت جوهره کلام فلسفه پست مدرن است هر چند من به هيچ وجه از ايسم خوشم نمياد و هميشه فکر خودمو داشته ام. ولی اين بيچاره ها راست ميگن ما همه شرايط در همه زمانها و مکانها را نديديم که حالا با کمال پررويی حکم کلی و جهان شمول می ديم) استقرا يعنی هيچي! يعنی حدس و گمان! يعنی اميدواريم کلاغ سفيد هيچ وقت پيدا نشه که پته مارو بريزه رو آب! دوباره تکرار می کنم اين دنيا فقط يه بازيه که ما از هيچ جاييش خبر دقيقی نداريم. بيخود خودمونو اذيت نکنيم و هميشه آماده اين باشيد که خلاف قبل اتفاق بيفته که اينايی که ديديم هيچ دليلی برای واقعی بودنشون وجود نداره به جز ايشالا!
اين چرت و پرتهای من تا حالا هيچ ربطی به زندگی روزمره نداره! اصلا مهندسی علم عملگرايی است. من هيچ وقت طراحی قطعه ام را به خاطرنسبيت واين جور چيزها عوض نمی کنم، ولی ميل آدم به شناخت فراتر از روزمرّگی است. اينها هم در اصل چرت و پرتند. ولی يه کلام جالب به عنوان حسن ختام: «زمان چيست؟ گذشته که تمام شده و رفته و اکنون هيچ است. آينده نيز که هنوز نيامده و آن نيز هيچ است. حال هم که در واقع تبديل کننده اين دو ناموجود و هيچ به يکديگر است!!!» در اين زمينه ها حرف زياد دارم. تا بعد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

سفر به ابرشهر محلی

بايد برای حداقل دو روز برم مسافرت به يک ابرشهر محلی (مخالف دهکده جهانی (-; ) به همين خاطر چند روزی وبلاگ بی وبلاگ! ولی می شينم يه فکر اساسی می کنم. کاش يه نوت بوک (اينو برای شما غربزدگان عزيز گفتم و گرنه رايانه همراه) تازه فردا بايد پونصد جا برم و هزار تا کار انجام بدم. تازه مدتهاست 4 زودتر نخوابيدم و اصلا عادت ندارم. چقدر آرزو داارم که الان خوابم ميومد. ولی خوب تا شما اين همه چرت و پرت رو بخونيد خيلی طول می کشه. راستی نمی دونم چرا قالب قبليم نيست (شماره 5 سايت حسين آقا) به جاش يه چيز ديگه مياد. اونو خيلی بيشتر دوست داشتم. کسی اگه داشت واسم لطفا بفرسته! بلد نبودم سر درست کردن لينکها زدم خرابش کردم. تازه با اين اوضاع و احواب قراره کنفرانس سراسری کامپيوتر!!! رو هم با چن تا از بچه ها برگزار کنيم. خدا خودش به خير کنه. پس تا چند روز ديگه که برمی گردم مثل بچه های خوب بشينيد اين زيرييها رو بخونيد. پس تا اون موقع

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱ شهریور‌ماه ۱۳۸۱

دنیا: دروغ بزرگ!

هيچ تا حالا فکر کرده ايد که شايد کل دنيا يه دروغ بزرگ بيشتر نباشه!؟ من امکان درستی اين گزاره را برايتان ثابت می کنم. يعنی اين که شايد هيچ کدام از ما و هيچ کدام از اين روابط و قوانين موجود در طبيعت واقعيت نداشته باشند. ببينيد خيلی ساده است. همه ما شبيه سازها را ديده ايم. دستگاه هايی که مثلا کابين خلبان و کلا شرايط پرواز را شبيه سازی می کنند. و به مرور هم با پيشرفت تکنولوژی طبيعی تر می شوند. مغز انسان نيز يک پردازشگر است و تعدادی گيرنده و فرستنده. جنس پيامهای آن نيز الکتريسيته است. حال فرض کنيد يک کامپيوتر قوی در اختيار داريم، که تمام گيرنده ها و فرستنده های مغز را توسط الکترودهايی به آن وصل کرده ايم. طوری که او می تواند در برابر پيامهايی که واقعا ارسال نشده اند، واکنش نشان دهد و شرايط را (توسط تحريک تعدادی از اعصاب حسی مربوط به آن حرکت و عمل خاص) با گونه ای نشان دهد که مثلا دست چپ حرکت کرد. واقعا هم اصولا دستی وجود نداشته باشد که بخواهد حرکت کند! حال از اين طريق می توان مغز را فريب داد، که مثلا او هميشه ببيند که انسانها مثلا سه دست دارند! يا در طبيعت همه چيز به جای دو تايی و جفت،جفت، سه تايی هستند. و او همميشه همين را ببيند. اصلا کل روابط و اجزای جهان را برای او می توان دگرگون ساخت. حال يک قدم جلوتر بگذاريم. اصلا واقعيت چيست؟ آن چه او می بيند، يا آنچه بيرون از دنيای او جريان دارد. شايد اصلا به مغز نيز احتياجی نباشد! شايد کل اين بازی برای روح! -آن چه که نمی دانيم چيست- تدارک ديده شده باشد! به زبان ساده تر: با قسمت اول استدلال يعنی تمام انسانها و دنيا کشک! و با قسمت دوم يعنی جز اين که برای هر کس خودش (حالا کجا و چقدر را خود خودش می داند، به خودش مربوط است. يعنی اصل جان او) قطعا وجود دارد و احتمالا خدا نيز به همچنين قطعا وجود دارد. (لااقل که خود من خدايم را به اندازه خودم قبول دارم) بقيه ای باشد يا نباشد را من نمی دانم. فقط اين را می دانم که به مدد اين استدلال من تقدس را از وجود هر انسانی پاک کردم. اين را به ياد داشته باشيد که مخصوصا اکنون هيچ کس مقدس و عاری از گناه و اشتباه نيست. اصلا ممکن است ديگری يی وجود نداشته باشد که حالا بخواهد مقدس باشد يا نباشد. با آن اطمينانی که به وجود خدا داريد، به وجود هيچ کس اطمينان نداشته باشيد! چه برسد به حقانيتش!
حال می رسيم به اين بحث که اگر اينها واقعيت نيست، (يا نباشد) پس بايد چگونه رفتار کرد؟ جواب من به اين سؤال اين است که اين مثل يه بازی است. شما اگر بد بازی کنيد هيچ ضرری نمی کند (او؟) ولی سود و زيان شما بستگی به طرز بازی کردنتون داره. اگه اين بازی رو خوب بازی کنيد، برای اشتباهاتتون دنبال دليل و توجيه نرويد و به اونها صادقانه پيش خودتون اعتراف کنيد، و در مجموع انسان خوبی باشيد و فارغ از گفته های ديگران اون کاری را بکنيد که (ببخشيد از کليشه ای بودنش) قلبتون ازتون می خواد! مطمين باشيد که خوب و درست بازی کرده ايد. درست بازی کنيد که نتيجه اش به خودتان می رسد. بقيه همه باد هواست.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۳۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۱

پایان اقتصاد

Thursday,22August,2002,2:41 AM
بحث امروز من بيشتر نقد است و سؤال. همه ما کم و بيش تا حدودی با نطريه اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد و اقتصاد رقابتی آشناييم طبق اين نظريه منافع مشتری و اقتصاد در معيار جهانی و بالطبع رشد اقتصاد جهانی در گروی رقابت آزاد تمامی توليد کنندگان کالاها و خدمات، در بازار و امکان مشتری برای انتخاب آزادانه فروشنده کالا يا خدمت مورد نطر وی برای خريداری است.اما رقابت در بازار در 3 مقوله می باشد
الف-قيمت
ب-کيفيت
پ-سرعت
الف-قيمت را می توان در اين شاخه ها ارزيابی کرد
1-قيمت به طور مطلق:هنگامی که تمام شاخصه های دو کالا همسان باشند، مطلق قيمت کالا امکان انتخاب را به مشتری خواهد داد.
2-طريقه پرداخت: اگر هر چه امکان پرداخت را آسان تر کنيم،او به خريد راغب تر خواهد بود. تقسيط، امکان خريد اعتباری (با کارت لغت باری يا دسته چک و...)
ب-چند شاخصه مهم برای کيفيت نيز شامل موارد زير می باشند
قابليت اطمينان و مواردی از قبيل اخذ استانداردها، مقبوليت و معروفيت نشانه (مارک) تجاری، وجود علايمی که نشانه اصل بودن کالا هستند (هولوگرام و غيره)، امکان خريد از نمايندگی، سابقه توليد، گارانتی و خدمات بهتر، و حتی در اختيار مشتری گذاردن اطلاعاتی حاکی از کنترل کيفيت و موارد بسيار ديگری که از حوصله اين مقال و اطلاعات اين حقير خارج است می باشد.
استانداردها (نظيرايزو سري9000) و روش های کنترل کيفی نظيرQC روشهايی برای يه دست آوردن اين مقوله (کيفيت) می باشند. بحث کاملتر در اين مورد را انشالله در فرصتی ديگر تقديم خواهم کرد.
پ-سرعت: بحث اصلی عصر ارتباطات
امروزه شما بايد مشتری را به زور مجبور کنيد که از شما خريداری کند!!!
او بايد هر جا و همه جا شما را ببيند، به در خانه اش برويد، وسط صفحه کامپيوترش برويد، برايش نامه بفرستيد، با تبليغ سرش را بخوريد. به بازار که می رود، همه جا شما به تنهايی و بالاتر و چشمگيرتر از همگان حضور داشته باشيد. اصلا تا اسم آن کالا می آيد ياد شما بيفتد وين قصه سر دراز دارد....
امروزه واقعيت اين است که به دليل فراگير شدن روشهای کنترل کيفيت اکثر توليدکنندگان عام، عمده و هم کلاس کيفيت تقريبا مشابهی دارند و آنچه موجب انتخاب می شود سرعت دسترسی است (چه به کالا چه به خدمات و گارانتي) يعنی مراکز فروش بيشتر، تبليغ بيشتر، پرفروش بودن در گذشته و حتی آنلاين تر بودن يعنی فروش! در عصر حاضر مشتری وقت فکر کردن ندارد. او مارکی را که بيشتر در ذهنش مانده و ديده می خرد. چون تنوع موجود (کاذب يا واقعي) به او اجازه نخواهد داد.
شرکتهای بزرگ در هم ادغام می شوند و غول می آفرينند. اين يعنی دسترسی و سرعت بيشتر.
خوب در اين شرايط شرکت کوچکی هيچ گاه به جايی نخواهد رسيد. چون مشتری اوليه کمتر يعنی مقام پايين تر در سرچ و آن نيز يعنی کم فروشی. يعنی رقيبان سابق می شوند رفيق و خريدار را مجبور می کنند از او خريداری کند. اين يعنی انحصار. يعنی هنگامی فرا می رسد که مشتری فقط شما را می شناسد و به عمرش نام ديگری را نشنيده، آنگاه او مجبور است از شما با قيمت و کيفيت شما خريد کند. زيرا برای ديگر موارد زندگی اش نيز فقط شما وارديد.
مثالي: اينتل در مايکروسافت ادغام می شود. سخت افزار و نرم افزار اين دو تنها يکديگر را پشتيبانی می کنند و اصلا بدون هم کار نمی کنند. شما به يکی از ااين دو اطمينان داريد، پس مجبور به خريد از آن يکی هستيد. کمی فکر کنيد! تاآخرش را متوجه می شويد.
القصه اين که او که مزرگتر است يا کوچک تر و تازه کار را می خرد، با دامپينگ (ارزان فروشی برای ورشکسته کردن رقيب) او را می کشد و بی رقيب می شود. آری اقتصاد باز بدون کاملا رقابتی نيز نتيجه نهايی اش يک ايده آل و بهشت موعود نخواهد بود.
به اقتصاد کنترل شده بينديشيد!

(توی پرانتز عرض شود که اينها فقط پنداشته ها و نظر من است و ممکن است از واقعيت خيلی فاصله داشته باشد. چون من به هيچ وجه تحصيل و مدرکی در خصوص اقتصاد ندارم. ولی بسياری از ما به دست گرفته شدن تمامی امور را، توسط غولهای تجاری در آينده ای دور در سريالها و کتابها ديده ايم. اتحادی جهانی قويترها بر ضد تمام ضعيفترها به قولی متنی که حاشيه را می راند و همسان سازی الگوی تمام زندگيها را می خواهد. آن چيزی که انسان را از ماشين متفاوت می کند، همين تفاوتهايی است که سبب رشدند و تعالي)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۳۰ مرداد‌ماه ۱۳۸۱

دلتنگی از زمین و آسمان

سه بار نوشتم و کامپيوتر خود به خود خاموش شد و نوشته های 4-3صفحه ايم از دست رفت. فکر نکنم ديگه بتونم بنويسم.يه مدته به شدت عصبی شدم.يه تلنگر کافيه تا طغيان کنم. منفجر بشم.از شدت ناراحتی و عصبانيت دلم می خواد کامپيوترو اول کتک بزنم بعد پرتش کنم بيرون.با کوچک ترين فشاری گريه ام می گيره.عصبی می شم شروع می کنم به جيغ و داد.تشنج می کنم. حتی بعضی وقتا برای اينکه بقيه رو نزنم خودمو می زنم.کاملا. طبيعبه.منو دارن به زور به جايی بر می گردوونن که ازش متنفرم.جايی که آدماش همه تک بعدين.هيچ کدومشون نمی خواد فکر کنه.نمی خواد بحث کنه. عقيده ای نداره.اگه هم داشته باشه از ترس خدشه دار شدن از بحث فرار می کنه.اصلا اين نشانه يک مسلمونه؟ يه آدمی که حتی توحيدش هم تقليديه.آدمی که هيچ اهميتی تو دنيا به جز دانشکده و سلف و خوابگاه وجود نداره.يکی نيست که انديشه ای فراتر از مکان زندگيش داشته باشه. اطلاعات سياسي:صفر، اقتصاد: نمی دونم،فرهنگ:به من چه، فلسفه،منطق،تاريخ،دنيا، برو بابا حال نداری. يه نظريه ای، عقيده ای، چيزی که مال خودت باشه، نچ. پس چي؟ تا دلت بخواد می تونم برات تست بزنم: معارف،عربی، ادبيات. آخه اينا چه ربطی به شايستگی دانشگاه رفتن و به فرض پزشکی و مهندسی خوندن داره؟ می گفتن (البته می گفتن) دانشگاه مکان فرهيختگی، علم، بحث، گفتگو، سياست(از نوع بی پدر و مادرش) و تحقيقه. حالا شاگرد اول کلاس ما از اين رشته به طور خاص متنفره. شما چی فکر می کنين؟ تمام تشکلها شدن مکان (ببخشيد ها) لاس زدن. تو انجمن اسلامی هم فقط بحث من يا تو ه.نه دوم خرداد،نه 18 خرداد، نه 18 تير حتی يه بيانيه الکی هم نمی دن.انجمن علمی و شورای صنفی و غيره و غيره هم فقط لاسکده اند. نه چيز ديگری.دانشگاه همون دبستانه،فقط آدماش! يزرگ ترند و پسر و دخترش قاطيه! من ترجيح می دم همون بچه مدرسه ای باشم که در هر موردی که می خواست، يه نفر بود که باهش بحث کنه. نه اين دانشجوی فرهيخته!ای که می تونه بشينه با خودش وخداش بحث کنه.اين اون دانشگاه 25 سال پيش،20 سال پيش،5 سال پيش يا حتی 2 سال پيش هم نيست. من از آينده کشوری با چنين دانشجويانی می ترسم.نکنه ملت به خواب بره، نکنه .....
به خدا من ديوونه نيستم.روانپزشکی و روانشناسی رو هم کاملاقبول دارم. ولی روبروی خونمون يه بابايی مطب داره، الان هم واسه 3 سال ديگه وقت می ده.ايشون انرژی درمان تشريف دارند!!! آخی يعنی چي؟ انرژی يعنی قابليت انجام کار، که کار هم يعنی جابجايی جسم در اثر اعمال نيرو، معنی حمالی، اين چه ربطی به درمان سرطان خون و ميگرن و ماه گرفتگی (لگه های تيره بزرگ روی پوست) داره آخه!؟ اصلا اگه ااين طوره، کوره ذوب آهن و تی.ان.تی. و گدازه آتشفشان که کلی از اين آقا (که احتمالا به دليل انباشتگی انرژی بايد بسيار داغ باشند) خيلی دکتر ترند! اين جور حرفا يه دروغ محضه. البته مامانم می گه آدم اگه بی چيزی (اعم از اين چرت و پرت ها تا بدشگونی رد شدن از زير نردبان) معتقد باشه، اون چيز براش رنگ واقعيت می گيره. حتی می گه خيلی خوش به حال اين جور آدمای ساده، خيلی خوشبختن. چون مسايل پيچيده توی زندگيشون وجود نداره و خيلی از مشکلات روحيشون با دو کلمه حرف و تلقين حل می شه. ولی کسانی مثل من که با همه چيز از دريچه منطق و عقل و عليت نگاه می کنند، زندگيشون سخت می شه، مشکلاتشون عميق می شه و سخت. شايد حتی آرزو کنن که ای کاش نمی فهميدم. ای ماش با يه ذره تلقين تمام رنج و غمم يادم می رفت. ولی هيچ کدوم اينها موجب نمی شه که منن از اين مرديکه....(باز اين کيبرد قفل شد و نذاشت من دو تا فحش بنويسم و همه رو سانسور کرد) که داره دروغ ميگه و سر مردمو کلاه می ذاره،بدم نياد.اصلا اين جور آدما چرا می تونن باشن؟
کاملا معلومه. نبود تفکر و عقلانيت يا به عبارت بهتر تفکرگريزی و تفکر عامی مسلک. تفکری که تا يه نفر مه چيزو گفت سريع قبول می کنيم. مخصوصا اکر دلمون بخواد و راهی برای اثباتش نباشه. دهن پر کن باشه و ماورا الطبيعه اي! 20 سال درس خونده ولی نمی شينه فکر کنه گل سرخ و شمع سفيد که واسه يوگا می بره به چی مربوطه؟ کف دست و فنجان قهوه چه ربطی به يه مرد موسياه داره!؟ اسم اينترنت که می شنوه ياد پورنو ميوفته و يه سری کشفيات علمی که مثلا کسانی که ماهی 3 تا گاو می بينن 25% کمتر شست پاشون می ره تو چششون!!! ااا يارو استاد دانشگاهه، 40 ساله تو انجمن انس و معرفته بد می گرده می گه فضا-زمان اطراف زمين داره صاف می شه. اصلا به فکرش نمی رسه که اين خميدگی فقط مربوطه (تقريبا) به شتاب جاذبه و از تاثير اون بر زندگی بشر خبر می ده!!!؟؟؟ تازه اينو از روی يک سايت اينترنتی و به زبان انگليسی نشسته خونده و ترجمه کرده! من اگه تو دنيا از يه چيز -بعد از خدشه دار کردن نام انسان و انسانيت متنفر- باشم، اون چيز برخوردهای عاری از عقلانيت و تفکر با پديده ها که خصوص علومه. از فلسفه و فقه گرفته (که اين دومی رو هم خيلی علمی نديدم) تا اينترنت و نطريه های ارتباطی تا فيزيک کوانتوم و اصل عدم قطعيت. علم را بايد گسترش داد، ولی علمی، نه عوامانه و ساده انگارانه و عوام فريبانه. امروز ديگر دانايی يک پز و تفنن نيست، که يک نياز وظيفه و احتياج است. من اگر امروز فهميدم که بايد برم اچ.تی.ام.ال ياد بگيرم ضرورته نه يک انتخاب بهتر. به اميد روزی پر از هوشياری و تعقل و عاری از ساده انگاری و پر از آدمهايی که چيزی از خودشان دارند و همه چيز را تقليد نمی کنند (و دو نفر هم پيدا بشن من نظريات فوق العاده نابم رو بهشون تحميل کنم.) ;) و به زباله دان تاريخ نريزم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۱

این و اون، مرز بی دلیل

Sunday,18August,9:22 PM
اين يکی ازدغدغه های اساسی من است که فکر می کنم همه بايد در اين مورد کمی بيشتر فکر کنيم.مساله خيلی ساده است.چرا ما توی حرف هايمان همش از اين و اون استفاده می کنيم؟چرا اصلا تفکر ما بايد اين و اونی باشد؟ چرا ما همش در اين فکر هستيم که اين تعامل اجتماعی ما،اين رفتارانسانی و بشری ما مخاطبش کيست؟ يک اين؟يا يک آن؟ به نظر من اين مساله،که تنها مختص جامعه ما نيست و در تمامی جوامع بشری و در تمامی طول تاريخ وجود داشته است.تنها شدت و ضعف آن دست خوش تحول شده است و جامعه بشری و کلا انسانيت از اين طرز تفکر و شکل نگاه ضربه های فراوانی خورده است.نگاهی که اين اجازه را داده است که عده ای برای عده ديگری تعيين تکليف کنند،به آنان به چشم ديگری نگاه کنند،آنان را تحت سلطه بگيرند و... همين نوع نگاه به انسانها که جنسيت را بر انسانيت مقدم می دارد،موجب آن شده که انگار در اين دنيا دو نوع مختلف موجود هوشمند ناطق وجود دارد که متاسفانه! توانايی برقراری ارتباط(!) وانتقال پيام به يکديگر را دارند.و از آن بدتر ايينکه اين توانايی تنها استفاده اش بهره جويی است.چرا در بطن وجودمان،اين گونه می انديشيم؟چدا نظريات رنگارنگی از «زن مايه گمراهی و عامل فتنه(چه به معنی آزمايش و چه يه معنی آشوب و تباهي)» و «مردان مريخی ، زنان ونوسي» پديد آمده اند؟چرا بدين سان تفاوت های موجود بين زن و مرد(يا مرد و زن هر کدام که شما می پسنديد!)را اين قدر پررنگ می کنيم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۱

رنج، سیل دمادم

بايد 3 سال ديگه هم اين رنجو تحمل کنم.ممکنه بگين اين که چيزی نيست.ولی خوب با به وجود اومدن اينترنت واقعا سخته.من بايد 3 سال ديگه هم دور از تهران و دور از اينترنت کافی زندگی که چه عرض کنم چون زندگی بدون انگيزه و هدف و فايده مثل اينه که آدم يه خار باشه يه تکه سنگ باشه يا فوقش يه گياه تازه دانشگاه من دولتيه و فول آو اينترنت ولی نه به ميزان کافی کار من يکی که با اون 4-3 ساعت وقتو اون سرعت افتضاح!راه نميوفته.اصلا تقصير خودمه که تو دنيا همين يه رشته رو دوست دارم و با وجود اينکه آزاد تهران مرکز هم اين تنها انتخابمو قبول شدم گفتم من لای مدرک آزاد سبزی هم نمی پيچم و آزاد نمی رم.حاضرم از تهران کلی دور باشم و سختی بکشم بعدش يه بنده خدايی پيدا شد که می خواست از تهران برگرده شهرش درس بخونه وضع رتبه و درس دانشگاهشم از من بهتر بود.البته خيلی هم فاصلمون زياد نبود ولی خوب اون درسش از من بهتر بود حالا اگه دانشگاه اون قبول نمی کرد يه چيزي! ولی دانشگاه ....(در اينجا کی برد قفل شد و فحشهای منو سانسور کرد) موافقت نکرد. حالا نيکنام مونده و حوضش. کاش من برق دوست داشتم چون در اون صورت برق علم و صنعت قبول می شدم فقط ای کاش....

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۶ مرداد‌ماه ۱۳۸۱

برای زباله دان تاریخ

انديشه های بشری اگر که ژرف باشند,اگر از سايرين متفاوت باشند,يا توسط انديشمند-در اثر فشار بی انديشگان تنبل از تفکر-به دست فراموشی سپرده می شوند يا تا ابد در وی مدفون خواهند ماند;که در هر دو صورت به زباله دان تاريخ خواهند پيوست

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم