دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
جمعه ۱۷ آبان‌ماه ۱۳۸۱

«نویسنده»

با کسب اجازه از نيکنام و تشکر که ما رو تو زباله دونی خودش راه داده.راستش اينکه من فعلا چيز زيادی نمينويسم چون وبلاگ خودمم پا در هواست و هر کی می خواد بدونه چرا می تونه اينجا ببينه.تنها چيزی که به عنوان اعلام ورود اينجا می ذارم يه متنيه که من و يه نفر ديگه با هم نوشتيم تا يه جاييشو اون نوشت بقيه اشو هم داد من نوشتم.اين شما اينم من :
همه چيز خاموش بود.در انتهای تاريکی چيزی جز تاريکی وجود نداشت.فرقی نمی کرد.او به راه خود ادامه می داد.خسته نبود.ترس جايی برای خستگی در دلش باقی نگذلشته بود.همچنان بی هدف به راه خود ادامه می داد.گرچه قدمهايش استوار نبود اما

او را با خود به جلو می کشيدند.يک قدم ديگر به جلو.همه چيز تاريکتر بود.فقط همين.يک قدم ديگر،اولين بار بود که اين راه را می پيمود.اطمينان داشت جلوتر پرتگاهی وجود نخواهد داشت.او مدتها پيش از آن پرتگاه سقوط کرده بود.از سقوط نميترسيد.آن را پشت سر گذاشته بود.باز هم گامی ديگر به جلو،سرما را در کالبدش حس می کرد.تا کجا می توانست ادامه دهد؟يک قدم جلوتر رفت،پشت سرش چيزی جز«هيچ»وجود نداشت.شايد روبه رو هم چيزی نبود ولی او «هيچ» را نمی ديد.روبه رو تارک بود.يک قدم ديگر،هنوز می ترسيد.از اينکه تمام اين قدمها را در بيراهه برداشته باشد می ترسيد،ولی جرأت ايستادن را هم نداشت.سرما داشت در روحش نفوذ می کرد. کالبدش می لرزيد.تاريکی به نگاه دزدانه راهزنی می مانست که در پی روح او بود.يا نه! به خنجری که آن راهزن پنهان می کند. اگر راه نيست خنجری را که هست تيزتر کن.باز هم قدمی به جلو،تنها کورسوی اميدی که هنوز در دلش باقی بود داشت در تاريکی گم می شد.تمام عمر از روشنايی و آفتاب گريخته بود.ولی اکنون ديگر نمی توانست تاريکی را تحمل کند.اما نمی ايستاد.ديگر نميتوانست بايستد.يک قدم ديگر به جلو برداشت.تاريکی اورا چون باتلاقی بی رنگ در خود فرو می کشيد.دستهايش را نااميدانه در هوا تکان می داد.هيچ کس حاضر نبود برای کمک به او در آن تاريکی قدم بگذلرد.باز هم جلوتر رفت.چشمهايش را بسته بود.به «هيچ» می انديشيد.سکوت ابدی ويرانه هايی را که پشت سر گذاشته بود را با خود زمزمه می کرد.فکر او خاموش بود.سرما داشت روحش را تسخير می کرد و او هنوز سرسختانه قدمی به جلو برمی داشت.طنين گامهای غريبه ای را در خاطره هايش می شنيد.صدای آشنای او را پشت شرتگاه جاگذاشته بود.غريبه همراه او سقوط نکرد.او در تاريکی تنهای تنها بود.او سزاوار اين همه،اشکی نداشت.گرمای خاطره غريبه قلبش را به درد می آورد.ديگر به او نيانديشيد.گامی ديگر به جلو برداشت.زمانی زندگی را می پرستيد.اکنون ديگر به هيچ چيز ايمان نداشت.زندگی در تاريکی و ترس گم شده بود.هنوز چشمهايش بسته بود.کالبدش روح يخزده اش را به دوش می کشيد.باز هم قدمی به جلو برداشت.چشمهايش را بر هم می فشرد تا تاريکی را نبيند.ترس برايش چيزی باقی نگذاشته بود.قدمی ديگر به جلو برداشت.فرياد سقوطش هنوز در گوشش می پيچيد.آن سقوط نتيجه گذشته او بود و نتيجه سقوط ترس و تاريکی بود.او به غريبه احتياج داشت.قدمی ديگر به جلو برداشت.زندگی در تاريکی نتيجه ترس بود و ترس نتيجه سقوط.در خود آنقدر قدرت نميديد که ترس را کنار بگذارد.خاطره دستهای گرم غريبه مثل خاطره خورشيد در شب قطبی در وجود او باقی بود.قدمی ديگر به جلو برداشت.مفهوم «هيچ» ابدی ترين مقهوم دنيای او بود.ندايی در اعماق وجودش خفقان گرفته بود.ندايی که غريبه را صدا ميکرد.قدمی ديگر به جلو برداشت.قدمی لرزان و کوتاه بود.به فدمهای لرزان از ترس عادت کرده بود.قدمهای کوتاه مطمئن تر بودند.جرأت بازکردن چشمهايش را نداشت.می ترسيد که دنيا تاريک تر از پشت پرده پلکهايش باشد.قدم کوتاه ديگری برداشت.دنبال بهانه ای می گشت که تا ترس را کنار بگذارد.هر گاه جرأت داشته باشی پرتگاه جان می گيرد اما زندگی با ترس از سقوط بدتر است.خود را پرنده ای در قفس می ديد.از آنهمه بلندپروازی ابتدای راه تنها قفسی باقی مانده بود.قدمی ديگر به جلو برداشت.به دنبال «بهانه» تمام وجودش را زيرورو کرد.خاطره غريبه در وجودش جان گرفت.قلبش به درد ‏آمد.تحمل خاطره گرم و روشن غريبه در اين دنيای سردو تاريک برايش دشوار بود اما هر طور شده بايد ترس را کنار می گذاشت.بهانه ای قوی تر از غريبه نداشت.چيزی که روزگاری به آن ايمان سختی داشت.قدمی ديگر به جلو برداشت کوتاه.نوری بر پرده پلکهايش تابيد.نوری که ابتدا کورسويی بود و لحظه به لحظه بيشتر می شد.صدايی ار اعماق وجودش می گفت: غريبه پشت تاريکيها و ترسها و در کانون نور است.از بازکردن چشمهايش می ترسيد.قدم کوتاه ديگری برداشت.اينبار لرزان نبود.چشمهايش را تا نيمه باز کرد.با ديدن نور دوباره چشمهايش را بست می ترسيد دوباره چشمهايش را باز کند و اين نور سرابی بيش نبوده باشد.قدم بعدی را استوار برداشت.با شجاعت چشمهايش را باز کرد و به نور خيره شد.قدمش ديگر به کوتاهی سابق نبود.به رفتن ادامه داد.قدم به قدم.قدمهايش بلند و استوار بود.به سوی کانون نور می رفت تا غريبه را ببيند.صدای غريبه در گوشش پيچيد:«عشق مرکب سفر است نه مقصد آن.مهم آن است که اکنون شجاعانه و گرم قدم برميداری حتی اگر دوباره در پرتگاهی سقوط کنی.».همه چيز روشن بود.

امروز يه متنی خوندم توی يه دفترچه خاطرات خيلی زيبا بود.اون متن برای من بود.قشنگترين چيزی بود که تا به حال خونده بودم.می خواستم گريه کنم.می خواستم اونقد گريه کنم که بميرم.يه متنی برای امروز دارم سعی می کنم الان بنويسم.درضمن بعد از يکی دو ماه يه داستان بلندو شروع کردم.خودم خيلی دوسش دارم.اميدوارم چيز قشنگی از آب در بياد.فصل اولش که بد نشد.خودم راضی بودم.اگه تا آخرش اينجور پيش بره.حالا اين داستانو که مال شهريوره بخونين.اينو قبل از اون دونده هه نوشتم و مثل اون هنوز اسمی نداره:

نويسنده دستهايش را شست.بلند شد و به ساعتش نگاه کرد.ساعت 9 صبح بود.کاغذهايش را مرتب کرد.قلمش را به دستش گرفت.وسط اتاق نشست.چشمهايش را بست و شروع کرد به نفس عميق کشيدن.چندتايی کشيد.تمرکز می کرد.بلند شد.دور اتاقش دور زد.کاغذش سفيد سفيد بود و قلم را می طلبيد.سفيدی کاغذ برای قلمش شهوت انگيز بود.فکر می کرد.جمله ی اول هميشه برايش سخت بود.جملات اول در داستانها هميشه مکان يا زمان داستان را تشريح می کنند اما او می خواست جمله ی اولش متفاوت باشد.هميشه در داستانها خوانده بود:«در يک روز بارانی پاييز...» يا «در شهر لندن در خيابان...» و چيزهايی از اين دست.يادش می آمد که از دبستان نوشتن جمله ی اول برايش سخت بوده.اول کلی فکر می کرد و هيچی به ذهنش نمی رسيد.بعد در اوج نااميدی پشت دفترش می نشست و خودکار را به دست می گرفت. ديگر دست او نبود.جملات خود به خود می آمدند و جاری می شدند و صفحات شهوت انگيز کاغذ را به رنگ آبی يا سياه در هر حال تيره در می آوردند.چشمهای نويسنده روی اشيا اتاقش گشت.نگاهش رگه هايی از التماس داشت.گويی برای نوشتن جمله ی اول اتاقش را به کمک می طلبيد.اتاقش و تمام وسايل درونش را.زندگی او هميشه در نوشتن داستان گذشته بود.
عاقبت خود را راضی کرد و پشت ميز نشست.قلمش را روز کاغذ گذاشت.صدای لغزيدن قلمش را شنيد.نگاه کرد.«نه!نه!نه! اين اولين بار بود که اين لغت از دهانش خارج می شد.» اين جمله ی اول لبخند رضايت را بر چهره اش نشاند.جملات ديگر خود به خود می آمدند و او می نوشت.تازه صفحه ای نوشته بود که مستخدم با سينی صبحانه وارد شد.سينی را کنار او گذاشت.ميدانست که بايد سکوت کند.در آن هنگام قهرمان داستان در يک هتل بود و سر ميز صبحانه داشت صبحانه ی لذيذی می خورد.او هم کم کم احساس سيری می کرد.درست لحظه ای که قهرمان داستانش از پشت ميز بلند می شد او هم سير شده بود.قهرمان داستانش بلند قد و خوش هيکل بود.زيبا و جذاب بود.خوش صحبت و نکته سنج بود.خوش اخلاق و خنده رو بود.نويسنده قد کوتاه و هيکل نامتناسب داشت.زشت و کسل کننده بود.کم حرف بود.بد اخلاق و عبوس بود.او به نوشتن ادامه داد و آنقدر در داستانش غرق شد که متوجه مستخدم نشد که آمد و سينی دست نخورده ی صبحانه را برداشت و با خودش برد.مستخدم می دانست که دو بار ديگر هم بايد اين کار را انجام دهد. او به نوشتن ادامه داد.گاهی بلند می شد و قسمتی از داستانش را بازی می کرد.هر باز خود را به جای قهرمان داستان می گذاشت.گاهی با انسان زيبايی که عاشقش بود حرف می زد و گاهی با معشوق زيبايی که داشت.زمانی کنار دريا قدم می زد و لحظه ای زير نم باران در جنگل.لحظه ای فرياد می کشيد و لحظه ای با صدای بلند می خنديد.گاهی هم ساکت می نشست و فقط می نوشت.احتمالا اين اوقات زمانی بود که قهرمان ساکت بود يا خواب بود.زمانی کسی در داستانش خودکشی می کرد؛ زمانی کس ديگری قتل می کرد و درست در همان زمان کسی در داستانش مقتول واقع می شد. لحظه ای در داستانش کسی عروسی می کرد.تنها چيزی که در داستانش ثابت بود قهرمان داستان بود.او همانگونه که از اول داستان بود باقی مانده بود.
ماه بيرون آمده و شب به نيمه نزديک ميشد.داستان نويسنده هم به پايانش.او بلند شد.عرق کرده بود.ابروهايش گره خورده بود.گويی عصبانی بود.دوباره نشست.جمله ی آخر داستانش را نوشت.«او چاقو را درآورد و در قلب خود فرو کرد.»قهرمان داستان مرد.خودکشی کرد.نويسنده اشک در چشمانش جمع شد و به ناگاه سرازير شد.او خشمگين بود.خشمگين از داستانی که خلق کرده بود.او مجبور شده بود که قهرمانش را بکشد.خشمگين از دنيايی که در آن قهرمانان می ميرند.او نااميد بود.نااميد از اينکه حتی قهرمان او هم نتوانست زنده بماند.حاضر بود زندگی خود را به قهرمانش بدهد و او را زنده کند و او زير پای فهرمان بلند قدش جان بسپارد.زندگی او چه ارزشی داشت وقتی قهرمان زيباروی او می مرد؟! حالا اشکها بی اختيار جاری می شد.هق هق گريه اش بلند شد. شانه هايش می لرزيد. بی اختيار ورقهای داستانش را برداشت.پاره کرد.پاره کرد.پاره کرد.همه تيکه ورقها در اتاقش پخش شد.سرش را روی ميز گذاشت و گريه کرد.هق هق او بلند شد.با صدای لالايی گريه اش به خواب رفت.
...............
نويسنده دستهايش را شست.بلند شد و به ساعتش نگاه کرد.ساعت 9 صبح بود.کاغذهايش را مرتب .... .
اين زندگی نويسنده بود (و او هيچ وقت داستانی چاپ نکرد.)

راستش تيکه ی داخل پرانتز به پيشنهاد يکی از دوستان حذف شد ولی من خودم دوسش دارم و همه جا توی پرانتز اضافه اش می کنم نظر شما چيه؟ می دونم مسخره است چون شما هيچوقت نظری نمی دين. در هر حال اگه در مورد اسمش هم نظری داشتين منو بی نصيب نذارين.اولش که اومدم يه کم حرف ديگه هم داشتم که يادم نيست. بی خيال شما همينا رو بخونين بقيه اش پيشکش.خوب ديگه من فردا ساعت 7:30 صبح يه کلاس فرسايشی 2:30 مقاومت مصالح دارم و زبون روزه بيچاره می شم.راستی طاعات و عباداتتون قبول و از اين حرفا
فعلا تا بعد ...
باران

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک