دوشنبه ۱۱ آذرماه ۱۳۸۱
تکرار
عجيبه! ولی می تونی برای يه مدتی، حالا کوتاه و بلندش فرق چندانی نداره، خودت رو در شادترين وضع دنيا ببينی. اما شب که بر می گردی اتاق، يه دفعه می بينی هيچ فرقی نکردی. تازه گزارش کار آزمايشگات هم افتاده به آخرين لحظات. تب و لرز می کنی. سردرد می گيری. می افتی رو تخت. يه دفعه از جات بلند می شی و می بينی که سه دقيقه وقت داری تا بری سلف و سحريت رو بگيری و بعد... يه انتظار طولانی، يه رخوت يه بی حالی که حتی با يه بازی اساسی هم درست نمی شه. می خوای لمس کنی، می خوای لمس بشی، می خوای گوش کنی، می خوای گوش بدن، می خوای اينقدر بشينی تا بدنت لمس بشه، اما سر جات نشستی و جلوت، يه ديواره. به فاصله کمتر از دو متر. يه ديوار سفت، يه ديوار سنگين. يه ديوار سخت که تو اگه جای اون ديواره بودی، از ته رنگ سبزی که رو تنت مونده خجالت می کشيدی. يه پنجره، يه پنجره، يه پنجره که ازش پنجره اتاقای ديگه معلومه و يه آسمون بی ستاره، چرا، صبر کن. يه چيز ديگه هم هست. يه تعداد لباس شسته که آب رگبار و بارون، کثافت هوا رو بهشون بخشيده. يه در، يه در، يه دری که به يه راهرو باز می شه. راهرويی که ازش می تونی به يه جاهايی درست مثل اينجا، چرا، به دستشويی هم راه داره. بايد ظاهرت تميز باشه تا بتونن بخون: «چه خوشگل شدی، امشب» بايد روت رو به زمين بدوزی و به سقف. مواظب باش سرت به پنکه نخوره! خدا رو شکر که تابستون نيست.