جمعه ۲۹ شهریورماه ۱۳۸۱
برخیز، می ترسم
امشب بايد برگردم. از تهران بايد برم.از تمام اون جيزهايی که اينحا دوستشون داشتم و تمام خوشيهام بايد ببرم. ترسم از اينه که اونحا تمام انگيزه هام برای زندگی از بين بره. من هنوز هم از هيچ چيزی به اتدازه اين نمی ترسم که خودم رو از دست بدم
غمگينم و افسرده ..........
من از نقش حقيقتهی وهم آميز می ترسم
نمی ترسند از ما و من،اين ناپايدار مردم
به تاراج آمدند،برخيز... می ترسم