دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۹ آبان‌ماه ۱۳۸۱

بگذار تا بگویم...

اون عبارت حيطه آتش که ديروز ازش نوشتم، يادم رفت بگم که از مصاحبه کسعود کيميايی با روزنامه نوروز يادم مونده بود. خداييش من از اين آدم خيلی بدم مياد ولی حرف خوب رو بايد از آدم بد هم شنيد.
اين Enetation هم که مسخره بازی راه انداخته و نه می ذاره من بخونم شما چی می نويسين و نه می ذاره شما چيزی بنويسين.
بذارين امروز يه ذره از سلف بگم،از دانشگده بگم، از خوابگاه بگم.
بذارين بگم که منی که حتی روزهای دم کنکور هم نمی تونستم برنامه های اين تلويزيون لعنتی رو نبينم، الان از وقتی که اومدم يه شهر ديگه دانشگاه، امسال تو اين يه ماه و نيمه تنها باری که تلويزيون ديدم، ديشب بوده که اونم به اين خاطر بود که ته بازی فوتبال اروپا نتايج رو بشنوم.
بذاريد از جامعه ای (يا شرايطی) بگم که موجب شده من عادت روزنامه خوانی رو (که از دوم سوم دبستان داشتم) ترک کنم و ديگه امسال هيچکس، نيکنام رو نبينه که شب، سوار بر دوچرخه، داره می ره اونور زيرگذر که روزنامه بخره و برگرده. صحنه ای که يک سال تمام، هر شب ديده می شد.
بذاريد از دانشگاه و دانشکده ای بگم که

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۸ آبان‌ماه ۱۳۸۱

داستان دونده و چند چیز دیگر

يکی نيست به من بگه تو برو در همون مورد اقتصاد و خودرو حرف بزن و چيز ميز بنويس که بعضی حرفا به تو يکی نيومده و ما هم ازت انتظارش رو نداريم. پس من هم می گم: چشم! هر چی شما بگين همون درسته! من اصلا همينجا رسما توبه می کنم. اصلا اين مسائل حيطه آتش است و بايد به آرامی از کنار آنها عبور کرد. پرداختن به اقتصاد و نظريات اقتصادی خيلی بهتر و واجب تر از اين جور مسائل بيخوده.
دو بيت:
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و اگر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت
همه کس طالب يارند، چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است، چه مسجد، چه کنشت
پچند شب پيش موقعی که اون متن منفور رو می نوشتم، به شدت ناراحت، عصبانی و از همه بدتر مريض بودم. داشتم تو تب می سوختم و به همين خاطر چندان اون منظوری رو که می خواستم نتونستم برسونم. سر همين قضيه اتاق که رسيدم ديوان حافظ رو باز کردم و برای خودم و زندگيم فال گرفتم. راستش رو بخواين حافظ هميشه صريح و دقيق به من جواب می داد، اما اين دفعه نمی دونم چی شد که هر چی فکر کردم چيز زيادی دستگيرم نشد. اينم سه بيت اول فال من:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
بر آستان جانان،گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی، بر آسمان توان زد
قد خميده ما سهلت نمايد، اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
لطف کنيد و زحمت بکشيد و بريد يه ديوان حافظ برداريد و تمام غزل رو بخونيد و بعدش توی نظرخواهی (اگه درست بود و اومد) بنويسيد که چی گفته، چون من که نفهميدم. در ظمن يه جورايی حافظ و حرفاش رو قبول دارم. اما حقيقتا اين بار هيچی حاليم نشد. تو رو خدا بگين چی گفته
از شدت بيکاری و ناراحتی نمی دونم چی کار کنم. اگه اول ترم بود می رفتم و يه کتاب آموزش جاوا می خريدم و از اون ور هم سايت خاطرات (آموزش زبانHTML و برنامه نويسی و طراحی وب) رو دانلود می کردم و روزی سه بار قالب وبلاگم رو عوض که چه عرض کنم! خراب می کردم. البته يه ذره چيزايی ياد گرفتم در هر صورت دارم کم کم يه چيزايی ياد می گيرم و لذت هم می برم. اما خوب، اينقدر تو اين چند وقته توی نشريه به من خوش گذشته بود که انگيزه برای انجام کار ديگه ای ندارم. مريضی دو شنبه ام هم احتمالا به همين دليل بوده. چون امروز ظهر رفتم و دو ساعت نمام فوتبال بازی کردم و دوييدم. حالا اگه دوشنبه منو می ديدين می گفتين که گلاب و شکر و آب و زعفران و پسته و نمی دونم از اين چرت و پرتا آماده کنن تا يه حلوای مشتی برام بپزن تا مبادا بعد مرگم (خدا بياره اون روز رو الهی!!!) جماعت آبرومندانه تو ختم من پذيرايی بشن. در هر حال نشد که بميرم و مثل اون کلاغ بيچاره، (شايد هم خوشبخت!) راحت شم. می دونين چيه!؟ من دو تا عادت بد دارم. يکی اينکه بايد پشت کامپيوتر باشم تا نوشتنم بياد. دومی هم اينکه بايد محيط ساکت و آروم باشه. سر اين بود که تابستون شبا ساعت يازده می شستم پشت کامپيوتر و می نوشتم تا شش صبح! و الحق و الانصاف از اون نوشته هام بيشتر خوشم ميومد. هر چند که هيچ کس جز خودم و باران اونا رو نخوند :( چون الان روزی حداقل ده دوازده تا خواننده دارم اينو می گم. اگه اينجاها اومدين، حتما يه سری به اون سه چهار هفته اول بزنين و نوشته های اون موقع منو بخونين که بهترن. الان تو اتاق کامپيوتر دانشکده هستم و با وجود اينکه الان از هر ساعتی خلوت تره اينقدر شلوغه که چيزايی رو که مدتهاست روشون فکر کرده بودم تا بنويسم يادم نمی آن. به همين خاطر فعلا اين نوشته قشنگ باران رو داشته باشين تا بعدا ببينم چی می شه. قول می دم نيم ساعت ديگه دودستی می کوبم توی سرم که چرا اون موضوع يادم نيومد يا ننوشتمش. اميدوارم به زودی دوباره اينترنت دار بشم و مرتب تر بنويسم. بسه ديگه! برای اين دفعه

دونده نوشته ای از باران
از ديرک گذشت.ديرک مثل کاکتوس وسط کوير از کنار پيست سربرآورده بود.شيارهای عرق صورتش را زندانی کرده بودند.عرق از صورتش ميچکيد و روی سطح پيست ناپديد ميشد.صدای نفسهای خودش را ميشنيد.اينها همه ازلی و ابدی بودند.به مانع اول نزديک ميشد.سرعتش را بيشتر کرد تا بتواند از روی آن بپرد.خطهای سياه و سفيد مانع به چشمش آشنا بود.از روی مانع پريد.صدای ونگ گريه بچه ای را شنيد.بچه تازه به دنيا آمده ای که دکتر به باسنش صربه ای ميزند و او شروع به گريه ميکند.مادری را ديد که به بچه اش شير ميدهد.بغل مادر بود و او را سخت چسبيده بود.انگار تمام دنيا به او هجوم می آوردند و تنها پناهگاهش آغوش مادر بود.زندگی به همين سادگی جريان داشت.به مانع دوم رسيد.با نشاط خيز بلندی برداشت.هنوز از آنطرف مانع پايين نيامده بود که صدای پرندگان را شنيد.بوی چمن را حس کرد.صدای خنده بچه ای را شنيد که با پدرش به گردش رفته بود.بچه ناشيانه ميدويد و از روی کنده های درخت و جويهای آب ميپريد.او جز خودش کسی را نميديد.ديگر دونده ها و تماشاچيها هم اگر حضور داشتند او نميديدشان.خيز بلند ديگری برداشت با همان شادی کودکانه آن کودک و مانع بعدی را هم پشت سر گذاشت.به محض رسيدن به زمين دردی را در دستهايش احساس کرد.صدای ترکه ای را شنيد که به دستی برخورد ميکرد.معلمی را ميديد که ترکه را بالا و پايين ميبرد.صدای همهمه شادی بچه ها در زنگ تفريح را ميشنيد.بازيهای کودکانه.در چشم به هم زدنی به مانع بعدی رسيده بود.از اين هم عبور کرد.نوجوانی را می ديد که دنيا در ذهن و قلبش،در روحش شکل ميگرفت.جوانه هايی را ميديد که ميشکفند.صدای دورگه،رشد موهای صورت،پرخاش،بيقراری.بلوغ.نوجوان تبديل به يک انسان کامل با عقايد و روحيات خاص ميشد.از مانع بعدی با قدرت پريد.ضربان قلبش را بيشتر از هر چيز ديگری ميشنيد.بين دو مانع چشمهای زيبايی را ميديد.گرمای دستهايی را احساس ميکرد.قلبش در سينه اش به شدت ميتپيد.طنين قلبش برايش نيرويی به جلو بود نيرويی مهار نشدنی.دو سه نفر دونده ديگر را در کنار خود ديد.از مانع بعدی با ظرافت و زيبايی ولی به سرعت عبور کرد.صدای هلهله شادی را شنيد.صدای کف زدنهای ممتد.فکر کرد مسابقه به پايان رسيده ...... اما نه.عروس و دامادی را ديد.مجلس با شکوه.زندگی مشترک.خانه.صدای ناله های ممتد يک زن.عرق بر تمام بدنش چيره شد.لذتی بی پايان درخود حس ميکرد.از مانع بعدی هم پريد.نيرويش تحليل ميرفت.پريدن از روی اين همه مانع امانش را بريده بود.صدای لرزان انسان پيری را ميشنيد.خورشيد در حال غروبی را ميديد.از سرعتش کاسته شد.تنهايی را بيش از هر زمان ديگر احساس ميکرد.از مانع بعدی هم به سختی عبور کرد.ديگر نيرويی برايش باقی نمانده بود.فرشته باابهتی را ميديد با لباسی سياه در جلوی او ايستاده بود و دستش را به سوی او دراز ميکرد.گويی امانتی به او داده شده بود و اکنون او بايد اين امانت را پس ميداد.امانت را به سختی پس داد.کوچکترين نيرويی برای او باقی نمانده بود.سرعتش به حداقل ممکن رسيده بود.اما او ادامه ميداد.چاره ای نداشت مسابقه همچنان ادامه داشت.از ديرک گذشت.ديرک مثل کاکتوس وسط کوير از کنار پيست سربرآورده بود.شيارهای عرق صورتش را زندانی کرده بود.عرق از صورتش ميچکيد و..... .

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۷ آبان‌ماه ۱۳۸۱

تعطیلی سایت و نشریه

ما نشريه مون رو بستن (خيلی ساده! يه نفر از بالا زنگ زد و گفت ديگه درش نيارين!!!) سر همين فضيه من هم ديگه دسترسی چندانی به اينترنت ندارم. از اون خالبتر اينکه کامپيوترهای دانشکده (که الان تقريبا تنها منبع اينترنت من به شمار می رن) هيچکدوم قابليت فارسی نوشتن ندارن و تازه سه چهارمشون هم اصلا يونيکد رو پوشش نمی دن!!! يعنی باهاشون حتی نمی شه خوند. به خدا نمی دونم چی کار کنم :( الان هم دارم توی يه نظرخواهی می نويسم تا ببينم می تونم Copy-Paste کنم يا نه! اگه بشه که خوبه. جالبه که کامپيوترهايی که به اينترنت وصلن Word هم ندارن. از تمام منوهاشون هم فونتهای عربی حذف شده. حدس می زنم قضيه به خاطر اين سايته که اوايل امسال غوغايی به راه انداخت و آمار بچه ها رو پخش کرد. کميته انضباطی هم بدجوری دنبال اين بود که ببينه کيا اين کار رو کردن. ولی نه اونا فهميدن و نه بچه ها! از هفته دوم تير هم که کارشون رو تعطيل کردن. حيف شد. جای خوبی بود که جو دانشکده رو می تونست بشکونه و توش می تونستيم وسط آمار دادنها به چن تا از استادا لااقل فحش بديم. در هر حال خدا بيامرزه مرحوم نشريه رو که به من اينترنت نامحدود و توانايی خوندن و نوشتن فارسی رو می داد. اون مطلب قبلی رو هم بهتره که ديليت کنم. با اون همه نظری که داده بودين معلوم بود که چقدر حرفای من زشت و ناپسند بوده
به اميد اينترنت نامحدود و فارسي!!!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۵ آبان‌ماه ۱۳۸۱

غلط را می شناسم، درست را نه

من خودم چندان علاقه ای ندارم که مطالبی از اين دست و در اين گونه موارد بنويسم، زيرا که شمای خواننده (که شايد بسياری از شما مرا بشناسيد) فکر می کنيد که من قصد خاصی دارم يا دنبال چيز (و خدای نکرده شخص) خاصی هستم. خودم هم که مطالبی از اين دست را می خوانم، بسياری اوقات می پندارم که نويسنده درصدد توجيه سازی يک خواست نامقبول و نادرست خويش است و می خواهد از عذاب وجدان بگريزد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۴ آبان‌ماه ۱۳۸۱

سرگشتگی

خيلی عجيبه که خيلی وقتا دلم می خواد اتفاقاتی رو که برام افتاده بيام وسط وبلاگم فرياد بکشم، اما ميام پشت اين خراب شده که می شينم دلم می خواد فقط گريه کنم و گريه...
از ناگفته هايی بنويسم که نمی دونم اصلا کسی يا کسايی که می خوننش واسه چی اين کار رو می کنن. اصلا نمی دونم چرا بايد نصيب من از اين دنيا نگفته باشه و نشنيده! آخه چرا من نبايد بتونم برم بالای يه منبری و به جای چرت و پرت و دروغ گفتن، حرفايی رو بزنم که فکر می کنم راست هستن؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۳ آبان‌ماه ۱۳۸۱

کلاسهای خودرویی را بشناسید

نمی دانم چرا!؟ ولی در هر حال اين بار و احتمالا دفعه بعد از خودرو و صنعت خودرو و اقتصاد خودرو خواهم نوشت. اما اين بار معرفی کلاسهای مختلف خودرويی جهان را در نظر دارم. تاچه حد درست بتوانم منظورم را بيان کنم خدا داند.
الف- طزحهای مختلف ظاهری يک خودرو:
1-سدان(Sedan):خودروهايی دارای چهار در (در موارد استثنايی سه در) در دو طرف خودرو، (هر طرف دو در)،دارای دو رديف صندلی در جلو و عقب، يک محفظه موتور

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۸ مهر‌ماه ۱۳۸۱

دوست داشتن را دوست دارم

اولا که من امروز (دوشنبه) برمی گردم تهران و از اين بابت فقط می تونم بگمD:
دوم اينکه من تا الان نفهميده بودم منظورتون چيه از اينکه می گين اينجا تو نظرخواهی هيچی ديده نمی شه و من مدام نمی فهميدم! چون سعی نکرده بودم توش بنويسم. قضيه اين بود که رنگ نوشته و بک گراند رو اشتباها يکی داده بودم که حالا درست شد و می تونين تا دلتون بخواد (شايد بايد بگم باران جان! می توني!!! چون جز باران کسی اينجا نظر نمی ده!) نظر بدين و همچنين هيچ کار ديگه ای هم نکنين!!!
سوم اينکه شايد در نشريه مون رو ببندن و خلاص شيم (وشما از حرفهای نامحدود من در مورد پیک پردیس) راستی يه چيز رو بگم که من الان توی دو نشريه به طور ثابت هستم. يکی پیک پردیس که بيشتر خبرنامه است و توش مقاله های آموزشی می شه نوشت (مثلا به تازگی دو شماره در مورد وبلاگ و وبلاگسازی نوشتم) دومی هم «واحه» هست که نشريه واحد فرهنگيه سازمان دانشجويانه و توش مقالات انديشه ای می نويسم. وبلاگ نويسيم تو دفتر پیک پردیسه و دلم برای واحه و مقاله های انديشه ای می تپه!!! اينجا فقط به خاطر استفاده هاش هستم و لاغير.
اما دو کلام حرف حساب
يه مدته فکر می کنم می بينم که شديدا عاشق اين هستم که کسی يا چيزی رو دوست بدارم. نمی دونم اما يه جورايی سالهاست (يا لااقل دو ساله) هيچ کس يا هيچ چيز خاصی رو دوست ندارم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۷ مهر‌ماه ۱۳۸۱

اين پنجشنبه و جمعه که

اين پنجشنبه و جمعه که بچه ها اومده بودن اينجا، کلی خوش گذشت. هم بحث کرديم، هم شلوغش کرديم، خيليها بودن. دوتاشون وبلاگ داشتن. يکی دانيال که تايتل وبلاگش «نامه های عاشقانه يک پيامبر» هست. اين دانيال وب مستر پرسه هم هست. يکی هم مهران حيدرزاده که بارون رو می نويسه و مدال طلای المپياد جهانی کامپيوتر رو داره. آهنگ وبلاگش هم خيلی قشنگه. بقيه هم حبيب بود و محمدعلی و دانيال پريم (تقصير من چيه!؟ من با اون يکی از راهنمايی هم مدرسه بودم و با اين از دبيرستان) و يه جفت روح الله که ويژگی مشترک اين چهار نفر در ديوونگيشونه. يعنی همشون پيش دانشگاهی رفتن انسانی و اون چهارتای اول رتبه هاشون (با وجود 3 سال رياضی خوندن!!) شد 16 و 17 و 19 و 33! يکی رفت حقوق، اون يکی علوم سياسی، يکی الهيات و چهارمی هم علوم تربيتي! که اين چهارمی مامان ما هم هست!!! (البته توی سفرهامون) اون موقع بگين ديوونه نيستن! اين الهياتيه نقره کشوری المپياد فيزيک هم داره. آها اون يکی روح الله هم کنکور هنر داده امسال.
بقيه هم مازيار دهقانی بود (که کاريکاتورهای پرسه رو می کشه) هادی فروغمند (که دوتا طلای کشوری و يه طلای جهانی کامپيوتر داره) محمد بود که نقره فيزيک داره، ايمان بود که برنز (فکرکنم، شايد هم نقره!) جهانی رياضی داره، بقيه هم فرق خاصی نداره که اسماشون چی باشه (آخه شما از کجا بشناسينشون!؟) چندتايی مدالهای نقره و برنز کشوری المپياد داشتن و همه هم شريف و تهران! جمعا 19 تا همدوره ايهام، دوتا فارغ التحصيل قديمی مدرسه و يه نفر هم پيش دانشگاهی.
سايت فارغ التحصيلان سمپاد (شايد هم علامه حلی فقط!) بسيار آپ تو ديت شده و با گذشته ها به کلی فرق می کنه. البته من هر چی گشتم تو عکسا نبودم. آآآآآآآآآآآآی ملتی که عکس دارين! بفرستين اين ميثم خان گل و بلبل بذاره تو سايت. ما هم يه جا به حساب بيايم!!! ؛-)
ميرسهيل نيکزاد خر شد و رفت زن گرفت!!!!!!!!!!!! آخه پدر من! نونت نبود!؟ آبت نبود!؟ زن گرفتنت چی بود!؟؟؟ بچه ها گفتن که عاشق يکی از همکلاسياش (صنايع شريف البته!) شد و رفت خواستگاری و دو هفته پيش عقد کردن! در هر صورت من تبريک می گم، هر چند که معتقدم عشقای سال اول دوم دانشکده مال اين بچه پولدارای قرتی يا نديد پديدهاست که سهيل جزوشون نبود، ولی خوب عاشق شدن و يک کلوم، دل که اين حرفا رو نداره! داره!؟
راستی اين باران هم از هممدرسه ايهاست (برای دوستانی که تازه اينجا تشريف آوردن می گم) يه سری به نوشته های قشنگش بزنين. {هرچند که من از اينکه همه جز من! قشنگ می نويسن حرصم می گيره!!!}
آقا من به کی بگم تو اين يک ماهه فقط چهار شب بيشتر از هشت ساعت خوابيدم و فکر کنم قيافم داره داد می زنه که يا عاشقم!!! يا معتاد!!!!البته امشب هم از فرصت استفاده می کنم و هشت ساعت می خوابم D:
يه چيزای ديگه ای هم می خواستم بگم که الان يادم نمياد جز اينکه اون قضيه «درآمدن پيام آور بهشت» نوشته من بود که مديرمسوول ردش کرد و گفت از خودمون ننويسيم!!! هر چند که می دونم دليلش چيز ديگه ای بود! در هر حال من سه بار اونو بازنويسی کرده بودم و بعد از رد شدنش گفتم لااقل بيام اينجا بنويسم. ولی هر چی گشتم پيداش نکردم و از بر يه چيزايی نوشتم که به بامزگی (يا لوسي! يا يخي!) اون نشد. در هر حال ببخشيد. خوب زورم اومد چون در عرض 48 ساعت سه بار بازنويسيش کرده بودم و حدود 10 صفحه نوشته بودم (يه 2 صفحه، يه 5 صفحه و يه 3 صفحه) در نتيجه با وجود اينکه هيچ ربطی به اينجا نداشت، ولی نوشتمش. مرخصی نامه! آقای سبيلو رو هم به اين دليل نوشتم که هيچ چيزی به طور کامل به ذهنم نمی رسيد و گفتم بد نيست بنويسم که شايد يه ذره خنک شين! خب ديگه من يه آدم يه بعدی نيستم که بتونم فقط از يه چيز بنويسم و بايد از چند چيز بنويسم!!!
اين مطلب در مورد عبادت رو که نوشتم بخونين که بد نيست و فکر نکنين من فقط خاطرات می نويسم
راستی بين اين همه آدم کاردرست (که فقط بيست تا از 240 تاشون رو برای نمونه نام بردم) من خر ديوونه چی کار می کنم؟ يا بهتر بگم چی کار می کردم!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۷ مهر‌ماه ۱۳۸۱

نقطه نظرات

به تازگی، يعنی پنجشنبه و جمعه چند تا از بچه ها آمده بودند اينجا. دو تا از فارغ التحصيلهای قديمی، يکی از بچه هايی که الان پيش دانشگاهی است و نوزده نفر! از بچه های همدوره ای خودم. همه هم از شريف و تهران (به جز يک نفر از علوم پزشکی و يکی هم از اميرکبير) القصه اينکه اين دو روزه که نه، بلکه 28 ساعته کلی خوش گذشت. اما مسئله گفتنی اين بود که يک بحثی در مورد مناجات، پرستش و به فارسی اصيل، نماز کردن بود.
بحث اين بود که محمدعلی می گفت که خالق پيامبری فرستاده و به همراه او کتابی، (text) و در مورد پرستش آئينی خاص وجود دارد و ...
اما نظر من:
1-بر طبق اين بحث، (که خواهش می کنم اگر تازگيها اينجا را می خوانيد ابتدائا آن را بخوانيد) همان وجود پيامبر محل مناقشه است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۵ مهر‌ماه ۱۳۸۱

استعفانامه آقای سبیلو

سردبير محترم و دبير سابق سرويس خبر و گزارش، آقای سبيلو طی يک نامه بلند بالا به خودشان دو هفته مرخصی دادند به 9 دليل!
1-19 واحد درسی در دانشکده به شرح ذيل (نظريه کارشناسي: داداش من، اين که چيزی نيست. همه بچه های مکانيک 80، اين ترم بيست واحد برداشتن!)
* 3 واحد درس طراحی اجزای 2، که دارای يک قلاده پروژه طراحی ميکسر آب و خاک نيز هست (نظريه کارشناسي: دوستانی که مکانيک می دونن می فهمن چی می کشه اين بدبخت)
* 3 واحد درس روشهای طراحی مهندسی دارای يک جام (آينه و شمعدان، نه! بلکه) پروژه (نظريه کارشناسي: بدبخت شدی رفته، چون استاد اين درس، استاد راهنمای من هم هست. مس دونم چه بلايی سرت مياره!)
* 14 واحد درس ديگه که دم به ساعت کوئيز و امتحان می گيرن (نظريه کارشناسي: اول که خودت می گفتی که کوئيز: شوخي! ثانيا من هم تمام استادهام، در فاصله 23 آذر تا 28 آذر امتحان ميان ترم گذاشتن! من هيچی نمی گم، تو ديگه روتو کم کن!)
2- چند فروند استاد، متخصص در گير دادن به صورت سه پيچ، که رحم . رفاقت سرشون نمی شه.
تبصره: در ميا اين استيد، انواع لوچ، کور (نيمه بينا يا روشندل، هر کدام که شما بپسنديد!) لنگ، کچل و ... هم در ميانشان يافت می شود (نظريه کارشناسي: اين کچل لنگ کور که می گی، من ترم پيش باهش استاتيک نداشته ام!؟ خيلی باحاله! ميانگين نمره های کلاسش، از پايين ترين نمره کلاس اون يکی استاد، هم کمتر بود. می دونم چه رنجی می کشي! ساير موارد راجع به اين درست رو هم امشب فاش نمی کنم)
3-دو جلسه در هفته کلاس زبان که 8 جلسه در هفته بايد صرف انجام تکاليف آن کرد (نظريه کارشناسی (با لهجه حسنی بخوانيد) واسه من می ری کلاس زبان! می ری انجيليسی ياد بجيری بری با اون بوش و اون نيلسن جاسوسی کني! آخه تو گيرت نداری مگه!؟ اين کارای بی ناموسی چيه می کني!؟ برو بيل بزن! برو سيب زمينی و گوجه بکار!)
4-سردبيری نشريه وزين واحه (نظريه کارشناسي: عزيز دلم، اين کارو ول کن که حاجيت با کمک دوستان يه کاريش می کنيم و نيازی به حضور شخص بی شخصيت شما نيست. دليل الکی واسه من نيار)
5-معاونت در کميته دانشجويی کنفرانس مکانيک (نظريه کارشناسي: برو يه کلاه سرت بذار که نه گوشای درازت معلوم شه! نه بتونن سرت کلاه بذارن!)
6-يک راس پروژه ساپکو که به نازگی به من اصابت و سپس دخول کرده است (نظريه کارشناسي: يه روز نيومدی دفتر نشريه، شبش اومدی اينو به من می گي! بکش تا بفهمی دنيا دست کيه! در ضمن دوست شدن با رييس گروه، همين بدبختيا (اين مورد و مورد 5) رو هم برای آدم به ارمغان مياره ديگه)
7-عاشقی (نظريه کارشناسي:
اگر ديدی جوانی بر عمودی تکيه کرده،
بدان که ديوانه است و اين هم يکی از نشانه های ديوانگی اوست. در ضمن در همين راستا : آی قلبم!!!)
8- پيام آور بهشت که درد بی درمان است (نظريه کارشناسي: می خواستی تابستون به جای اينجا موندن و پيک المپياد راه انداختن بری دنبال يه کار نون و آب دار! که بعدا نيای تو اين خراب شده برای فعلگي!)
9-... و هزارن درد بی درمان ريز و درشت ديگر که در برابرشان، موارد فوق هيچ است (نظريه کارشناسي: اولا که درد کم آوردی ثانيا در برابر همه قبول، به جز اون عاشقيت (که کمنو کشته!) ثالثا بزرگ می شی يادت می ره!)
در ضمن اينجانب 6 ماه است که مامان جونم رو نديده ام (نظريه کارشناسي: مامان جون جنابعالی که همين اول سال اومده بودن اينجا! ای پليد! ای پست! نشون به اون نشون که باقلوا خوردم من!)

خدا آخر عاقبت اين شماره و به وپژه شماره بعد رو خودش به خير کنه! تو اين يکی که رييس و سبيلو نيستن! تو اون يکی هم که همه داريم برمی گرديم به ولايتهايمان

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۳ مهر‌ماه ۱۳۸۱

داستان زندگی

1-يک دستی به سرو گوش قالب نظرخواهی کشيدم و از آن حالت آبی بدرنگ در آمد. يک مقدار بهتر شده است
2-آقا من شاخ درآوردم.ديروز حدود 45 تا و امروز هم تا عصری 35 تا هيت داشته ام. فکر می کنم لينکی به من داده اند، اما کی و کجاش را خدا داند! تازه امروز يه نفر رفته روابط دختر و پسر رو تو گوگل سرچ کرده و اومده اينجا!!! من کم کم دارم شبيه گوزن می شم بس که شاخ زياد در آوردم!
3-نمی دونم چرا يه مدته اينجوری شده!؟ ندا که خيلی وقته نمی نويسه. خورشيدخانوم هم که چند روزه نمی نويسه. احسان هم دو روزه هيچی ننوشته. هودر هم که رفته مسافرت و نمی نويسه. باران هم که خبری از نوشتنش نيست. سينا هم که نمی نويسه يا چند خط کم می نويسه. من و ماني هم که آپديت نمی شه. از اون روزی دو تا ايميل ما هم که خبری نيست. نظری هم که نمی ده کسی ما دلمون خوش باشه. مجله ماشين هم که در نمی آد. پرسه و کاپوچينو هم به همچنين. مطالبم رو هم که مدير مسوول رد می کنه. خودم هم که دارم بيخودی کيبورد فرسايي! می کنم. دلم هم که از همه چی و همه کس بدجوری گرفته. گريه ام هم که نمی آد. نمی دونم چی بگم والله
4- امروز مطالبم رو به واحه دادم تا برای اين شماره چاپ شه (واحه يه نشريه دانشجوييه تو دانشکده) اما خودم هم راضی نيستم. نمی دونم ولی يه جورايی اون حالت دلگيری اين غربت داره دوباره بر می گرده، در صورتی که برنامه من خيلی جالبه هميشه يکی از اينجاها هستم
الف-دانشکده: خوب دانشجهودوييم ديگه و بايد سر کلاسها لااقل بريم! :ـ)
ب-سلف: خوب اين از همه جا مهمتره، آدم اينجا می ره برای جهاد سازندگي! مخصوصا اگه خوابگاهی باشه که حتی دو روز هم بدون کافور دوام نمی آره و تمام بدن درد می گيره!
3-خوابگاه: من شبها ساعت يک بعد از نصف شب تا هفت صبح (يکشنبه ها استثنائا تا 10 صبح!) اينجا تشريف دارم و تنها کاری که می کنم خوابيدنه!!
4-نشريه: من تقريبا هميشه جز مواقعی که جاهای فوق نباشم اينجا هستم. يعنی به طور متوسط روزی چهار پنج ساعت. البته اينجا همه کار می کنم. از بلاگيدن تا درس خوندن و نوشتن
راستی بگم از هم اتقی امسالم، آقا من بدبخت شدم، من بيچاره شدم. هم اتقيم بچه تربت حيدريه است. علوم اجتماعی می خونه و سال چهارميه. داره خفن برای کنکور ارشد می خونه، ولی هر شب يکی دوتا از رفيقاش ميان اتق ما می خوابن. رفتارش هم به شدت روستاييه و من فکر می کنم با وجود اينکه آدم خوبيه من بايد در اولين فرصت اتاقم رو عوض کنم.

يک بار ديگه جلو رفت. ديد داره با آقای عليزاده (از بچه های سال بالايي) صحبت می کنه. يادش اومد که برای چی داره اين کار رو می کنه. قضيه اين بود که اون دختره به نسبت بقيه دخترا خيلی آدم فعالی بود. خيلی هم راحت با همه صحبت می کرد، ولی کار خودش رو راه می انداخت. طبق معمول هم انواع اتهامات بهش زده می شد. اين آدم هم فقط کاری رو می کرد که خودش تشخيص می داد. انواع کارهای فوق برنامه تو ليست کارايی بود که انجام می داد. می گفتن دختره با همه لا.. می زنه و از اين جور حرفا
قيافش خيلی غيرطبيعی نبود. شايد بشه گفت خوشگل هم نبود، ولی اينا هيچ خللی در کاراش ايجاد نمی کرد.
پسر يادش اومد که پارسال يه بار برگشته بين دوستاش موقعی که بحث اين تابلوی دانشکده (که همه بچه های همه رشته ها می شناختنش!) پيش اومده بود برگشته گفته: «قيافش مثل قورباغه است»
حالا هر کاری می کرد نمی تونست بره يه معذرت خواهی ازش بکنه. ايراد کار اينجا بود که دوجا با همديگه کار می کردن. همه اش مربوط به امسال بود. خيلی از حرف پارسالش پيش خودش هم خجالت می کشيد. دوباره نگاه کرد. ديد داره با يه نفر به شدت در مورد يه موضوعی صحبت می کنه. مثل همه هم سرش رو پايين نمی انداخت و خيلی باجرات صحبت می کرد. می دونست که بالاخره بايد يه روزی اين عذرخواهی رو از اون بکنه. کار آقای عليزاده تموم شد. دختر از دفتر اومد بيرون و اون رو ديد. سلام گرمی داد و از پسر عليک سردی (مثل هميشه) شنيد. خودش رو اين ور اون ور کرد. برگشت گفت «خانوم...» بقيه حرفشو خورد. نمی تونست بگه. دوباره سعيش رو کرد. «می خواستم بگم که ...» دهنش رو باز کرد و گفت: «ببخشيد قرار شد جلسه بعدی کی باشه!؟»
نتونست بگه. برگشت و رفت

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۲ مهر‌ماه ۱۳۸۱

پشت پرده «پیک پردیس»

اين در آمدن هفتگی «پيک پردیس» خودش به اندازه چند تا «يک پردیس» ماجرا دارد. نشريه يکشنبه ها منتشر می شود و به همين خاطر شنبه ظهرها برای تايپ، صفحه آرايی و چاپ بايد آماده باشد تا بفرستيم. اين آقای رييس (سابق) ما معمولا انسانی است خوب، متين، خونسرد، بااحساس، خوش قلب، خوش رو، خوش رفتار، خوش... و در يک کلام ماه. پنجشنبه جمعه ها که می رسد به يکباره بدل می شود به ديوی عصبانی، جوشی، زودرنج، بی احساس، سياه قلب، بدرو، بدرفتار، بدگفتار، بد... و در يک کلام خورشيد (آخه در حالت قبلی ماه بود ديگه!) اين ماجرای هر هفته ماست و امکان ندارد تکرار نشود. من که فکر می کنم ايشون شرطی شده و ناخودآگاه اين حالت در اون به وجود مياد و بيچاره در اين مورد هيچ کاری نمی تونه بکنه وبا بودن يا نبودن نشريه، در هر حال اين جوری می شه! من که بهش بايد توصيه کنم که اگه خواست روزی روزگاری (زبونم لال!) خواستگاری بره (که البته زودتر از بيست سال ديگه نخواهد بود! دانشجو پولش کجا بود!؟) بگذاره دوشنبه سه شنبه بره که از همون دم در رديش تابلو نباشه! خشم آقای رييس هم يه دليل بيشتر نداره جز اينکه دبير سرويسها مطلب نمی رسونن و صفحه ها خاليه!
اما دبير سرويسها:
1- آقای بمب خنده دبير سرويس طنز و کاريکاتور، هفته ای يه بار مياد و نيم ساعته يه کاريکاتور می کشه و می ره (به سرعت فرار می کنه!) و در همين حين تمام اعضای تحريره از درد به خودشون می پيچن و آقای رييس هم داره قهقهه می زنه!
2-آقای پروفسور دبير سرويس فرهنگ و هنر: ايشون در جور کردن مطلب به روشهای مختلف آزموده شده و آزموده نشده مهارت عجيبی داره و در ضمن هيچ علاقه ای به وب و اينترنت نداره و تمام مطالبشون رو از راههای ديگه منجمله چاپار و دود تهيه می کنه

3- آقای سبيلو، دبير سرويس خبر و گزارش: می توان گفت تمام اعصاب خوردی و ناراحتی آقای رييس از دست همين آقاست. در نشريه ما حدود 5 صفحه از هشت صفحه نشريه کار سرويس خبر و گزارش است. برای اينکار هم تنها موجودی تحريريه، سبيلو است و چهار پنج نفر خبرنگار تنبل، نا اينکاره! بی استعداد، و به شدت از زير کار در رو (نمونه بارزش خودم) حال حساب کنيد چه نشريه ای است که بيشتر ازدو سوم آن دست پخت سبيلو و همکاران شامل آقايان فريزر، ديزل، عاشق، کلاغ، همشهريمون(ما چاکريم!) موقشنگ و خودم يعنی جناب مستطاب جليقه! است. هميشه هم سرويس ماست که مطالبش را نمی رساند و اين مسئله هيچ ربطی به کاليبر بچه های ما ندارد!
هر وقت که ما تو نشريه مطلب کم می آوريم، به يکباره جناب رييس دست به قلم می شوند و با سرعتی باور نکردني! همه جاهی خالی را با مطالب تحريری، تصنيفی، خودشان پر می کنند! همه چی هم می نويسند. از خبر و گزارش گرفته تا قطعه ادبی و حتی طنز و مصاحبه! فکر می کنم لازم باشد (اخه تا حال پيش نيومده) آب حوض هم خالی می کنند! اما اين مسئله يک مشکل کوچک ايجاد می کند. آن هم اين است که نشريه از آن يکدستی خودش خارج می شود! همش هم تقصير آقای رييسه! آخه مطالب ايشون، با هر سرعتی که نوشته شوند و در هر موردی هم که باشند برخلاف بقيه نشريه در پيت نيست و وزين است! همين در نشريه يک حالت دودستی ايجاد می کند. سر همين موضوع بود که اخر آقای رييس نتوانست دوام بياورد و از اينجا به ديار پايان نامه عزيمت نمود!
قضيه نرسيدن مطالب و نمونه ها
آقای رييس ما برای هميشه رفتند! اين اقای رييس ما دانشجوی کارشناسی ارشد است و اکنون تنها پايان نامه اش مانده است. به قول خودش اگر اينجا نمی آمد آذر دفاع می کرد! حالا يک دفعه بعد از چهر شماره پا شدند و رفتند! مثل اينکه پای يه تعداد نمونه در ميونه. من که نمی دونم پايان نامشون در چه مورديه، ولی در هر حال ايشان برای رفتن نمونه ها را بهانه کردند و فرمودند!!! :«من برم به پايان نامه و نمونه هام برسم. چون اگه تا آبان نرم سراغشون خراب می شن و دوباره روز از نو روزی از نو!» البته بعدها مشخص شد که اين قضيه نمونه ها بهانه کذبی بيش نيست! چون منم يادمه موقعی که با حداکثر سرعت از اينجا تشريف می بردند (با دو پای قرضی، فرار می کردند!) از ميان هق هق گريه ها و ضجه ها وجيغ های بنفششون مشخص شد که فرياد می کشند:
«من اگه تا آخر عمر هم سعی کنم و حتی در محضر شما اساتيد! به مسئله آموزی بپردازم، نمی تونم حتی يه خط! مثل شماها، مطلب درپيتی بنويسم! من می رم و شما به راه خودتون ادامه بدين من به درد شماها و اين نشريه نمی خورم! من می رم شايد نمونه هام، منو از فکر اينکه شماها چه جوری می تونيد اينقدر بد بنويسيد رها کنن» و سپس به سرعت از دفتر نشريه دور شد. خدايش رحمت کناد!
پس از اين ماجرا آقای م.م. مدير مسوول نشريه (هرگونه ارتباط ايشون با آقای محسن ميردامادی به شدت تاييد می شه!!!) طی يک جلسه اضطراری به سادگی هر چه تمامتر و با دستی حلال (حلال به معنی حل کننده و نه به معنی نا حرام) تمام مشکلات دستور دادند که «سبيلو رييس می شود و جليقه هم دبير سرويس!»
حالا جالب اينکه من موقعی که اين جلسه برگزار می شد هم کلاس ديناميک داشتم و هم حذف و آضافه! هن و هن کنان، آخر جلسه رسيدم. ديدم همه با نگاهی گناهکارانه، پر از بدجنسی و همجنين حاکی از ترحم به من بدبخت نگاه می کنند! وقتی فهميدم قضيه چيه، داد زدم! فرياد کشيدم! ناله کردم! ضنجه موره به راه انداختم التمکاس کردم که: «آخه مگه شماها خودتون پدر برادر ندارين!؟ آخه مگه من چه گناهی مرتکب شده ام!؟ مگه اين فريزر يا اون عاشق نبودن يا دستشون شل بود!؟ اصلا ببينم، شما يه سوال از من کردين!؟ آقا اصلا مگه می شه موقعی که از يه نفر سوال نکردين بهش به زور مسووليت بدين!؟ من که نمی خوام و قبول هم نمی کنم! جون مادرتون بی خيال شين!! قول می دم بچه خوبی باشم! و ...»
آقا از ما اصرار و از اونا انکار! ما هر چی گفتيم به خرجشون نرفت و من بدبخت بيچاره شدم دبير سرويس خبر و گزارش! من که می دونستم با چه آدمايی طرفم و همکارام کيا هستن. می دونستم که از اين جماعت نيم خط هم در حالت عادی مطلب در نمی آد، چه برسه به 30 صفحه! اون سبيلو دو تا مشخصه داشت که من ندارم و می تونست از اين جماعت مطلب در بياره. اين جناب سبيلو يه هيبتی داشت و يه جو (نه بيشتر!) عقلی، با اون هيبتش ماها رو تهديد يا تحمير! (برگرفته از واژه حمار!) می کرد تا بريم دنبال کارها و با اون يه جو عقل سوژه مورد نياز رو تهيه می کرد. اما من بدبخت نه هيبتی دارم (البته با هيکل اشتباه نکنيد که هيکلم ماشالله توپ توپه!) و نه به اون سبک عقلي! حالا من بيچاره مونده ام و 30 صفحه A4 نياز به مطلب و کمتر از يک خط مطلب آماده!
حالا اين صدای منه که در دفتر نشريه و چه بسا تمام دنيا پيچيده که می گويم: «ديزل جان! قربون دستت! يه آگهی کار کن به اندازه کل نيم تای صفحه اول به اين مضمون که: «به مقدار متنابهی دانشجوی بيکار و زود خر شو! جهت کار در نشريه به عنوان خبرنگار، و همچنين چند تن (هر تن معادل هزار کيلوگرم!) مطلب درپيت! جهت پر کردن يک نشريه وزين! با شمارگان 5000 نسخه نيازمنديم!»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۰ مهر‌ماه ۱۳۸۱

من و او

من و او حدود سه سال پيش با هم آشنا شديم.بعد از مدتی رابطه مان به دوستی بدل شد. همسال بوديم و دغدغه های هر دويمان يک چيز بود. کنکور و دانشگاه (لعنت الله عليهما جميعا!) پيش دانشگاهی راهمان طوری بود که هر روز نيم ساعتی با هم همراه و همگام طی طريق می کرديم. هر روز اين مدته را حرف می زديم و از شير مرغ تا جان آدميزاد، از فلان فيلم گرفته تا بحث فلسفی، اجتماعی سنگين! چه سينماها که با هم نرفتيم و چه خنده ها که نکرديم. صبحهای جمعه می رفتيم و می دويديم و فارغ از نگاههای ديگران به تابلوبازی خودمان ادامه می داديم. از موقعی که من به اين خراب شده آمده ام ارتباطمان نه تنها کاهش نيافته، بلکه شايد عميقتر هم شده باشد. کافی شاپ رفته ايم، شام خورده ايم و تقريبا می توان گفت هر کاری بوده دوتايی انجام داده ايم و ..
حال چه فکر می کنيد؟
اگر منظور نظر من را يک پسر بپنداريد، می گوييد دو دوست معمولی، يا شايد دو دوست خوب، و حداکثر دو دوست خيلی با مرام و صميمي!
اگر دختر باشد چه می گوييد؟؟؟
می گوييد اين دوست د.. ببخشيد نامزد! اوست. عاشق و معشوقند. لاس بازار راه انداخته اند. از اين دختر پسرهای نديد پديد هستند. خاک بر سر ديوانه و لاشيتان بکند و...
چرا؟؟؟به راستی چرا اينقدر ممکن است به جنسيت مخاطبمان حساسيت داشته باشيم؟ چرا اين رفتارها که هر يک، مخاطبشان يک انسان است، اين قدر متفاوت تفسير می شود؟ اصلا چرا بايد به جايی برسيم که جنسيت مخاطبمان تا اين حد طرز رفتار ما را تغيير دهد؟ چرا بايد هر صحبت معمولی که با يک همجنس می کنيم، در صورت تغيير جنسيت مخاطب، نوع، شکل، طرز انتخاب کلمات، سرعت حرف زدن و حتی محتوای آن را تغيير دهيم؟
من قبول دارم که متاسفانه در ايران اکنون ما، تعداد آدمهايی که به جنسيت مخاطب خود اهميت زيادی نمی دهند، انگشت شمار است. اما ببينيد هر چند که شايد در واقعيت انگيزه ها و طرز رفتارها در اکثر موارد خلاف آن است که دوست داريم باشد، اما بايد قبول کرد که ادامه اين طرز تفکر و طرز تلقی از رفتارها، تنها به وضعيت موجود ادامه می دهد. وضعيتی که در آن مردم تنها در موارد خاص! به خارج از خط جنسيتی اطراف خود پا می گذارند. خطی که انسانها را به دو نوع مختلف تبديل کرده است. هر چند تکراری است، اما دوباره می گويم


بياييد انسان باشيم.
انسانی فکر کنيم.
انسانی رفتار کنيم.


پ.ن.: در مورد جنسيت آن که از او ياد کرده ام، نه سوال کنيد، نه قضاوت، نه اظهارنظر (واقعا شرمنده ام)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۸ مهر‌ماه ۱۳۸۱

دبیری ناخواسته

من اکنون چند روزی است که به سمت دبيری سرويس خبر و گزارش اين نشريه ای که توش هستم (پيک پردیس) به زور منصوب شده ام. قضيه از اونجا شروع می شه که سردبير قبليمون گفت که من ديگه نيستم و اينم چهار شماره ای که قولش رو داده بودم و من می رم به پايان نامه کارشناسی ارشدم برسم و استعفاش رو گذاشت روی ميز مدير مسوول. ايشون هم گفتن پس يه جلسه بذاريم در مورد يه سری مسائلی صحبت کنيم. جلسه روز سه شنبه، ساعت 4 بود. من روز سه شنبه ساعت 5 نوبت حذف و اضافه ام بود و همچنين ساعت 6-4 کلاس ديناميک داشتم و اين جور حرفها
هر جور شده ساعت 5:30 خودم رو رسوندم دفتر و ديدم به اين سمت، بدون اطلاع قبلی و يا هر گونه اجازه ای منصوب شده ام و بايد حداقل يک شماره اينجا بمونم. به خدا خيلی بده! چون بايد من تا فردا شب حداکثر، 30 صفحه A4 مطلب تحويل سردبير موقت که قبل از اين هم رييسم بود و من جای اونو گرفته ام بدم. حالا من هم می دونم که خبرنگارای ما عرضه هيچ کاری رو ندارن و مطلب رو بايد خدا برسونه. من هم اين روزهع هر چی نوشته ام (مثلا) طنز بوده و يکيش هم در اين مورد که سعی می کنم به زودی تايپش کنم بذارم اينجا. هيچی ديگه، افتادم به خشت زدن و خواهش و تمنا کردن که جون مادرتون يه مطلبی چيزی تهيه کنين بدين من کار کنم. خوب هر کی زورکی و موقعی که خودم نيستم به من يه وظيفه ای بده آخر و عاقبتش همين می شه ديگه!!!
يه سر به وبلاگ اين رييس من بزنين ببينين چی نوشته. راستی اين باران هم که در نهايت خوبی و خوشی پا شده رفته شمال. ولی بيچاره خيلی حالش گرفته است. راست می گم که می گم خيليها وقتی توی تجزيه تحليل يه رابطه بين دو نفر (چه خودشئن يکی از اون دو تا باشن، چه نباشن) کم می آرن و نمی فهمن پای عشق و عاشقی رو به ميون ميارن. يا می گن «دوستت دارم» يا می گن «دوستش داره» دنيايی از اشتباه توی همين عبارته

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۷ مهر‌ماه ۱۳۸۱

انسانیت، تنها اطمینان در دنیا

اين نوشته هنوز به ويرايش نهايی نرسيده است. بعدا (در آينده نه چندان نزديک!) ويرايش نهايی آن انجام خواهد شد
دنيايی که ما می بينيم يا ديده ايم تا چه حد درست و واقعی است!؟ آيا به راستی همه چيز همانهايی هستند که ديده ايم؟ آيا می تواند روابط ديگری بر اين دنيا حاکم باشد؟ اصلا آيا می تواند اين دنيا نباشد چيزی جز يک وهم؟
ما تمام زندگی و رفتارمان بر پايه اين فرض است که تمام آن چه می پنداريم صحيح است. يعنی دنيايی وجود دارد که کهکشان راه شيری يی دارد ... و من دانشجوی اين دانشکده هستم....
اين دنيا و روابط حاکم بر آن، می تواند جز يک دروغ بزرگ چيز ديگری نباشد
برای اثبات اين گزاره و اين که امکان کذب بودن تمام آن چه ديده ايم و پنداشته ايم، خيلی از آن چه می پنداريم ساده تر و نزديکتر است يک مثال ساده می زنم.
همه ما شبيه سازها را ديده ايم. دستگاه هايی که مثلا کابين خلبان و کلا شرايط پرواز را شبيه سازی می کنند. و به مرور هم با پيشرفت تکنولوژی طبيعی تر می شوند. در اين نوع دستگاهها لحظاتی شبيه سازی می شوند که شايد امکان وقوع آنها در حالت عادی از صفر هم کمتر باشد. حال به طور مثال انواع دنياهايی که جز در رؤيا به حقيقت در نيامده اند و جز در رايانه به تصوير!
مغز انسان يک پردازشگر است. تعدادی گيرنده و فرستنده و يک پردازشگر مرکزی واين گونه مسائل
گيرنده ها و فرستنده ها نيز همه عصبند و جنس پيامهای آنها نيز الکتريسيته است. پردازشگر مرکزی نيز تمام تصوير و صدا و تصور ما از دنيا نيز، از اين دريچه حواس پنجگانه و اعصاب!
حال فرض کنيد يک کامپيوتر قوی در اختيار داريم، که تمام گيرنده ها و فرستنده های مغز را (همان اعصاب يا نورونها) توسط الکترودهايی به آن وصل کرده ايم. برنامه ای نيز به او داده ايم تا بتواند تمام اعمال و شرايط را به گونه دلخواه ما شبيه سازی کند. مثلا با اراده ای مبنی بر حرکت دست چپ، پيامی از طريق نورونها به تعدادی از ماهيچه ها ارسال می شود تا به فلان ميزان حرکت کنند. فيدبک و بازگشت آن نيز از اعصاب حسی دست و همچنين از چشم به مغز می رسد و بدين وسيله متوجه می شويم که فلان کار مثلا انجام شده است. پس می توانيم مثلا به گونه ای برنامه به گونه ای عمل کند که مثلا دست چپ نداريد. کافی است در پيامهای بينايی و لامسه تغيير (تصحيح) کوچکی ايجاد شود. حال از اين طريق می توان برای هر کس يک دنيای مجازی به وجود آورد. اين شبيه سازی (مجاز) می تواند از شبيه سازی يک خانه يا محله شروع شود. اما آيا اين مساله پايانی دارد!؟
می توان دنيايی نو با روابط علی و معلولی جديد خلق کرد.زياد بحث نمی کنم. هری پاتر را چگونه قبول کرديد!؟ گفتند که شما چون نديده ايد قبول نمی کنيد و شما هم قبول کرديد. حال بقيه مسائل دنيا چرا نشود!؟
بايد قبول کنيم تمام تصورات ما و باورهای ما در خصوص دنيا و روابط حاکم بر آن نيز، به نوعی نتايج استقرائی آن چيزهايی است که تاکنون ديده ايم نه يک علم حقيقی. به عبارت بهتر آن گونه که به وجود خدا يا من خودتان(نفس خودتان، روح خودتان يا هر چيزی که اصل شماست آن چه به او می گوييد من) پی برده ايد، به آنها پی نبرده ايد. آن گونه که فلاسفه می گويند يعنی علم حضوری نيستند. پس از دنيای ما چه می ماند و با اين دنيای موجود چگونه بايد رفتار کرد!؟
از اين دنيا تنها دو معلوم حضوری آن،يعنی خودم يا من من و خدايم برای من به قطعيت وجود دارند و
بقيه تنها نوعی حسند. اينکه با اين حس و مجاز نيز چه بايد کرد يک کليد بيش ندارد:
آن را يک بازی بپنداريد و ديگر هيچ. يک بازی که می تواند SIMs باشد يا FIFA، Commondoes يا Resident Evil!هر چه که شما بپنداريد يا شما بخواهيد همان است. اما يک شباهت اساسی به تمام بازيها دارد. آن هم اينکه اين بازی قواعدی دارد و شما نيز بايد بر طبق آنها رفتار کنيد. البته با يک شرط اساسي: بايد ذهنتان را به کار گيريد تا قواعد را درست بشناسيد.
از نظر من قاعده اصلی اين بازی اين است که انسان باشيد. يعنی با تعريفی که از انسان ارائه شده خود را وفق بدهيد. حال شايد بگوييد که اين همه جا هست و همه کس آن را می دانند اما...
اما ددر اين است که بسياری از ما جاهای زيادی اسير افکار و عقايدی می شويم که می گويند مثلا هر چه اين شخص گفت صحيح است يا آن که می گويد با وجود اين که می دانی اين عمل انسانی نيست به دليل جنسيتت بايد فلان کار را انجام دهی يا انجام ندهی و الخ
من اصولا نصايح و پندهای ديگران را هميشه با ترازوی عقل خودم توزين می کنم. زيرا ابزار من در اين بازی همين عقل من است. هنگامی که هيچ کدام از اطرافيان من پاک،مقدس و عاری از هر گونه اشتباه نيستند! پس به چه دليلی من بايد بر گفته های آنان بی هيچ تفکری گردن نهم!؟
اين که آنان،هيچ يک پاک و مقدس نيستند، نشات گرفته از اين موضوع است که علم من به وجود آنها قطعی نيست. کسی که وجودش و يا عدمش (لااقل برای من) مشخص نيست و احتمال اين که جز وهم چيزی نباشد می رود، چگونه ممکن است مقدس باشد و عاری از هر گناه و اشتباهي!؟ ]البته دقت کنيد که اين را در خصوص آدمهای دور و برتان دارم می گويم و من منظورم به هيچ وجه ائمه اطهار و رسول اکرم نيستند. دلايل اين مساله هم بماند برای فرصتی ديگر[ حال اين با شماست که حرفهای ديگران را دربست بپذيريد يا نه! حتی هزليات مرا!!!
ببينيد در اين بازی شما بايد آن گونه که می خواهيد و تصور می کنيد درست است عمل کنيد (توجه: من هم اگر جای حضرت موسی بودم سعی می کردم تا جلوی حضرت خضر را بگيرم. هر کس به فراخور داناييهايش بايستی عمل کند، سکوت موسی گناهی است نابخشودني! خضر بايد برای حقانيتش دليل بياورد نه موسی برای ناحق بودن کار خضر) از نظر من اين بازی اخلاقی است و اخلاق هم برگرفته از آن چيزهايی است که می دانيد و تشخيص می دهيد که درست است.نمی توان توقع داشت در دنيايی که به هيچ کس و هيچ چيزش اطمينان و اعتمادی نيست، شخص بر اساس آن چه نمی داند و ديگری ادعای دانستنش را می کند قضاوت و عمل کند.
در هر حال من روابطم را با تمام آنچه در آن است (فيه ما فيه) دنيا بر اساس عقل خودم و اطلاعات خودم تنظيم می کنم. زيرا در هر صورت من بايد پاسخگو و مسوول آن چه انجام می دهم باشم. در خصوص اين بازی هم معتقدم نتيجه اصلی و ماهيت نتيجه آن (بردن يا باختن) تنها منشا گرفته از رفتار اجتماعی من است. ببينيد بازيگران اصلی و رقيبان و رفيقان و آزمايشگران اسلی اين بازی، انسانها هستند. رفتار کردن انسانی يا غير انسانی با آنهاست که نتيجه اصلی اين بازی را رقم خواهد زد. يعنی کارهايی که در خلوت خودم و خدايم می کنم، (بسته به خوب يا بد بودنشان) می تواند نتيجه بازی را سبکتر سنگينتر کند. می تواند من را به دردسری عميقتر و «عذابی اليم» تر بياندازد يا بهشت را برای من برينتر کند، اما شما هر چه هم خدا را بپرستيد، در صورت مردم آزاری و رفتار خلاف انسانيت، بازنده ايد و شايسته عذاب! هر چه قدر هم خدا را نفی کنيد يا نماز و روزه نخوانيد، ولی با انسانها انسانی رفتار کنيد و در اجتماعی که (صرفه نظر از حقيقت يا مجاز آن) در آن زندگی می کنيد به عنوان يک انسان و آدم خوب شناخته شويد، باز هم راه شما به جهنم ختم نخواهد شد. ببينيد اصل بازی پذيرش حقيقت (وجود و حقانيت معبود) نيست، بلکه خود بازی است. بازی خوب بودن و انسان بودن. شايد روح ما آمادگی کامل و توان لازم را برای بازی کردن در نقش يک انسان (با اين روحيات و مشخصاتی که دارد) را نداشته باشد. اما چه می توان کرد!؟ در هر حال اين بازی ايست که در آن هستيم و بايد با بردن به مراحل بعدی (که الحق والانصاف هيچ کس از چيستی آنها مطلع نيست) پا بگذاريم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۷ مهر‌ماه ۱۳۸۱

پرسه، مجله رفقا بدون ما

هنگامی که پس از سالها يه سري!!! به اينترنت زدم به لينک يک نشريه الکترونيکی برخورد کردم به نام پرسه که با ديدن نام نويسنده های آن به شدت شاخ درآوردم. بچه های خودمانند. بله، بالاخره يک بخاری از بر و بچه های علامه حلی بلند شد و يک نشريه راه انداختند. با توجه به ذيق (درسته!؟) وقت اطلاعات تکميلی در آينده داده خواهد شد واما قضايای خودم
من بيچاره شدم رفت. من بدبخت شدم آآآآآآآآآآآآآآآآی کمممممممممممممک کنيد. بنده فعلا به سمت دبير سرويسی نشريه انتخاب شدم. تقصير اين آقای رييسه که استعفا داد رفت دنبال تزش!!! آخه آدم عاقل (مثلا خودم!!!) نشريه دانشگاهی با 5300 نسخه شمارگان چاپی و همچنين کاملا بی مزد و مواجب و عوايد، همچنين با زحمت و اعصاب خورد کنی فراوون رو ول می کنه می ره دنبال تز کارشناسی ارشدش!!!؟؟؟
هيچی ديگه، دبير سرويس ما شد فعلا رييس و بنده موقعی که عرق ريزان از حذف و اضافه و کلاس ديناميک به سمت جلسه با مديرمسوول (که ايشون رو رييس دانشگاه تعيين می کنه! اما همه فحش و فضاحتها رو ما چاپ می کنيم) می دويدم پس از ورود با چهره هايی حاکی از بدجنسی مواجه شدم که فرياد زدند: «تو به جای ... شدی دبير سرويس خبر و گزارش!» آخه من بدبخت 30 صفحه دستنويس، مطلب از کجا بيارم که جمعه بدم دست ايشون!؟ ها؟؟ مگه خودتون پدر برادر ندارين که من بدبخت رو گذاشتين!؟ مگه من دو هفته بيشتر اينجا بوده ام؟؟ آقا هر چی ما گفتيم تو کت اينا نرفت...
حالا يک هفته است می خوام يه مطلب رو کامل کنم بذارم اينجا و بدم يه نشريه تو دانشکده چاپ بشه (همونی که می خواست بهم ستون ثابت بده!) کلی حرف هم تو دلم مونده که می خوام فرياد بکشمشون. يه مطلب طنز رو هم در 10 دقيقه ديروز نوشتم که بايد تايپ کنم بذارم اينجا 5000 تا قول ديگه هم داده ام. از اتاقم هم انداختنم بيرون. الان از زير کار در رفته ام که شايد اون مطلبه رو کاملش کنم بذارم اينجا!!!
من به روزانه 24 ساعت وقت اضافه نيازمندم!!! کسی اضافی نداره به من قرض بده!!!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۳ مهر‌ماه ۱۳۸۱

زاویه

دوستی می گفت که پسرها عميقند و محدود، اما دخترها وسيعند و سطحي
من می گويم که پسرها سطحی اند و به سادگی قابل درک، دخترها عميقند و پيچيده
می گويم که درک افکار يک پسر و حدس زدن در مورد لان چه انجام می دهد و آن چه می انديشد سهل است و آسان
او گفت که دخترها دنيايی دارند سرشار و شلوغ، اما بسيار نکته بين هستند و کوچکترين چيزی در خاطرشان باقی می ماند. اين موضوعی است که بسياری فراموش می کنند
می گويم که باز هم رفتارشان غير قابل پيش بينی است و آن چه، بدان می انديشند دست نيافتنی. نمی توان حدس زد چه واکنشی خواهند داشت
می گويد که دير تغيير می پذيرند اما باز هم از حدودی فراتر نخواهند رفت. اما پسران به سادگی از بنياد عوض می شوند و به روی خود نمی آورند. دختران هر چه دارند در يک سبد است، اما پسران بعضی داشته های خود را پنهان می کنند تا آنگه که بخواهند
می گويم...
می گويد...
آيا ما در خصوص يک چيز حرف می زنيم و اين فقط دو زاويه ديد متفاوت است يا آنکه طرز فکرمان از بن و ريشه متفاوت است. چرا آن چه می گويد و اين چه می گويم اين قدر متفاوت و متضاد است!؟ آيا دنيای من و او يکی است!؟
باز هم بگوييد اخلاق مطلق است و نه نسبي! ما از روی افکارمان عمل می کنيم. هنگامی که ما و آنها متفاوت می انديشند، پس عمل ما نمی تواند يکسان باشد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱۲ مهر‌ماه ۱۳۸۱

یک نفره، به مقصد آرژانتین

مطابق معمول بی خيال و بدون برنامه ريزی قبلی به ترمينال رفتم. هميشه همين جوری می روم. هر وقت بليت قطار نداشته باشم، راحت وسايلم را جمع می کنم و می روم باجه سيروسفر و می گويم: «لطفا يک بليت برای آرژانتين بدهيد» البته از قبل ساعت حرکتش را می دانم. هميشه چهار و نيم، پنج و نيم و ... است. سعی می کنم مثلا شش و ربع برسم تا علافی نکشم. بعد از تمام شدن امتحانات ترم دوم، چند روز بيشتر ماندم تا نمره دو تا از درسهايم را بفهمم و بعد برگردم. بالاخره از خير يکيشان گذشتم و عزم بازگشت به سرمنزل مقصود در جانم افتاد! مثل هميشه رفتم ترمينال و يک بليت به مقصد ميدان آرژانتين گرفتم و رفتم سوار اتوبوس شدم. دردسرتان ندهم دو بار هم جايم را عوض کردند تا عاقبت روبروی تلويزيون دوم، اولين صتدلی بعد از در نشستم. طبق معمول تمام سفرهايم با اتوبوس، اين بار نيز بغل دستيم مهندس عمران بود و پيمانکار!! و مانند هميشه کارت ويزيتش را نيز به من داد. کيف پولم پر شده از اين کارتها! من هم نشستم و شروع به مجله خواندن کردم با کيف فراوان! اما صداها لحظه به لحظه مرا از داخل مجله در می آورد. آخر مشکوک شده بودم. زيرا که انگار صحبت از سوالات يکی از امتحانات آن ترمم بود. صدا متعلق به يک دختر بود!!! من هم با کمال دقت و سه بار خواندن تشهد! لحظه ای برگشتم و آنگاه ديدم: ای دل غافل! يکی از همکلاسيهای خودم است!!! البته می دانستم هم ولايتی خودمان است، اما در کمال تحير همسفر هم شده بوديم! يک رديف عقبتر و در طرف مقابل نشسته بود، طوری که به راحتی هر چه تمامتر مرا می ديد! خوشبختانه لحظه ای که بر گشتم، رويش به اين سمت نبود (الهی شکر)
بشنويد از اين همکلاسی ما که کيست. ايشان يک خانم مودب و متشخص است که به دلايلی که واقعا همچنان اين جانب از آنها بی خبرم! خاطرخواه زياد دارند. از همه نوع: سال بالايی، همکلاسی، همسال از رشته های ديگر و ... از بچه پولدار مشهدی گرفته تا بچه فلان شهرستانک! من که به نوبه خويش، هيچ مورد خاصی را در ايشان رويت نکرده ام. لباس عادی، سر و وضع عادی، قيافه تقريبا عادی، رفتار عادی و تا حدودی سنگين، اصولا هيچ کدام از مشخصات خاص در ايشان تا کنون ديده نشده است
ولی خوب در کل من از همسفری با ايشان راستش را بخواهيد خوشحال نشدم، زيرا من که کلا آدمی هستم که هيچگونه تريپی در اين موارد ندارم، هر برخوردم ممکن است موجب نوعی سوء برداشت شود و اين آغاز بدبختی است. القصه اينکه ما خودمان را به آن راه زديم که بله ما کلا گيجگول تشريف داريم و اصلا متوجه اينکه بحث در مورد يکی از همين امتحانات اين ترممان است نمی شويم!!! سرم را مجددا اين بار بدون هيچ گئنه شکی در مجله فرو کردم و از آخرين پيشرفتها کيف! تا آنکه به ناگاه دستی محتوی دستمالی پر از ميوه و صدايی نازک با پيام : آقای ... (يعنی اينکه فاميل بنده مورد خودسانسوری قرار گرفت!) بفرماييد ميوه ميل کنيد!» من هم با قيافه ای کاملا متعجب (البته فکر کنم تقلبی بودن آن را فهميده بودند) برگشتم و گفتم: «اِ... سلام خانم فلاني! حال شما خوبه!؟» البته بايد در اينجا متذکر شد که خانم فلانی دم پنجره نشسته بودند و اين صدا و تعارف متعلق به خانم ؟؟؟ (ببخشيد! من هر چه فکر کردم ايشان را به جا نياوردم حتی تا امروز!!!) بود که در کنار خانم ... نشسته بودند و با ايشان صحبت می کردند. ناگفته نماند که مثل اينکه خانم ؟؟؟ همراه خانواده بودند. يا حداقل همراه والده مکرّمه شان! من هم پس از مختصری تعارفات معمول، به کار خودم ادامه دادم. يعنی با بغل دستيم سر صحبت گشودم. مجله ام را با اشتياق کامل و لذت تمام خواندم. فيلم آشغال اتوبوس را ديدم (خدا را شکر! که از اين عاشقانه های ايرانی و هندی نبود!!!) و گرفتم تخت خوابيدم. هنگامی که اتوبوس برای شام و نماز نگه داشت، بار ديگر دستی اين بار به همراه ساندويچی (که مامان خانم ؟؟؟ اختصاصا برای ما تهيه کرده بود) از پشت سر بر ما نازل شد و پس از تعارفات معمول پذيرفته گرديد (خدايا! دمت گرم که شام ما را نيز بر ما نازل فرمودي! حالا به جای دست غيب، دست خانم ؟؟؟ آن را به ما رساند!) در هر حال ما بعدها تا غانتهای سفر حتی يک کلام نيز با اين خانم ... صحبت نکرديم تا اينکه اتوبوس به ترمينال رسيد و من نيز شديدا قصد کرده بودم از روی ادب لااقل از خانواده ؟؟؟ تشکر و با خانم ... هم خداحافظی بکنم. مورد اول انجام شد، اما به محض رسيدن به تهران، خانواده و پدر خانم .. و به همچنين ايشان به سمت يکديگر هجوم بردند و من به عينه عشق پدر و دختری را مشاهده کردم. خوش به حال ايشان باد که اولا می توانند از قبل برنامه ريزی کنند تا مانند بنده تشنه و گرسنه به مقصد نرسند و همچنين در مقصد کسی پيدا می شود که به ايشان بگويد «باقاليت به چند، من!؟» (هر من، معادل سه کيلوگرم استّ!!) مثل من نيستند که همينجوری سرم را می اندازم پايين و چون يک حيوان چهارپا با يک ساک و اين جور چيزها راه می افتم توی شهر! واما نکات اين ماجرا از ديدگاه اين حقير:
1-اين خانم ... می تواند هر فکری بکند برای نمونه:
«پسره پررو! واسه من چس کلاس می ذلره و تحويل نمی گيره»
«پسره بی ادب! حتی دو کلمه حال و احوال پرسی هم نکرد!»
«پسره جوات! شب خجالت نکشيد، همين شکلی کفشهاش رو در آورد پاش رو دراز کرد و خوابيد»
«پسره خرخون!جز خوندن هيچ کاری بلد نيست.حتی نيومد يه دو کلمه با من صحبت کنه يا لا... بزنه، يه ذره خوش بگذره!»
«گل پسره!!! چه بچه با ادب و با حيايي!!! روش نشد حتی يه دو کلمه حرف بزنه! الان هر کی بود از اول تا آخر يا روش به عقب بود يا اينکه اصلا سرپا ايستاده بود!»
«پسره بی حيا! معلومه از اون ‹آب زير کاه› های اساسيه! اين اداها رو در آورد که مثلا من خيلی خوبم! بيا با من دوست شو!!»
«پسره بی چشم و رو! معلومه اينقدر دوست د... (ببخشيد! نامزد!!!) داره که ديگه به ما محل نمی ذاره. آخه با ين قيافه و هيکل کی به تو محل ميذاره؟»
«پسره خر! تقصير منه که همه افتادن دنبال من!؟ تو هم حتما فکر کردی که من با اينا کاری دارم و نخواستی خودت رو به جمع اونا اضافه کني! آره!؟ خاک بر اون سر بی عقلت کنن که جو گرفتت!»
«پسره نامرد! نيومد يه تلاشی بکنه که شايد اينم بذاريم سرکار! يه ذره بخنديم!»
«پسره پاستوريزه!اصلا تو خجالت نمی کشی اسم خوت رو می ذاری بچه تهرون! بچه تهرون اينقدر بی عرضه و بی بخار نديده بودم تا حالا!»
«چه بچه خوبي! خدا پدر مادرش رو بيامرزه (خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه!) که اين يکی ديگه نيومد پاپيچ من بشه! همشهری هم که هستيم. اگه بقيه بودن به زور شماره تلفن هم می دادن و شايد حتی قرار هم می ذاشتن!!»
«آدم خوبيه! اين يکی ديگه نيومد روی کارای ديگران بگه که اين خانم ... با هر کی که بهش برسه لا... می زنه! کاش مردم يه ذره بی خيال من می شدن تا راحت به کار و زندگيم برسم»
«پسره تعطيلات رفته اصلا! نه موقعی که سوار شد من رو ديد نه حالا با اين همه گرايی که دادم دوزاريش افتاد! شايد هم اصلا يه دوست د... (ببخشيد! نامزد!!) داره که من در مقابل اون هيچم! ای که کوفتش بشه الهي! نه بابا! اصلا مالی هم نيست. احتمالا قبلا يکی يه درس اساسی بهش داده که جرات نمی کنه!»
...
ای خدا بزنه تو کمر هر چی شهر ... است!(در اينجا ... همان شهری است که من در آن تحصيل می کنم. همان شهر خيلی بزرگه) نگاه کن کار ما به کجا کشيده که جرات نمی کنيم دو کلمه از روی انجام ادب با همکلاسيمان حرف بزنيم. نه به دليل موارد بالا بلکه به دليل ذهنيت منفی که به دليل هر کاری که آدم بکند ايجاد می شود. در اين مورد خواهم نوشت

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم