دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۱۰ دی‌ماه ۱۳۸۱

وبلاگ های ژیگولی

چند تا چيز رو بايد بگم. نمی دونم از کدوم شروع کنم!؟
اولش اينکه اين سايت نظرخواهی اومد بالا و درست شد. حتما! لطفا! اگه ممکنه! خواهش می کنم! تو رو خدا! جون مادرتون!... بريد برای نوشته های قبليم به خصوص در مورد اين نوشته پايينی نه، پايينش، نظراتون رو بگين که لازمشون دارم
دوم اينکه يه بابايی که مطمئنم از من بيشتر وبلاگ می خونه، می گفت که همه وبلاگها رو که می ری، می بينی دو خط نوشته که مثلا
«بی چتر موندم تو بارون»
يا
«چتر بردم، ولی بارون نيومد»
بعد ملت ۳۰ تا نظر گذاشتن. نظرها رو که نگاه می کنی می بينی نوشته:
«سلام
دمت گرم! وبلاگت خيلی توپه!
يه سری هم به ما بزن»
(يا در موارد پررويي: يه لينکم به ما بده!)
آخه اينم شد کار!؟ يارو می ره سی تا وبلاگ می خونه تا روزی سی تا بيننده داشته باشه. اون موقع خودش هم از همينا می نويسه. اوناييش که پسرن، با توجه به نگاه بدبينانه من به پسرا! همشون پی دوست دختر پيدا کردن هستن. اما دختراش چي؟ چرا از اين چرت و پرتا می نويسن؟ سر قيف اومدن و افه گذاشتن!؟ نمی دونم ولله!
مجوز نشريه ام صادر شد. با نام زيباي

راه بهتر

خب البته قشنگ نيست، ولی دليل داره و دليلم رو به عنوان سرمقاله توی اولين شماره، و حتما همينجا می نويسم. انشالله که تيراژش بشه صد هزارتا! و ملت برای خريدنش صف بکشن و من دونه ای صد تومن بفروشم و با پولش که می شه خيلي! (خب بابا! ده ميليون) برم يه پژو ۲۰۶ بخرم و باهاش واسه ملت کلاس بذارم. صبح به صبح هم راه خوابگاه تا دانشکده رو با ۲۰۶ برم. کفشم هم پاره شده! (البته بايد اعتراف کنم که من نه تنها عقده ۲۰۶ و خودشو مثل
بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۸ دی‌ماه ۱۳۸۱

جرم: تجرد

خيلی خسته بودم. از نظر روحی هم خسته بودم. گفتم مرده شور پول و بقيه چيزها رو ببرن. واسه يه شب اومدم تهران. شنبه امتحان داشتم و سه شنبه هم امتحان دارم. دو شب هم توی قطار. ديشب که سوار قطار شدم، توی کوپه ام يه زن و شوهر جوون بودن. يه چمدون خيلی گنده هم گذاشته بودن وسط کوپه. از همون اول آقاهه شروع کرد به اخم و تخم. نمی دونم سر چی. قيافه اش هم از اين ابرو به هم پيوسته های اساسی بود که انگار دعوا دارن! خيلی هم راحت، انگار که من خنگ و کر و کور و ... هستم، از همون لحظه اولی که فهميدن من توی کوپه اختصاصيشون! هستم، به هر کی که می تونست (آقاهه) می گفت که جای اين آقا رو عوض کنين. رييس قطار، مهماندار، حتی تعميرکار قطار! نمی دونم من که قيافه ام خيلی عاديه و سریعا نشون می ده از اين آدمهای بی خيال همه چی هستم. تازه، از لحظه ای که نشستم، عينکم رو زدم و شروع کردم به چلچراغ خوندن. به خدا نمی دونم چه جوری مردم می تونن اين جوری رفتار کنن.
چند وقت پيش توی يکی از نشريه های دانشکده يه مقاله جالب خوندم که تلفيق اون مقاله و نظر خودم رو می نويسم.
مجرد بودن، جرم اين است!
در جامعه ما مجردان اگر مجرم نباشند، متهمند! نظام اجتماعی و فرهنگ درونی شده ما، بر اين باور است که شخص، تا آن زمان که به مهار خانواده در نيامده، مجرم است و ياغی. او در زمان تجرد يک عنصر ضداجتماع است که می خواهد (شايد چون می تواند) نظام را بر هم بزند و ديگران را از دايره بسته مهار اجتماعيشان بيرون بکشد و ... (توی پرانتز عرض کنم که من از اين لحن روشنفکرانه و از اين جور چيزها خوشم نمياد. سر همين، از اينجا به بعدش با لحن خودم و فکر و اعتقاد خودم) حقيقت اينه که فکر می کنم يه همچين چيزی باشه. اصلا يه جورايی «تعهد ‹=› تاهل» يعنی که نظام اجتماعی و بالتبع خانواده، توی نگرش سنتی که به اون وجود داره و نگاه و تلقی سنتی، به خصوص قضيه نگاه جنسيتی و غير انسانی، که حداقلش توی احساس مالکيت مرد نسبت به زن ديده می شه، يک جور مهاره و يوغ. اصلا قضيه اينکه انسانها الان توی سنين مختلف، التزامات فکری و عملی مختلفی دارن، شايد تا يه حد زيادی از همين تلقی های اشتباه نشات گرفته باشه. يه چند تا مثال کوچولو می زنم که روشون فکر کنين و بگين چرا (شرمنده اگر خيلی جالب نيستن)
1-{آژانس سر کوچه تون} «به چند نفر راننده متاهل با ماشين مدل بالا نيازمنديم»
2-{شهربازي} «شهربازی تهران، با فضايی عالی و لحظاتی شاد، پذيرای خانواده های گرامی می باشد
3-{نيازمنديهای همشهري} «پيک موتور سوار با ضامن کتبی و متاهل استخدام می شود، با حقوق و پورسانت عالی و مزايای مکفي»
4-{پيتزافروشی شيک و فرد اعلا} «لژ خانوادگي»
5-{معاملات مسکن، مالک خانه} «من به سه کس خونه نمی دم. دزد و معتاد و دانشجو!» (طبيعی است که کسی که در شهر ديگری درس می خواند، ازدواج نکرده است)
...
به يه مورد کوچک هم فکر کنيد. کسی هنوز ازدواج نکرده است. (کارش غلط است. اما دارم مسئله طرح می کنم) او با شخص يا اشخاص ديگری سـ..ـکـ..ـس دارد. (از روی دوستی يا ...) اگر پسر باشد چقدر بد است!؟ اگر دختر باشد چقدر بد است!؟ چقدر در فکرتان کار او بد است!؟ صادق باشيد!
حال اگر او ازدواج کرده باشد و مثلا در سفر باشد. آن وقت چه!؟ مطمئنيد!؟ چرا؟؟؟
(اين مسئله را هنوز برای خود من طبيعی نشده است. هنوز زنان مجرم، بدترند و من بر خودم لعنت می فرستم به خاطر اين احساس غلط! بدين معنی که چرا جرم مردان را سبک می شمارم!؟ دوم اينکه ما مردان، مسئوليت سنگين تری داريم. چون از گناه يا اشتباهمان، (هر کدام که می پسنديد) در آينده اثری باقی نمی ماند. اما زنان، بايد جوابگو باشند و روزی از آنان، خانواده ای سوال خواهد کرد.)
بايد تلقيهای خودم، خودمان، و سپس جامعه را تغيير دهيم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۵ دی‌ماه ۱۳۸۱

پنجشنبه ها

دوباره پنجشنبه است، دوباره عصر پنجشنبه است، دوباره دبيرخونه تعطيل شده، دوباره سايت تعطيل می شه، دوباره دو روز بيکاری، بی عاری، علافی، تنهايی، دوباره دو روز غربت، دوباره حسرت قربت، دوباره چشم به راه اونی که نمياد، دوباره سرفه از شدت خالی بودن عريضه، دوباره غم، دوباره بغض، دوباره ...
هميشه احساس می کنی که جمعه ها عصر، دلت گرفته، يه جور رخوت وجود آدم رو پر می کنه، هر کار بکنی، چه درس، چه فيلم و تلويزيون، چه بازی، چه گپ، چه و چه، باز هم دلت يه جورايی سرده، سرابها هم سرداب رو گرم نمی کنن. احساس می کنی که تنت عرق کرده، احساس می کنی که بايد بری زير دوش آب، ولی باز هم انگار يه پوششی، يه لايه ای از يه چيزی روی پوستت رو گرفته و نمی ذاره گرما يا سرما به داخل نفوذ کنه. اگه پات به در هم بخوره، اينقدر درد می گيره که انگار ده صبح سه شنبه رفته زير تانک! برای من احساس يه جور غمه، يه جور تنهاييه، نه! تنهايی نيست، هميشه تنهام. خيلی بالاتر و عميق تر از تنهاييه. می گن همه عصر روز آخر هفته (چه جمعه، چه يکشنبه) دلشون می گيره و همه انتظار می کشن. نمی دونم انتظار بقيه چيه يا برای کيه، اما برای خود من انتظار اينه که يه بار، اين تنهايی پر شه. حتی دلم می خواد خدا بياد وجودم رو پر کنه. انتظارم برای موعود، محدوده به انتظار برای يک شونه! يک شونه که سرم رو بذارم روش، يه بغض ماهها نشکسته بشکنه، يک دل پر (نمی دونم چرا ياد يه صحنه از فيلم دالان سبز Green Mile افتادم. اون صحنه ای که سياهه دردها رو تو خودش نگه می داره تا بعدا بريزه توی تن اون مرده که دخترا رو کشته بود) آره! دردها وجودم رو پر کردن و تلوتلو خوران دارم جلو می رم، شايد توی Road To Perdition راهی به سوی تباهی، دارم توی چاه می دوم. دارم با شوق برای پايين تر رفتن نفس نفس می زنم. خودم می دونم راهی که می رم به جلو و به بالا نيست، اما ...
خيلی وقتها شده که احساس می کنم اين انتظارم برای يک چيزيه (حالا هر بار يه چيزي) احساس می کنم فرصت به دست آوردنش رو داشتم و به راحتی هر چه تمام تر اون فرصت رو بر باد دادم. احساس می کنم که کاش بعضی وقتها تصميمات ديگه ای می گرفتم و جور ديگه ای رفتار می کردم، اما هر بار حساب می کنم، می بينم که رفتارم کاملا صحيح و درست بوده... نمی دونم توی يه پارادوکس عجيب هستم. پارادوکس علاقه به احساس در مقابل عقل مطلق علاقه به بستن چشمها برای راحت شدن و احساس درستی باز بودن چشمها، علاقه به زندگی در برابر خوشی ناشی از مبارزه، نمی دونم سخته که بتونم فرار کنم.
عصر پنجشنبه است. دو شبانه روز همه چی تعطيل و دور از دسترسه. همه شب می رن زيارت. خوابگاه خاليه و ذهن من خالی تر. چی می شد اگه اون می اومد و من... خودش مياد يا من بايد برم دنبالش!؟ آخه کجا؟ چه جوري؟ تا کي؟

پيدا شو که می ترسم، از بستر بی قصه
پيدا شو نفس برده، می ترسه ازت غصه
بی وقفه ترين عاشق، موندم که تو پيدا شي
بی تو، همه چی تلخه، بايد که تو هم باشي


انتظار، بغض، ترس، تو مردی، نمی خوام، از خودت خجالت بکش، آخه تو که وضعت خوبه، مردم رفتن دنبال بدبختی هاشون، همه همين جوری شدن، بابا از بی دردی داری درد واسه خودت درست می کنی، بشين درست رو بخون! ای هميشه افتاده! اين تواضعت همه رو کشته، من که حتی خونه هم نمی تونم زنگ بزنم من رو چی می گي؟، برو بابا دلت خوشه تو که همه اش با اين و اون داری می خندی، همه جوونای تو اين سن از اين غمها دارن، ...
يعنی می شه که يه بغضی روی شونه يکی (هر کي) توی يه تنهايی، توی يه گوشه تاريک، با نهايت شدت . غايت راحتی و آرامش بشکنه. بدترين غم دنيا حسرت شکستن بغضه. بغض ناچيز بودن، بغض ناشخص بودن، زندگی «زنده»گی، فقط غذا و آب و هوا خوردن و بعد هم دفع کردنشون. نمی دونم. خسته ام. شايد من هم

مسافر خسته من، بار سفر رو بسته بود
تو خلوت آيينه ها، به انتظار نشسته بود
می خواست که از اينجا بره، اما نمی دونست کجا
دلش پر از گلايه بود، اما نمی دونست چرا
دفتر خاطراتشو رو تاقچه جا، گذاشت و رفت
عکسای يادگاريشو، برای ما گذاشت و رفت.برای ما گذاشت و رفت
دل که به جاده می سپرد. کسی اونو صدا نکرد
نگاه عاشقونه ای برای اون دعا نکرد.برای اون دعا نکرد
...

پ.ن: این نوشته برنده جایزه بهترین قطعه ادبی (شخصی نویسی) از سوی هیئت داوری دانشجویی «چهارمین جشنواره منطقه ای نشریات دانشجویی» شد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۳ دی‌ماه ۱۳۸۱

سمفونی سرفه و زنجیره نشریه

نمی دونم چرا هر وقت به عکسدوني لينک می دم، هم اون پست خراب می شه و درست از جای لينک به بعدش ديده نمی شه، هم اينکه غيرقابل ويرايش می شه و هر بار اديت رو می زنم The request page could not... می ده و نمی شه درستش کرد. نمی دونم چيکار بايد بکنم. فعلا که آدرس عکسدونی رو عوض کردم. اميدوارم گير نده و اين نوشته پايينی هم قابل ويرايش بشه تا درستش کنم.
باران! خجالت بکش! مثل بچه آدم شروع کن به نوشتن که حال و حوصله اينکه تو هم دچار ياس بشی رو ندارم. اينجا گفتم، مجبورم نکن که بيام اون ور هم بگم. در ضمن، خودت بهتر از من می دونی که خيلی حرف برای گفتن و نوشتن بيشتر از من داری. پس لطفا خودت برو اون نوشته رو ديليت کن، وگرنه...
امتحان مقاومت امروز هم که دو تا اشتباه مسخره کردم. نامرديه، همه امتحانها وسط مريضی منه. توی کلاس هم که استاد با کمک بقيه و من، «سمفونی سرفه» راه انداخته! بايد خر مسوول کميته انفورماتيک اين کنفرانس جديده (ASME2003) رو بگيرم تا اينا لااقل سايتشون به يونيکد باشه و نه عربيک ويندوز (اشکال عربيک ويندوز اينه که تو جستجوی گوگل فارسی پيدا نمی شه) چقدر آدم از بعضيا بدش مياد و دلش می خواد با ميله پرده، معده شون رو پاره کنه تا اينقدر شکمشون کار نکنه. يه چيز ديگه هم اينکه امروز يه نشريه توی دانشکده ديدم به اسم سيميا، جالب اينکه نه تنها طرح گرافيکيش با يه نشريه تازه توقيف شده به اسم «پژواک» يکی بود، که آدرس ايميلی هم که روش نوشته بود، آدرس ايميل صاحب امتياز نشريه پژواک بود که سه روز پيش توقيف شده! جل الخالق! اون موقع می گن زنجيره ای، می گيم نه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲ دی‌ماه ۱۳۸۱

باز هم کنفرانس

حالا که يه مدت از برگزاری کنفرانس گذشته، فکر کنم حال و حوصله اش رو دارم که يه سری تقريبا کامل در موردش بنويسم و غر بزنم. قضيه از اونجا شروع می شه که يه سری دانشجو، تصميم می گيرن يه کنفرانس برگزار کنن. حالا اونم چه کنفرانسي!؟ يه کنفرانس بزرگ و کامل که دست آخر شامل اين موارد شد
۱-بيشتر از ۱۴۰۰نفر شرکت کننده
۲- تعداد مقالات وصولي: ۱۹۳ مقاله (دقت بفرماييد! صدو نود و سه مقاله)
۳- برگزاری همزمان در سه سالن مجزا
۴- برگزاری نمايشگاه جانبي
۵- برگزاری کلی کارگاه آموزشی که سطح پايين ترينشون (که اسمش رو من فهميدم) UML و XML بود
به اضافه يک اجرای فوق العاده (برگزاري) و از نظر من هنوز مهمترين مساله اين بود که ٪۶۰ مقاله های ارسالی مال اعضای هيات علمی با مدرک دکترا و تقريبا ٪۱۵ درصد مقاله ها مال دانشجويان و افراد با مدرک ليسانس بود. کنفرانس بزرگ و از نظر سطح علمی بالا، که دانشگاه، دانشکده، گروه، و همه و همه فقط سنگ جلوی پاش انداختند و هيچ کمکی بهش نکردن. رييس دانشگاه در افتتاحيه و اختتاميه کنفرانس سراسری هزار و چهارصدنفری ما شرکت نکرد و به جاش، در روز دوم کنفرانس ما، رفت و يک کنفرانس رو افتتاح کرد با تعداد شرکت کنندگان هفتاد نفر. واقعا زور نداره؟ البته از رييس دانشگاهی که در مراسم معارفه اش گفته که «ما در دانشگاهمان يک فضای سبز نمونه در سطح کشور خواهيم داشت» و به کلی بی خيال علم و پژوهش و اين جور چيزهای به درد نخور شده، انتظار ديگه ای هم نمی ره. اينجا کار جنبی و فعاليت فوق برنامه (به خصوص اگه مجلس نوحه خونی نباشه و کار علمی باشه) هيچ طرفداری نداره. از اون مهمتر اينکه يه عده دانشجو حق ندارن جمع شن و با کمک هم، کنفرانسی برگزار کنن که بزنه تو پوز هر چی کنفرانس سالانه . کنفرانس استادی هست. ماها همچنان مظنونين هميشگی هستيم.

(تو

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱ دی‌ماه ۱۳۸۱

سیاه، بدون سپید

پنجشنبه بود. از دبيرخونه با بچه ها اومدم بيرون و بعد از خداحافظی، هلک للک راه افتادم برم خوابگاه. واقعا متنفرم از اين پنجشنبه جمعه ها هيچ کاری، هيچ کسی، هيچ چيزی، پوچ خالص، نمی دونم چرا سرفه کردم. يه سرفه، دو تا، سه تا، چهار تا، نه نمی خواد تموم شه. حالت تهوع بهم دست داده. الانه که استفراغ کنم. چرا نه سينه ام صاف می شه نه اينا بند می آد؟ دارم خفه می شم. چرا؟ خوب می دونم. اينا همش از بيکاريه. از بيحاليه. از تنهاييه. از بی کسيه. ديگه خودم خوب فهميدم. کافيه شروع کنم يه کاری رو انجام بدم. يا با کسی حرف بزنم. اين بيکاری رو پرش کنم. اما کي؟ الان من هيچکس رو ندارم. شايد هيچ وقت نداشتم. چرا! يه نفر بوده، مامانم. اما اونم الان ماموريته. پس جز اون چي؟ هيچ کي! يعنی حتی يه نفر!؟ دفترچه تلفنم رو ورق می زنم. فقط يه اسم راضيم می کنه به اينکه زنگ بزنم شايد که تحويلم بگيره. دانيال! شماره اش رو می گيرم و صبر می کنم. يه زنگ، دو زنگ، سه زنگ، نه اينم نيست. سرفه هام شديدتر می شه. ديگه دارم خفه می شم. از سرفه می ميرم (واقعا که چه شاعرانه!) واي! برداشت. سلامی می کنه پرشورتر از اونی که فکرش رو می کردم. می گه: «سلاااااااااااااااااام نيکنام! چطوري؟ خوبي؟...» به جای حرفای درست حسابی، طبق معمول چرت و پرت می گم. اصلا از حرفايی که می زنم خوشم نمياد. سر وقتش و جاش که می شه حرف حسابی يادم می ره. شبا می رم دراز می کشم و خيره می شم به سقفم. (دل فرهاد بسوزه که من يه سقف بی روزن دارم. البته دارم از بی روزنی اين سقف خفه می شم) کلی فکر، کلی حرف حساب، کلی نقشه، کلی تيکه، کلی خنده... ميام بيرون و می رم تو حال و هوای اون دنيا و وقتی برمی گردم همه چی از يادم رفته. فقط فکر اينم که کی ظهر می شه، نهار بخورم. اتاقی رو پارسال با سه نفر شريک بودم و توش احساس امنيت روانی می کردم و با خيال راحت می خوردم و می خوابيدم. اما امسال، با يه نفر شريکم و احساس می کنم که زن بابای اتاقم. نه توش حرف می زنم و نه چيزی می خورم و نه هيچ کاری. وقتی نيست از شدت راحتی می خوام آواز بخونم، هر چند که احساس عذاب وجدان می کنم. واقعا چرا!؟
سرفه ها و دلتنگيها و بی کسيها و تنهاييها، همگی با هم ادامه دارن و من همچنان ديگران رو با سرفه هام ديوونه می کنم. از خودم که گذشت...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۸ آذر‌ماه ۱۳۸۱

گداهای تیپولی

آقا من کفم بريد. امروز بعد از کلاس نقشه کشی پا شدم رفتم توی اين شهر کذايی بدم عکسها رو چاپ کنن. يه ساعتی طول می کشيد تا عکسها آماده بشن. رفتم يه چرخی بزنم و دو سه جور خوردنی بگيرم که يه وقت قطر شکمم کم نشه ؛) می خواستم از عرض خيابون رد شم (آخه پل و خط کشی دور بود و من هم که پايه وفاتم) که يه آقا پسر قدبلندتر از من ۱۸۵ سانتی، با يه کاپشن سياه با راههای قرمز، يه سامسونيت بزرگ و شيک (منم می خوام!) يه صورت تراشيده و تر و تميز و موهای ژل زده و يه شلوار جين اعلا و کفشهای اعلاتر و ... خلاصه اش خوشگل و خوش تيپ و پولدار، اومد جلو و گفت: «سلام آقا پسر، خسته نباشي: «يه چند تومنی داري؟ من کيف پولم رو گم کردم می خوام برم خونه...»
يکی نيست بگه عزيزم، قربونت برم، فدات بشم، درسته من تو اين خراب شده گريبم (غريب به لهجه شمال از شمال غربي) اما بچه شهرستون که نيستم سرم گول بمالي! من خودم End اين کارام و بچه تهرونم. زرشک، اين دفعه ميخت به HLES(فولاد با حد کشسانی بالا High Level of Elasticity Steel) خورده و نرود در سنگ! نمی دونم اين مافيای گدايان روش جديدی رو انتخاب کرده که اين مسخره بازيها سرمون در اومده يا ... پس چي؟ خوش تيپا بدبخت شدن؟ پس من چی بگم؟
راستی اين جای عکسها رو هم درست کردم. بريد عکسدوني رو ببينيد. به زودی کلی ديگه هم آپلود می کنم. مطلب درست حسابی هم بمونه واسه وقت درست حسابي

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۵ آذر‌ماه ۱۳۸۱

عکسدونی

خب! به مبارکی و ميمونی عکسهای من هم روی وب اومد. به قول خودم: «برو! حله! رله است!» تمام عکسهايی رو که داشته باشم از اين به بعد می ذارم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۵ آذر‌ماه ۱۳۸۱

من هم مثل بقیه

ديروز که يه تيکه در مورد رنگ و تيپ لباسهای مردم گفتم، شب که اتاق رفتم، نگاه کردم ببينم وضع خودم چطوريه!
من به نسبت خيلی از جماعت خوابگاهيها، لباسهای بيشتر و متنوع تری دارم. طوری که خيلی وقتها، به خاطر خجالت و اين جور حرفها، لباسام رو قايم می کنم (شايان ذکر است که هم اتاقی امسالم، تا شبی که اساسی سرما خورده بودم و تب کرده بودم و مامانم زنگ زد، نمی دونست که من موبايل دارم. حالا کاری نداريم. رفتم نگاه کردم ديدم که يه شلوار جين کتونی سياه، يه شلوار گرمکن سياه، يه جليقه خبرنگاری سياه، يه کاپشن بارونی سياه (با دو تا راه زرد!) يه کت پاييزه قهوه ای، سه تا پيراهن پارچه ای به رنگهای سبز تيره مايل به لجنی، قهوه ای خاکی و سرمه ای تيره، يه پيراهن جين به رنگ آبی کمرنگ (اهدايی دايی ام از آمريکا) سه تا تی شرت سفيد و خاکستری، فکر کنم لباس روی ديگه ای نداشته باشم. تو رو خدا رنگها همه تيره و تار! خب من کلا آدم گوشه گير و غمگينی هستم و رنگها تا حدود زيادی متناسب با روحيه ام هستن، ولی بقيه چي؟ اونا هم همه مثل منن؟ اصلا شايد حرفهام تکراری باشه، ولی اين رو می گم که وقتی يه دختری (می گم دخترها، چون دخترها هم از طرف خودشون و هم از طرف پسرا بيشتر مورد توجه هستن) مانتوی به فرض سفيد يا آبی يا حتی سورمه ای می پوشه، شديد می ره زير توجه و اصطلاحا اسم در می کنه. همه نگاهشون موقع حرکت روش ثابت می مونه و ... خب به طور طبيعی من هم خوشم نمی ياد ملت خيره بشن بهم و از اين جور حرفها در هر حال رنگهايی که می پوشيم فقط حالگيری هستن و نه چيز ديگه اي
اهه! فکر کردي! داداش ما کلی اينکاره ايم! فکر کرده اگه هر شب بشينه هفتصد بار Refresh بزنه تا آمار من بشه چهار ميليون تا، من خر می شم و کلی به زندگی اميدوار می شم و از اين جور برنامه ها! حالا اگه راست می گی آمار رو بکن پنجاه تا!
سردی، تلخی، نااميدی، تاريکی آينده، سرخوردگی در دور و نزديک

من همچنان می خواهم بميرم
جماعت کمکم کنيد


بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۴ آذر‌ماه ۱۳۸۱

رنگ

خب من ديشب هم يه سری در ادامه اين مطلب پايينيه نوشتم. اما کامپيوتر هنگ کرد و نتونستم سيوش کنم تا امروز پابليشش کنم. و اما ادامه ماجراها...
بعد از دادن يه امتحان معادلات افتضاح (که ديروز، همه ملت ريخته بودن سر استاد محترم، که جون مادرت بی خيال شو و اين امتحان رو تاثير نده و از اين جور حرفها) رفتم سالن ۲۲ بهمن که برای افتتاحيه و اختتاميه آماده اش کنيم و تا حد امکان از حال و هوای يک سالن ورزشی درش بياريم. همچنين برای انجام وظيفه به عنوان يکی از سه سالن کنفرانس، کار سخت و سنگينی بود که ده پونزده نفر دانشجوی بيچاره و بدبخت بايد برای سالن سن درست می کردن و ديوارهاش رو پرده پوشی می کردن و الی آخر... اين سالن يه دلون ورودی شش هفت متری داشت که سمت راستش يه خروار الوار و چوب و آت و آشغالهای ديگه ريخته بود و سمت چپش هم تعريفی نداشت. به ابتکار اينجانب (بابااااا! تحويل!) نوارهای بلند پارچه ای به رنگ نارنجی و قرمز رو به هم منگنه کرديم و بين دو تا ديوار طناب کشيديم و مهار کرديم و دو طرف و سقف رو پوشونديم. خلاصه اش اينکه کلی اشرافی شد. خلاصه اش اينکه کار تا ساعت هفت صبح طول کشيد و بعد از اون هم بنده به سمت عضو محترم! کميته تغذيه و حمالی و ظرفشويی و زمين پاک کنی و کيک و سانديس پخش کنی و دعوا کنی و «فدای سرت» گويی و اضافيهاش برن بيرون گويی و بی سيم زدن کنی و هزار تا گرفتاری و بدبختی ديگه که بايد حال و حوصله داشته باشم تا همه اش رو بنويسم. فقط اين رو الان می گم که يه تعداد عکس توپ دارم که چند تاش اسکن شده (مژده به عشاق سينه چاک من ؛) ) و به زودی يه عکسدونی هم راه می اندازم. اتفاق با مزه اين چند روزه زياد افتاده، ولی دو تا چيز هست که نمی تونم نگم. يکی اينه که با شش تا بی سيم، کلی کار و حال کرديم (يکی از بچه ها، جمعه که رفته بوديم توس، رفت جلوی مغازه کتاب فروشی و بی سيمش رو گذاشت رو پيشخون و يه نفر از اون ور خط گفت: ستاد ستاد حسين، ما اينجا يه يک فقره مورد مورددار داريم و يارو ظرف چند ثانيه و با ظاهر طبيعی، نوار «تو مثل گلي»ش رو عوض کرد. يه سری ديگه هم بهروز رفت جلوی اتوبوسها و بی سيمش رو بالا برد و گفن وايسين و همه مثل فيلمها يه دفعه وايستادن) يکی ديگه هم اينه که مملکت و دانشکده (اولی مهمانان گرامی، دومی همکاران محترم) اين همه دختر خوشگل داشت و ما خبر نداشتيم!؟ خدا زيادشون کنه شايد يه چيزی هم به ما برسه:
صحنه: روز، خارجی، عده ای دور آقا فيله جمع شده اند و به اين نتيجه رسيده اند که خرطوم او اضافی است. آن را بريده اند و دارند تقسيمش می کنند. هر کسی برای تکه ای دليلی می آورد تا آنجا که ...
يکي: يه تيکه هم به من بدين! شايد يه روزی به دردم بخوره!
حالا حکايت ماست که ملت توی دانشگاه خودشون اينقدر بدريخت و تکرارين که آدم پس از دو هفته از دانشگاه اومدن، ترجيح می ده به زمين زل بزنه. پاشون رو که می ذارن بيرون هم خوش تيپ و خوشگل می شن. هم متنوع. فقط بحثم بعضی از آرايشهای تهوع آور نيست. بلکه آدم تن پسر و دختر دو تا رنگ غير از سياه هم می بينه. اين سياه پوشيدن (يا حداقل تيره پوشيدن) همه ملت، من جمله خودم، حالم رو به هم می زنه. اما چه می شه کرد که ...
وبلاگ نيلگون همچنان يک وبلاگ محبوب منه و نوشته هاش کوتاه و لطيف و نوازشگر هستن. از دست ندينشون. هر چند که استعداد زيادی در زمينه کامپيوتر استعدادش کمه. وبلاگ نيما هم جالب و خوندنيه.
من دارم می ميرم. بهتر! بذارين بميرم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۴ آذر‌ماه ۱۳۸۱

گزارش حمالی

آقا من چه زجری کشيدم.اين چند روزه که کنفرانس بود, در کل هفته در مجموع يه چيزی حدود ده پونزده ساعت بيشتر نخوابيدم. تو شش روز. اين شد که جمعه شب هرچی خوابيدم, باز هم شنبه سر کلاس داشتم چرت می زدم و يه نيم ساعت بيدار بودم و پنج دقيقه خواب خواب. خدا را شکر که هيچکدوم از استادها امتحان نگرفتن! وگرنه که قضيه امتحان معادلات تکرار می شد و من بيچاره, بدبخت می شدم. اما شرحی از آن چه گذشت...
شنبه: دوندگي, گردن کج کردن, حمالي, بدبختي, بيچارگي, نصب کردن پانلهای نمايشگاه, نخوابيدن شنبه, بخاری نداشتن سالن نمايشگاه و يخ کردن ما, ملت! عکسای توپ, سورت Sort کردن مجموعه مقالات به صورت دستي, يه مجموعه ۷۰۰-۶۰۰ صفحه ای با شمارگان ۳۰۰ تا يا به عبارت بهتر يه چيزی حدود يکصد هزار صفحه کاغذ!!! (شايان ذکر است که اين کار پايان نيافته و همچنان ادامه دارد) اونم با تعداد پرسنلی در حدود پنج نفر, خيلی کار افتضاحی بود. فرض کنيد چهار نفر نشستن روی زمين و هر کدوم پنج سری کاغذ جلوشونه و با هر بار خيس کردن (تف مالي!) دستاشون, يک سری پنج تايی رو روی هم می ذارن و يه نفر ديگه ايستاده و خم می شه و از جلوی هر نفر يه دسته بر می داره و مرتب می کنه و روی هم می چينه. اون هم به شکلی که بعدا اين دسته پنجاه صفحه ای (۲۵ برگي) با دسته بعديش قاطی نشه. بعدا چند تا از اين پنجاه صفحه ها که آماده شد, يکی ديگه بايد اونها رو روی هم بذاره و مرتب کنه و بعدا ...
تازه حساب کنيد که کاغذهای يک رو خورده, سفيد, خراب و ... بايد جدا بشن و بايد دقت کرد که درست چيده بشن و صفحه های رويی بايد شماره شان فرد و زيريها زوج باشه (می دونين سر اين قضيه ما چند هزار صفحه رو دوباره جدا و سورت کرديم!؟) خيلی کار طولانی و سخت و ملال آوری بود که بايد يه عده بچه های تيزگوش! (برگزارکننده اصلی کنفرانس, انجمن پويندگان, کانون فارغ التحصيلان سمپاد, بود) انجامش می دادن. اسمش رو نيارين که دلم اساسی خونه
و اما پانلهای نمايشگاه: يک تعداد ميله سه متری و نئوپان سه متری و پايه که بايد با وجود کمبود تعداد ميله و پايه, و نخوندن اندازه های سالن با اندازه های نقشه و حساس بودن و سنگين بودن کار و ... آقا جان بی خيال! گزارش حماليهات رو می دي!؟
سر همه رو درد آوردم. بقيه اش باشه بعدا

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۸ آذر‌ماه ۱۳۸۱

بی خوابی

من بابت يه سری چيزايی شرمنده ام. اولين که در سه شبانه روز گذشته مجموعا ۱۰ ساعت خوابيده ام و در چهار شبانه روز آينده نيز از اين هم کمتر فرصت خواب پيدا می کنم. الان هم که نشستم دارم وبلاگ می نويسم در حال جنايت و تحت تعقيبم. پوريا روز اولی که گفت برای کنفرانس بياييد می گفت که حتی شايد روزهای آخر من هم (خودش) رييس يا مسوول کميته تدارکات نباشم. گفت که روزهای آخر فقط ۱۰۰ نفر از گروه کامپيوتر به اين کميته تزريق می شوند و ... اما الان کمتر از ۱۰ نفر آدم که نصفشون مثل من منتظر فرصت فرارن ريختن و دارن کار ۲۰۰ نفر رو انجام می دن (کنفرانس ۷۰۰ نفری تعداد شرکت کنندگانش ۱۵۰۰ نفر شده معلومه صد و خورده ای هم بايد بشه دويست تا) تازه خيليا هم کارشون رو ميندازن گردن تدارکات بيچاره و هر کاری که مخاطبش جسم يا انسان ماشينی (احمقِ نفهمِ الاغ!) باشه رو می گن تدارکات. همه مسوولين دانشگاهی و استانی و کشوری هم که زدن زيرش. پول هم که نداريم. چی بگم جز اينکه تا شنبه يکشنبه بعيده اينترنت گيرم بياد. اينجا تعطيله
امتحان معادلات هم که هر چی خوندم لامصب اينقدر سخت گرفت که همه بعد از امتحان می ناليدن. با اين وضع بعيد نيست بندازه نصف کلاس رو و از همه مهمتر من بدبخت رو
آآآآآآآآآآآآآآآهاااااااااااااااااااااااای اين چه حرفيه که می زني؟ يعنی چی آخه؟ خودم عقلم می رسه که چی درسته و چی غلطه! تحقير تحمل نمی کنم
هيچ وقت

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۴ آذر‌ماه ۱۳۸۱

نا... : حس خالص

از من چيزی رو مي‎خواد که مي‎دونم از پسش برنمي‎آم. نمي‎دونم چرا حاضر نيست باور کنه که من هر چی دارم مي‎نويسم، حقيقت محضه. شايد فکر مي‎کنه قيافه مي‎گيرم. ولی به خدا دارم سعی مي‎کنم خالص ترين عواطف و احساساتم رو اينجا به زبان بشری برگردونم و تقريبا خوب مي‎دونم که نمي‎شه خيلی از حرف‎ها رو، خيلی از احساسات رو به کلام تبديل کرد. خيلی وقتها مطمئنم مخاطب، نفهميده که منظورم چيه. خيلی وقتها واژه ها نتونستن مفهوم رو کامل کنن.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۱ آذر‌ماه ۱۳۸۱

تکرار

عجيبه! ولی می تونی برای يه مدتی، حالا کوتاه و بلندش فرق چندانی نداره، خودت رو در شادترين وضع دنيا ببينی. اما شب که بر می گردی اتاق، يه دفعه می بينی هيچ فرقی نکردی. تازه گزارش کار آزمايشگات هم افتاده به آخرين لحظات. تب و لرز می کنی. سردرد می گيری. می افتی رو تخت. يه دفعه از جات بلند می شی و می بينی که سه دقيقه وقت داری تا بری سلف و سحريت رو بگيری و بعد... يه انتظار طولانی، يه رخوت يه بی حالی که حتی با يه بازی اساسی هم درست نمی شه. می خوای لمس کنی، می خوای لمس بشی، می خوای گوش کنی، می خوای گوش بدن، می خوای اينقدر بشينی تا بدنت لمس بشه، اما سر جات نشستی و جلوت، يه ديواره. به فاصله کمتر از دو متر. يه ديوار سفت، يه ديوار سنگين. يه ديوار سخت که تو اگه جای اون ديواره بودی، از ته رنگ سبزی که رو تنت مونده خجالت می کشيدی. يه پنجره، يه پنجره، يه پنجره که ازش پنجره اتاقای ديگه معلومه و يه آسمون بی ستاره، چرا، صبر کن. يه چيز ديگه هم هست. يه تعداد لباس شسته که آب رگبار و بارون، کثافت هوا رو بهشون بخشيده. يه در، يه در، يه دری که به يه راهرو باز می شه. راهرويی که ازش می تونی به يه جاهايی درست مثل اينجا، چرا، به دستشويی هم راه داره. بايد ظاهرت تميز باشه تا بتونن بخون: «چه خوشگل شدی، امشب» بايد روت رو به زمين بدوزی و به سقف. مواظب باش سرت به پنکه نخوره! خدا رو شکر که تابستون نيست.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۰ آذر‌ماه ۱۳۸۱

تصمیم

۱-آقا من دارم شاخ در می آرم. يعنی کی يا کجا به من لينک داده که يک دفعه آمار وبلاگم N برابر شده؟ کسی اگه چيزی می دونه اون پايين بنويسه.۲-ديشب جای همگی خالی افطاری واحد فرهنگی بود و تقريبا دو سوم آدمايی که اومده بودن وروديهای قبل از هفتادو هفت بودن و اکثرشون هم الانه سر کار هستن. اينقدر خنديديم که حد نداشت. عکساش که آماده بشه به همراه مطالب و توضيحات لازمه می ذارم اينجا
۳-تمام اتفاقات خوبی که افتاده و همچنين خنده هايی که کردم و استادهايی که بعد از دوهفته ديدمشون هيچکدوم دليل اين نمی شه که احساسات عميقم فراموش بشن. جمعه بود داشتم فکر می کردم داشتم با خودم حرف می زدم. هر کار کردم نتونستم با خدا حرف بزنم. يه مدته جوابم رو نمی ده. به من کم محلی می کنه. هر کار می کنم فايده نداره. خودم هم بايد اين مطلب رو بنويسم.

من می خوام بميرم
کسی نمی خواد کمکم کنه!؟


دليلش کاملا معلومه. من از اين زندگی خسته شدم. از اين زندگی که توش هر روزم از ديروزم بدتره خسته شدم. از اين پسرفت، از اين زبونی هر روزه، از نفاق خودم، از لحظاتی که توش فقط بايد بشينم و به حال خودم گريه کنم، از زندگی يی که جز «زنده»گی هيچی ديگه نيست.بخور، بخواب، حرف بيخودی بزن و چرت و پرت بگو و... ديگه هيچي! واقعا هيچي! من يه زمانی کلی دوست داشتم، يه زمانی کسايی پيدا می شدن که من رو دوست داشته باشن. يه زمانی من هم احساس می کردم که آدمم. الان فقط يه «توبه فرمای بی توبه» هستم که همه اش دم از انسانيت می زنه، بدون اينکه خودش ذره ای انسانيت تو وجودش باشه. يه زندگی بی فايده، يه سری کارهای تکراری و لغو و بيهوده، يه آدمی که نوک دماغش طاق آسمون رو نشونه رفته و از اين می ناله که چرا بقيه نمی فهمن و خودش رو از بقيه آدمتر حساب می کنه، يک آدمی که سالهاست تنهاست و نه می تونه و نه خواسته که با بقيه رابطه برقرار کنه. من احساس ندارم. شدم يه ماشين، يه تيکه سنگ، به احساسات و عواطف ملت می خندم و همزمان افسوس می خورم. خدا هم من رو دوست نداره. تا پارسال پيارسال هر وقت دلم می گرفت، می شستيم با هم درددل می کرديم و اون خواب بعضی کارهام رو خيلی زود می داد. الان ديگه شبهای قدر هم هر کار می کنم نمی تونم به اون حس قشنگ بچگيهام برسم. آره من دو سال پيش بچه بودم و پاک. عاری از خيلی از گناهها، پر از خوبی، بدون اين منطق لعنتی که چند وقت ديگه منو به جايی می رسونه که حتی مادر و برادرم هم برام بی اهميت می شن. قلبی تو سينه ام نيست. پس نه اميد دارم، نه انگيزه، نه عشق،
عشق... چه قدر اين کلمه مسخره است. نمی دونم ملت اين چرت و پرتا رو چه شکلی سر هم می کنن! آخه
دل کدومه
مشکل کدومه
پيش من افسانه کم گو
از دل ديوانه کم گو
حتی اون خواننده در پيت هم اين رو فهميده بود. داشتم می گفتم. اندک احساسی که تو وجودم مونده می گه که من ديگه نسبت به قبل هيچی نيستم (حتی قبل هم نيستم. چه برسه به بعد بهتر) من الان انسان نيستم. پس بهتره نباشم. چقدر بايد واسه همه استدلال کنم...
خدايا! خداوندا! خيلی از تو، از خودم، از همه چيز دور افتادم. من رو بميرون. شايد که به تو نزديکتر بشم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم