جمعه ۸ آذرماه ۱۳۸۱
انتظار
در حياط آموزشگاه نشسته بودم.تنها.دور تا دور حياط پر از نيمکت خالی بود.من هم يکی از همانها را پر کرده بودم.نشسته بودم و کيفم را کنارم گذاشته بودم.منتظر بودم.هوا سرد بود.کلاهی که واسه ام خريده بود را سرم گذاشته بودم.زياد هم سرما را حس نميکردم.منتظر بودم.دير کرده بودم.حياط آموزشگاه خلوت بود.گهگاه دانشجويی استادی کسی از در چهار طاق حياط وارد می شد و وارد ساختمان اصلی می شد.زانويم را روی آن يکی انداخته بودم و سرم روی پايم گذاشته بودم.دلم می خواست چشمهايم را ببندم اما می ترسيدم لحظه ی آمدنش را از دست بدهم.«نکنه نياد!»کم کم داشتم می ترسيد.صدای کلاغی از جايی بلند شد.نمی توانستم از کجا شايد هم نمی خواستم بدانم.ياد موقعی افتادم که شکارچی کلاغ بودم.تمام کلاغها را می کشتم و از همه شان از ته قلب متنفر بودم.صدای کلاغ کم کم بلند می شد و من کم کم بيشتر می ترسيدم.جداً اين پرنده روی من تاثير بدی دارد.تمام قلب من پر بود از نفرت.زندگی ام خالی بود و سرد.درست مثل حياط آموزشگاه.تا او آمد.همه چی عوض شد.هوا گرمتر شد.عشق به قلبم نفوذ کرد.زندگی من ديگر خالی و پوچ و سرد نبود.ديگر برای هر چيزی دنبال بهانه نبودم.همه چی او بود.حالا می ترسيدم نيايد.هم کلاسيها آرام آرام می آمدند.هر کدام نگاهی به من می انداختند و لبخندی می زدند و وارد ساختمان می شدند.هوا سرد بود.نمی توانستم لبخندشان را تفسير کنم.بعضی از حسادت بعضی از دلسوزی و بعضی از تمسخر.من همه شان را با هم قاطی کردم.حتماً با خودشان می گفتند «امروز دوستش نيومده هورا!!» يا «آخی امروز دوستش نيومده!!» و يا «آخی آخی بچه دوستش نيومده افسرده شده نميتونه بياد سر کلاس!!» هنوز نيمده بود.داشتم نگران می شدم.«نکنه واقعاً نياد» صدای کلاغ بدجوری بلند شده بود.انگار از همه جای حياط سرم داد می زد که نمی آيد.نمی توانست نيايد.می دانست اميدم به اوست.حتماً می آيد.يکی از هم کلاسيها آمد.يک خانم که از نشستن ما پيش هم جرات گرفته بود.پرسيد:«بعد از استاد ميري؟» نگاهش کردم و لبخند زدم.زوری. «منتظر دوستاني؟» تنها کسی بود که حرف دلش را زد.از اين کارش خوشم آمد.«بله اگه بيان.هيچکدومشون نيومدن» هوا ديگر بيش از حد سرد شده بود و کلاغ ها به من هجوم می آوردند.من مترسکی شده بودم که هيچ کلاغی از من نمی ترسيد.يادم داده بود که متنفر نباشم.«اَه انگار همه ی پيکانای تهران امروز از اينجا ميگذرن.هيچ ماشين آبی رد نشده.چه برسه به ...» چشمم به در چهار طاق حياط بود.می دانستم می آيد.از کلاس مدتی گذشته بود.نمی توانستم بدون او سر کلاس بروم.يک ماشين آبی ايستاد او آمده بود.صدای کلاغها تمام شد و هوا گرم شد.مخصوصاً سرم که کلاهی که او برايم خريده بود سرم بود و مخصوصاً قلبم که خودش در آن بود.زندگی دوباره آغاز شده بود و من ديگر نمی ترسيدم.اما اگر نمی آمد چي؟ اگر نمی آمد ... .
fhvhk