دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۷ آذر‌ماه ۱۳۸۱

PM

خدا جون! خدای خوب و مهربون! يک سال ديگه هم می گن که گذشت و من، همچنان تنها و غريب، تو قربت آدما و تو غربت آدما تنها موندم و تو رو هم کمتر حس کردم. يادته؟ يادته هر شب می نشستيم (يعنی من دراز می کشيدم) و با هم ديگه حرف می زديم و درددل می کرديم. يادته جوابم رو همون جا می دادی و جلوی خودم بقيه، ضايعم نمی کردي؟ ولی الان انگار ديگه حرفام رو نمی شنوی. من که نمی بينمت. صدات رو نمی شنوم. تو هم جوابم رو فقط با ضايع کردنم می دی. مگه من چه گناهی کردم که بايد اين جوری ناراحتم کني؟ ديگه انگار گفتی برو! ولی من اگه برم يا می رم می ميرم يا يادم می ره که کسی بوده که به من بگه برو! از ما گفتن بود و از تو نشنفتن! ولی خدا جون،قبول کم که هر چی بوده، بلط تقصير من نبوده و باز هم تو هم کم نامردي! نکردی و حسابی من رو تنها و بی کس گذاشتی. خودت می دونی که آرزوی هميشگيم، برای خودم و همه، شادی بوده و سلامتی. آرامش و آسايش، و هر چی ديگه هم بگم،باز يه قسمت از همون شاديه. من از پارسال وپيارسال غمگينترم. يعنی تو نمی خوای يه ذره مرام بذاري!؟ يه امسال کاری کن که من از يه سالی که از عمرم گذشته راضی باشم، نه مثل الان بگم که «بر جوانی از دست رفته ام افسوس می خورم.لحظاتی که چون برق و باد توان خوشيهايم را بر باد می دهد.» فقط مشکل از منه!!؟؟ اصلا همه اش تقصير توئه
-الو...
-خدا؟؟؟
-BUZZ
-هستي؟
)-:
\-:
))-:
)':

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک