دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۸ آبان‌ماه ۱۳۸۱

داستان دونده و چند چیز دیگر

يکی نيست به من بگه تو برو در همون مورد اقتصاد و خودرو حرف بزن و چيز ميز بنويس که بعضی حرفا به تو يکی نيومده و ما هم ازت انتظارش رو نداريم. پس من هم می گم: چشم! هر چی شما بگين همون درسته! من اصلا همينجا رسما توبه می کنم. اصلا اين مسائل حيطه آتش است و بايد به آرامی از کنار آنها عبور کرد. پرداختن به اقتصاد و نظريات اقتصادی خيلی بهتر و واجب تر از اين جور مسائل بيخوده.
دو بيت:
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و اگر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت
همه کس طالب يارند، چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است، چه مسجد، چه کنشت
پچند شب پيش موقعی که اون متن منفور رو می نوشتم، به شدت ناراحت، عصبانی و از همه بدتر مريض بودم. داشتم تو تب می سوختم و به همين خاطر چندان اون منظوری رو که می خواستم نتونستم برسونم. سر همين قضيه اتاق که رسيدم ديوان حافظ رو باز کردم و برای خودم و زندگيم فال گرفتم. راستش رو بخواين حافظ هميشه صريح و دقيق به من جواب می داد، اما اين دفعه نمی دونم چی شد که هر چی فکر کردم چيز زيادی دستگيرم نشد. اينم سه بيت اول فال من:
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
بر آستان جانان،گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی، بر آسمان توان زد
قد خميده ما سهلت نمايد، اما
بر چشم دشمنان تير از اين کمان توان زد
لطف کنيد و زحمت بکشيد و بريد يه ديوان حافظ برداريد و تمام غزل رو بخونيد و بعدش توی نظرخواهی (اگه درست بود و اومد) بنويسيد که چی گفته، چون من که نفهميدم. در ظمن يه جورايی حافظ و حرفاش رو قبول دارم. اما حقيقتا اين بار هيچی حاليم نشد. تو رو خدا بگين چی گفته
از شدت بيکاری و ناراحتی نمی دونم چی کار کنم. اگه اول ترم بود می رفتم و يه کتاب آموزش جاوا می خريدم و از اون ور هم سايت خاطرات (آموزش زبانHTML و برنامه نويسی و طراحی وب) رو دانلود می کردم و روزی سه بار قالب وبلاگم رو عوض که چه عرض کنم! خراب می کردم. البته يه ذره چيزايی ياد گرفتم در هر صورت دارم کم کم يه چيزايی ياد می گيرم و لذت هم می برم. اما خوب، اينقدر تو اين چند وقته توی نشريه به من خوش گذشته بود که انگيزه برای انجام کار ديگه ای ندارم. مريضی دو شنبه ام هم احتمالا به همين دليل بوده. چون امروز ظهر رفتم و دو ساعت نمام فوتبال بازی کردم و دوييدم. حالا اگه دوشنبه منو می ديدين می گفتين که گلاب و شکر و آب و زعفران و پسته و نمی دونم از اين چرت و پرتا آماده کنن تا يه حلوای مشتی برام بپزن تا مبادا بعد مرگم (خدا بياره اون روز رو الهی!!!) جماعت آبرومندانه تو ختم من پذيرايی بشن. در هر حال نشد که بميرم و مثل اون کلاغ بيچاره، (شايد هم خوشبخت!) راحت شم. می دونين چيه!؟ من دو تا عادت بد دارم. يکی اينکه بايد پشت کامپيوتر باشم تا نوشتنم بياد. دومی هم اينکه بايد محيط ساکت و آروم باشه. سر اين بود که تابستون شبا ساعت يازده می شستم پشت کامپيوتر و می نوشتم تا شش صبح! و الحق و الانصاف از اون نوشته هام بيشتر خوشم ميومد. هر چند که هيچ کس جز خودم و باران اونا رو نخوند :( چون الان روزی حداقل ده دوازده تا خواننده دارم اينو می گم. اگه اينجاها اومدين، حتما يه سری به اون سه چهار هفته اول بزنين و نوشته های اون موقع منو بخونين که بهترن. الان تو اتاق کامپيوتر دانشکده هستم و با وجود اينکه الان از هر ساعتی خلوت تره اينقدر شلوغه که چيزايی رو که مدتهاست روشون فکر کرده بودم تا بنويسم يادم نمی آن. به همين خاطر فعلا اين نوشته قشنگ باران رو داشته باشين تا بعدا ببينم چی می شه. قول می دم نيم ساعت ديگه دودستی می کوبم توی سرم که چرا اون موضوع يادم نيومد يا ننوشتمش. اميدوارم به زودی دوباره اينترنت دار بشم و مرتب تر بنويسم. بسه ديگه! برای اين دفعه

دونده نوشته ای از باران
از ديرک گذشت.ديرک مثل کاکتوس وسط کوير از کنار پيست سربرآورده بود.شيارهای عرق صورتش را زندانی کرده بودند.عرق از صورتش ميچکيد و روی سطح پيست ناپديد ميشد.صدای نفسهای خودش را ميشنيد.اينها همه ازلی و ابدی بودند.به مانع اول نزديک ميشد.سرعتش را بيشتر کرد تا بتواند از روی آن بپرد.خطهای سياه و سفيد مانع به چشمش آشنا بود.از روی مانع پريد.صدای ونگ گريه بچه ای را شنيد.بچه تازه به دنيا آمده ای که دکتر به باسنش صربه ای ميزند و او شروع به گريه ميکند.مادری را ديد که به بچه اش شير ميدهد.بغل مادر بود و او را سخت چسبيده بود.انگار تمام دنيا به او هجوم می آوردند و تنها پناهگاهش آغوش مادر بود.زندگی به همين سادگی جريان داشت.به مانع دوم رسيد.با نشاط خيز بلندی برداشت.هنوز از آنطرف مانع پايين نيامده بود که صدای پرندگان را شنيد.بوی چمن را حس کرد.صدای خنده بچه ای را شنيد که با پدرش به گردش رفته بود.بچه ناشيانه ميدويد و از روی کنده های درخت و جويهای آب ميپريد.او جز خودش کسی را نميديد.ديگر دونده ها و تماشاچيها هم اگر حضور داشتند او نميديدشان.خيز بلند ديگری برداشت با همان شادی کودکانه آن کودک و مانع بعدی را هم پشت سر گذاشت.به محض رسيدن به زمين دردی را در دستهايش احساس کرد.صدای ترکه ای را شنيد که به دستی برخورد ميکرد.معلمی را ميديد که ترکه را بالا و پايين ميبرد.صدای همهمه شادی بچه ها در زنگ تفريح را ميشنيد.بازيهای کودکانه.در چشم به هم زدنی به مانع بعدی رسيده بود.از اين هم عبور کرد.نوجوانی را می ديد که دنيا در ذهن و قلبش،در روحش شکل ميگرفت.جوانه هايی را ميديد که ميشکفند.صدای دورگه،رشد موهای صورت،پرخاش،بيقراری.بلوغ.نوجوان تبديل به يک انسان کامل با عقايد و روحيات خاص ميشد.از مانع بعدی با قدرت پريد.ضربان قلبش را بيشتر از هر چيز ديگری ميشنيد.بين دو مانع چشمهای زيبايی را ميديد.گرمای دستهايی را احساس ميکرد.قلبش در سينه اش به شدت ميتپيد.طنين قلبش برايش نيرويی به جلو بود نيرويی مهار نشدنی.دو سه نفر دونده ديگر را در کنار خود ديد.از مانع بعدی با ظرافت و زيبايی ولی به سرعت عبور کرد.صدای هلهله شادی را شنيد.صدای کف زدنهای ممتد.فکر کرد مسابقه به پايان رسيده ...... اما نه.عروس و دامادی را ديد.مجلس با شکوه.زندگی مشترک.خانه.صدای ناله های ممتد يک زن.عرق بر تمام بدنش چيره شد.لذتی بی پايان درخود حس ميکرد.از مانع بعدی هم پريد.نيرويش تحليل ميرفت.پريدن از روی اين همه مانع امانش را بريده بود.صدای لرزان انسان پيری را ميشنيد.خورشيد در حال غروبی را ميديد.از سرعتش کاسته شد.تنهايی را بيش از هر زمان ديگر احساس ميکرد.از مانع بعدی هم به سختی عبور کرد.ديگر نيرويی برايش باقی نمانده بود.فرشته باابهتی را ميديد با لباسی سياه در جلوی او ايستاده بود و دستش را به سوی او دراز ميکرد.گويی امانتی به او داده شده بود و اکنون او بايد اين امانت را پس ميداد.امانت را به سختی پس داد.کوچکترين نيرويی برای او باقی نمانده بود.سرعتش به حداقل ممکن رسيده بود.اما او ادامه ميداد.چاره ای نداشت مسابقه همچنان ادامه داشت.از ديرک گذشت.ديرک مثل کاکتوس وسط کوير از کنار پيست سربرآورده بود.شيارهای عرق صورتش را زندانی کرده بود.عرق از صورتش ميچکيد و..... .

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک