یکشنبه ۱ دیماه ۱۳۸۱
سیاه، بدون سپید
پنجشنبه بود. از دبيرخونه با بچه ها اومدم بيرون و بعد از خداحافظی، هلک للک راه افتادم برم خوابگاه. واقعا متنفرم از اين پنجشنبه جمعه ها هيچ کاری، هيچ کسی، هيچ چيزی، پوچ خالص، نمی دونم چرا سرفه کردم. يه سرفه، دو تا، سه تا، چهار تا، نه نمی خواد تموم شه. حالت تهوع بهم دست داده. الانه که استفراغ کنم. چرا نه سينه ام صاف می شه نه اينا بند می آد؟ دارم خفه می شم. چرا؟ خوب می دونم. اينا همش از بيکاريه. از بيحاليه. از تنهاييه. از بی کسيه. ديگه خودم خوب فهميدم. کافيه شروع کنم يه کاری رو انجام بدم. يا با کسی حرف بزنم. اين بيکاری رو پرش کنم. اما کي؟ الان من هيچکس رو ندارم. شايد هيچ وقت نداشتم. چرا! يه نفر بوده، مامانم. اما اونم الان ماموريته. پس جز اون چي؟ هيچ کي! يعنی حتی يه نفر!؟ دفترچه تلفنم رو ورق می زنم. فقط يه اسم راضيم می کنه به اينکه زنگ بزنم شايد که تحويلم بگيره. دانيال! شماره اش رو می گيرم و صبر می کنم. يه زنگ، دو زنگ، سه زنگ، نه اينم نيست. سرفه هام شديدتر می شه. ديگه دارم خفه می شم. از سرفه می ميرم (واقعا که چه شاعرانه!) واي! برداشت. سلامی می کنه پرشورتر از اونی که فکرش رو می کردم. می گه: «سلاااااااااااااااااام نيکنام! چطوري؟ خوبي؟...» به جای حرفای درست حسابی، طبق معمول چرت و پرت می گم. اصلا از حرفايی که می زنم خوشم نمياد. سر وقتش و جاش که می شه حرف حسابی يادم می ره. شبا می رم دراز می کشم و خيره می شم به سقفم. (دل فرهاد بسوزه که من يه سقف بی روزن دارم. البته دارم از بی روزنی اين سقف خفه می شم) کلی فکر، کلی حرف حساب، کلی نقشه، کلی تيکه، کلی خنده... ميام بيرون و می رم تو حال و هوای اون دنيا و وقتی برمی گردم همه چی از يادم رفته. فقط فکر اينم که کی ظهر می شه، نهار بخورم. اتاقی رو پارسال با سه نفر شريک بودم و توش احساس امنيت روانی می کردم و با خيال راحت می خوردم و می خوابيدم. اما امسال، با يه نفر شريکم و احساس می کنم که زن بابای اتاقم. نه توش حرف می زنم و نه چيزی می خورم و نه هيچ کاری. وقتی نيست از شدت راحتی می خوام آواز بخونم، هر چند که احساس عذاب وجدان می کنم. واقعا چرا!؟
سرفه ها و دلتنگيها و بی کسيها و تنهاييها، همگی با هم ادامه دارن و من همچنان ديگران رو با سرفه هام ديوونه می کنم. از خودم که گذشت...