دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۱۴ آذر‌ماه ۱۳۸۱

نا... : حس خالص

از من چيزی رو مي‎خواد که مي‎دونم از پسش برنمي‎آم. نمي‎دونم چرا حاضر نيست باور کنه که من هر چی دارم مي‎نويسم، حقيقت محضه. شايد فکر مي‎کنه قيافه مي‎گيرم. ولی به خدا دارم سعی مي‎کنم خالص ترين عواطف و احساساتم رو اينجا به زبان بشری برگردونم و تقريبا خوب مي‎دونم که نمي‎شه خيلی از حرف‎ها رو، خيلی از احساسات رو به کلام تبديل کرد. خيلی وقتها مطمئنم مخاطب، نفهميده که منظورم چيه. خيلی وقتها واژه ها نتونستن مفهوم رو کامل کنن.

خيلی وقتها، به خاطر لوث شدن نمادها در اثر عوام زدگی اونها، (مثلا بارون و شستشوی دست پاک طبيعت، اينقدر که توی سطحي‎ترين و بي‎خودترين انواع فيلم و سريال به کار رفته، که ديگه تبديل شده به يه کليشه) نمي‎تونم از اون نمادها استفاده کنم. نمي‎دونم اصلا نماد چه ربطی داره! بحثم از اين بود که شايد بعضيها، شايد حتی اگه خودم اين نوشته ها رو مي‎خوندم، فکر مي‎کردم که اين حرفها و اين ابراز نااميديهای اين بابا، همش افه و قيافه است و نه يه واقعيت و احساس حقيقي! ولی به خدا هيچ سعی نکردم که بر خلاف احساسم و حقيقت احساسم بنويسم. اما کتمان هم نمي‎کنم که فکر مي‎کنم دلخوشي‎ها و شاديهای زودگذرم، هيچ‎کدوم واقعی و خالص نيستن و از کنار اون احساسات به راحتی رد ديگرانمي‎شم. مغزم بغض کرده، اما گلوم خاليه. مغزم پر از نيازه، دلم بدون قطره ای احساس و شايد داره برای اون له‎له می زنه. از خودم، از حسوديم به ديگران، از رنجی که نمی برم، از رنج ديگران، از اينکه فقط روز به روز، لحظه به لحظه، فقط ظاهرم و تيپم (و شايد جيبم) داره بهتر می شه که اونم از صدقه‎سر کار «ديگري» هست و نه خودم. شايد خيليها من رو ببينن و بگن «آخه تو اين همه داری، از چی می نالي!؟» مي‎گه «هم سالم و سلامتی، هم مشکل مالی نداری، هم داری درس! مي‎خونی، هم خونوادت سالمن، هم اينکه وقتت پره و از دبيرخونه اين کنفرانس که بيای بيرون، مي‎ری تو دبيرخونه اون يکی، و خودت هم که خيلی کنفرانس و نمايشگاه و از اين جور چيزها رو دوست داری. تازه داری واسه فلان نشريه و بهمان نشريه هم که مي‎نويسی، تازه آمار وبلاگت هم که سر به فلک! زده و چندين و چند برابر شده و ... بازم بگم؟؟؟ آخه واسه چی خوت رو ناراحت مي‎کني؟ چرا از اين همه چيزی که داری، باز هم فقط گريه مي‎کنی و مي‎نالی و زار مي‎زني؟ بي‎خود چرا بهترين دوران زندگيت رو برای خودت زهر مي‎کني؟ چرا يه ذره سعی نمي‎کنی که از اينايی که داری (حالا زياد يا کم) لذت ببری و خوش بگذروني؟»
نمي‎دونم چرا به جای اينکه سرم رو بالا بگيرم و سعی کنم جواب بدم، خيره شدم به زمين و پنجه های پاهام، توی کفش جمع شده و دستم رو هم مشت کردم و ناخنهام رو توی کف دستم فرو کردم. معده‎ام داره به شدت مي‎سوزه و سرم داره از درد منفجر مي‎شه.هيچ‎کی توی دنيا از اون خيرخواه‎تر، برای من نيست. اما نمي‎دونم چرا حس مي‎کنم شايد نفهميده. شايد اون نه تنها زبون عادی من رو نمي‎فهمه، که احساسم رو هم نمي‎فهمه. خودش مي‎گه منم همين کار رو، وقتی به سن تو بودم، مي‎کردم و دنيا رو به کام خودم زهر کرده بودم. اما الآن حسرت اون روزهايی رو مي‎خورم که به راحتی از دست دادم و هيچ لذتی هم نبردم. حرفهاش همه، شايد منطقی باشند و اين بار جوابی برای اين منطق ندارم. جز اينکه بگم «خب من چی کار کنم؟ با چی کيف کنم؟ از چی يا از مصاحبت با کيا لذت ببرم؟ از کجا مي‎شه اين شادی و خوشحالی و لذتی رو که شما مي‏فرماييد بخرم؟ چرا متوجه نيستين که من از خودم بودن و از چيزها و روشهايی که توی تئوری و ذهن خودم مي‎پسندم،دوست دارم که لذت ببرم. من از نبود شرايط و امکانات اين جور چيزها، به خصوص نبود آدمهايی با اون ظرفيت و اون خاصيت، مي‎نالم. به قول پژمان هديه دات کام، من بر جوانيم و توان و قابليتم در لذت بردن از دنيا، که چون برق و باد از کفم مي‎ره، مي‎نالم. امروز صبح که داشتم از ترمينال برمي‎گشتم خونه، سر راه توی کوچه‎مون ديدم يه دختر و پسر دانشجو، ايستادن و دارن در کمال لذت، با همديگه حرف مي‎زنن و از هم‎صحبتی با همديگه لذت مي‎برن.چقدر دلم مي‎خواست که از روی حسودی بزنم توی دماغ پسره! يا چند شب پيش، توی افطاری واحد فرهنگی، دلم مي‎خواست جای وهيد (درست خوندين، وهيد!) بودم و به اين رابطه عاشقانه‎اش با زنش حسوديم مي‎شد. حتی به فريد هم حسوديم مي‎شه. هميشه و همه‎جا و همه‎کار رو با بعضيها! هست و مي‎ره و مي‎کنه. موقعی هم که بعضيها نباشن و وسط ما اراذل، نشسته باشه، خيلی راحت و طبيعی (به زبون خودمون) حرف مي‎زنه. اصلا دلم مي‎خواد دوبامبی بکوبم توی صورت اين آدمهايی که برخلاف من، يک نفر هست که بهشون گوش کنه. فقط اون جوری نه، بقيه ملت که وقعی به من نمي‎نهند. شايد يک «اون» و يکی از «اون»ها به من گوش کنه.
آهاي‎ي‎ي‎ي‎ی پسره پررو! باز من يه دقيقه حواسم پرت شد و تو شروع کردی به چرت و پرت بافتن و از يه عده وهم گفتن!؟ عزيزان من! گوش کنيد چی مي‎گم. زنان وجه بزرگتر تغيير حالات و شرايطشان، جسمی است و تغييرات روحي‎شان نشأت گرفته از اين تغييرات جسمی است. اما مردان به شدت از لحاظ روحی متغيرند و گاه، اين مسأله بر روی جسم آنها هم تاثير مي‎گذارد. مي‎تونم بگم که مردها، به شدت چندشخصيتی هستن و روز به روز و ساعت به ساعت، رفتار و اخلاقشون تغيير مي‎کنه. اين چند کلمه اون يکی شخصيت اين بابا (همين به اصطلاح نيکنام) بود که يک دفعه تحت تأثير اين دفترهای شمع و شعر دخترها، بعضی چيزها رو باور کرده. زياد جديش نگيريد که اينجا صاحاب داره و صاحابش منم. اگه من نبودم اين بابا اسم مستعارش رو به جای نيکنام، بايد مي‎گذاشت بدنام! همين الان هم سر بعضی مسائل، چندان نام نيکی از ش نمونده...
برو بابا! ولش کنين خيلی خودش رو جدی مي‎گيره! حالم گرفته است. همچنان در حسرت يک فَس گريه و يک بغض شکنی حسابی، حسابی لک زده. وگرنه که بايد برم بميرم. هر چند الانش هم اميدی نيست. من آماده‎ام که در اسرع وقت بميرم. برای کمک کردن به من پيغام بذارين... خدايا احساسم رو به من برگردون. خدايا دلم رو شاد کن و وجدانم رو راحت کن. جز شادی و سلامتی ازت هيچی نمي‎خوام. من رو...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک