دوشنبه ۸ مهرماه ۱۳۸۱
قاضی یک طرفه
يک اسم را شنيد.
يک سايت را ديد.
چند سوال ساده پرسيد.
يک نگاه به ميل باکس انداخت.
يک امضا را خواند.
چند رفتار را ديد.
يک گفتگوی تلفنی را شنيد.
دو تا پيغام را خواند.
...
او درباره من و دوست من قضاوت کرد.
شما چطور!؟ شما هم قضاوت می کنيد!؟
خيلی از ما و حتی من پرادعا با ديدن اندک چيزی و شنيدن اندک حرفی و دانستن اندک داستانی تن به قضاوت می دهيم. انسانها را با معيارهايمان می سنجيم و در دادگاه خودخوانده مان آنها را محاکمه می کنيم و رای صادر می کنيم. رايی که او را به زندان جسم نخواهد انداخت، اما رفتار ما و حتی ديگران را با او عوض خواهد کرد و مطمئن باشيد هيچ چيزی به اندازه نگاه مشکوک و غيرعادی به يک نفر، نگاهی که آکنده از حس بدبينی و احساس بد بودن شخص مقابل است! احساسی که می گويد او مثلا يک آدم دروغگوست و تنها دليل هم قضاوتيست که بر اساس گفته فلان دوست در مورد او انجام شده است. قضاوتی که من و دوست مرا بدنام خواهد کرد و نوع نگاه و رفتار با ما را تغيير خواهد داد.
قضاوت نکنيم! زيرا به آن مرتبه نرسيده ايم. گر ما کم می دانيم گناه او چيست؟؟؟
یکشنبه ۷ مهرماه ۱۳۸۱
جوان کيست؟ چيست؟ چگونه است؟
من گروه اوهام را نمی شناختم، تا آنجا که چلچراغ انها را معرفی کرد و گفت که به خارج از ايران مهاجرت کرده اند. زيرا در ايران سالها ماندند و مجوزی به آنها داده نشد تا بتوانند آلبومشان را منتشر کنند. به همين جهت آنان ترک وطن کردند و راه مهاجرت برگزيدند. ايرادی که بر آنان گرفته شده بود، اين بود که مسوولين اداره موسيقی وزارت ارشاد معتقد بودند که نمی توان و نبايد شعر حافظ را بر روی موسيقی راک خواند!!! در هر حال يک عده جوانی که فقط می خواستند موسيقی خود را به مردم عرضه کرده و از اين راه ارتزاق کنند، به دليل بعضی جزم انديشيها جلای وطن کردند و رفتند. من اصولا از موسيقی سررشته ای ندارم و تنها دليلم بربلای گوش کردن به يک موسيقی اين است که از آن خوشم آمده باشد، حالا به هر دليلي! ولی هنگامی که بگويند که به اين موسيقی اجازه نداده اند و ممنوع است ناخودآگاه تحريک می شوم تا آن را گوش کنم و بيازمايم. هر چند الحق والانصاف کار نو و زيبايی را ارايه داده اند. هنگامی که دوستان خودم که موسيقی دوست و طرفدار «موسيقی سنتي» هستند از اين آهنگها بدشان می آيد، اصلا لج می کنم و تند و تند صدای اسپيکر را زياد می کنم وهی گوش می کنم.
اين نمونه ای از يک رفتار جوانانه و جوانی کردن است.جوان موجود عجيب و غريبی است که که تنها منتظر است تا به او بگويند که «اين کار را نکن» تا حتی برخلاف تصورات قبلی خود و فکر قبلی خود حتی شده برای يک بار درصدد امتحان کردن آن کار بر بيايد. وقتی به اين کارش می گويند سرکشی، عصيان، بی چشم و رويی و... او از شادی در پوست خود نمی گنجد. هميشه جلوی دوستانش پز اين گوش نکردن به حرف را (به ويژه حرف بزرگترها را) می دهد. او اين کار را شايد در بسياری موارد اين را برای دو منظور انجام می دهد (و شايد دو روی يک سکه) يکی به اين دليل که ثابت کند که از ديگران متفاوت است و ديگری جلب توجه و همچنين اثبات اينکه می توانم
او می خواهد از ديگران متفاوت باشد.به دنبال هويت خويش است و پس ازيافتن آن، خود را متفاوت از ديگران می بيند، زيرا او در دنيايی متفاوت سير می کند و به شيوه ای متفاوت زندگی می کند. جوان پر از تفاوت است. او به گروهها گرايش می يابد تا جلب توجه کند و متفاوت بنمايد. ژل می زند و... تا باز هم جلب توجه کند. در زندگی او حد و مرز نمی شناسد و..
اگر او را محدود کنی، اگر با امر و نهی درصدد مهار او برآيی و اگر به او اجازه و امکان شورش مسالمت آميز بر ضد اين دنيای تکراری را ندهی، او شورشی می کند خونبار! و آنگاه متضرر اصلی او و اطرافيانش و متوليان جامعه نيستند، بلکه تمام جامعه است.
رپ جنبشی بود که اهالی آمريکای لاتين که ساکن آمريکا بودند، به راه انداختند تا بگويند ما دارای هويت خاص خود، طرز لباس پوشيدن و سرو وضع ظاهری خاص خود، موسيقی خاص خود و همه چيز خاص خود هستيم. رپيسم، هيپيسم، هوی متاليسم و ساير جنبشهای اجتماعی که در طول سالهای پس از جنگ جهانی به راه افتادند همه ناشی از روحيه تفاوت خواه جوانان و تاکيد آنان بر تفاوت از گذشتگان بوده و هست. به بيان ساده تر مدرنيسم نتيجه بلافصل شورش و عصيان و جوانی کردن است. هر چند اين را بايد در نظر گرفت که:
«هر سنتی، در گذشته خود مدرنيسمی بوده و هر مدرنيسم در آينده به يک سنت بدل خواهد گشت»
حال آنان که با اين مظاهر جديد و قيافه های آن شکلی جوانان را زشت می انگارند يک نگاهی به گذشته خود بکنند و ببينند که اگر بچه خودشان آنها را امروز ببيند چقدر جوات به حساب می آيند!!! هر چه جلوی تفاوتها را بگيريم، هر چه جلوی عصيانها را بگيريم، او سرکش تر خواهد شد. آنان که در ايران کنونی ما، جوانان را سرکش و نابهنجار می دانند، اين موضوع را به حساب نياورده اند که اکنون زمان انقلاب نيست که تمام انرزی جوانان ما در آنجا تخليه شود. با اين روشهايی که اکنون طی می کنيم داريم نسلی تربيت می کنيم که دو راه در پيش رو دارد:
1-عصيان اساسی و انقلاب
2-جوانی نکردن و گذشتن از خير آن
نمونه نسل دوم را دارم به وضوح در نسل جديد دانشجويان می بينم. نسلی سر به زير و فقط به دنبال درس که تنها فرق آن با بزرگترها اين است که دنبال پسربازی و دختربازی نيز هست. اين وضعيت به نظر من نمی تواند چندان دوامی داشته باشد. زيرا اگر جامعه از درون و به خودی خود نو نشود، تغيير نيابد و ساکن بماند، يا از برون تغيير خواهد يافت، يا از
هم خواهد پاشيد. فروپاشی اجتماعی يک شوخی صرف نيست، يک واقعيت محض است. اين دانشجويانی که من می بينم تنها در آينده عرضه کشيدن نقشه و نشستن پشت ميز و در کمال تاسف لاس زدن را دارند. اين نسل نسل توليدکننده ای نمی تواند باشد. جوانی کردن قسمتی از پروسه شکل گيری يک انسان است. همانگونه که هر خودرويی در آغاز حرکت مختصرا تکانی می خورد و سپس نرم به حرکت در می آيد، هر کسی نيز بايد بتواند در زندگی اين امکان را بيابد که در مرحله ای پای خود را به آن سوی خطوط قرمز و آن سوی عرف بگذارد. رهايش کنيد مانند يک سرماخوردگی ساده خوب می شود.
من حالم چندان خوب نيست. خيلی بد نوشتم! ببخشيد!
تا بعد...
ياحق
یکشنبه ۷ مهرماه ۱۳۸۱
فایده وبلاگ نویسی
آقا من اين چند روزه که ننوشته بودم،يه دليل بيشتر نداشت. اونم اين بود که دستم رو تا آستين کرده بودم تو بدبختی و کار!!! القصه اينکه به توصيه و تحريک يکی از دوستان هفتادونهی اومدم تو يه نشريه به اسم «پيک پردیس» و رفتم توی سرويس خبر و گزارش و مصاحبه و مقاله و ... به من چه!؟ به خدا تو اين چند روزه همه کار کرده ام اينجا! از اند باکلاس تا اند بی کلاس!!! ولی خب! حداقل خوبيش اينه که فهميدم وبلاگ نويسی فايده هم داره!!! درست حدس زديد. اين دوست ما، نوشته هام رو که خوند، خوشش اومد و گفت پا شو بيا! برات حنا دارم از نوع اعلاش! حالا در هر صورت...
اين چند روزه کار من شده بود (البته فقط يکيش! بابا!!! سرت خيلی شلوغه!) دويدن دنبال اين آش خورها! (در برخی منابع از آنها با نام ورودی جديد نام برده شده است!) و گزارش تهيه کردن در مورد برنامه هايی که برايشان راه انداخته اند، گزارش تهيه کنم. حالا چه برنامه هايي!؟ اول سخنرانی مسوولين فوق العاده محترم!!! دانشگاه در خصوص مسائل مختلف، و اکنون قسمتهايی بسيار کوتاه از آن (بقيه اش شايد بعد)
رييس اداره تغذيه:«چی فکر کردين؟ ما اينجا اون غذايی که تو خونه مامانتون براتون درست می کنه رو نمی تونيم براتون بپزيم! برنج ما برنج تايلنديه که کيلويی 10 تومن می خريم براتون می پزيم! همينه که هست! تازه ما بيشتر از اين پول رو بايد بديم تا چند تا کارگر گونيهای برنج رو از کاميون بيارن پايين! تازه ما اينجا نمی تونيم خيلی کاها رو انجام بديم مثلا در مورد غذای قرمه سبزی، ما ده نفر حرفه ای داريم که اين سبزيها رو ساتوری می کنن و بعدش می ريزيم توی آب! انشالله که گِلهاش پاک بشن!!!» خوب در نظر بگيريد که طبق نظر منابع رسمی (وزارت علوم) و منابع غيررسمی (مامان خدم که ماشالله همه جا به خاطر کنفرانس رفته) سالهاست که دانشگاه ما بهترين غذای دانشگاههای ايران رو داره! و انصافا هم غذاش قابل خوردنه و تا حدودی خوشمزه! (اين رو انصافا گفتم) حالا بقيه دانشگاهها غذاشون چيه!؟ خدا داند!
و طبق معمول سخنرانی دبير کميته ترسناک،خفن،دانشجوپرست و عشق پايان ناپذير دانشجويان انضباطي! خيلی جالبه که سال جديد را علاوه بر تعارفات معمول، با سخنرانی «دبير کميته انضباطي» و همچنين «رييس کميته مشاوره» شروع کنيد!
نتيجه اخلاقي:دانشجو حتی در همان ابتدای ورود نيز، موجودی است روانی، همه چيزخوار و مجرم بالفطره ای خطرناک، و مستحق تعليق و اخراج! وگرنه چرا در اردوی وروديهای جديد از دبير کميته انضباطی و رييس کميته مشاوره و روانپزشکی برای سخنرانی دعوت می کنند!؟
اين بيچاره های بدبخت رو حتی يه اردوی ساده هم نبردند و فقط يک دور، دور محوطه «بزرگترين دانشگاه ايران» (البته از نظر مساحت!) با اتوبوس، گرداندند تا با اين دشت باير آشنا شوند. دشتی که دانشکده ها در ميان آن چون واحه هايی در کوير می درخشند! تازه در مصاحبه با رييس دانشگاه، در خصوص نبود تعداد زيادی از رشته ها در اين دانشگاه مدعی جامع بودن! ايشان فرمودند: «ما دچار کمبود فضا هستيم!!!» جالب اينکه تمام اين برنامه ها برای دختران و پسران به طور مجزا برگزار شد. از اون جالبتر اين بود که يه نمايشگاهی ترتيب داده بودند بغل سالن ورزش! (آخه توی يکی از سالنای ورزشی دانشگاه صندلی چيده بودند به همراه سکوهای اون سالنه) با کلی خرج برای داربست و اين جور چيزا، که تشکلها و کانونها و نهادها و بسيجها و...ها بيان دانشجوها رو به اصطلاح جذب کنن! کل بار فرهنگی و سياسی دانشگاه! که اگر دقيقتر نگاه می کردی برابر بود با «هيچي!!!» خوب از اين وضع دانشجو و کميته انضباطی، بيشتر از اين هم نمی شه انتظار داشت. سال به سال آمار دخترها زياد می شه، در عوض سال به سال دانشجوهای بی بخارتری ميان تو اين خراب شده! آدمهايی که جز تست و درس و خر زدن، هيچی بارشون نيست. در نتيجه تمام فعاليتها داره می خوابه! پژوهش و تحقيق و اينا که شوخيه! سياست هم که اه اه اه خيلی بده! کار فرهنگی و چاپ نشريه هم که قلم می خواد و سواد، که اين جماعت (حتی هم دوره ايهای خودم) بدتر از من هيچ کدوم ندارن! فعاليتهای صنفی و اعتراضی و اينا هم جربزه می خواد که تنها به دليل کميته انضباطی (و نه بی حالی خانوما و آقايون) تعطيل شده! دفترها هر روز دارن تعطيل می شن! انجمن علمی و شورای صنفی و انجمن اسلامی و غيره و غيره هم که فقط مکانی هستند برای آشنايی آقايون با خانومها! شما را به خدا بگين من چی بگم؟؟؟
امسال گوش شيطون کر! %68 پذيرفته شدگان خانومها بودند و در اين بين فقط دانشکده مهندسی (مال خودمون رو می گم) ناپرهيزی کرده و به همين نسبت يعنی %68 وروديهاش پسرا بودن! بقيه همه %60 به بالا دختر داشته اند. در مورد دانشکده علوم تربيتی هم بايد گفت: «توی وروديهاش پسر هم پيدا می شه» رکورد: %86 دختر، %14 پسر. شده بهشت پسرها
ولی خوب اين طوری که من ديدم اکثر وروديها يه چند سالی درس خونده بودند تا پايه شون برای ورود به دانشگاه قوی شه! راستی ياد اين افتادم که من و باران هر کدوم يه موسسه ای بزنيم. مال من «قلمسازان دانش!» مال اون هم «منشور انديشه چي!» جالب اين که هيچ کدوممون هم پامون رو به دفتر اينها نذاشته بوديم نذاشتيم. منو دارن از اينجا بيرون ميندازن پس بقيش بمونه واسه يه وقت ديگه
چهارشنبه ۳ مهرماه ۱۳۸۱
دختران و پسران و موجودی به نام کنکور
فکر می کنم الان موقع خوبيه برای طرح اين موضوع!
نتيجه اين تغيير ترکيب پذيرفته شدگان دانشگاه، از اکثريت پسر به اکثريت دختر چيست؟
برای تحليل اين موضوع بايد مسايل زير را در نظر گرفت
الف-چرا بيشتر پذيرفته شدگان دختر هستند و چه عاملی موجب اکثريت يافتن آنان شده است!؟
1-من اولين و مهمترين عامل را دارا بودن وقت بيشتر برای درس خواندن می دانم. بدين معنا که دختران به دليل ساختار غلطاجتماعی جامعه ما، فعاليت اجتماعی کمتری دارند و به بيان ساده تر بيشتر اوقات را در خانه به سر می برند. نمی دانم آيا تاکنون شده برای روزهای متوالی مجبور باشيد فقط در خانه بمانيد يا خير؟ من خودم به کرات تجربه اين موضوع را دارم. مگر آدم تا کی می تواند پای اين تلويزيون کذايی بنشيند!؟ در نتيجه در وقتهای بيکاری به خواندن درس و زدن انواع و اقسام تست مبادرت می ورزند. همچنين دست کشيدن از کارهای جانبی، برای خواندن درس برای کنکور بسيار ساده تر می نمايد. کاری که برای اکثر پسران سخت وطاقت فرسا می نمايد.
2-انگيزه اصلی بسياری از پسران از ورود به دانشگاه، ورود به بازار کار است.در نتيجه بسياری از رشته هايی که در آينده بازار کار خاصی ندارند، از ليست رشته های انتخابی آنان خارج می شود. رشته هايی نظير شيمی کاربردی، مهندسی نساجی، روانشناسی بالينی، خاکشناسی، ادبيات، معارف اسلامی، رياضی محض، علوم اداری، جانورشناسی و...
3-بسياری از دختران به سادگی هر چه تمامتر فقط به دليل علاقه به يک رشته خاص در آن تحصيل می کنند. قضيه ای که برای بسياری از پسران در جامعه کنونی ما يک رويای دست نيافتنی است. رويايی که به دليل نوع نگاهی که به پسران و آينده آنان می شود، برای اين جنس يک رويای کاذبه است.
از پسران توقع آن می رود که در آينده درآمد مناسب و زندگی مناسبی را فراهم کرده و به اصطلاح زندگی مشترک تشکيل دهند. اما دختران در آينده هيچ اجباری برای داشتن درآمد و شغل مناسب ندارند. هنوز بسياری از آنان اين توقع را دارند که همسر آينده شان تمامی هزينه ها و بار زندگی را بر عهده می گيرد. در ضمن برای آنان درآمدی به اندازه يک نفر کافی می نمايد. در صورتی که پسران موظف به داشتن درآمدی برای بيش از دو نفر هستند. همين نوع انگيزه و نوع نگاه به آينده شغلی موجب تغيير در نوع و روش انتخاب رشته می شود. بدون هر گونه تعارفی بايد اذعان داشت که حتی آن چه که اکنون به عنوان نسبت دختران در دانشگاهها ذکر می شود کمتر از نسبت واقعی است. زيرا در اين فهرست تعداد پسرانی که در دانشگاههای نظامی قبول می شوند، در آمار کلی منظور شده است. يعنی در فرصتهای مساوی دختران بيش از نسبت 62 به 46 موفق بوده اند. البته باز هم اين آمار در شاخه به شاخه و رشته به رشته به شدت متغير است. مثلا هنوز در رشته رياضی بخش اعظم رتبه های 2 و 3 رقمی را پسران تشکيل می دهند. اما مثلا در رشته انسانی وضعيت خلاف اين مورد است. شايد بتوان دليل آن را اين مساله دانست که پسران به آينده شغلی رشته های انسانی و هنر و رشته های غيرپزشکی رشته تجربی، هيچ گونه اطمينانی ندارند.
اين عوامل و عوامل بسيار ديگری موجب آن می شود که پسران در کل رشته ها، دارای سهم کمتری نسبت به دختران شده اند. در يک کلام آنان بايد به بازار کار راه يابند. هنگامی که بحث بيکاری پيش بيايد، آنان به شدت به دنبال راههايی هستند که آنان را به سوی اين ورطه به ظاهر دست نيافتني! راهنمايی کند. دختران نيز با خيال راحت، در خانه به خواندن درس و انتخاب رشته، تنها به قصد راه يافتن به اين بهشت موعود و رهايی از حصارهايی است که جامعه و خانواده برای او ايجاد کرده اند. حصارهايی که منابر و مدارس به امر خطير! توجيه و تفهيم و گسترش آنها برای وی اشتغال دارند. بسياری از دختران با انگيزه دستيابی به استقلالی نسبی و همچنين اثبات اين موضوع که
«من به نگهبانی و مراقبت نياز ندارم»
پای به عرصه دانشگاه می گذارند. رويای آنان اين است که در جايی به من زور نگويند، مرا برای هر لحظه از زندگيم سوال پيچ نکنند و... همه ما در جامعه ای زندگی می کنيم که اجازه جوانی کردن را از جوانان خود به شدت دريغ می کند. اين جامعه در مورد دخترانی که به هر نحو قصد جوانی دارند بسيار سختگيرتر است و اين انگيزه آنان را برای آزادی و رهايی از قيد و بندهای معمول می افزايد. در حالی که بسياری از پسران به هيچ وجه در مورد ساعاتی که خارج از خانه به سر می برند مورد سوال نيز قرار نمی گيرند! چه برسد به بازخواست در مورد ثانيه های آن!! بحث در خصوص اين موضوع، يعنی رفتارها و تربيت دوگانه برای پسران و دختران مجالی ديگر می طلبد. يادم می آيد که روزی باران می گفت که اصلا علاقه ای به داشتن دختر ندارم و در جواب من برای علت اين امر گفت که:
«در اين جامعه نمی توانم آن گونه که می خواهم او را بار بياورم و تربيت کنم. آن گونه که دلم می خواهد او نخواهد توانست در اين جامعه رفتار کند»
تا اينجا بماند تا در آينده ای نزديک در خصوص فوايد و مضرات و آينده ای که پيش رو داريم صحبت کنم. پس تا بعد...
پی نوشت: اين باران از وقتی که از دست غرغرهای من و اينکه هر لحظه در گوشش بخونم که «بشين بنويس» راحت شده، داره می نويسه و انصافا هم خيلی قشنگ می نويسه. من توصيه می کنم حتما بخونيد. اين بشر از اون موجودات خيلی زيادی عجيبه!!! من که خودم هنوز نشناختمش.
یکشنبه ۳۱ شهریورماه ۱۳۸۱
فرهنگ، چیست و چگونه است؟
الان بعد از سه روز بالاخره تونستم اينترنت بيابم و دو کلمه بنويسم.
به نظر من و با توجه به بحثهای طولانی که تا کنون با کسان مختلف و در جاهای مختلف داشته ام- همه بر اين عقيده اند که فرهنگ موجودی است که تغييرپذيری آن بسِار کم است. شايد بتوان گفت فرهنگ همان سنت است. اما کوتاه مدت تر و وسيعتر يعنی مانند سنت ميراثی است از گذشتگان (و در مورد فرهنگ حتی هم عصران) که به مرور به وجود آمده و عملی برخلاف آن، فرد را از جمله افراد عادی خارج می سازد. يعنی اينکه در بسياری موارد بر ناصحيح بودن اين رفتار (فرهنگ) اذعان داريم، اما به دلايلی برانجام آن مبادرت می ورزيم. مانند اينکه اگر ببينيم کسی مثلا برای يک راه کوتاه نيز، کمربند ايمنی بسته؛ به او نمی گوييم نکن! اما حداقل کار او نظرمان را جلب می کند و او غيرعادی جلوه می کند.
پس به نظر می رسد يک فرهنگ غلط نيز، به طور خودکار در جهت اشاعه و نشر خود گام بر می دارد. يک فرهنگ غلط به راحتی می تواند انواع و اقسام خسارات مادی و معنوی را به جامعه وارد کند. حال پس چه بايد کرد؟
نظر من اين است که دو راه بيشتر در پيش رو نيست!
1- آموزش و تغيير پايه ای: اين روش مفيد است و مؤثر اما با دو ايراد اساسی؛ الف- به شدت زمان بر است و هزينه بر. در مورد زمان نيز يه ضرب المثلی است که می گويد: «تا قابله بياد، زائو رفته» و تا صبر کنيم که ملت فرهنگشون تغيير کنه؛ مملکت ورشکست شده و رفته!!! دومين مسْله، مسْله آموزش دوگانه و فرهنگ دوگانه و نضاد خانه و مدرسه است که تمام تلاشها را بر باد می دهد. «برو بابا بچه فسقلی! به من می گه بخاری رو خاموش کن و پنجره رو ببند! برو بابا بچه پرروی بی ادب!» اين هم يه نمونه
2-بعضی از دوستان من معتقدند که من يه جورايی آنارشيست هستم و اين جور چيزها! يه چيزی تو اين مايه ها که برام خيلی از مسائل هيچ اهميتی نداره! شيوه دومی رو که من می شناسم شيوه اجباره و زور! اگه نمی فهمه که داره آب رو الکی مصرف می کنه یا جونش رو به خطر می اندازه! مجبور می کنيمش که به خاطر جيبش هم که شده رفتار و فرهنگش رو اصلاح کنه، اين روش چند تا فايده داره:
الف-نه تنها پول خرج نمی شه، بلکه کلی هم کمتر خرج می شه.
ب-اکثرا به سرعت نتيجه می ده و آدم رو جون به سر نمی کنه که کی(چه وقت) آمار مربوطه پايين می آد.
پ-به فرد و مسوول مربوطه کلی فحش می دن که اون دنيا کلی به درد می خوره ؛-)
مضرات:
الف-به آدم کلی فحش و فضاحت می کنن مردم و ديگه هم به ما رای نمی دن (در مورد ايران: چه خياليه!؟ ما که قبل از اين هم هيچ چيز رو نمی شنيديم! اينم روش!!! در ضمن برن بميرن! روشهای بد و غير انسانی رو بذاريد يه بار هم در راه خوب استفاده کنيم!)
ب- مورد پ از فوايد
پ-اين نارضايتی اجتماعی ممکنه عواقب خطرناکتری نيز داشته باشه
...
علت اصلی انجام نشدن خيلی از کارها در ايران نيز، اين ترس از نارضايتی های کوتاه مدت است که تنها نتيجه اين به تعويق انداختنها انباشته شدن مشکلات و گسترده تر شدن آنها و مردن زائو!!! است
حکومتهای دموکرات معمولا نسبت به انواع ديکتاتور، در زمينه مسائل اقتصادی ضعيفتر هستند. دليل اين موضوع نيز، چيزی نيست به جز عدم ثبات موجود در آنها! که اين نبود ثبات يکی از مشخصات يک دموکراسی سالم است که در آن حکومت دست به دست می شود. اما اين دست به دست شدن انگيزه ريسک کردن و انجام اعمالی با ضرر کوتاه مدت و سود بلند مدت را کاهش می دهد. جز خوب شدن ذاتی سياستمداران و تصميم گيرندگان، و يا عاقل و دورنگر شدن مردم عادی راهی نيست! هست؟
از اين مورد که عده ای بايد قربانی شوند تا عده ای ديگر، به خصوص آيندگان منتفع شوند بيزارم. آيا نمی توان نسلی و شخصی را قربانی نکرد؟؟؟
جمعه ۲۹ شهریورماه ۱۳۸۱
برخیز، می ترسم
امشب بايد برگردم. از تهران بايد برم.از تمام اون جيزهايی که اينحا دوستشون داشتم و تمام خوشيهام بايد ببرم. ترسم از اينه که اونحا تمام انگيزه هام برای زندگی از بين بره. من هنوز هم از هيچ چيزی به اتدازه اين نمی ترسم که خودم رو از دست بدم
غمگينم و افسرده ..........
من از نقش حقيقتهی وهم آميز می ترسم
نمی ترسند از ما و من،اين ناپايدار مردم
به تاراج آمدند،برخيز... می ترسم
پنجشنبه ۲۸ شهریورماه ۱۳۸۱
آزادی و اينترنت
بحث امروز (که پس از سالها!!! چرت و پرت گفتن،يک بحث انديشه ای است) بحث در اين خصوص است که آيا اين آزادی موجود در اينترنت در تمام دنيا، آيا يک آزادی پايدار است يا خير؟ ببينيد من فکر می کنم آنچه کليد اصلی بحث آزاديها در اينترنت (که پس از فکر و انديشه هر فرد آزادترين مکان دنيا است) اين مورد است که آيا حکومتها می توانند کليد فيلتر کردن اينترنت و امکان انجام چنين عملی را بيابند يا نه؟ چون در صورت به دست آوردن اين امکان ديگر به راحتی می توان آزادی را تبديل کرد به مرحوم آزادي!!! اما برای تبديل آن می توان از راهکار زير که بسيار نيز ساده است استفاده کرد.
دستور پخت چلو محدوديت با خورش فيلترينگ و گارانتی اضافه برای تضمين کيفيت و دوام
مواد لازم:
1-سياستمدار خر و نفهم(اين مورد مانند آب در اکثر دستورالعملها ذکر نمی شود، چون همه جا در دسترس است و به ميزان لازم برای هر سليقه مورد نياز می باشد)
2-تبليغاتچی و تبليغات مناسب(اين مورد نيز يا از ابتدا در دسترس است يا آنکه به مرور خودش می آيد) انواع سفسطه گر با سابقه و کارآيی بالا به شدت بهتر است
3-بهانه های واهی و آدم خرکن خوب و بقيه را ساکت کن به روش خودکار (اتوماتيک) [من به محصولات اين نوع بهانه ها می گويم گوسفند! و در نتيجه می شوند انواع: آدم گوسفندکن! در نسخه های روشنفکری، به خصوص انواع مارکسی و آغاجری و آقاجری و خانوم جری و تام کت خان از اين نوع بهانه ها با نام افيون و افيونی نام برده شده است]
4-ابزار تبليغی مناسب و فراوان،انواع شيپور، بلندگو، بوق استکبار و بوق کاميون آن توصيه شده است. بديهی است در صورت در دسترس نبودن اين مورد بايد بند دو را ساعت 9 شب بگذاريم تا آشغالی ببرد.
...
ابتدا يک کشور مناسب را انتخاب می کنيم.سپس به مردمان آن با استفاده از بند4 و همچنين بند2 می قبولانيم که از بقيه مردم دنيا مهمترند. سپس تعدادی از خلايق نوع-حلايق هر چه لايق- و همچنين مستعد را بدل به انواع گوسفند می کنيم. سپس با انتخاب کردن يک نوع شعار مناسب، آن را با شعار فابريک اين جماعت، يعنی بع بع، جايگزين می کنيم. يعنی به طوری که در هر موقع که لازم شد شعار ما را داد بزنند. مثلا با يک اشاره دست بگويند: چهارپا خوب، دوپا بد. لازم است اين شعار قابل تفسير به ميزان فراوان باشد. انواع قبلی اين نوع شعارها:
مرگ بر سرمايه داري(که تمام بديهای دنيا تقصير سرمايه داران است)
مرگ بر شاه(که تمام بديهای دنيا تقصير شاه است)
مرگ بر کمونيسم(که تمام بديهای دنيا تقصير کمونيستها است)
مرگ بر ضدصهيونيستها(که تمام بديهای دنيا تقصير يهودی کشها است)
مرگ بر آمريکا و اسرائيل(که آنها تمام مدت فکر وذکرشان توطئه و کارشکنی بر ضد ماست)
مرگ بر ليبرالها(که هر چه ما می کشيم از دست آنها است)
و به تازگي(آخرين ورژن):
مرگ بر تروريسم واسلام(که تمام بديهای دنيا توطئه مسلمانان است، که تمام آنها نيز تروريست زاده شده اند)
به طور کلی مرگ بر هر که از ما نيست و اگر کسی بخواهد به خوبی مخالفان ما فکر کند،بد است واز آنهاست و بايد بميرد يا خودمان می کشيمش
سپس قانون اساسی يا نااساسی آن کشور را برداشته،پيدا می کنيم که کجاهای آن سوراخ است و قابل به کار بردن! مثلا در آمريکا حرف آخر را دادگاه قانون اساسی می زند(يادتان است بوش چگونه شد رييس جمهور شيطان بزرگ!!!؟) و همچنين قانونی وجود دارد که اگر جايی منافع آمريکا در خطر باشند، می توان حتی اموال شرکتها را مصادره کرد و از خروج آنها از آمريکا جلوگيري! در سوييس که در هر موردی می توان با جمع کردن تعداد معينی امضا، درخواست برگزاری رفراندوم کرد برای آن مورد (حتی مثلا اعدام بی دليل يک نفر يا مثلا فغيير نام پايتخت!!!) در چنين دموکراسی خالصی قانون غير قابل تغييری وجود دارد مبنی بر اينکه نتيجه هر رفراندومی توسط مجلس بايد بدل شود به قانون! اگر مجلس سوييس قانون را عوضی تصويب کند، يا نقض غرض کند هيچکاری نمی توان کرد. مثل مثلا استناد عجيب دادگاههای ايران برای توقيف موقت مطبوعات
در موقع لزوم و بلند شدن صدای مخالفان نيز،به گوسفندانی که از قبل آماده کرده ايم فرمان می دهيم که به صدای بلند بگويند که:
چهارپا خوب، دوپا بد!
حال چگونه می توان فهميد چه کسی دوپاست؟ و مشخصات دوپايان (که دشمنان ما هستند) چيست؟ اين را فقط ما می دانيم و بس! مصداقهای دوپا را نيز خودمان کشف و اعلام می کنيم. اگر هم کسی گفت اين کار شما بد است و فلان تصميمتان درست نيست، می گوييم که «اين به دليل مقابله با دشمن است و تو مگر با آنان مخالف نيستي؟» او نيز ساکت می شود يا گوسفندان عزيز وی را ساکت خواهند کرد.
پس اين را در نظر بگيريد: دولت آمريکا تصميم می گيرد تمام ورودی و خروجی ايترنت (که آمريکا مادر آن نيز می باشد) کنترل کند و فيلتر، واصلا هر کشوری چنين تصميمی بگيرد، هيچکس هيچ کاری نمی تواند بکند.
قوای قهريه همچنان مطيع است و مطيع برگزيده می شود. اين قوا در دست حکومتهاست و مجری قوانين کشور و احکام دادگاهها. اين به نظر من به معنی اين است که توان بالقوه ايجاد هر محدوديتی در هر جايی و هر کشوری از دنيا وجود دارد. قوانين تصويب شده و تصويب نشده که بسياری برای رفع خطر احتمالی در مواقع ضروری تصويب شده اند، اما در هنگام اراده می توان آنها را به کار بست.
اينترنت را به دليل آزادی ای که به من برای ابراز عقيده،انتقاد و انديشه خودم می دهد، بی آنکه بدانند کيستم و چيستم، بسيار دوست می دارم. هر چند به دوام اين قابليت آن نيز هيچ اطمينانی وجود ندارد. البته فعلا که بنويسم و هر چه دلم خواست و کس هم نداند من کيستم و چيستم. اما در خصوص فردا هيچ اطمينانی ندارم.
سه شنبه ۲۶ شهریورماه ۱۳۸۱
مقصد:مرداب
نمی دونم بالاخره موفق شدم اين شمارگر رو بذارم يا نه!؟ احتمالا بعد از اين پابليش بايد فعال بشه!
جند دقيقه بعد: بالاخره اين موجود عزيز هم فعال شد.حيف که در روزهايی فعال شده که مدتهاست از تعداد خواننده هام کم شده. مثل خيليها هم نيستم که عدد شروعش رو چيز ديگه ای بذارم جز صفر البته بايد اين کارها رو برای باران هم انجام بدم! بيچاره وقت و حوصله و استعداد و علاقه و... اين کارا رو نداره (شوخی کردم به خدا) حالا بايد ببينم چی ميشه. کوفتش بشه اين دانشگاهش! در ضمن واسه من می خواد تو کار کامپيوتر هم بره. ببخشيد که من امروز چرت و پرت زياد گفتم.فکر کنم به دليل خوشحالی بيش از حد از درست شدن اين دو موجود عزيز (نظرخواهی و شمارگر) بدون کمک کردن بعضيا، (که فکر می کنم اگه به اميدشون می موندم تا 10 سال ديگه هم کارم راه نمی افتاد) است. ولی اگه ياد اين بيفتم که جمعه بايد از اين شهر عزيز و دوست داشتني! تهران! رخت سفر بربندم، ديگه همه خوشيهام فراموش می شن. از رفتن به اون يه جا متنفرم چون درست مثل اينه که برای نماندن و رفتن، مقصد انتخابيت خود مرداب باشه. تا بعد...
دوشنبه ۲۵ شهریورماه ۱۳۸۱
مرگ
ناتوانی در بيان احساس خشمی بی پايان، نفرتی بی بديل و ترسی بی مثال چه خواهد کرد؟ خشمی بی پايان نسبت به آنانکه نمی فهمند و با کمال غرور دم از فهم و شعور می زنند و منکران فهمشان را نفهم می نامند و مستوجب مجازات! نفرتی بی بديل از آنان که بقيه را پايين تر و دارای مراتب کمتری از کمال می دانند و واجب است که از راه اين بزرگ مردان متکامل!! حرکت کنند تا به راه بيايند و خوب! و سعادتمند شوند. ترسی بی مثال از اين که عده ای ديگر نيز به خيل عظيم آنان که مست و مدهوش حرفهای دروغ اين ناآدميان بی مايه شده اند، اضافه شوند.
مگر شمايان چه بيش از سايرين داريد؟ که هم قضاوت می کنيد،هم اجرای حکم! مگر خدای باری تعالی شما را فريق از سايرين آفريده است؟ مگر خود من می دانم کيستم و چيستم و چگونستم که تو می گويی من چه بايد بکنم و چه بايد بشوم
خشم....نفرت....ترس.... خسته ام و غمگين
دلم برای باران و باران تنگ شده، دلم برای خودم هم تنگ شده. از جمعه ای که می آيد و مرا به محضر فرشتگان عذاب می برد! متنفرم. هيچ کس به ياد من نيست. هر که برای خودش می رود، حتی خودم! آخر گناهم چيست؟ سنگينی...خستگی...سکوت...پايين رفتن... ناشخص شدن... دست و پا زدن... غرق شدن...مرگ....
یکشنبه ۲۴ شهریورماه ۱۳۸۱
باز هم همون مشکل قديمي!
باز هم همون مشکل قديمي! باز هم همون طرز فکر و نگاه غير انسانی و متحجرانه! به قولی ما شرقيها زن رو جنسی می بينيمش، پس می پوشونيمش! غربيها هم اونو جنسی می بينن، پس لختش می کنن. ذات و ريشه هر دو رفتار يکيه. باز هم قضاوت! باز هم خود بزرگ بيني! چه چيزی ممکنه امثال احسان و ندا رو اين جوری رنجديده بکنه؟
باز هم فرهنگی که نا فرهنگه! باز هم...
دلم هم شکسته! هم پره! اينها آدمهای خوبی بودند!باور نداريد قالبهای فارسي و کاپوچينو و پرشين وبلاگ رو ببينيد. همه رو احسان!مفت و مجانی و در راه مردم راه انداخته! آخه چرا؟؟؟
چرا بايد در مورد مردم قضاوت کنيم؟ اونم قضاوت بد!مگه اين آدمها چه گناهی مرتکب شدن که به ندا می گی فاحشه!؟ باب بريد از خودتون که انسان رو بدنام کردين خجالت بکشين! من خودم قبلها اين قضاوتها رو (لااقل در مورد ندا) ديده بودم. پس کی می خوايم به خودمون بيايم که نه شيعه! نه مسلمون! نه ايراني! که فقط و فقط انسان باشيم!؟ دلم از اين روزگار و روزگاريان بدجوری شکسته! هر چند که مدتهاست از تمامی اين دنيای دنی بريده ام! ای کاش همه از تمام اين تعلقات بيهوده می بريديم!
پنجشنبه ۲۱ شهریورماه ۱۳۸۱
کار «کَس نکرد»
به سلامتی و ميمونی از مسافرت برگشتم.چند تا دسته گل کوچول موچولو هم بيشتر به آب ندادم. راستش قرار بود فردا برگرديم، اما به دليل فاينال آلمانی مادرم و از اون مهم تر دسته گل من امروز برگشتيم (البته يعنی ديشب) و اما دسته گل: اينجانب اعتراف می کنم که با وجود اينکه موفق نشده بودم که رمز password فابريک و اصلی گوشی موبايل را بيابم، طی يک اقدام کاملا عجيب! آن را فعال نموده، موجبات قفل شدن گوشی را فراهم آوردم!!! بدون موبايل هم که زندگی نمی گذره! نه!؟
اومدم صفحه رو باز کنم، می بينم که خاک بر سرم شده و تمام آرشيوم شده مرحوم آرشيو! فورا اومدم تند و تند دوباره همش رو publish کنم يه وقت... مردم از نخوندنشون دچار افسردگی نشن يه وقت! ;-) و سپس متوجه شدم که هنوز هستند و کافيه آرشيوم رو republish کنم تا همه چيز درست شه! اينم از اين مشکل لاينحل!
رفته بوديم خزرشهر اما هر سال دريغ از پارسال امسال که ديگه شده بود يه قبرستون که بروبچه های شمال شهر ميان توش! ديگه نه ماشين باکلاسی توش بود (البته ممکنه به نظر شما آردی و پرايد و پيکان باکلاس بياد، ولی من ترجيح می دم ماشين نداشته باشم تا اينکه بخوام سوار پيکان شم) مردمش هم که شده بودن مثل همين تهران! نه اروپايی نه پايي! گير دادن هم که اونجا هم شروع شده. مناظر طبيعي! هم که انگار طلبکارن از آدم! فقط مونده آب بازی و خورد و خواب فراوون و راحت که من همه جا ازم اين يه مورد بر مياد. دوتا بچه باحال هم که پيدا نشد (به عبارت بهتر: طبق معمول من عرضه يافتنشون رو نداشتم) که يه ذره بخنديم. اونقدری که می خواستم خوش نگذشت. اين دوتا هم که نذاشتن من يه ذره تنها بشينم فکر کنم. آخه يکيی بگه ان چه زندگی ايه!؟
البته از نظر من اون مساله کاملا طبيعيه. به اييين دليل که من خودم هم معترفم که در زمينه برقراری ارتباط با مردم مشکل دارم، به شدت هم مشکل دارم. حالا اگه اونجا چند تا دوست، ولو برالی کوتاه مدت يا حتی يکی، پيدا می کردم عجيب و غيرمنتظره بود. آقا جان بحث ساده است. کالای من برای مبادله پاياپای، در اين بازار (بازار ارتباطات دوستانه و شخصي) يا اصلا مشتری نداره يا مشتريش خيلی محدود و نايابه. ارزونش بکنم!؟؟؟ ;-)
اصلا اين خراب شده (ايران رو نمی گم، تهران رو هم به همچنين! وبلاگ رو می گم!) به همين دليل ساخته شده. من اين جوری و اين شکلی بين مردم نه جاذبه دارم، نه طرفدار! به نظر شما چه کار کنم؟ خودم رو عوض کنم يا تحمل کنم همه عواقب نيکنام بودن رو؟
پنجشنبه ۱۴ شهریورماه ۱۳۸۱
مشکوکیم به دیگران! چرا؟
يه سؤالی هميشه برای من مطرح بوده! اونم اينکه چرا ما ايرانيا، به خصوص مسوولين و نمی دونم مراجع تقليد و هر کسی که حرفش برو داره يا اينکه به هر حال يه کاره ايه، چرا به همه چيز اول با ديد بد نگاه می کنه. يعنی حتی اگه يه آدميه که اينترنت رو کامل می شناسه، باز هم برای قانون گذاشتن اول ياد پورنو و سايتهای ضددولتی می افته. می گه اول بايد جلوی اونا رو گرفت، بعد بريم ميلمون رو چک کنيم. اون هم به قيمت افتضاح شدن سرعت! اگه بحث کارت اعتباری پيش بياد اول ميگه بياين يه وثيقه بذارين که همه پولاتونو نمی فرستين خارج، تا بعد ببينيم چی می شه. (ببينيد! تا کنون اين مورد کارتهای اعتباری برای خريد آنلاين تو ايران پيدا نشده و حتی بحثی هم در اين مورد نشده، ولی من اين مورد يعنی تضمين برای عدم انتقال وجه به خارج رو به وضوح می بينم که پيش خواهد اومد) از وام گيرنده هم به همچنين. نمی گم هيچ جای دنيا اين کارها رو نمی کنن! می گم که ما با همه چيز اول برخورد می کنيم، بعد باهاش مقابله می کنيم، بعد می گيم بيا ببينم اصلا چی هستي!؟ به هر چيز و هر کس قبل از هر کاری مشکوکيم. من معتقدم اسلامی که الان ما داريم بيشتر از هر چيز يه اسلام خوارجيه اين يه واقعيته که الان همه چيز و همه کس بدند و خطرناک، حتي!!! اگر خلاف آن ثابت شود. هر کس هم بگه نه، سريع می گن تو از دار و دسته معاويه هستی. در صورتی که به واقع انسانهای خوب، ظاهرشان به شدت عادی و آراسته است. شاعر می گه
اين مدعيان در طلبش بی خبرانند آن را که خبر شد خبری باز نيامد
اين آدمهايی که همش دم از اسلام می زنند يه عده دروغگوی پستن که موجب شدن همه ما از اسم مسلمون بودن خودمون تو دنيا شرم کنيم. اونهايی که می خواهند که به وافور خودشون برسن و 700 تا زن بگيرن و رديف کنن. اسمی هم از دين تو دنيا فريبنده تر و به اصطلاح خرکننده تر نيست. چرا؟ چون که مربوط می شه به حوبی و بدی آدمها که همه هم می خوان جزو خوبها باشن! نه بدها. تا بگی اگه تو اين کار رو بکنی می فرستنت جهنم، فوری در صدد فرار از جهنم!!! بر مياد و اصلا نمی شينه فکر کنه اين بابا راس می گه يا داره منو خر می کنه!؟ بدترش اينه که اکثر مواقع يارو خودش شديد معتقد شده و واقعا داره همونی رو می گه و انجام می ده که تو ذهنشه! يعنی به اصطلاح مسخ اين حرفها شده. من زياد ديدم. آدمی که فکر می کنه اين دانشجوها که الان تو خوابگاه، خوابند! عنصر بيگانه! کافر بی دين! ملحد! برانداز و در يک کلام (با لحن آقا بخونيد) دشمن هستن. اين پسر و دختری که تو خيابون دست همديگه رو گرفتن دارن راه ميرن، هم زناکار هستن، هم اينکه بی دينهای پستی هستن که بايد از لندکروز سواران مشکی پوش کلاه کج کتک بخورند تا به راه راست!! هدايت بشن. {خوشبختانه من يکی هيچوقت تو چنين موقعيتی نبودم که حالا تنم بخواد بلرزه! بی عرضگيه و هزار و يک خوبي!) آخه يکی نيست بگه شما مگه وکيل وصی خداييد که حالا می خواين همه رو به راه راست هدايت کنيد!؟ مگه از بقيه مغزتون بهتره که حالا اونا نمی فهمن و شما می فهمين!؟ مگه خوبی و بدی آدمها جز تو رفتارشون با سايرين ديده می شه؟ آخه اونی که ريش ميذاره يه خروار، بعد کفنش رو هم آويزون می کنه سر مغازه، يه تسبيح هم ميگيره دستش و سر هر خريدار و فروشنده ای رو کلاه می ذاره، آدم بهتريه! يا اون جوونکی که ريشش رو سه تيغه می کنه و می ره دنبال آرمانش و شعار می ده! يا با دوستاش می ره پارتي! يا اصلا با دوست دخترش می ره سانفرانسيسکو!؟ ببينيد من خودم با اين آخريه اصلا مخالفم، ولی اين آدم کمتر مردم آزاری می کنه و من معتقدم هر گناهی که بين خودم باشه و خدام، بخشيده می شه. تازه، وضع ظاهری آدم چه ربطی به خوبی و بديش داره!؟ خدا می خواد خوش تيپها رو جمع کنه؟ در اون صورت که تمام اين آدمهای زشت و بدقيافه و پرادعا که می رفتن ته جهنم! چون اصلا نه خوشگلن، نه خوشتيپ! پيامبر بين تمام اعراب به خوش بويی، خوش پوشی و خوشتيپی معروف بود. بوی عطرش تا 15-10 متری هم ميومد. حالا ادکلن چون الکل داره مال بدهاست!!! خوب آخه آدم ميزنه، نمی خورتش که! از اون بدتر اين بحث کم تحمل بودن، نداشتن توان بحث و پذيرفتن اشتباهه که من به وضوح ديده ام. تا می گی من اينو (مثلا اين احاديث که اکثرشون دروغن) قبول ندارم می گن مرتد و جهنمي! آخه می گم آقا جان حرف زورت رو عقلی اثبات کن. نمی گه نمی تونم، می گه تو کافری. آره من به اين اراجيف کافرم و ترجيح می دم مهر هيچ دينی رو پيشونيم نخوره و در کمال آسايش همون آدم خوبی باشم که خودم می خوام. کار خوب که اسم نمی خواد. از روی اسممون که بهمون سهميه نمی دن. چرا همه رو به جز خودتون می خواين بفرستين جهنم!؟ اصلا خدايی که ارحم الراحمين روز قيامت کلک می زنه و همه رو می فرسته بهشت! به جز اون پست فطرتهايی که انسانيت رو خراب کردن. بدنامش کردن. هر کسی ميره بهشت مگر اينکه خلافش ثابت بشه اين نگرش همه جز ما بد هستند نگرش خوارجه. به خدا همه خوبند. اصلا مسلمون يعنی آدم خوب! نه اونی که تو شناسنامش اينو نوشتن. اصلا هر کی، هر کجا آدم خوبی باشه و ديگران رو آزار نده، مسلمونه. اسلام لااقل برای من يعنی آدم خوبی باش واين هم با عقل قابل سنجشه واحتياج به هيچ چيز و هيچکس ديگه ای نداره. اين همون بازی ايه که بايد خوب بازيش کنی. چه همه چيز واقعيت باشه، چه مجاز، حافظ يه شعری داره می گه که هر به ظاهر گناهی رو (که شيخ می گه گناهه) انجام بده، جز مردم آزاری، که در طريقت ما جز اين گناه نيست. يعنی معيار گناه فقط خودت باش. اين رو مقايسه کنيد با حرف کسانی که می گن برای پرهيز از گناه و نگاه بد، زنهای بيچاره بمونن تو خونه، يه خروار لباس بپوشن، با مردها قاطی نشن. ورزش نکنن و... اصلا توی اسلام زن نبايد وزير بشه!! رييس جمهور بشه!! يا خيلی چيزای ديگه که همه خوب مسايل رو می دونيم. آخه کجای اسلام (آدم خوب بودن) اينه که جنسيت و جسم انسانها نشون دهنده خوبی وبدی وشايستگی اونهاست!؟ يادتون باشه که اين فقها اسلام رو طوری تغيير دادن که در آخرالزمان اصلا انگار اون مصلح جهانی دين جديدی آورده و خود اين آقايان مراجع تقليد شيعه (بقيه که ادعای ظهور حضرت مهدی رو ندارن!) بر ضد ايشون فتوا می دن و ايشون رو مرتد اعلام می کنن. از کجا معلوم که الان آخرالزمان نباشه!؟ آيا عقل و قلب آدم مراجع مطمين تری نيستن!؟؟؟
خلاصه اينکه همه آدميم وانسانيم، قبل از هر چيز.
دوم اينکه اسلام يعنی آدم خوب بودن و آزار ندادن بقيه.
سوم اينکه همه از هر چيزی اول می خوان استفاده خوب بکنند، نه بد. شما اجازه داری نظر خودتو بدی. اما تو محدوده خصوصی اون و قبل از آزردن بقيه شما حق نداری توی کارش دخالت کنی. اصلا از کجا معلوم تو بيشتر از اون می فهمی.
چهارم اينکه اينا همش حرفه. آدم خوبی باشيم و بازيمونو بکنيم. بقيه هم هر چی می خوان بگن، بگن.
پنجم اينکه گول هيچ ظاهری رو نخوريد. آدم بد خودش رو در بهترين قالب مخفی می کنه، نه توی قالب ساده و معمولي
چهارشنبه ۱۳ شهریورماه ۱۳۸۱
انقلاب
من عجيب! دچار کمبود وقت شده ام. دقيقا روزی 12 ساعت وقت بيشتر لازم دارم. اصلا 700 تا چيز هست که هنوز موفق به انجامشون و به خصوص نوشتنشون نشده ام. اما بحث امروز: يادم مياد، دوم راهنمايی که بودم، يه بار معلممون يه موضوع انشا داد در مورد ارتباطات و يه همچين چيزايي! منم در مورد مسافرت 5 ماهه مادرم به روسيه برای تزش واين مدت تنهايی و بی خبری از او نوشتم که چه دوران سختی بود! چقدر از ديدن يک نامه خوشحال می شدم...
موقعی که اون انشا رو می خوندم، اشکی از چشمام به راه افتاد که موجب شد تا آخر سال بچه ها از حسودي نمره ای که معلممون بهم داد و همچنين تحويلی که منو گرفت، هی بيان بهم تيکه بندازن. خوبه دانشگاه نبود وگرنه...
حالا بعد از 5 سال مادرم ميره مسافرت خارج، ولی برای من، موقعی که تهران نيستم، با يه ايميل ساده با من حرف ميزنه! ولی هنوز من مطمين نيستم اتفاقاتی رو که پس از اختراع تلگراف افتاده، بشه يه انقلاب گفت. يعنی شما همون سرعت رو (تقريبا) در مورد برقراری ارتباط دارين. حالا يه کم کيفيتش بالا رفته، طوری که ميشه تصور کرد طرف مقابل شما همينجا است. اون چيزی که مزيت بزرگ اينترنت و IT می تونه باشه اينه که به معنی واقعی کلمه انقلاب رو به وجود آورده، حق انتخاب و لحاظ کردن سليقه شخصيه. چيزی که اينجا به پايداريش شک کردم. ديگر مورد اينه که همون طور که الان داريم روز به روز به اينترنت وابسته تر می شيم، شايد يه روزی لازم بشه که قطع وابستگی کنيم. يادمه يکی دو سال پيش يه روز اينترنت بورس توکيو قطع شد و همه مجبور شدند که برن به تالار قديمی و سفارش سهامشون رو دستی بدن. شايد اين موضوع اون روز يه فاجعه بوده باشه، ولی ده سال ديگه عين بحرانه. من کاملا با بحث سخت افزاری اينترنت آشنا نيستم (نيست خيلی با نرم افزارش آشنام!!) ولی فکر کنم يه نقطه ای وجود داشته باشه که با تخريبش يه مقدار قابل توجهی از اينترنت و سايتهای دنيا خراب يا قطع بشه. اما خوب اينو بايد بفرستم واسه خرابکارها
امشب حرف بيخودی زياد زدم. آخه يه مدته همچنان عصبيم و از اون بدتر اينکه نمی تونم افکارم رو کامل که نه، حتی يه ذره متمرکز کنم. اميدوارم به زودی بهتر بشم. يعنی اصلا از خدا می خوام. اصلا شايد بعدا اين نوشته رو کلا حذف کنم يا اصلاح (چرا ياد طرح اصلاح قانون مطبوعات می افتيد آخه!؟) ولی خب! در هر صورت من از اينترنت 3 تا چيزش رو بيشتر دوست دارم
1-عدم افشای هويت! مگر به خواست خود آدم
2-بی انتهايی و امکان انتخاب و يافتن همه چيز
3-سرويسهای مجانی که به آدم امکانات مختلفی می دن
تا هنگام سلامت عقلی اينجانب
سه شنبه ۱۲ شهریورماه ۱۳۸۱
من خسته، من تنها، من عصبی
نمی دونم کجام؟ دارم چی کار می کنم!؟ از همه چی داره يه جورايی بدم مياد. دوباره دارم شديد عصبی می شم. با يه تلنگر دوباره... همون قصه قديمي.
زندگی با حضور آدما معنی پيدا می کنه، حتی اگه اونا واقعا نباشن. (اون استدلال رو يادتون مياد؟) اونا لازمه بازين. نمی شه مثل رهبانيت و درويشها از اونا بريد. اين يعنی اينکه هم سختيها رو کنار بذاريم، هم جايزه هارو. که برای من بزرگترين جايزه توی زندگی همين دوستيها و به قولی شريک شدن با ديگران توی زندگيه. اين يعنی آرامش، يعنی انگيزه زندگی، يعنی گسترده شدن بازی که هر کسی بتونه يه گوشه اش رو جمع و جور کنه. بازی کردن تنهايی، يا غرور کاذب مياره يا جلوی پيشرفت رو می گيره. بياين اين بازی رو دسته جمعی بازی کنيم. ببينم کسی نمی خواد اعصابشو با من تقسيم کنه؟ من دو چيز شديدا احتياج دارم. يکی اعصابه، يکی حداقل روزی 12 ساعت وقت بيشتر. به کليه کسانی که 31 شهريور رو دو ماه به تاخير بندازن، جايزه ای نفيس شامل 30 گالن آب از آبشار نياگارا و 15 کيلوگرم انديشه از درون زباله دان تاريخ اهدا خواهد شد. (جايزه رو کی داده؟ کی گرفته؟) من موندم با يه عالم کار نيمه تموم، يه مقدار متنابهی حرف ناگفته، کمبود وقت، اعصاب متشنج و طوفان زده، قولهايی انجام نداده، ويک برزخ تو زندگي
افسردگی هم تا دلتون بخواد دارم. فکر کنم بهترين تعبير برای وضعيت کنونی من اين باشه:
من برای خارج شدن از اين بحران روحی،اختياج به کمک کسی يا چيزی دارم که راهش رو بهم نشون بده. در مورد ماهيت کمک کننده و کمک هم هيچ اطلاعی در دست نيست. بايد با خودم کنار بيام که برم به کارهام برسم. به اميد روزی که با کمال آرامش لينکهايی رو که جمع کردم، معرفی کنم و نيام الکی آيه ياس بخونم. راستی کسی از قبلا های من چيزی يادشه؟ (حداقل 1 سال پيش) اون موقعی که دور پارکينگم رو به ارتفاع «کس بدان نرسد» بالا نبرده بودم و خودم هم ماشينم رو بلد بودم و می تونستم پارک کنم. اصلا شايد ماشين داشتم يا از ماشين خوشم ميومد. پارکينگم هنوز هم خالی خاليه {دارم دارای يه حس نوستالوژی شديد می شم، خفن! آخرش به قول يه بنده خدايی بايد برم تو همون زباله دونی تاريخ، البته بدون تاريخش!}
یکشنبه ۱۰ شهریورماه ۱۳۸۱
فرهاد
فرهاد هم مرد. خيلی دوستش داشتم. آهنگاش و مخصوصا شعراش خيلی قشنگ بود. طرز خوندنش هم زيبا بود، هم متفاوت از بقيه. هيچ وقت هم نيومد از «نسترن ای عشق من...» و «کی می دونه چی پيش مياد،منو می خواد يا نمی خواد...» بخونه. يه جورايی انگار که برای جز هدفش نمی خوند. می تونست با اين صدا و لحن جزو محبوبترينها بشه، ولی خيليا به ابر سياه و جمعه کاری ندارن. اونها گناهی ندارن. فقط علاقه ای به سياست و اين جور چيزا ندارن. دلشون می خواد لااقل موقع شنيدن موسيقی خيالشون راحت باشه.
فرهاد عاشق اين مرز و بوم بود. پاشو از ايران حتی بعد از بيست و سه سال هم بيرون نگذاشت. خيلی جالبه که ما (يا بهتر بگم قسمتی از حکومت) کاری کردن که يه عده هم قبل انقلاب مظلوم بودن، هم بعدش. راديو هم لطف می کرد فقط آهنگ «والا پيامدار، محمّد» رو گاهی اوقات پخش می کرد. هنوز هم بعد از سالها نه کپی برای آهنگای فرهاد دراومده، نه به خصوص برای اين آهنگ. خدا بيامرزتش. خدا همه ما رو بيامرزه.