دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۸۱

داستان ...

نمی دونم چه جوريه که يه حس عجيبی پيدا کرده ام تو مايه های بی حالی و افسردگی. يه جورايی به زباله دان تاريخ ايمان پيدا کرده ام. من اين چند وقته خيلی تکون خوردم. تمام اون فکرها و ايده هايی که داشتم يه شبه بر باد رفت. هيچ وقت فکر نمی کردم برای يه عده حتی تو اين سن هم قدرت مطرح باشه و معنی داشته باشه. فکر می کردم اين تايتل احمقانه ای که اين بالا گذاشتم بيشتر يه ژسته و نه يه حقيقت. به حرفای خودم هم شک داشتم. اما الان قبول کرده ام که يه حقيقت تلخ و محضه. باور بايد کرد که توی اين دنيا فقط بايد برای خودت باشی و مال خودت و به شيوه خودت. شايد واقعا جز تو هيچ کس نباشه که کس ديگه براش معنی نداشته باشه. برام سنگين بود. اما به قول کتاب «۱۹۸۴» جرج ارول فقط با پذيرشه که التيام صورت می گيره و اين جمله مال يکی از تلخ ترين و غير «پايان خوش» (UN Happy End) ترين صحنه های کتابه که برای پذيرش سياهی دنيای بيرونی گفته می شه. همه بهم می گن تلخ شدی. نمی دونم چی بايد جواب بدم
از پله ها اومد پايين و سلام کرد. جوابش رو دادم. داشتم با امین صحبت می کردم. يه چيزايی در مورد نشريه می خواست بگه. دور و برم شلوغ بود. ناخودآگاه سرم رو آوردم پايين. نمی دونم چی شد برگشت گفت: «آقای نيکنام (همه منو به اسم کوچيک صدا می کنن) من اين قدرها هم قدم کوتاه نيست که شما سرتون رو بيارين پايين!
جا خوردم. منظورم توهين نبود. اصلا چنين منظوری نداشتم. به عمرم به ذهنم نمی رسيد که ممکنه از ديدن چنين حرکتی ناراحت بشه. واقعا ناخودآگاه بود و به خاطر شلوغی آخه نمی شنيدم که چی می گه. اون قدش حدود 15 سانت بايد از من کمتر باشه. نمی دونم چرا به اين راحتی ناراحت شد. تا اونجايی که من نصفه نيمه می شناختمش آدم پوست کلفتی بود و به اين راحتيها نمی شد ناراحت يا اذيتش کرد. حرفهای خيلی درشت تری رو پشت سرش می زدن و خم به ابرو نمی آورد.
سريع خواستم جمع و جورش کنم و يه جوری از دلش دربيارم. دوست ندارم کسی به هر دليلی ازم دلگير بشه. آخه نمی دونم اين حرف چه جوری به ذهنش رسيد. فوری جواب دادم که: «من امروز خيلی خواب آلوده ام! اصلا نمی فهمم دارم چی کار می کنم يا چی می گم. امروز نبايد منو جدی بگيريد.» گفت «من هميشه شما رو جدی نمی گیرم. هيچ کس هيچ وقت شما رو جدی نمی گيره.» دوباره جا خوردم...
اصلا چنين برداشتی از کارهای خودم رو انتظار نداشتم. يعنی جدا هيچ وقت هيچ کس منو جدی نمی گيره!؟؟؟ پس چرا من خودم رو جدی می گيرم!؟ پس چرا بهمن و وحيد و رضا به من می گن (شرمنده ام) آدم بزرگی هستی! چرا فکر می کنم که دارم فکر می کنم!!؟
نگاهم رو برگردوندم. یه حالت بهتی توش بود. يه نگاه ملالت باری بهم انداخت و رفت بگرده تا معمد رو پيدا کنه. عجيبه. تا حالا نديده بودم با کسی اين جوری برخورد کنه. خيلی عادی راهش رو کشيد و رفت.
من همين شکلی تو بهت ايستاده بودم و داشتم به برد دانشکده نگاه می کردم.
هفتمين کنفرانس بين المللی و يازدهمين کنفرانس سالانه مهندسی مکانيک ...
امين رفت که به کلاسش برسه. اون ساعت استاد چی گفت؟؟؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک