دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
جمعه ۸ آذر‌ماه ۱۳۸۱

انتظار

در حياط آموزشگاه نشسته بودم.تنها.دور تا دور حياط پر از نيمکت خالی بود.من هم يکی از همانها را پر کرده بودم.نشسته بودم و کيفم را کنارم گذاشته بودم.منتظر بودم.هوا سرد بود.کلاهی که واسه ام خريده بود را سرم گذاشته بودم.زياد هم سرما را حس نميکردم.منتظر بودم.دير کرده بودم.حياط آموزشگاه خلوت بود.گهگاه دانشجويی استادی کسی از در چهار طاق حياط وارد می شد و وارد ساختمان اصلی می شد.زانويم را روی آن يکی انداخته بودم و سرم روی پايم گذاشته بودم.دلم می خواست چشمهايم را ببندم اما می ترسيدم لحظه ی آمدنش را از دست بدهم.«نکنه نياد!»کم کم داشتم می ترسيد.صدای کلاغی از جايی بلند شد.نمی توانستم از کجا شايد هم نمی خواستم بدانم.ياد موقعی افتادم که شکارچی کلاغ بودم.تمام کلاغها را می کشتم و از همه شان از ته قلب متنفر بودم.صدای کلاغ کم کم بلند می شد و من کم کم بيشتر می ترسيدم.جداً اين پرنده روی من تاثير بدی دارد.تمام قلب من پر بود از نفرت.زندگی ام خالی بود و سرد.درست مثل حياط آموزشگاه.تا او آمد.همه چی عوض شد.هوا گرمتر شد.عشق به قلبم نفوذ کرد.زندگی من ديگر خالی و پوچ و سرد نبود.ديگر برای هر چيزی دنبال بهانه نبودم.همه چی او بود.حالا می ترسيدم نيايد.هم کلاسيها آرام آرام می آمدند.هر کدام نگاهی به من می انداختند و لبخندی می زدند و وارد ساختمان می شدند.هوا سرد بود.نمی توانستم لبخندشان را تفسير کنم.بعضی از حسادت بعضی از دلسوزی و بعضی از تمسخر.من همه شان را با هم قاطی کردم.حتماً با خودشان می گفتند «امروز دوستش نيومده هورا!!» يا «آخی امروز دوستش نيومده!!» و يا «آخی آخی بچه دوستش نيومده افسرده شده نميتونه بياد سر کلاس!!» هنوز نيمده بود.داشتم نگران می شدم.«نکنه واقعاً نياد» صدای کلاغ بدجوری بلند شده بود.انگار از همه جای حياط سرم داد می زد که نمی آيد.نمی توانست نيايد.می دانست اميدم به اوست.حتماً می آيد.يکی از هم کلاسيها آمد.يک خانم که از نشستن ما پيش هم جرات گرفته بود.پرسيد:«بعد از استاد ميري؟» نگاهش کردم و لبخند زدم.زوری. «منتظر دوستاني؟» تنها کسی بود که حرف دلش را زد.از اين کارش خوشم آمد.«بله اگه بيان.هيچکدومشون نيومدن» هوا ديگر بيش از حد سرد شده بود و کلاغ ها به من هجوم می آوردند.من مترسکی شده بودم که هيچ کلاغی از من نمی ترسيد.يادم داده بود که متنفر نباشم.«اَه انگار همه ی پيکانای تهران امروز از اينجا ميگذرن.هيچ ماشين آبی رد نشده.چه برسه به ...» چشمم به در چهار طاق حياط بود.می دانستم می آيد.از کلاس مدتی گذشته بود.نمی توانستم بدون او سر کلاس بروم.يک ماشين آبی ايستاد او آمده بود.صدای کلاغها تمام شد و هوا گرم شد.مخصوصاً سرم که کلاهی که او برايم خريده بود سرم بود و مخصوصاً قلبم که خودش در آن بود.زندگی دوباره آغاز شده بود و من ديگر نمی ترسيدم.اما اگر نمی آمد چي؟ اگر نمی آمد ... .

fhvhk

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۷ آذر‌ماه ۱۳۸۱

PM

خدا جون! خدای خوب و مهربون! يک سال ديگه هم می گن که گذشت و من، همچنان تنها و غريب، تو قربت آدما و تو غربت آدما تنها موندم و تو رو هم کمتر حس کردم. يادته؟ يادته هر شب می نشستيم (يعنی من دراز می کشيدم) و با هم ديگه حرف می زديم و درددل می کرديم. يادته جوابم رو همون جا می دادی و جلوی خودم بقيه، ضايعم نمی کردي؟ ولی الان انگار ديگه حرفام رو نمی شنوی. من که نمی بينمت. صدات رو نمی شنوم. تو هم جوابم رو فقط با ضايع کردنم می دی. مگه من چه گناهی کردم که بايد اين جوری ناراحتم کني؟ ديگه انگار گفتی برو! ولی من اگه برم يا می رم می ميرم يا يادم می ره که کسی بوده که به من بگه برو! از ما گفتن بود و از تو نشنفتن! ولی خدا جون،قبول کم که هر چی بوده، بلط تقصير من نبوده و باز هم تو هم کم نامردي! نکردی و حسابی من رو تنها و بی کس گذاشتی. خودت می دونی که آرزوی هميشگيم، برای خودم و همه، شادی بوده و سلامتی. آرامش و آسايش، و هر چی ديگه هم بگم،باز يه قسمت از همون شاديه. من از پارسال وپيارسال غمگينترم. يعنی تو نمی خوای يه ذره مرام بذاري!؟ يه امسال کاری کن که من از يه سالی که از عمرم گذشته راضی باشم، نه مثل الان بگم که «بر جوانی از دست رفته ام افسوس می خورم.لحظاتی که چون برق و باد توان خوشيهايم را بر باد می دهد.» فقط مشکل از منه!!؟؟ اصلا همه اش تقصير توئه
-الو...
-خدا؟؟؟
-BUZZ
-هستي؟
)-:
\-:
))-:
)':

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۷ آذر‌ماه ۱۳۸۱

نسبی، نسبی، نسبی، باز هم نسبی

من قالب اين وبلاگ کذايی رو عوض کردم. خوب هم کردم که عوضش کردم! D:
اينجا «انديشه هايی برای زباله دان تاريخ» هست و نمی تونين توقع داشته باشين که جک بگم. سر همين قضيه اول يک تيکه در مورد هاشم آغاجری می نويسم. توضيح اينکه سه شنبه اينجا تريبون آزاد (!!!) بود و من به عنوان پنجمين نفر و اولين نفری که هيچ سمتی نداشت رفتم بالای تريبون و جلوی ۵۰۰ نفر کم نياوردم. ما ايـنـــــــــــــــــــــيم ديگــــــــــــــــــــه!
به نام آن که ديده را نور بخشيد
بيست و سوم بهمن ماه ۱۳۷۸/ سالن شهيد افراسيابي/ مراسم معارفه و پرسش و پاسخ کانديداهای مجلس ششم
آغاجري: «...در پاسخ به سوال شما مبنی بر اينکه چرا بنده رد صلاحيت شدم بايستی بگويم که من به خاطر اين نظام و اين کشور، يک پايم را از دست داده ام. اما به نظر اعضای شورای نگهبان، اين کافی نيست. آنها می خواهند من سرم را از دست بدهم...»
... و امروز، روزی که سر هاشم آغاجری بالای دار مجازات برود، روزی است که صلاحيت او برای نمايندگی ايرانيان تاييد خواهد شد... (تشويق ممتد حضار) D:
ـــــــــــــــــ
مورد ديگه ای که امروز بايد ازش صحبت کنم يه جمله سعديه. می گه: «گر همه شب، قدر بودی، شب قدر بی قدر بودي» يه شب اساسی با ممد سبيلو در اين مورد بحث کرديم. يک کلام آقا! من با اين جمله مخالفم. دليلش هم اينه:
ببينيد سعدی داره می گه شب قدر، پرقدر و منزلته. به اين دليله که در هر سال يک شب قدر بيشتر نداريم. اما نظر من اينه که دليل قدر و منزلت شب قدر، مدت زمان تکرار و مدت زمان تاثيرشه. يعنی شب قدر، اين قدر و منزلت رو داره، چون که هر ۳۵۴ روز، يک بار هست و برای ۳۵۴ روز هم تعيين سرنوشت (به گفته) می کنه. يعنی اگر هر ماه يک شب قدر داشتيم، اون شب قطعا تکليف يک ماه آينده ما رو معلوم می کرد (لطفا نپرسيد چرا! چون که نمی شه که دو بار يا دوازده بار، سرنوشت يک موقعی از آدم معلوم بشه. مثلا شب قدر ماه بهمن، من خوب باشم و ماه اسفند بد، اون موقع فروردين سال ديگه خوبم يا بد!؟) و چون شب قدر با دوره تناوب يک ماهه، برای يک ماه تعيين سرنوشت می کنه، به اندازه همون يک ماه قدر و منزلت داره و مهم ئگرفته می شه. حالا اگر هر شب، شب قدر بود.
مسئلةُ: اون موقع شبها چه فرقی با هم داشتند؟ اصلا آيا در اين حالت می شد به قدر، به عنوان صفت شب، نگريست؟
ببينيد، ذهنتون رو به حالتی ببريد که همه شبها، از نظر قدر بودن با هم ديگه مشترک و متشابه بودند. در اون حالت شب به اين صورت تعريف می شد:
هنگامی از ساعات شبانه روز، که خورشيد در آسمان نيست، ماه و ستارگان به سادگی قابل رويتند. بايد شام خورد. وقت خواب است، سرنوشت آدمی برای يک شبانه روز آينده اش تعيين می شود. در اين حال، از نظر من بايد گفت ساعت قدر! نه شب قدر! و به اندازه يک روزی که برايش تعيين سرنوشت می کند قدر و منزلت و ارزش دارد و مورد توجه قرار می گيرد. علت اينکه برای (آنان که معتقدند) سب قدر اين قدر مهم است، اين است که در مقياس زندگی انسانی و عادی بشر، يک سال زمان طولانی و قابل توجهی است. اما يک پيرمرد نود ساله را در نظر بگيريد. شايد آنچنان که من جوان ۲۰ ساله می گويم يک سال، او بگويد يک ماه! و با آه هم بگويد يک ماه. مقياسها خيلی در ارج و قرب اشيا و مفاهيم تاثير دارند. ذات آنها ممکن است نقش چندان تعيين کننده ای نداشته باشد. طول عمر پشه، سه روز است. در مقياس او، اگر ۵ دقيقه در روز، «وقت قدر» باشد، چه اهميت فوق العاده ای برای او خواهد داشت؟؟ باور کنيم که اگر از مقياسهای عادی خودمان، هميشه برای سنجش ديگران و ديگر چيزها استفاده کنيم مرتکب اشتباه بزرگی در محاسبه و تخمين شده ايم. همه چيز (و از همه مهمتر،اخلاق!) نسبی است و نه مطلق! مخصوصا کهاخلاق سر کل کل با آخوندها و امثال اين نفهمها، نسبی نسبی نسبی نسبی است!
نه سعدی حريف منه و نه کس ديگه ای به خصوص از نوع سوفسطيش

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۶ آذر‌ماه ۱۳۸۱

احيا

ديشب احيا بود.من بودم و خدا.قرآن بود و مناجاتهای پير هرات.خيلی مسخره است که من همه ی مراسم مذهبی رو می خوام به شيوه ی خودم برگزار کنم؟ غير از اون نمار اولش که به خاطر يه نفر ديگه خوندم, بقيه اش کاملا من درآوردی بود.يه قدح شير داشتم با 4 تا خرما.از ساعت 11 شروع کردم.اول نماز خوندم.نماز بر پا نداشتم.فقط خوندم.بعد از نماز حس کردم دلم می خواد سجده کنم.يه سجده ی طولانی.سجده کردم و خدا رو صدا کردم.خيلی صداش کردم.در حالی که می دونستم با اولين صدا می شنوه که من صداش کردم.نه تنها من بلکه هر کس ديگه ای.باش حرف زدم.ناله کردم.بخشش خواستم.طلب بخشش کردم.التماس کردم و اصلا احتياجی به دعای جوشن کبير يا چيزی شبيه اون نداشتم.مگه خودم بلد نبودم با خدا حرف بزنم؟بعد قرآن خوندم.سوره ی بقره.من خيلی اين سوره رو دوست دارم.اول با حرفايی در مورد کافران و رياورزان شروع می شه بعد می رسه به خلقت آدم.بعدش هم می ره سراغ بنی اسرائيل.البته اين فقط 70-60 آيه ی اولش بود که من ديشب خوندم.هميشه آرزو ميکنم که کاش اين قرآن از اول تولد ما اين تقدس رو نداشت تا با ترس کمتری سراغش می رفتيم و بعضی اون قدر تقدس ظاهری بش دادن که آدم اصلا جرات نمی کنه بش فکر کنه يا در موردش بپرسه و البته نپرسيدن باز به خاطر جوابهای بعضيهاست که آدم رو بيشتر به شک ميندازه.يه قسمت از اين سوره می گه که موسی به بنی اسرائيل گفت که يه گاو قربانی کنن(احتمالا اسم سوره هم از همينجا اومده) و اونا شروع کردن به پرسيدن سؤالهايی در مورد گاو و به جای اينکه امر خدا رو به جا بيارن و او را عبادت کنن در جنبه های ظاهری اون عبادت و امر خدا غرق شدن.نه لذتی از اون عبادت بردند و نه اونطور که بايد و شايد با خلوص دل انجامش دادن.درست مثل نماز خوندن ما.به جای اينکه اون چيزی که تو دلت سنگينی می کنه غمی تشکری خواسته ای چيزی رو به خدا بگی اونقد مجبوری حواست باشه که مبادا لغتی از اون لغتهای هميشگی نمازو اشتباه نگی.يا حواست باشه چند رکعت خوندی.نميدونم شايد من اشتباه کنم و خدا عبادت ظاهری رو بيشتر قبول داشته باشه.شايد اصلا منظور از خوندن نماز يه چيز ديگه باشه و عبادت و رازونياز کردن با خدا(همونطور که در کتابهای دينی تمام دوران تحصيل نوشته) نباشه.يکی منو از اين سردرگمی در بياره.يه سری آيه ی ديگه بود که انگار خطاب به بنی اسرائيل بود ولی برداشت من اين بود که برای همه است.ميگقت که خدا فقط مال يهود يا فقط مال مسيحيها يا فقط مال مسلمونا نيست.چيزی که من می خواستم امروز براش ثابت کنم.دقيقا نوشته بود که بايد کار نيک انجام دهيد و ايمان داشته باشيد خدا سخاوتمندانه ستاره پرستها رو هم گفته بود.شما فکر می کنين فرشته ها تو شب قدر فقط واسه مسلمونا ميان رو زمين و می گردن و دعا می خونن و....؟ما جدا بايد قرآن رو دقيقتر مطالعه کنيم.قرآن رو سپرديم دست يه عده آدم ظاهرپرست و خودمون رو ازش دور کرديم و به ناچار هر کی هرچی می گه قبول می کنيم چون خودمون اطلاعی نسبت بش نداريم.بعدش ازش کمک خواستم.کمک خواستم که شجاع باشم.يه جور دعای مسيحی بود.چون مسيح هم از خدا می خواست که شجاع باشه.چون فقط به اين يکی نتونست اونجوری که ميخواد پيروز بشه.تمام وسوسه ها رو از بين برد جز اين يکی.همونی که من در اون مشکل دارم.ازش کمک خواستم.در مورد گذشته طلب بخشش کردم و روم رو به آينده کردم.به آينده چشم اميد بستم.خيلی حرکت قشنگيه.اينو با تمام قلبتون حس خواهيد کرد.يه سجده ی طولانی ديگه.بخشش ، توبه.بعد خواجه عبدالله انصاری آمد.همون که مناجاتش خيلی قشنگه.به نظر من همه ی دعاها يه جورند.اول کلی به خدا تملق ميگن بعدش هم خواسته شونو مطرح می کنن.من نمی گم چجوری دعا می کنم!!! کتابو باز کردم و شروع کردم به خوندن.خيلی قشنگ بود و به نظر من دقيقا برای شبهای قدر بود.اين دعاها به آدم يه شور ديگه می دادن.دقيقا معنی و مفهوم رازونياز رو می فهميدم.نه تنها خوابم نمی برد بلکه شور و شوق های نهفته ام هم بيدار شدند.من اون دعا رو خوندم.خودم هم کلی دعا کردم.برای اون.دعا کردم از آسيبهای مسخره ای که اين اجتماع لعنتی بش وارد ميکنه حفظ بشه.يعنی از خدا خواستم حفظش کنه و به من هم اين قدرتو بده که حفظش کنم.اون قدح شيرو خوردم و اون 4 تا خرمارو.مثل مستی بود.احيا خوشگلی بود.من يه بار چند سال پيش تصميم داشتم مثل مسلمونا! احيا بگيرم و نشد.ولی امسال به شيوه ی خودم احيا گرفتم اونم قرار بود تو اتاق خودش احيا بگيره.کاش پيش هم بوديم.اينجوری خيلی قشنگتر می تونستيم احيا بگيريم.می تونستيم با هم دعا بخونيم با هم قرآن بخونيم.خدا ديشب به من خيلی نزديک بود.سر نماز نمی تونستم تمرکز کنم چون می خواستم به اون چه که می خوام بش بگم فکر کنم و مجبور بودم حواسم رو جمع نمازی کنم که ممکن بود از کليشه اش خارج بشه.ولی فکر کنم حتی اونجا هم با من بود.هميشه با منه. تا ابد.
تا ... .

باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳ آذر‌ماه ۱۳۸۱

زمانی برای مردن

من نمی دونم چرا ديوونه نمی شم!؟ هر روز تقريبا ما اين بساط رو داريم که من يک نوشته تر و تميز می نويسم و بعد سر، Copy-Paste کردن، نوشته هام از دست می رن و يا کپی نمی شن و يا پيست نمی شن و الخ. من بايد در آينده نه چندان دوری ديوونه شدنم را اعلام جهانی بکنم!!!
راستی جمعه برای افطاری کنفرانس دعوت بودم هتل. به عنوان يکی از اعضای کميته تدارکات. استاندار و معاون فرهنگی دانشگاه و فرمانده لشگر پنج نصر و يک عده کله گنده ديگه هم دعوت بودن. دور از چشم اينا چنان مسخره بازی يی راه انداختيم و خنديديم که خدااااااا کلی عکس توپ گرفتم که هر وقت ظاهر کردم و اسکن (اگه بتونم سر سبيلو رو گول بمالم البته!) آدرسشون رو می دم. ولی به جاش پدرمون در روزهای آينده در می آد. درست روز قبل از کنفرانس امتحان ميان ترم معادلات دارم. خدا به دادم برسه!
ديروز يه چيزايی در اين مورد نوشتم (مرحوم نوشته البته! فاتحه بخونيد براش) که همه جا داره از آدم خالی می شه و برای مثال هم می تونم واحد فرهنگی رو مثال بزنم. البته الان بالای درش نام پرطمطراق «سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهي» به چشم می خوره. الان توی جلسه های واحد، ترکيب اين جوريه. يک تعداد بيش از انگشتان يک دست، هفتاد و هشتی، دو فقره هفتاد و نهی و سه چهار باب هشتادی و هيچ قلاده! هشتاد و يکی. واقعا بايد تاسف خورد. يک دانشکده دو هزار نفری و اين همه!!! آدم با فکر و ذکری جز درس و لاس! اين واحد فرهنگی يک نشريه هم داره (واحه) که به زودي!!! (خدا بکشدت سبيلو که اگه در نمی آد تقصير توئه! آخه سردبير ايشونن و مطالب بيشتر از يک ماهه که آماده است) بله، به زودی چهل و پنجمين شماره اش در می آد که من فکر می کنم چهل و پنج شماره، بين نشريات دانشجويی يک استثنای به تمام معنا باشه. اما الان ما مشکلمون اينه که توی يک شماره «واحه» اگر من اراده می کردم همه اش را من نوشته بودم. ملت هفتاد و هشتی که دارن واسه فوق می خونن و ديگه حال و وقت ندارن. اما توی وروديهای پايينتر، در راه خدا يک نفر هم پيدا نمی شه. سابقا (پيارسال) جلسات واحه با حضور بيشتر از بيست و پنج نفر برگزار می شده که همه هم نوشته داشتن و حتی نصف نوشته های رسيده هم چاپ نمی شده. اما الن به زور شش هفت نفر می شينن و فقط حرف می زنن (گفنگوی تمدنها!) و نوشته ها هم که ...
بين همين عده ای هم که هستن، همه تقريبا دارن مرامی کار می کنن و اين نشريه که سابقا بهترين گرافيک و صفحه آرايی رو داشته، الان وهيد! به زور طرح جلد رو می رسونه و آرمان هم همه اش ناز می کنه. همه زدن تو کار در آمد و پول. هر کدوم ماهی متجاوز از سيصد چهارصد هزار تومن درآمد دارن و وضعشون اينقدر خوبه که يکيشون رفته زن گرفته! سابقا توی اين دانشکده يه آدمايی بودن که من الان به بازمانده هاشون نگاه می کنم، قد خودم را در حدود ۳۸ سانتيمتر احساس می کنم و اونا در مقابل من بی سواد کوتوله، غولهای بی شاخ و دم فکر و سواد و انديشه اند. ۰البته هيچ کدوم مثل من تو همه زمينه ها! تخصص ندارن ؛-) ) اين داستان اين زير رو که خوندم، فرداش سر کلاس ديناميک (سال چهارمه و ديناميک داره!!!) بهش گفتم «وهيد، تو داری مرتکب جنايت می شی که نمی نويسي!»
من که اين رو خوندم کلی حال کردم. بخونين ببينين چی می گم
زمانی برای مردن
اولا که قرار نبود به اين زوديها بميرم. ثانيا هيچ وقت فکر نمی کردم به اين وضع فجيع بميرم. هميشه فکر می کردم يک روز، در حالی که مشغول قدم زدن در پارک هستم، «ملک الموت» با آن شنل سياهش، از پشت درخن بيرون می آيد و با يک لبخند نه چندان مليح، سلام می کند و می گويد: «قربان، آمده ام جان شريفتان را بگيرم» -به هر حال من آدمم و او فرشته، سلسله مراتب بايد رعايت شود- و بعد هم برس و ادکلن را از توی کيفم در می آورم، موهايم را مرتب می کنم، ادکلن می زنم و بعد خيلی سنگين رنگين، با عزت و احترام بالا می رويم. فکر می کردم از آن بالا همه چيز را می بينم و هر وقت دلم برای همسر، فرزندان يا دوستانم تنگ شد، می توانم يواشکی از ديوار بهشت بالا بروم و سری به آنها بزنم -خب بر می گشتم، فرار که نمی کردم- و در حالی که آنها مرا نمی بينند، در اتاق را باز می کنم، قاب عکس روی ميز را می اندازم، لامپها را کمی روشن و خاموش می کنم و بعد که کمی تفريح کردم بر می گردم بهشت و دفتر حضور غياب را امضا می کنم. به هر حال آدميزاد به اين تفريحات احتياج دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
اما يک جای کار اشتباه از آب در آمد. من امروز صبح،بدون اطلاع قبلی مردم و يا به عبارت بهتر دچار مرگ ناگهانی شدم. آن هم با آن وضع رقت بار و فجيع:
می خواستم از چهارراه عبور کنم، چراغ عابر پياده سبز بود و من با خيال راحت راه افتادم. ولی کاميونی به سرعت رسيد و مرا زير گرفت، سرم زير چرخهای عقب کاميون له شد و مغزم وسط خيابان پاشيد. يک لحظه قبل از تصادف راننده را ديدم، خود «ملک الموت» بود، نمی دانم چرا اينقدر عجله داشت، شايد يک نفر زيادی نفس کشيده بود و او بايد سريع می رفت و جانش را می گرفت. ولی خوب، تمام اين حرفها دليل قانع کننده ای برای زير گرفتن من، و مهمتر از آن عبور از چراغ قرمز نبود. اين چهارراه هميشه يک پليس داشت. ولی امروز خبری از پليس نبود ، وگرنه يک قبض جريمه بزرگ تومانی برايش می نوشت و بعد «ملک الموت» بيچاره که پولی نداشت، مجبور می شد برود منت کشی پيش «شيطان» و خوب معلوم است چه اتفاقاتی می افتاد. از همه اينها مهمتر اينکه تا آنجايی که من خبر دارم «ملک الموت» تصديق ندارد - بر و بچه ها می گفتند چند بار در امتحان شزکت کرده، ولی قبول نشده- و اگر سر آن چهارراه لعنتی يک پليس بود، برايش يک جريمه سنگين می نوشت، آن وقت تا عمر داشت بايد قسطهای وامش را به «قارون» پرداخت می کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
با همان مغز له شده ام که با گرد و غبار کف خيابان مخلوط شده بود و مردم آن را با جارو و خاک انداز جمع کرده بودند و توی کيسه پلاستيکی ريخته بودند، شروع کردم به فکر کردن. ولی صدای عبور و مرور ماشينها يکسره در مغزم می پيچيد، بايد مغزم را تصفيه می کردم، ولی چطوري؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر چه فکر کردم عقلم به جايی نرسيد که کجای کار اشتباه شده است يا اصلا مقصر کيست، خوب خدا هيچ وقت اشتباه نمی کند، ملک الموت هم که فقط می تواند اطاعت کند. پس سه حالت باقی می ماند، اول اينکه محاسبات من اشتباه بوده است، دوم اينکه تقصير پليس سر چهارراه بوده و سوم اينکه آن شخصی که زيادی نفس کشيده بوده، مقصر است.
اما حالت اول تقريبا غيرممکن است. من آنقدر منظم و دقيق زندگی کرده بودم که زبانزد عام و خاص شده بودم، اما احتمال ۲ و ۳ همچنان به قوت خود باقی بود و من کاری نمی توانستم بکنم جز اينکه شروع به تحقيق کنم و خلاصه پس از يک تحقيق مفصل، که نقريبا ربع ساغت طول کشيد -البته حتما می دانيد که اين بالا زمان تقريبا بی معنی است و يک شبانه روز اينجا، چيزی تقريبا معادل پنجاه هزار سال پايينی هاست- فهميدم حالتهای دوم و سوم با هم اتفاق افتاده است. يعنی اينکه آن شخصی که زيادی نفس کشيده بود، همان پليس سر چهارراه بوده که ساعتش يک ربع عقب بوده است و در نتيجه يک ربع ديرتر به سر پستش آمده و يک ربع زيادی نفس کشيده بوده است و شخصی که قرار بوده، وسط چهارراه، زير چرخهای کاميون له شود، همان پليس سر چهاراه بوده، نه من
نکته قابل توجه اينکه با اين وضع آلودگی هوا و سوراخ شدن لايه ازون و ... اگر قرار باشد هر نفر يک ربع ساعت بيشتر نفس بکشد، آن وقت چه بر سر جامعه جهانی می آيد.
پس سعی کنيد ساعتهايتان را هميشه ميزان کنيد.

تا بعد که باز هم از مطالب قديم واحه بدزدم و بذارم اينجا...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲ آذر‌ماه ۱۳۸۱

درسی که از استاد آموختم

استاد فرمولی جديد را درس داد. بعد نوبت به مثال زدن رسيد و استاد مسئله را طرح کرد و همينجوری به اين سمت تخته چشم دوخته بود و می گفت: «خب چی ديگه لازم داريم؟» از فرمولی که شش عدد داشت پنج تايش را به عنوان داده مسئله گفت و ششمی هم که... و چون دانشجويان محترم به وی بد نگاه می کردند گفت: «حب چيه؟ چرا اينجوری نگاه می کنين؟ مثاله ديگه! می خواين آب ببندم توی مثال!!!؟»
کلاس از خنده دانشجويان پر می شود. اما من با خودم به طنز تلخی می انديشم که در اين کلام اوست. استادی که در درس دادن، خود را درگير تکلف نمی کند به يک پله ای که بالاتر از دانشجو ايستاده، غره نمی شود و خود را موجودی آسماني! با هدف تربيت يک سری کرم خاکی، از طريق شيوه آموزشی «بنويس تا ياد بگير» و «کتک بخور تا ياد بگير» نمی بيند.
به راستی نگاه کنيم که استاد و دانشگاه و دانشجو اکنون در چه جايگاه و مقامی قرار گرفته اند!؟ امروزه (لااقل در دانشگاه ما) استاد ملزم است به انداختن به تکبر به سخت گرفتن به ياد ندادن (شايد به اين دليل که برخی از آنها ياد هم نگرفته اند) استاد ملزم است به انداختن سنگ جلوی پای دانشجويان (و نه شاگردان خوب و سر به زيری که سال به سال جز فرموده های استاد تن به کار ديگری نمی دهند) استاد ملزم است به رد کردن نمره هايی با ميانگين زير ۱۵ استاد ملزم است به ... استاد ملزم است به ...
نگوييد که از خودت می سازی يا اوهامی بيش نيست که واقعيتی است انکار نشدنی که از طرف دانشکده و گروه آموزشی روی استاد فشار می آورند تا استاد به راحت نمره دادن راحت بودن با دانشجو درس دادن بدون تکلف و بدون نگاه خيره از بالا به پايين و بدون غرور و تنها با هدف ياد دادن و فهماندن و هر شيوه و منش خير ديگری عادت که نکند هيچ! روی نيز نياورد. سخت است باور کردن اينکه فلان کسک بچه پولدار بوده و رفته انگليس و با دادن پول (شيوه اصلی مدرک گرفتن در انگليس) دکترا گرفته (چه گرايشی احتياج داريد؟ بگين براتون تايپ کنيم!) و امروز به دانشجويی که از قيف کنکور گذشته و به هر زحمت برای آموختن به دانشگاه آمده با نگاهی پر از غرور می نگرد. گروه آموزشی برايش تنها چيزی که مهم نيست دانشجوست و در تمام دانشگاه می گويند: ۱-هيئت علمی ۲-کارمند ... دانشجو. استادی که سالهای سال خوب نمره می داده به ناگاه چه می شود که در يک ترم تصميم می گيرد که ميانگين نمره هايش را از عدد سخاوتمندانه ۱۶! به ۱۰.۵ کاهش دهد؟ چه می شود که تنها استادان باسواد گروه منتظند تا استاد تمام شوند تا به زندگي! فرار کنند و اين زندگی را در آن سوی آبهای اقيانوس اطلس می بينند. که آنها نيز با کمال ميل پذيرای دانش اين دسته استادان می شوند. وگرنه استادی که از فلان دانشگاه انگليس مدرک گرفته همان فلان دانشگاه هم برای آموزش قبولش ندارد. هر آشپزی بهتر از هر کس می داند که چه به خورد مشتريانش می دهد!
استاد!!! يعنی کسی که سر کلاس که می آيد ابتدا به مدت نيم ساعت می گويد خاک بر سر شماهای بی سواد تنبل! (البته پس از حضور غياب اوليه به منظور دادن نمره صفر) سپس مجددا حضور غياب می کند (بين کسانی که اول جلسه بوده اند مبادا کسی فرار کرده باشد) و سپس با نوشتن چند خطی که قبلا از روی جزوه همکلاسيش در آن سوی مرزهای اسلامی کَپ زده است بر پای تخته بدون توضيحی و شرحی مسئله ای سخت را از ميان جزوه همان همکلاسی (با حسی نوستالژيک) بر می گزيند و بی آنکه بداند چيست نقاشی می کند و توقع دارد انتگرال سه گانه با مشتقات جزئی را بلد باشيد تا بفهميد پرتقال فروش صبح آمده يا عصر! در انتها نيز مجددا زندانيان آلکاتراز را آمار می گيرد. مبادا از فراريان به ميدان اعدام (افتادن) کسی را جا انداخته باشم. من دانشجو نيز جوگير می شوم و استادی خفن را برتر از استادی می شمارم که تنها آنچه را بايد بياموزد و تمام آنچه را بايد بياموزد در زمان لازم به من درس می دهد و با دادن انواع و اقسام تمرينها و حل تمرينها و حضور و غيابها و تهديدها و نصايح اخلاقی نمی خواهد که مرا به راه راست «درس خواندن و ديگر هيچ» بازگرداند. او به عقل و شعور من اطمينان دارد و وظيفه خود می داند که بودجه مملکت را به درستی مصرف کند و اسراف آن را جايز نمی داند. اسرافی که تنها به هدف لذت بردن خويش غرور خويشتن را رشد می دهد و شکستن ديگران را الزامی می شمرد (همانها که در کلاس يک پله پايينتر از او می نشينند)
حافظ! گرت ز پند حکيمان، ملالت است
کوته کنيم قصه، که عمرت دراز باد
من نيز از جنس شمايم و هدفم آموختن است و نه چيز ديگر. اگر من پايين رفتم و پايين ماندم مقصر اصلی تويی که بالا بردن من وظيفه ات است. بالاتر هستی قبول! من را نيز ارتقا بده. اما در انسانيت، (اگر جز اين کني) من از تو بسيار بلندترم و تو پست و زبوني!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱ آذر‌ماه ۱۳۸۱

سینما سینما

نيکنام جان جيم جمالتو خيلی با اين مطلبت حال کرديم.می خوام يه کم در مورد سينما حرف بزنم.يه هنر صنعتی يا يه صنعت هنری.يه هنری که بش می گن هنر هفتم.آقا اين هنر بدجوريه.از نويسندگی و بازيگری گرفته تا موسيقی و حتی نقاشی که از نظر من پايه ی اول اين هنره توش نقش داره.الان خيلی از کشورها با استفاده از اين مقوله سعی در شناساندن فرهنگ خودشون به جهانيان هستن و در خيلی از کشورها بودجه های هنگفتی به اين صنعت اختصاص داده می شه. مثلا هند.سينمای هند که در بين قشر روشنفکر ما جايگاهی پايين داره يکی از تاثير گذارترين سينماها در تاريخ اين هنر به حساب مياد.در اوائل دهه ی 70 هاليوود دچار رکود در فروش شد و در همين دوران فيلمهای سينمای هند(که بعدها به تقليد از امريکا باليوود نامگذاری شد) فروش خوبی داشتند و پس از تحقيقات اين نتيجه حاصل شد که فيلمهای هندی به خاطر بار عاطفی زياد در نشان دادن عشقهای زمينی طرفداران بسياری دارد.هاليوود از سينمای هند الگو برداری کرد و با به کار گيری اين پايه در سينمای خودش و با استفاده از تکنولوژی های تصويری خودش را بالا کشيد.اکنون هاليوود بيشترين توليد فيلم را در بين کشورهای جهان دارد.اين توليدات اکثراً توليداتی زيبا و قابل توجه هستند و دومين توليد فيلم به کشور هند و باليوود تعلق دارد که اکثراً توليداتی پيش پا افتاده هستند که به سختی می توان نام فيلم به روی آنها گذاشت.البته من چند فيلم هندی خوب را هم ديدم که می تونم از فيلم «آينه» نام ببرم.همچنين يه فيلم ديگه که يه بار تلويزيون ايران نشون داد و سياه و سفيد بود.راج کاپور و نرگس توش بازی ميکردن.راستشو بخواين فيلم يه مايه هايی شبيه اون فيلم مهدی فخيم زاده بود که خودش نقش «نمکي» رو بازی می کرد.به نظر من چيزی از اون فيلم کمتر نداشت.سينمای ايران را می توان به سه دوره تقسيم کرد.اولين دوره که از فيلم دختر لر شروع ميشود و تا انقلاب پيش ميايد.در اين دوره توليدات سينمای ايران با کيفيت پايين ولی کميت بالا عرضه ميشد.معدود فيلمهايی مثل «قيصر» و «گوزن ها» اثر مسعود کيميايی،«گاو» و «آقای هالو» اثر داريوش مهرجويی،«فرياد زير آب» اثر سيروس الوند «طوقي» اثر علی حاتمی و «کندو» که کارگردانش را نمی شناسم يافت می شود که اين رقم در برابر تعداد فيلمهای توليد شده ی زمان قبل از انقلاب ناچيز است.البته لازم به ذکر است که بهترين توليد سينمای ايران (البته از نظر نگارنده) در اين دوره ساخته شده است که فيلم «سوته دلان» اثر علی حاتمی است.دوره ی دوم از انقلاب تا اواسط دهه ی هفتاد است که فيلمهای بسيار زيبايی در اين دوره داريم که جدا ليستی از اين فيلمها تهيه کردن کار مشکليه.درسته که کار کمی اين دوره پايين تر از قبل از انقلاب بود اما کيفيت فيلمها بسيار بالا بود.«هامون» اثر داريوش مهرجويی، «مادر» اثر علی حاتمی، «اجاره نشينها» داريوش مهرجويی، «روسری آبي» رخشان بنی اعتماد، «باشو غريبه ی کوچک» و «مرگ يزدگرد» بهرام بيضايی و .... .اين فيلمهای زيبا تمومی ندارن و همچنان نام علی حاتمی بر تارک سينمای ايرن می درخشد و به نظر تمامی تماشگران و دست اندرکاران سينما بهترين کارگردان ايران هست.در دوره ی سوم که از اواسط دهه ی هفتاد و همراه با آزادی بيشتر سينماگران همراهه تا الان هست.اين دوره باز فيلمهای زيبای بسياری داريم اما همراه با ساختن فيلمهای موسوم به جشنواره ای بوده و همچنين فيلمهای تقليدی.چه از سينمای خارج چه از سينمای قبل از انقلاب و چه از همين سينمای حاضر.در کل سينمای ما به نظر من سير صعودی داشته.می دونم هيچ جای اين نوشته به بقيه اش ربطی نداره! اما خوب ديگه چه می شه کرد من اينطوری می نويسم.
باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۳۰ آبان‌ماه ۱۳۸۱

مسئله بغرنج

خب من تا اينجای اون نوشته رو چهارشنبه، و پشت اينترنت، نوشته بودم و وقت برای پابليش کردنش پيدا نکردم (سرور رو خاموش کرده بودن) و فقط تونستم بريزمش توی يه فايل Word و بقيه اش رو الان دارم توی مجتمع کانونهای فرهنگی هنری (که اينجا معروفه به «سوله فرهنگی») می نويسم و دليل اينکه اينجا کامپيوتر گيرم اومده اينه که اينترنت اينجا قطعه و در نتيجه کامپيوترهای عادی خاليه و در ضمن کامپيوترهاش هم OutLook داره و هم Word2000 در نتيجه راحت هم می شه فارسی نوشت. (و من از اين موضوع بسيار، خيلی، زياد، کلی، اساسی، :-) هستم. اما اينم از ادامه نوشته قبلی.
واقعيت اين است که دليل اين مسئله (کم آوردن در تحليلها و ...) بی سوادی و بی دانشی آنان نيست، بلکه نوع نگاه وتلقی آنان از امور است. به نوعی به جهان بينی آنان مربوط است. هرچند که در موارد اندکی، شاهد حضور و ظهور کسانی که درک و تحليل درستی از آنچه در برابرشان هست، دارند. اما در اکثر مواقع شاهد ارائه نگاهها، تحليلها و راه حلهايی داز سوی محافظه کاران بازگشتی هستيم که نه تنها موجب تفريح و خنده طرف مقابل می شوند، بلکه انسان را در مورد تحصيلات و حتی عقل اينان نيز به شک می اندازد. (حسين الله کرم، دبير کل انصار حزب الله، دکترای علوم استراتژيک دارد! و ده نمکی، ديگر عضو بلندپايه اين تشکل، فوق ليسانس علوم سياسی دارد! محافظه کاران بازگشتی اروپا را نيز که خودتان بهتر می شناسيد) حرفهايی که اين دسته می زنند اما، به شدت احساسات مخاطب را بر می انگيزانند و او را تهييج می کنند. زيرا از گذشته ای دم می زنند که او کم و بيش، آن را می شناسد و تعريف و تحليل آنان، بهشتی مجسم را به پيش روی او می گذارد. عرق ملی، مذهبی، حس نوستالوژی، چشمهايتان را ببنديد و به آن گذشته پر افتخار بينديشيد، خاک بر سر اين زمانه زبون و ...
جلوی اين دست کلمات و اين گونه حرفها چه چيزی می تواند بايستد؟ من جواب آن را در اصلاح طلبی می دانم. از منظر من و شايد علم سياست، اصلاح طلبی با اين بينش و روش پای به عرصه می گذارد.
1-آينده و حرکت رو به جلو، مسئله و واقعيتی است، غير قابل گريز يا قابل پيشگيری (يا درمان!)
2-در دنيای آينده با مسائل و نکات و سوالات جديدی روبرو هستيم که هيچ جوابی در حال يا گذشته ندارند. (بحث امنيت در دنيای اينترنت، بحث کمبود سوختهای فسيلی و اتمام آنها در آينده، بحث فرهنگ، و تقابل يا گفتگوی آنها، بحث توزيع نامتعادل همه چيز (احتمالا به جز عقل!) در ميان بنی بشر، بحث پايان يافتن منابع از قبيل آب و ... بحث رسوخ قدرت اصلی در جامعه، از سمت دولتها و حکومتها به سمت شرکتهای غول پيکر و صاحبان سرمايه يا حتی بحثهای عادی مثل کمبود خانه و رشد بی رويه جمعيت (سياست گزاری غلط در اين بخش را چه کسی پاسخگو خواهد بود؟) و بحران اشتغال و ...)
3-برای مسائل ونکات جديد به بحثهای جديد و راه حلهای نو نيازمنديم که حتی شباهتی نيز به گذشته ندارند و جستجو و يافتن (يا بهتر بگوييم اختراع آنها!) نيازمند ابداعات و اختراعات پيشرفته ايست که نيازمند پيشرفت و حرکت رو به جلو و رشد در تمامی زمينه های علوم انسانی و مهندسی هستيم
محافظه کاران سنتی عنصر مهم تغييرات در مسائل را از ياد برده اند و شايد وجود تغيير را به کلی اکار می کنند. محافظه کاران نوگرا سرعت تغيير راکمتر پيش بينی میکنند و از ريسکهايی که برای ادامه و حفظ وضع موجود نياز است، می پرهيزند و در نهايت می گويند: «همينی هم که هست، خيلی خوب است و آن را نبايد از دست داد. بگذاريد با خيال راحت زندگيمان را بکنيم»
محافظه کاران بازگشتی نيز می گويند: «بايد به شيوه آن زمانها (ممکن است يک سال، ده سال، صد سال، هزار وچهار صد سال، دو هزار و پانصد سال يا مثل کمونيستها، ده هزار سال پيش!) عمل کنيم» و هنگامی که به ايشان می فهمانيم که قابل انجام نيست يا راه حلها و شيوه های آن زمانها را به نحوی، برای امروز آرايش می هند و يا مسائل امروز را به آن نحو تفسير می کنند. (مانند سقوط کمونيسم در شوروی، هر چند من تا حد زيادی سوسياليسم را می پسندم و می پذيرم) يا آنکه از اينجا مانده، از آنجا رانده می گويند: «آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی ملت! آخرالزمون شده! اون زمونا که ما بوديم از اين خبرا و از اين حرفا نبود! بايد با اين مظاهر فساد در جهان، به شدت مبارزه کرد و الخ»
اصلاح طلبان واقعی از همه چيز بهره مندند به جز يک فاکتور اصلی، اين فاکتور چيزی نيست به جز توانايی دادن انواع وعده و وعيد وهمچنين تحريک احساسات از راه نويد دادن به بازتوليد گذشته ای استثانايی يا انظار دادن در مورد از دست رفتن شرايط و موقعيت فعلی، هر چند که اين هم حفظ نشد و با وجود تورم و رشد کلی قيمتها، بزرگترين آرزويمان نفت بشکه ای بيست دلار و سرانه توليد ناخالص ملی يی برابر با سال 1355 هستيم. که حتی در صورت وقوع چنين ناممکنی، باز هم از رتبه بيستم (حدوداً) در ميانگين ثروت سرانه، به رتبه ای زير صد درميان کشورهای جهان نزول کرده ايم. فريفتن مردم ،کار ساده ای بايد باشد، اما از پس دلسوزان واقعی و دارندگان راه حل برای مشکلات برنمی آمده و بر نخواهد آمد. بلکه خود آنان بايد بينديشند که کدام شيوه و روش کارساز است و اينکه آيا با نام علی و شبيه سازی برخی رفتارهای وی (آی! آنانی که دم از کندن چاه می زنيد. چاهتان مال خودتان! بگوييد که بدون اينترنت چطور می خواهيد زنده بمانيد!؟ و آيا آبی در سفره های زيرزمينی تهران باقی مانده که ده سال ديگر به جمعيت سيزده ميليونی اش بدهيد و يا اينکه بگوييد ده سال ديگر که نه، پنج سال ديگر با ماهواره ها چه می کنيد؟ و آن دنيا جواب خدا را چه می دهيد که می پرسد چرا مردمت، به هيچ جايگاهی در ميان دنيا نرسيده اند؟) می توان به سوالات ومشکلات امروز پاسخ گفت يا که نه!؟
می توانيد با تمام قوا، کمر همت به حفظ وضع موجود ببنديد، يا که به آرامی و با آرامش و برنامه ريزی با حداقل سرعت و حداکثر حوصله، سعی کنيد از قافله شتابان جهانی جا نمانيد، يا آنکه گذشته و عصری طلايی در تاريخ بشر را انتخاب کنيد و برای رسيدن به آن زمان و آن شرايط و زنده سازی دوباره آن خاطره، از همه موانع عبور کنيد و حتی شرايط و موقعيت موجود را بشکنيد و فطعه فطعه کنيد و به مشتی چرندگوی فاقد عرق ملی و مذهبی، که می گويند شرايط عوض شده، اعتنا نکنيد چرا که آن دوران قابل زنده سازی مجدٌد است. در آخر می توانيد بگوييد مسائلو مشکلات جديدند و زمانه جديد و راه حلها و حرفها و فکر نيز بايد جديد باشد. اصول ثابتند، اما ظاهرها بايد نو باشند و هر صفحه ای از اينترنت را نمی توان با يک کامپيوتر 186، يک مانيتور CGA و يک مودم 8600 نمی توان ديد. (چون اسپيکر نداريم) تازه خط بدون DSL و مودم مربوطه نيز، شايد پيغام«Request Timed Out» را به نمايش بگذارد.
در هر حال انتخاب راه و روش مطلوبتان با شماست و جز خود شما (شايد بهتر باشد بگوييم ما) هيچ کس ديگری سرنوشتمان را برايمان تعيين نمی کند و سرنوشت محتوم يک شوخی بی مزه ای بيش نيست

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۳۰ آبان‌ماه ۱۳۸۱

محافظه کاری، پیچیده تر از پیچیده

آقا چرا می زنی!؟ خب آخه تقصير من که نيست. اينجا خونه خودم يا خونه خاله ام که نيست که هر موقع خواستم بشينم پای اينترنت و بخونم و تا دلم می خواد بنويسم. من يه مدته نه وبلاگ زيادی خوندم و نه وبلاگ نوشتم. اصلا فکر کنم برای اولين بار در طول تاريخ! مقدار نوشته های روی کاغذم، از نوشته های روی کامپيوتر بيشتر شده! ای کاش من هم يه دونه سرويس Blogger Pro داشتم تا نوشته هام رو برای چند روز گذشته و آينده پست می کردم تا به نظر می اومد: «وووه! چقدر اين بابا مرتب می نويسه!»

انواع گوناگون محافظه کاری


مسئله به اين سادگيها هم نيست


بسياری از ما، هنگامی که از معنای کلمه محافظه کاری مورد پرسش قرار بگيريم، آن را به معنای تاکيد بر حفظ وضع موجود می دانيم. اما در حقيقت، اين کلمه به اين سادگی قابل معنی کردن نيست و هر محافظه کاری، خواهان حفظ وضع موجود نيست!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۳۰ آبان‌ماه ۱۳۸۱

آقا پلیس ...

اَه اَه اَه.آدم هم اينقد بی جنبه؟ حالا مگه چی شده؟ 1000 نفر ديدن که ديدن چرا جو می گيردت؟ خوب بی خيال! بذار اين بچه مون دلش به اين خوش باشه. امروز می خوام در مورد يه شعر حرف بزنم که همه ی ما لااقل يک بار در دوران شيرين بچگی شنيده ايم. از آن شعرهايی که برای معرفی مشاغل مختلف برای ما خوانده می شد. در رديف شعرهايی مثل «دکتر چه مهربونه درد منو می دونه ...» اين شعر اينه: «شبا که ما می خوابيم آقا پليسه بيداره، ما خواب خوش می بينيم، او مشغول شکاره ...» يه همچين چيزايی. داشتم فکر می کردم ما چقد دنيای اطرافو به بچه ها رويايی نشون می ديم. يه پليس آدم مهربونه که فقط با دزدا کار داره. با اونايی که شبا از ديوار مردم بالا می رن. تازه بچه ها پيش خودشون فکر می کنن که دزده چه کار بدی می کنه. اما وقتی بزرگ می شن و واقعيتو می بينن دچار دوگانگی می شن. می فهمن که پليسها آدمای پدر سوخته اين! حتی اگه عکسش ثابت بشه! می بينن که بابا اونی که دزده می گه من دزدم. ولی اين آقا پليسه که واقعا زرنگه از مردم رشوه می گيره و حتی گاهی تلکه شون می کنه. بعد هم می گه من محافظ مال و جان و ناموس مردمم. تازه بعضيهاشون هستن که ديگه خدا نصيب گرگ بيابون نکنه. طرف از مردم که پول می گيره هيچی، يه پورسانتی هم از دزده می گيره. در دنيای واقعی و در کشور ما پليس مسئول تشويش، نگرانی و تفتيش بی مورده. تفتيش در جايی که اصلا در قانون نيومده. تقصير خود پليسا هم نيست بيچاره ها. برداشتن يه عده آدمو بدون اينکه يادشون بدن که چجوری از لباسشون استفاده کنن و بدون اينکه جنبه ی قدرتو درشون ايجاد کنن، بشون يه قدرت زيادی بخشيدن.اين درست همون کاريه که بسيج با بچه های 16-15 ساله می کنه. وقتی می خوای به يه نفر قدرت بدی بايد بتونی جنبه اش رو هم ايجاد کنی.پليس خلاصه حافظ، نه ببخشيد سعدی جان مردم است!(‍از فيلم موميايی 3) در حقيقت همه کار می کنه، جز همونی که تو شعر هست. ما بچه هامونو رياکار بار مياريم. دروغگو و اين درست نيست و بايد به حال اين مملکت گريست. يا بايد درستش کرد و هر کی مردشه بسم الله.فعلا تا بعد ...
باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۹ آبان‌ماه ۱۳۸۱

هزارمین بازدید

هزارمين بازديد از اين وبلاگ بر عموم خوانندگانش و به ويژه بر خودم مبارک باد!


هزارمين بازديد از اين وبلاگ بر عموم خوانندگانش و به ويژه بر خودم مبارک باد!


هزارمين بازديد از اين وبلاگ بر عموم خوانندگانش و به ويژه بر خودم مبارک باد!


هزارمين بازديد از اين وبلاگ بر عموم خوانندگانش و به ويژه بر خودم مبارک باد!


هزارمين بازديد از اين وبلاگ بر عموم خوانندگانش و به ويژه بر خودم مبارک باد!

هزارمين بازديد از اين وبلاگ بر عموم خوانندگانش و به ويژه بر خودم مبارک باد!
بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۵ آبان‌ماه ۱۳۸۱

آغاجری غیر خودی می شود

این قضيه بد شدن اينا با آغاجری از اونجايی شروع شد که توی همايش بزرگداشت دکتر کديور (که من هم رفته بودم) يه جايی توی سخنرانيش برگشت گفت که: «مارکس می گفت که دين، افيون توده هاست. اما امروز من می گويم نه تنها دين افيون توده ها و ملتهاست، که افيون دولتها و حکومتها نيز هست» در مورد اين موضوع

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۳ آبان‌ماه ۱۳۸۱

جماعت بی خیال

من نمی دونم اين باران چرا می خواد با من کل بندازه. خوبه خودش می دونه که کم مياره. تازه از اون مهمتر اينکه هر چی من از خط سياست زدم بيرون، حالا اين اومده در کمال وقاحت سياسی می نويسه. يکی نيست بهش بگه که کی بود که به من می گفت بی خيال سياست و نمی دونم اينا همشون دستشون تو يه کاسه است و از اين جور حرفا! ها! کی بود؟
اين قوه قضائيه هم از اين حرفا و تهديدها زياد داشته و ديگه اين تيکه هم شده مثل اون دو تا گوجه ای که از خيابون رد می شدن و ...
اين آغاجری آدميه که يک پاش رو تو جنگ از دست داده، اما اينم از آخر و عاقبتش. من که گفتم کرگدن و زباله دان تاريخ و اين جور حرفا! کو گوش شنوا؟
کلاسهای اينجا هم هرگز تعطيل نخواهند شد. يه بابايی می گفت اين جماعت اگه برج ميلاد هم بهشون بره، هيچ غلطی نمی کنن و صداشون در نمی آد! چه برسه به اعدام فلان کسک!
فعلا

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۲ آبان‌ماه ۱۳۸۱

دانشکده شهید «باران»

نيکنام جان هر کی خربزه ميخوره جور هندوستون آدم به آدم ميرسه.حالا که با هم به اصطلاح همخونه شديم ديگه اينقد مته به خشخاش نذار.آقايون و خانوما بگم براتون امروز چه خبر بود دانشگاه ما.ميگن هميشه دانشگاه ما جای توپی واسه تجمع های دانشجويی بوده ولی امروز يه چيز ديگه بود.يه آقايی بود به اسم «سعيد حبيبي» که بی پروايانه در مورد بزرگترين مقام مملکت ميزد.وقتی صدای بسيج دراومد ملت شاکی شدن.آدم کله خرابی بود.ميگفتن برادر زاده حبيبی معاون رييس جمهوره.اونايی که ديروز دانشگاه تهران بودن ميگفتن سخنرانيهای اينجا بهتر بوده.خدا بود.اينا رو ميگم دل نيکنام بسوزه.آخرش هم نيروی انتظامی جدا خوب برخورد کرد.همه رو فرستاد بيرون.نذاشت لباس شخصيها بريزن بزنن.کلی هم ضد شورش تو کوچه های اطراف نشونده بود که لباس شخصيها رو کردن تو پيت.يکی دوتاشون جلوی در حافظ درگير شدن پليس سريع کرد تو پاچه شون.من هر چی در مورد اين حکم فکر کردم ديدم مسخره ترين حکميه که ميتونست صادر بشه.به نظر من ننگ ايران و به خصوص اوناييه که خودشونو مسلمون ميدونن.فکرشو بکنين.يه نفرو به خاطر عقيده ... . ننگينه ببينم نيکنام شما تو مشهد هيچ کاری نکردين؟بابا اينجا دو روزه کلاسا تعطيله بعدش هم قراره امتحانا عقب بيفته چقد بی بخارين!ما کلاس يه استاديو تعطيل کرديم که در ده سال اخير کلاسشو تشکيل داده.اصلا وقتی همه فهميدن کلاس اون تعطيل شده ديگه همه گفتن دانشگاه تعطيله.من پايه بودم بريزيم بيرون شعار بديم نيرو انتظامی بکشتمون روز دانشجو عوض شه.حتی شايد اسم دانشکده مون ميشد شهيد باران.فاز.ولی هيچ کس پايه نشد.آخه اين انصافه؟بعدش هم اينکه اگه اين حرکت ادامه پيدا کنه خوبه.شنيدم هفته ديگه دانشگاه علم و صنعت و دانشگاه خواجه نصير برنامه است.جالبترين چيزی که شنيدم اين بود که وکيل اون آقا تقاضای عفو نکرده.يعنی آقايون هر کاری کردين بايد هودتون به غلط خوردن بيفتين درستش کنين و اين به نظر من از هر کاری برای اينا سنگين تره.دانشجويان عزيز هر دانشگاه با تعطيل کردن کلاسا اعتراض خودتونو اعلام کنين و نشون بدين هنوز ما زنده ايم.منظورم از ما دانشجوهاست.تا بعد ... .
باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۲ آبان‌ماه ۱۳۸۱

کابوس یک کمیته

خدا بگم اين باران رو چی کار بکنه! خوبه خودش خوب می دونه که من چقدر به درست نوشتن حساسم. حالا کار من اين شده بيام بشينم غلطهای املايی ايشون و همچنين «مي» ها رو که چسبيده تحرير می فرمايندء جدا کنم. تازه درست نگاه می کنه ببينه من کدوم روز نوشتمء درست می آد همون روز می نويسه. حالا که این طورهء از من به او پيغام:
خدا بکشتت!!!
داشتم به يک سری صحنه های جالبی که در برخوردهای مختلف برام اتفاق افتاده فکر می کردم. اما بهتره از اونايی بنويسم که اين ترم برام اتفاق خواهند افتاد!
{اتاقی تاريک است. يک ميز و دو صندلی در وسط آن به چشم می خورد. در يک طرف ميز متهم (بنده را می فرمايند!) و در طرف ديگر عضو مربوطه کميته انضباطی نشسته اند. تنها روشنايی اتاق چراغی است که نور آن چشمان متهم را منور! کرده است. جلسه بازجويی کميته انضباطی است}
عضو مربوطه کميته مربوطه: شما متهميد به ...
متهم مربوطه: آقا به خدا ما نبوديم
عضو مربوطه:هيس! ساکت! هر چی من بگم شما بايد بگيد چشم!
متهم مربوطه: چشم! ولی آخه...
عضو مربوطه: ولی و اما نداره.
م م:چشم!
ع م: چشمتون بی بلا! شما حتما پوسترهای تهيه شده توسط کميته رو که ديديد! بله؟
م م: چشم! يعنی ببخشيدء بله!
{توضيح ضروری: در همه جای دانشگاه پوسترهايی (کاغذهايی) روی در و ديوار چسبانده اند که در روی آن مواردی به عنوان خلافهای دانشجويی نوشته شده است. («برداشت آزاد»ی از بندهای تخلفات آئين نامه سراسری کميته انضباطي! که البته کلی بسط داده شده اند. اين پوسترها را همه جاء حتی پشت شيشه تريا هم چسبانده اند و در سطر آخر، آن را به منزله اخطار قبلی به تمام دانشجويان و اتمام حجت با آنان دانسته اند}،
ع م:خب حالا که ديدی خيلی بهتر شد. خب عزيز من، شما به تمام بندهای اون آئين نامه متهمی!
م م: آخه چرا!!!؟ من که هيچ کاری نکردم! ببخشيد يادم رفت. چشم!
ع م: چشمتون بی بلا! ولی تقصير من هم نيست. چون شما مجرمی!
اولين اتهام، دزدی، کلاهبرداری، رشوه دادن و رشوه خوردن! (گذاشتن پول رشوه در جيب!) و ... چه دفاعی داری؟
م م: چشم! فقط اينايی که گفتين مصداقی هم دارن؟ اگه ممکنه بگين کجا!؟
ع م:پس چی؟ تازه اگه نداشته باشن هم تو بايد بگی چشم، شما سر قضيه کنفرانس کامپيوتر، رفتی تو اداره تغذيه و گفتی «ندارم!» در صورتی که اولا مسوول مربوطه پول، شما نبودی. بعدشم اينکه طبق گفته شاهدان عينی و مخبرين ما (که حتما اونا راست می گن) شما داری!!! {اوهوی! خجالت بکش! پول منظورشه! نه چیز دیگه}
م م:آقا ما به خدا نداريم!
ع م:من می گم داری، يعنی داری! در ضمن تو گفتی «من هفتصد و پنجاه تومن ندارم که بدم بالای پول غذا» در صورتی که خودم ۴ تا دويستی توی کيف پولت ديدم.
م م: آخه آقا اولا اون هفتصد و پنجاه هزار تومن بود. ثانيا از پول کنفرانس، پول خودم کجا بود!؟ ثالثا اينکه آقا به خدا دو تا صدی بيشتر نبود که اونا رو هم دادم با بچه ها نوشابه خورديم!
ع م: پس به روزه خواری هم اعتراف کردی!؟
م م:نه آقا!
{عضو مربوطه چشم غره می رود}
م م: چشم! چشم! ولی آقا ساعت شش و نيم بود و يک ساعت و نيم از اذان گذشته بود و ماها، هنوز افطار نکرده بوديم.
ع م:پس تمام اتهاماتت رو پذيرفتی!
{عضو مربوطه کلی خطرناک به متهم مربوطه نگاه می کند. از پشت سر ايشان صدای سرفه ای می آيد. متهم به اقيانوس! فکر می کند و چشمانش را می بندد}
م م:چشم! هر جور راحتيد.
ع م: تا اينجا دو بار اعدام با کپسول گاز! خب، بند دوم، شما به داشتن روابط نامشروع، نپوشيدن چادر، مانتو، برقع، روبنده و ... و همچنين پوشيدن روسری بدون چادر، پوشيدن مانتو و شلوار طرحدار، تی شرت آرم دار، لباسهای چسبان و نازک، يقه باز، شلوار دمپاگشاد مد روز، جليقه خبرنگاری، پيراهن پارچه ای با آستين پاره و جرخورده و چند مورد ديگر من جمله جوراب بوگندو و سوراخ، شلوار جرخورده، کفش کثيف، تابلوبازی از طريق گرفتن نوعی کلاسور شفاف در دست به جای کيف چرمی، که اين کلاسور موجب شفاف شدن «داشته» های شما شده است، چندين انهام ديگر و از همه مهمتر، يک بار همسفر شدن با خانم ... و سلام نکردن به ايشون و سلام نکردن به هيچ دختر ديگه ای متهميد
م م:من خيلی حرف دارم، ولی وقت ندارم! پس چشم!
ع م:شما به تقلب در امتحانات متهميد!
م م: کدوم امتحان!!؟؟
امتحان درس «طراحی شاسی و بدن خودرو» از طريق بردن کتاب سر جلسه
م م: اين درس چند تا پيش نياز داره که من هيچ کدوم رو هنوز برنداشتم، چه برسه به پاس کردن! تو دانشگاه ما اين درس ارائه نشده، نمی شه و نخواهد شد! پس کو؟؟؟ يک جلد کتاب این درس اینجا، تو این شهر وجود نداره! امتحانش کتاب بازه! تازه اصلا دو هفته ديگه امتحانها شروع می شه!!! آخه چه جوری؟؟؟
{برق می رود. م م سکته می کند. صدام سقوط می کند ... وقت من تمام می شود}
تا برنامه بعد و «نمايشنامه اتاق استاد»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۸۱

مجازات تفکر: اعدام

آقايون خانوما کسی با نيکنام حرف نزنه سرش شلوغه.آقايون خانوما امروز يه ازاليد توی دانشگاه زده بودند به اين مضمون «به حکم قوه قضاييه جمهوری اسلامی ايران تفکر ممنوع است مجازات متخلفين اعدام است.جدا کمی با هم فکر کنيم.اصلا کاری به درستی حرف اون آقا ندارم(هر چند که حرفشو تا حد زيادی قبول دارم.).اگه يه نفر به يه چيزی انتقاد کرد بايد زد اعدامش کرد؟اصلا خود رسول الله هم چنين کاريو نميکرد.هميشه منتقدين رو با منطق جواب ميداد.بله همين شخصی که شما اين همه سنگشو به سينه ميزنين و ميخواين اون طرفو به جرم اهانت به اون و ائمه اطهار اعدام کنين اين کارو نميکرد.بياين با منطق جواب بديم.من حتی کاری به بازتاب خارجی اين عمل احمقانه ندارم.بياين از نظر اعتقادی اين مسئله رو حل کنين.فکر ميکنم اين الان مسئله خيلی از جووناست.اونا اصلا از چيزی تقليد نميکنن.لااقل از چيزی که عقلانی نباشه پيروی نميکنن.خود خدا هم تو قرآن ميگه فکر کنين.همه ی بزرگای دينی به ضرورت تعقل تاکيد کردن.لازمه تعقل بحث کردنه.اگه جدا جوابی دارين خوب جواب بدين.بگين اين نظر شما اشتباست نه اينکه برش دارين اعدامش کنين.آخه اين قانون کجاست؟بابا قرون وسطی هم از اين بهتر بود.اقلا اونا انکار نميکردن که به خاطر منافع کليسا اين کارو ميکنن.شما که ميگين به خاطر خداست.والله اگه خدا راضی باشه.من به خودم قول داده بودم کاری به کار سياست نداشته باشم اما اين به نظرم يه مسئله سياسی نيست.اين يه جور توهين به من دانشجوست.امروز هر دانشجويی رفته سر کلاس خائن بوده.همه بايد اعتصاب ميکردن.متاسفم برای مملکتی که همچين احکامی توش صادر بشه و مردمش ساکت بشينن.خدمت خواهر کوچولوم هم بگم که منظور من توی دانشگاه بود.در هر حال خودش هم خوب ميدنه که خيلی بش اعتماد دارم.تا بعد .... .
باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۸۱

ندارم به خدا!

به خدا اينجا اينقدر شلوغه و سروصدا زياده که من اصلا نمی فهمم دارم چی کار می کنم يا چی می نويسم. در هر حال يه مطلب (مثلا!) طنز می خواستم در مورد ضدحال بنويسم که مغزم هنگ کرده و فکرم قفل شده. سر همين فعلا همينا رو داشته باشين تا بعدا
اين قضيه کنفرانس کامپيوتر (که دقيقا ۲۸ روز ديگه شروع می شه) رو که يادتون هست؟ خب ما فکر می کرديم حدود حداکثر ۶۰۰ نفر شرکت کننده و فوقش ۴۰-۳۰ تا مقاله داشته باشيم. تا حدود ۲ هفاه پيش هم همش ۵ نفر!!! ثبت نام کرده بودن. اما يه دفعه در عرض دو هفته تعداد ثبت ناميها به ۱۵۰۰ نفر و تعداد مقالات به ۱۶۰ تا (بله ۱۶۰ تا مقاله!) رسيد و الان تعداد مقاله ها بالای ۲۰۰ تا هست. جالبتر اینکه اکثر مقاله ها رو حتی استادهای گروه کامپیوترمون هم نمی فهمن و اکثر مقاله ها رو هم اعضای هیئت علمی دانشگاهها و یا دانشجوهای دکترا و ارشد دادند. حالا ما نه به تعداد کافی سالن برای ارائه مقاله ها (توقع نداريد که ما با اين همه مقاله رسيده همش يکی دو تا سالن برای ارائه شون داشته باشيم!؟) نه خوابگاه به ميزان کافی تهيه کرديم. (برای بالای ۱۰۰۰ نفر خوابگاه لازم داريم و برای حدود ۵۰۰ تا رزرو کرده بوديم) نه پول داريم (اين که توضيحی نمی خواد جز اينکه هزينه ثبت نام رو نمی دونم کدوم شير پاک خورده ای گذاشته ۴۰۰۰ تومن!) نه وقت داريم نه آدم به تعداد کافی داريم و يه تعداد زيادی «نداريم» ديگه.
سر همين قضيه دبير کنفرانس به بنده امر فرمودن! که می ری از اداره تغذيه برای ۳۰۰۰ وعده (روزی هزار تا) به قيمت مفنکی غذا و غذاخوری می گيری!
-من: آخه عزيز منء چطوری توقع داری مفتی مفتی بهت غذا بدن؟ عاشق چشم و ابرومون که نيستن! تازه اگه غذاخوری رو به ما بدن خود دانشجوها کجا غذا بخورن!؟
-دبير کنفرانس: من نمی دونم! من پول ندارم. ملتی هم که می آن اينجا غذا بايد بخورن. مسئوليت عذاشون هم با تو!
-من: آخه من از کجا بيارم!؟ غذا پول می خواد!
-دبير: من ندارم! به خودت مربوطه! تا نگرفتی سمت دانشکده پیداب نمی شه {شپلق/ دری محکم روی بنده بسته می شود و من به بيرون پرتاب می شوم}
يک روز بعد/ اداره تغذيه دانشگاه
من: ببخشيد اين آقای مروی (سرپرست محترم اداره تغذيه) تشريف نياوردن؟
آبدارچی مربوطه: به خدا همين نيم ساعت پيش رفتن سلف ياس برای سرکشی!
من: ببخشيد آقا! اين سرکشيهای ايشون کی تموم می شه که من به ديدارشون مفتخر بشم؟ دیروز صبحء ساعت هشتء هنوز تشريف نياوردن! ساعت نهء رفتن برای خريدء ساعت دهء هنوز از خريد برنگشتن! ساعت يازده و پنج دقيقهء وقت کاريشون تموم شده و برگشتن خونه! ساعت دو و نيمء رفتن غذاخوريها برای سرکشی! ساعت چهار رفتن برای نظارت خوابگاههای داخل شهر! ساعت پنج رفتن اون يکی غذاخوری برای سرکشی! ساعت ششء رفتن برای افطار! ساعت هفت (که افطار دادن تموم شده و بايد اداره باشن اين بار رو ديگه!) رفتن برای نظارت به غذای سحر! ساعت نه و ده و یازده هم که وقت سرکشی هست.
آبدارچی مربوطه: یه لحظه صبر کن زنگ بزنم که بری غذاخوری دنبالشون.
-الوء سلام چطوری اسمال جان؟ ممد چطوره؟ ابرام بهتر شد؟ از مرتضی چه خبر؟... خب ببينمء حاج آقا اون جاست؟
ـ(صدايی از آن سو می آيد که برای راوی نامکشوف می ماند!)
آبداچی مربوطه: می گن همين اولی که من زنگ زدم تو غذاخوری بودنء (من در دل می گويم: چه خوبء بالاخره پيداشون کردم (-: ) اما الان رفتن!!
من: کجا؟؟؟
آبدارچی مربوطه: نمی دونم!
...
من ساعت يازده و نيم شب به ديدارشون در سلف (قيافه من رو تصور کنيد! با یه شلوار ورزشی و ...) و حدود نيم ساعت با ايشون مذاکره کردم و زار زدم و گفتم ندارم و بايد برم تو خيابون گدايی. آخرش گفتند من هم ندارم و قرار شد فرداء در معيت دبير کنفرانس بريم برای مذاکره.
شرمنده که اين آخرش من رو دارن می اندازن بيرون. بقيه اش بماند برای بعد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۸۱

لعنت بر این نيکنام

خدا بگم اين نيکنام رو چی کار کنه.حالا مجبورم يکی واسه وبلاگ خودم بنويسم يکی واسه اين نيکنام فلان فلان شده!!!
يه دوستی تو دانشکده ما هست که عشق نمايندگی ارگانهای مختلف رو داره.بنده خدا از نمايندگی توی شورای صنفی که البته واسه 80 ها به صورت افتخاری اما با رای گيری بود شروع کرد.بنده خدا شکست سختی خورد.اونم از يه دختر.از دختری که ما علمش کرده بوديم.بيچاره چند روزی مثل اين نيکنام چت بود. بعدش کينه ی مارو به دل گرفت اونم از نوع شتری. خلاصه بدجوری گير کرد به ما.هی اين ور رفت اون ور اومد واسه ما زد.روزی نبود که ما بيايم دانشگاهو يکی نگه «باران!فلانی می خواد اشکتو در بياره»ما هم کاری به کار کسی نداشتيم.يه حرفای اونم کاری نداشتم.کار خودمو می کردم.وقتی اينا رو بم می گفتن نهايتا يه پوزخندی می زدم.اما يه دفعه سربلند کردم و ديدم همه ی به اصطلاح دوستام از دوروبرم پراکنده شدن.خوب که گشتم ديدم فتنه زير سر يکی از اين اناثه! (مؤنث) که به چشم خواهری بد چيزی هم نبود و رفته بود تو جبهه ی طرف.خلاصه يهو ما مونديم و خودمون.ديگه هيچ دوستی نداشتم.البته ما که کم نياورديم.با سياست خودمون که ميگه همه کاره باش نفر اول نباش که از اين سريال انگليسی «خانه پوشالي» که در مورد سياست بود ياد گرفتم کارم رو انجام دادم.در هر حال ديگه اون کاری به کار من نداره چون می خواد نماينده ی شورای صنفی بشه و می دونه اگه نماينده ای منو نداشته باشه رای آوردنش خيلی سخته.اگه داشته باشه حتما رای می آره و اگه هم ممتنع باشه اميدی بش هست.اونم به همين اميد دل خوش کرده ونهايت اين جريان اين شد که ديگه من دور و بريهام رو شناختم ودور و بريهام هم منو شناختن.من به کسی اعتماد ندارم جز يه نفر و حالا هم همه ميدونن واسه نماينده شدن دوستی با باران رای زيادی می آره.البته اينا توهمه و من دارم خالی می بندم اساس ولی يه دقيقه فکر کنين راست باشه.نيکنام تو هم فکر کن راست باشه.از من به تو نصيحت همه کاره باش، نفر اول نباش.يه نصيحت ديگه آدمای خطرناک و قوی رو همه دنبال نابوديشون هستن مخصوصا اگه محبوبيت داشته باشن.اگه تو بخوای ضعف نشون بدی فقط به اونا کمک کردی که به هدفشون برسن. دروغ می گم، بزن تو گوشم.هوی حالا چرا جدی گرفتي؟! من يه چيزی گفتم حالا جدی جدی می خواد بزنه!!
تا بعد ...
باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۸۱

داستان ...

نمی دونم چه جوريه که يه حس عجيبی پيدا کرده ام تو مايه های بی حالی و افسردگی. يه جورايی به زباله دان تاريخ ايمان پيدا کرده ام. من اين چند وقته خيلی تکون خوردم. تمام اون فکرها و ايده هايی که داشتم يه شبه بر باد رفت. هيچ وقت فکر نمی کردم برای يه عده حتی تو اين سن هم قدرت مطرح باشه و معنی داشته باشه. فکر می کردم اين تايتل احمقانه ای که اين بالا گذاشتم بيشتر يه ژسته و نه يه حقيقت. به حرفای خودم هم شک داشتم. اما الان قبول کرده ام که يه حقيقت تلخ و محضه. باور بايد کرد که توی اين دنيا فقط بايد برای خودت باشی و مال خودت و به شيوه خودت. شايد واقعا جز تو هيچ کس نباشه که کس ديگه براش معنی نداشته باشه. برام سنگين بود. اما به قول کتاب «۱۹۸۴» جرج ارول فقط با پذيرشه که التيام صورت می گيره و اين جمله مال يکی از تلخ ترين و غير «پايان خوش» (UN Happy End) ترين صحنه های کتابه که برای پذيرش سياهی دنيای بيرونی گفته می شه. همه بهم می گن تلخ شدی. نمی دونم چی بايد جواب بدم
از پله ها اومد پايين و سلام کرد. جوابش رو دادم. داشتم با امین صحبت می کردم. يه چيزايی در مورد نشريه می خواست بگه. دور و برم شلوغ بود. ناخودآگاه سرم رو آوردم پايين. نمی دونم چی شد برگشت گفت: «آقای نيکنام (همه منو به اسم کوچيک صدا می کنن) من اين قدرها هم قدم کوتاه نيست که شما سرتون رو بيارين پايين!
جا خوردم. منظورم توهين نبود. اصلا چنين منظوری نداشتم. به عمرم به ذهنم نمی رسيد که ممکنه از ديدن چنين حرکتی ناراحت بشه. واقعا ناخودآگاه بود و به خاطر شلوغی آخه نمی شنيدم که چی می گه. اون قدش حدود 15 سانت بايد از من کمتر باشه. نمی دونم چرا به اين راحتی ناراحت شد. تا اونجايی که من نصفه نيمه می شناختمش آدم پوست کلفتی بود و به اين راحتيها نمی شد ناراحت يا اذيتش کرد. حرفهای خيلی درشت تری رو پشت سرش می زدن و خم به ابرو نمی آورد.
سريع خواستم جمع و جورش کنم و يه جوری از دلش دربيارم. دوست ندارم کسی به هر دليلی ازم دلگير بشه. آخه نمی دونم اين حرف چه جوری به ذهنش رسيد. فوری جواب دادم که: «من امروز خيلی خواب آلوده ام! اصلا نمی فهمم دارم چی کار می کنم يا چی می گم. امروز نبايد منو جدی بگيريد.» گفت «من هميشه شما رو جدی نمی گیرم. هيچ کس هيچ وقت شما رو جدی نمی گيره.» دوباره جا خوردم...
اصلا چنين برداشتی از کارهای خودم رو انتظار نداشتم. يعنی جدا هيچ وقت هيچ کس منو جدی نمی گيره!؟؟؟ پس چرا من خودم رو جدی می گيرم!؟ پس چرا بهمن و وحيد و رضا به من می گن (شرمنده ام) آدم بزرگی هستی! چرا فکر می کنم که دارم فکر می کنم!!؟
نگاهم رو برگردوندم. یه حالت بهتی توش بود. يه نگاه ملالت باری بهم انداخت و رفت بگرده تا معمد رو پيدا کنه. عجيبه. تا حالا نديده بودم با کسی اين جوری برخورد کنه. خيلی عادی راهش رو کشيد و رفت.
من همين شکلی تو بهت ايستاده بودم و داشتم به برد دانشکده نگاه می کردم.
هفتمين کنفرانس بين المللی و يازدهمين کنفرانس سالانه مهندسی مکانيک ...
امين رفت که به کلاسش برسه. اون ساعت استاد چی گفت؟؟؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱۷ آبان‌ماه ۱۳۸۱

«نویسنده»

با کسب اجازه از نيکنام و تشکر که ما رو تو زباله دونی خودش راه داده.راستش اينکه من فعلا چيز زيادی نمينويسم چون وبلاگ خودمم پا در هواست و هر کی می خواد بدونه چرا می تونه اينجا ببينه.تنها چيزی که به عنوان اعلام ورود اينجا می ذارم يه متنيه که من و يه نفر ديگه با هم نوشتيم تا يه جاييشو اون نوشت بقيه اشو هم داد من نوشتم.اين شما اينم من :
همه چيز خاموش بود.در انتهای تاريکی چيزی جز تاريکی وجود نداشت.فرقی نمی کرد.او به راه خود ادامه می داد.خسته نبود.ترس جايی برای خستگی در دلش باقی نگذلشته بود.همچنان بی هدف به راه خود ادامه می داد.گرچه قدمهايش استوار نبود اما

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۴ آبان‌ماه ۱۳۸۱

تفاوت من و آنها

اين نوشته ای را که می بينيد نوشته بودم تا يک پرينت بزرگ ازش بگيرم و بزنم به ديوار دانشکده تا همه بخونن. ولی بعدش پشيمون شدم و به اين نتيجه رسيدم که بهتره خودم رو سبک نکنم. ناگفته نماند که تمام زمانی که صرف نوشتنش کردم کمتر از يک ربع بوده است
به نام آن که ديده را نور بخشيد
انتخابات انجمن اسلامی دانشکده نيز برگزار شد و نه برگی دگر، که شايد کلمه ای یا خطی ديگر از دفتر زندگانيمان نيز سپری شد و به گذشته ها پيوست. خطی که برای آنان که اهميت فراوانی بدان دادند، جز سرافکندگی و پشيمانی، و ای بسا که بدنامی به جای نگذارد. آنان که به قدرت عشق ورزيدند و آن را در عضويت انجمن اسلامی يک دانشکده کوچک در يک دانشگاه حاشيه ای، جستجو کردند. دور از انتظار نيست که با چنين بينشی دست به هر عمل غيرقانونی و غير اخلاقی نيز بزنند. اصلا هنگامی که چشمی به جز از قدرت نبيند، اخلاق و قانون شوخيهايی بيش نيستند. تبليغ کردن دبير ستاد مرکزی انتخابات دانشگاه، در روزی که بيش از نيمی از وقتش را در يک دانشکده از ۱۱ دانشکده دانشگاه سپری کرد و علنا نقش يک تبليغ پخش کن جزء را بازی کرد، در مقابل اين مسئله که گرفتن نمره حل تمرين منوط به دادن رای می شود، (به چه کسی جز استاد حل تمرين!؟) و در مقابل اينکه به زور دست تو را می گيرند و به پای صندوق می برند، در حالی که همزمان تبليغ و ليست خود را در دست ديگرت می گذارند، به هيچ عنوان تعجب برانگيز نيست. اما اين همه در مقابل اينکه مجری برگزاری انتخابات، هنگامی که برگ رای را به دست تو می دهد، دستش را در جيبش فرو می برد و ليست فلان گروه را به دست تو می دهد!!! هيچ هستند. با تمام اين مسائل باز هم هيئت نظارت اجازه باطل کردن انتخاباتی را ندارد. انتخاباتی که تمام اين حق کشيها در آن اتفاق افتاده اند و ناظر اين هيئت، بر باطل بودن نتيجه آن ايمان دارد. هیچ اشکالی ندارد که برای رای آوردن با بسیج و جامعه اسلامی مذاکره کنیم و آنها ما را تایید کنند.هيچ اهميتی ندارد که در روز انتخابات در تمام دنيا، تبليعات به هر نحو ممنوع است و از آن مهمتر اينکه هيچ اهميتی ندارد تمام اصول قانون و اخلاق زير پای گذارده شده است. مهم نتيجه ای است که بايد حاصل شود. اگر نتيجه برای آنان به هر قيمتی بايد به دست بيايد و به هر نحو بايستی به ميز و قدرت برسند، برای من نه ميز اهميت فوق العاده ای دارد و نه حاضرم به يک مکان و مقام، به هر قمتی برسم. قيمتی هم که حاضرم بپردازم بسيار کمتر از اينان است و اصول اخلاق و انسانيت خودم را زير پای نخواهم گذارد. اما از آنان که می خواهند برسند سوالی دارم.آخرش که چه؟ چه می خواهيد بکنيد؟ به کجای دنيا می خواهيد برسيد؟ و از همه اينها مهتر، آخر به چه قيمتي؟؟؟
من خودم در سالهای گذشته سابقه عضويت در «کميته سياست گزاری جوانان» را در ستاد تبليغات جبهه مشارکت نيز دارم. در ميان بزرگترين حزب و بيشترين و سنگين ترين تبليغات کشوری نيز، شاهد چنين روشهايی نبوده ام. به راستی بدان بينديشيد که چگونه است که «بازی کثيف قدرت» در سطح کل جامعه و کشور نيز، به مراتب (حداقل) ظاهری زيباتر و آراسته تر از «يک رقابت انتخاباتی» در سطح يک دانشکده دارد. به راستی مزايا و فوايد آينده کدام يک بيشتر است؟ کدام يک بايد کثيفتر باشد؟ شما که بايد بدنه جنبش دانشجويی و منتقد قدرت باشيد و از هم اکنون اين گونه برای رسيدن به يک صندلی دندان تيز می کنند...
افتخار می کنم که از ميان آنان که به ميل و اراده خود، بدون وعده هر گونه پاداش يا مجازاتی به پای صندوق رای رفتند، صاحب ۵۴ رای شدم. آرايی که بدون زير پا گذاشتن قانون و اخلاق به دست آمدند. آرايی که از ميان کمتر از ۲۰۰ یا حتی ۱۵۰نفر رای دهنده مستقل و خودمختار به دست آمده اند و اين افتخاری عظيم است. آنان که خلاف منش انسانی برخورد کردند، نه مشی يا مرام انجمنی دارند و نه مشی و مرام اسلامی، پس شما به کجا می رويد؟؟؟
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
«در اين دنيای دنی و اين وانفسای انسانيت، در اين جهان پر از مکر و ريا و دغل، بايد راهی را انتخاب کرد. بی هيچ ترديدی و به دور از ديگران، آن را پوييد، نه چيزی جلودار تو باشد و نه کسی، نه نيش و کنايه تو را نااميد و گامت را نااستوار کند و نه تعريف و نمجيد تو را بر خويشتن غره کند و لحظه ای توجهت را از راهت برگيرد. هيچ و هيچ نبايد مانع راه پيمودن تو شود. راه برو! چون کرگدن، با گامی استوار، پوستی چون زره و ... تنها»
به اميدن گام نهادن در راهی بهتر

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم