سه شنبه ۲۱ آبانماه ۱۳۸۱
ندارم به خدا!
به خدا اينجا اينقدر شلوغه و سروصدا زياده که من اصلا نمی فهمم دارم چی کار می کنم يا چی می نويسم. در هر حال يه مطلب (مثلا!) طنز می خواستم در مورد ضدحال بنويسم که مغزم هنگ کرده و فکرم قفل شده. سر همين فعلا همينا رو داشته باشين تا بعدا
اين قضيه کنفرانس کامپيوتر (که دقيقا ۲۸ روز ديگه شروع می شه) رو که يادتون هست؟ خب ما فکر می کرديم حدود حداکثر ۶۰۰ نفر شرکت کننده و فوقش ۴۰-۳۰ تا مقاله داشته باشيم. تا حدود ۲ هفاه پيش هم همش ۵ نفر!!! ثبت نام کرده بودن. اما يه دفعه در عرض دو هفته تعداد ثبت ناميها به ۱۵۰۰ نفر و تعداد مقالات به ۱۶۰ تا (بله ۱۶۰ تا مقاله!) رسيد و الان تعداد مقاله ها بالای ۲۰۰ تا هست. جالبتر اینکه اکثر مقاله ها رو حتی استادهای گروه کامپیوترمون هم نمی فهمن و اکثر مقاله ها رو هم اعضای هیئت علمی دانشگاهها و یا دانشجوهای دکترا و ارشد دادند. حالا ما نه به تعداد کافی سالن برای ارائه مقاله ها (توقع نداريد که ما با اين همه مقاله رسيده همش يکی دو تا سالن برای ارائه شون داشته باشيم!؟) نه خوابگاه به ميزان کافی تهيه کرديم. (برای بالای ۱۰۰۰ نفر خوابگاه لازم داريم و برای حدود ۵۰۰ تا رزرو کرده بوديم) نه پول داريم (اين که توضيحی نمی خواد جز اينکه هزينه ثبت نام رو نمی دونم کدوم شير پاک خورده ای گذاشته ۴۰۰۰ تومن!) نه وقت داريم نه آدم به تعداد کافی داريم و يه تعداد زيادی «نداريم» ديگه.
سر همين قضيه دبير کنفرانس به بنده امر فرمودن! که می ری از اداره تغذيه برای ۳۰۰۰ وعده (روزی هزار تا) به قيمت مفنکی غذا و غذاخوری می گيری!
-من: آخه عزيز منء چطوری توقع داری مفتی مفتی بهت غذا بدن؟ عاشق چشم و ابرومون که نيستن! تازه اگه غذاخوری رو به ما بدن خود دانشجوها کجا غذا بخورن!؟
-دبير کنفرانس: من نمی دونم! من پول ندارم. ملتی هم که می آن اينجا غذا بايد بخورن. مسئوليت عذاشون هم با تو!
-من: آخه من از کجا بيارم!؟ غذا پول می خواد!
-دبير: من ندارم! به خودت مربوطه! تا نگرفتی سمت دانشکده پیداب نمی شه {شپلق/ دری محکم روی بنده بسته می شود و من به بيرون پرتاب می شوم}
يک روز بعد/ اداره تغذيه دانشگاه
من: ببخشيد اين آقای مروی (سرپرست محترم اداره تغذيه) تشريف نياوردن؟
آبدارچی مربوطه: به خدا همين نيم ساعت پيش رفتن سلف ياس برای سرکشی!
من: ببخشيد آقا! اين سرکشيهای ايشون کی تموم می شه که من به ديدارشون مفتخر بشم؟ دیروز صبحء ساعت هشتء هنوز تشريف نياوردن! ساعت نهء رفتن برای خريدء ساعت دهء هنوز از خريد برنگشتن! ساعت يازده و پنج دقيقهء وقت کاريشون تموم شده و برگشتن خونه! ساعت دو و نيمء رفتن غذاخوريها برای سرکشی! ساعت چهار رفتن برای نظارت خوابگاههای داخل شهر! ساعت پنج رفتن اون يکی غذاخوری برای سرکشی! ساعت ششء رفتن برای افطار! ساعت هفت (که افطار دادن تموم شده و بايد اداره باشن اين بار رو ديگه!) رفتن برای نظارت به غذای سحر! ساعت نه و ده و یازده هم که وقت سرکشی هست.
آبدارچی مربوطه: یه لحظه صبر کن زنگ بزنم که بری غذاخوری دنبالشون.
-الوء سلام چطوری اسمال جان؟ ممد چطوره؟ ابرام بهتر شد؟ از مرتضی چه خبر؟... خب ببينمء حاج آقا اون جاست؟
ـ(صدايی از آن سو می آيد که برای راوی نامکشوف می ماند!)
آبداچی مربوطه: می گن همين اولی که من زنگ زدم تو غذاخوری بودنء (من در دل می گويم: چه خوبء بالاخره پيداشون کردم (-: ) اما الان رفتن!!
من: کجا؟؟؟
آبدارچی مربوطه: نمی دونم!
...
من ساعت يازده و نيم شب به ديدارشون در سلف (قيافه من رو تصور کنيد! با یه شلوار ورزشی و ...) و حدود نيم ساعت با ايشون مذاکره کردم و زار زدم و گفتم ندارم و بايد برم تو خيابون گدايی. آخرش گفتند من هم ندارم و قرار شد فرداء در معيت دبير کنفرانس بريم برای مذاکره.
شرمنده که اين آخرش من رو دارن می اندازن بيرون. بقيه اش بماند برای بعد