جمعه ۱۱ بهمنماه ۱۳۸۱
جايی برای باور بودن
يا چگونه ياد گرفتم گريه را کنار بگذارم و به ترسهايم بخندم)
کارم شده بود همين.هر روز تا کنار رود ميرفتم.ساعتی در بی ساعتی کنارش مينشستم و چشم به آب کدر و گل آلود آن ميدوختم.رود وسيعی که آب آن ميگذشت و ميرفت.جای جای آن گردابهايی به چشم ميخورد که پيچ و تاب ميخوردند و در مسير پرگذشت رود ميرفتند.چشمهايم را به آن ميدوختم و سعی ميکردم در خود جراتی پيدا کنم که در آن بپرم و شنا کنم.خلاف جهت.اما گردابها و آب کدر و گل آلود آن با دهن کجی مرا به سخره ميگرفتند.بغضی گلويم را ميفشرد.برای آنکه رود گريه ام را نبيند بلند ميشدم و به خانه ميرفتم.نميخواستم بفهمد که ميترسم و مرا باز هم به سخره بگيرد.در خلوت خود مينشستم و گريه ميکردم.از اين ترس لعنتی متنفر بودم.در خلوت به خودم جرات ميدادم و شجاعترين آدم ميشدم اما به محض ديدن رود باز همان بزدل قبلی ميشدم.يک روز باز همان گونه به کنار رود رفتم.نشستم.در بی زمان.تا ناگهان در ميان رود و گردابها و تيرگيهايش يک پری زيبای دريايی را ديدم.زيبايی محسور کننده ی آن پری مرا به خود جذب کرد.ترس از رود را فراموش کردم و خود را به وسط رود انداختم.در لحظه ی اولی که ميان رود افتادم آب مرا با خود کشاند و برد.در همان لحظه دوباره تمام آن ترس بر من چيره شد.اما وقتی در ميان رود دوباره آن پری زيبا را ديدم دوباره ترس يادم رفت و اين بار از تمام وجودم پر کشيد.شايد هم جايی پنهان شد و من ديگر نديدمش.شروع به شنا کردن در خلاف جهت رود کردم.اين کار باعث شد به ترس قبليم بخندم.ترس بزرگی به خاطر يک لحظه ديدن پری زيبايی از بين برود ترس خنده داری است.شنا کردم و شنا کردم تا اينکه در گردابی افتادم.دست و پا زدم و شنا کردم و خنديدم و قهقهه زدم اما نميتوانستم خود را از ميان گرداب در بياورم و هر بار مدت بيشتری زير آب ميماندم.برای بار آخر که روی آب آمدم نفس بلندتری کشيدم.ديگر تسليم شده بودم.ميدانستم نفس آخر است.اما از خنده دست برنداشتم.در اوج قهقهه و در ميان گرداب در آن آخرين نفسی که به عمق تمام وجودم کشيدم بودنم را باور کردم و سپس غرق شدم.
من آدمی نبودم که ديگر برنميگردد.من دوباره برميگردم و اين بار کاملتر از پيش.دوباره با ديدن پری زيبای محسور کننده بر خلاف رود شنا ميکنم.دوباره در گرداب دست و پا ميزنم و غرق ميشوم و در آن نفس آخر در اوج قهقهه بودن را باور ميکنم.کارم همين شده است.
باران
پنجشنبه ۱۰ بهمنماه ۱۳۸۱
فرار
اين داستان رو توی وبلاگ جالب متهم (که باران معرفيش کرده بود) ديدم و اينجا می گذارمش. به جای نتيجه گيری (از هر نوعش) بهتره فکر کنيم
نيما و رزا از دوم دبيرستان با هم دوست بودند .
دوست؟ نه منظورم يه چيزی بيشتر از اين حرفاس ...
عشق؟اگه اين چيزهايی که ما بهش می گيم عشق ، عشقه پس اسم احساساتی که بين اون دو تا بود چی ميشد گذاشت ؟ ..
وفاداري؟ ..وقتی من نيما رو می ديدم که 2 سال فقط به تلفن ها و نامه های رزا دلخوش بود، معنی وفاداری می فهميدم...
نيما دوست دوران دانشگاه من بود همون سال اول با اون و طبيعتا با رزا خيلی صميمی شده بودم .
تقريبا چيزی بين اونا نبود که من ندونم...شايد حتی متن مکالماتشونو...
رزا يک سال از نيما کوچکتر بود و اين دو در يک مهمونی خانوادگی با هم دوست شده بودن.ماجرای دوست شدن اونها هم خيلی جالبه و شايد يه موقعی گفتم.
خلاصه من خودم شاهد عشق و عاشقی بين اين دو تا بودم .واقعا گاهی وقتها به روابط عاطفی اونا حسرت می خوردم !!
تا اينکه رزا کنکور قبول نشد! با اون استعداد!! و همه اينو از چشم نيما می ديدن ولی جرات گفتنشو نداشتن!
در ضمن رزا در امريکا متولد شده بود و مليت دوم امريکايی داشت ... خلاصه بعد از هزار مکافات قرار شد به جای اينکه يه سال دوباره واسه کنکور بخونه بره پهلو داييش و يه رشته مديريتی که من هنوز ازون سر در نياوردم! و شامل 4 ترم بود در دانشگاه برکلی بخونه!
تا بعد ، پدر و برادرش که سربازی بود و اون يکی خواهرش هم به اونا بپيوندن..
خلاصه با هر ضرب و زوری که بود رزا همراه مادرش و به خاطر تحصيل به آمريکا رفت ...
اون دوشنبه شب يا بهتر بگم سه شنبه صبح رو تو فرودگاه هيچ وقت يادم نمی ره ..وقتی نيما و رزا با هم عالمی داشتن که فقط خودشون می فهميدن چيه..
انگار نه انگار که 30 جفت چشم خانواده رزا داشتن اونارو نگاه می کردن! خلاصه با هر بدبختی که بود اونا از هم جدا شدن و رزا رفت امريکا ولی قول داده بود که از هر فرصتی برای آمدن به ايرا ن استفاده کنه و در ضمن خيلی شيطونی نکنه!
تا آخرين لحظه که رزا در چشم بود نيما فقط لبخند می زد ولی وقتی از نظرها دور شد ، اين نيما بود که ديگه نتونست تحمل کنه و زد زير گريه!
تا اونجا که ديگه به خانواده رزا ثابت شد ، عشق اين دو تا ازون عشقای الکی نيست!
اون طور که بعدا شنيدم وضع رزا هم بهتر نبود!!!
خلاصه نيما از ساعت 6 صبح که به خونه ما اومد تا 12 ظهر عين خر ! ( دقيقا به طور وحشتناکی !) گريه می کرد!
خلاصه اين قدر مامان من سعی کرد آرومش کنه و اونقدر از در و ديوار حرف زد که يه خرده آروم شد و رفت خونه...
رزا هم تقريبا هفته ای سه چهار تا تلفن(اين تلفنا که می گم يعنی يه کارت تلفنو تموم می کرد!) و ماهی دو سه تا نامه می فرستاد!
تقريبا هر سه چهار ماهی به ايران می اومد و تمام اين مدت اقامت تو ايرانو با هم بودن ..
حاضرم قسم بخورم تو اين مدت نيما به کسی نگاه چپ نمی کرد با اينکه خيلی از دخترای اطراف بهش نخ می دادن.. يه جور تيپ جالبی داره و با حرف زدنش خيلی ها رو جذب می کنه و در جمع خيلی متينه(بر عکس من که از ديوار راست بالا می رم!)
رزا هم از جمله دخترای خوشگل و معدود دخترای خوش هيکل ايرانی بود که بر عکس نيما ، آخر شيطنت بود و يه لحظه يه جا بند نمی شد و دائم در حال ورجه وورجه بود..
در عين حال از اونايی بود که می تونست با يه نگاه ، دل هر پسری رو ببره!
ولی جالبه اينا واقعا همديگه رو می پرستيدن و خيانت و اين حرفا اصلا به فکرشون خطور نمی کرد!
رزا تقريبا هر ماه يه بار به من زنگ می زد و حال و احوال من وآمار!نيما و بقيه بچه ها رو از من می پرسيد.واقعا گاهی به مردم داری و محبتش حسوديم می شد!
نيما هم وجدانا دنبال هيچ کسی نبود و به لحظاتی که رزا به ايران می اومد ...خوش بود!
در ضمن عين خر درس می خوند تا بالاخره از يه جايی پذيرش بگيره.وقتی هم که برای امتحان تافل به دبی رفت رزا از امريکا اومد پهلوش که احساس تنهايی نکنه و امتحانش خوب بشه!(ای شيطونا!!)
دقيقا 18 شهريور امسال نيما خيلی اعصابش داغون بود...وقتی علتشو پرسيدم گفت که رزا ديشب زنگ زده و يه چيزايی گفته.حالا من هر چی قسم وآيه خوردم جريان رو کامل نگفت! ولی يه چيزهايی دستگيرم شد..
مثه اينکه يه شب رزا و دوستاش به يه نايت کلاب می رن و بعد از کلی رقصيدن و چيز ميز خوردن !! می خوان برن خونه که دوتا ازون سياه پوستای گردن کلفت ميان و اون و دوستشو به زور سوار ماشين می کنن و خلاصه اون اتفاق که نبايد بيفته ، می افته.. بعد هم خانواده هاشون شکايت می کنن و اون دو تا رو پيدا نمی کنن و ...
خلاصه فردا شبش رزا به نيما زنگ می زنه و با کلی گريه و زاری قضيه رو به نيما می گه...نيما هم با اينکه اعصابش خرد بوده ولی سعی می کنه رزا رو که وضعيت روحيش خيلی بد بود آروم کنه..
بهش می گه که اشکالی نداره و اتفاقه و من از چشم تو نمی بينم و مهم اينه که يه بلای ديگه سرت نياوردن و اين حرفا..! اعصاب نيما خرد بوده ولی چه فايده؟کی رو بايد سرزنش کنه؟
خلاصه وضعيت روحی رزا به هم می ريزه ولی اينقدر نيما با رزا حرف می زنه و دلداريش می ده که بالاخره به وضعيت عاديش بر می گرده...
آخرين باری که رزا به من زنگ زد شب تولدم(30 آذر) بود و گفت که قراره برای تعطيلات کريسمس بياد ايران ! منم خيلی خوشحال شدم ولی وقتی از نيما حرف می زد يه جور تغيير در احساساتش ديدم..اگه قبلا از عشق و اميد حرف می زد ولی اون شب از عشق و نا اميدی حرف می زد...البته من به روش نياوردم .انگار که از قضيه خبر ندارم ! فکر کردم اين احساسات بايد مقطعی باشد.
رزا پريشب اومد تهران ...
مثل هميشه نيما به استقبالش رفت ...
و اون طور که نيما می گفت در ظاهر تغييری در رفتارش به وجود نيومده بود...
چيزی که بقيه متوجه بشن...
ديروز صبح نيما می ره دنبال رزا می رن باهم ناهارو بيرون بخورن .
اين بار بر خلاف هميشه و به اصرار رزا خواهر و برادر رزا با هاشون نمی رن...
خلاصه نيما هم کلی واسه نامزدی و اين جور صحبتا برنامه ريزی کرده بود...
می خواد با رزا حرف بزنه و قرار مداراشون با هم بذارن (چون درس امسال تموم ميشه)...
ولی رزا بهش يه چيزی می گه که مجبور می شه نيمارو با آژانس بياره خونشون...
بعد هم ساعت 7 نيما به من زنگ می زنه که جون هر کی دوست داری بيا جزوه فلان درسو از من بگير و فلان پروژه و ...(فهميدم بهونه س!!)
ديشب وقتی دم در خونه شون! نيما رو ديدم .خشکم زد . تو اين 4 سال تا به حال اين جوری نديده بودمش !
پرسيدم چی شده؟
گفت: رزا گفته...
-چی گفته؟
:رزا...
منم خل بازيم عود کرد و گفتم : گفته دوست داره!
:نه!
-پس گفته دوست نداره!
:نه! نه ! نه!
- پس گفته من دوست پسر آمريکايی می خوام!
: نه ! جون مادرت خفه شو پويا!
ديدم نه خيلی اوضاعش خرابه و با اين مسخره بازی ها درست نمی شه...
- پس بگو چی شده؟ لامصب!
سرشو گذاشت رو شونم ...بغضش ترکيد.. قشنگ احساس کردم که اشکش از روی گونه اون به گردن من رسيد و همين جور رفت پايين...
-نيما ! جون هر کی دوست داری بگو چی گفته؟
زبونش بند اومده بود...
_ جون هر کی دوست داري! جون رزا!
هق هق امونش نداد ...
سرشو نزديک گوش من کرد و گفت: رزا ايدز داره پويا! ايدز! می فهمي؟
و باز هم گريه...
چهارشنبه ۹ بهمنماه ۱۳۸۱
دوستمون، اصغر
اين چند روزه که ننوشته بودم دو تا امتحان داشتم و ... از جفتشون هم افتادم :( استاد مبانی برقمون که امتحان المپياد مدار گرفت و خيليا بعد از امتحان ادعا می کردن که می افتن، استاد معادلاتمون هم که ديوونه است، منم که از اين درس مزخرف متنفرم، هر چند که ترم ديگه می خوام رياضی مهندسی بردارم. يکی نيست به من بگه تو معادلات بدون مشتقات جزئی و «سری فربينيوس» رو نميتونی حل کنی، اون وقت مي خوای معادلات با مشتقات جزئی و سری فوريه حل کني!؟ آخه تقصير من که نيست. استاد اين درس، جديداُ استاد تمام (پروفسور) شده و سال ديگه احتمالا مي ره آمريکا، چه بذارن، چه نذارن. اين چند ساله هم منتظر اين مدرک لعنتی بوده...
بذارين از اين استادمون بگم. آقای دکتر «برادران رحيمي» (يا تو گويش بچه های خودمون، اصغر!) يکی از معدود استادهايی که خيلی راحت و بي دغدغه، و در يک کلام ريلکس برخورد مي کنه. کلاس نمي ذاره، تعارف االکی نمي کنه، ادعايی نداره و الی آخر... خيلی وقت ها ديده شده که رفته تريا، يه پفک يا چيپس خريده و همين شکلی تو راهروهای دانشکده بازش کرده و راه افتاده، داره با خيال راحت پفک مي خوره! بي خيال همه اساتيد محترم و باکلاس و دانشجويان هويج!* تمام فصول گرم با يک جليقه قرمز (و تا حدودی جوات) اين ور و اون ور ميره، کيفش هميشه پره از کتاب خودش (همين کتاب رياضی مهندسي) که مؤلفش هم هست و نه مترجمش. تا اون جايی که يادم مياد با کت شلوار ديده نشده! خدای (به معنای واقعی خداااااي) رياضيات مهندسی و مکانيک سيالاته (فکر کنم اون يکی کتابش، سيستمهای پيشرفته انرژي» بود) تا حالا نه رئيس گروه شده و نه کانديدای رياست و از اين جور چيزها! تنها کاری که اين همه سال انجام ميداده اين بوده که بره کلاس و درس بده و بياد بيرون و پروژه برداره و از اين جور کارها
مثل تمام استادها تيکه ها و رفتار خاص خودش (و دست آويز خنده ما «دانش»جويان محترم و درس خوان) رو داره و اين بی خياليش، بعضی وقتها ماهارو در پيدا کردن مورد خنده راحت تر کرده، حتی اگه تا الان باهاش کلاس نداشته باشيم. فقط سه تا تيکه ازش تعريف ميکنم.
1-استاد محترم وارد کلاس مي شوند. استاد: «خب! امروز هوا گرمه! کلاس تعطيل!» (تا حالا يادم نميآد کسی گفته باشه اصغر واسه ما کم گذاشت و فلان چيز رو بهمون ياد نداد)
2-دانشجوی محترم وارد کلاس استاد اصغر! ميشود. تمامی صندليهای کلاس اشغال ميباشند به جز يکی که کنار يکی از دخترهاست. استاد خيلی سريع ميگويد: «ها! همين! خب برو بشين ديگه!» و بعد از چند دقيقه که از نشستن دانشجوی مربوطه می گذرد و بچهها مورد را از خاطر برده اند اضافه مي کند: «دختر مردم رو اذيت نکنی ها!» (ای کاش ميتوانستم طرز صحبت کردنش و کلا تريپش رو اينجا بيارم که به خنده داری اين صحنه کامل پی ببريد. آن هم در شهر مقدس «...» و در گروه مکانيک! مسئله در اينجاست که اين مورد برای اصغری که تمام رفتارش به قول بچه ها آمريکايی است، کاملا طبيعی است)
3-دانشجويی خودکار و کاغذ سر کلاس نياورده است. اصغر وسط های کلاس از او ميپرسد
«شما! شما خودکار و کاغذ نداري!؟»
دانشجوی مربوطه «نه استاد»
اصغر: «پس دسته هم لازم نداري!؟»
[خنده داشجويان]
اصغر: «چيه؟ نکنه شماها هم دسته نمي خواين!؟»
[قهقهه شديد دانشجويان گرامي]
اصغر «اگه باز هم بخندين از هفته ديگه پوليش ميکنم ها!»
اينايی که نقل کردم، از نظر من سوتی نيست، بلکه راحتی و ناسازگار شدن و بی توجهی به جو بديه که بقيه استادها بر ضد دانشجو درست کردن. صد تای اصغر ميارزه به اون استادهايی که به دانشجو اجازه سؤال کردن رو هم نمی دن، چه برسه به انتقاد! همون استادهايی که در ايام جوانی و دانشجويی خودشون (به نقل يکی از خودشون) ترم يک، سر کلاس يه استاد پرسابقه و گردن کلفت که پروفسور هم بوده، به خاطر چسبيدن پوست پسته به زير کفش استاد، به اون با حالت پرخاش و توهين برگشتن گفتن «مرتيکه! اون پوست از کف کفشت بکن که اعصاب ما رو خورد کردي!»
البته ريلکسی و راحت بودن ابعاد ديگهای هم داره که باشه برای بعد...
راستي! به جز يه زندگی راحت و بي دغدغه و يه آينده مطمئن و يه رفاه نسبی، چه دليل ديگه ای برای رفتن امثال «اصغر برادران» «حميد نيازمند» «سعید حديدی مود» «مجتبی آلياسين» «محمد توچائي» و غيره و غيره که شما هم هزاران مثالش رو ميشناسين، به خارج، به اروپا و آمريکا و کانادا وجود داره؟ چرا بعضيها (نه امثال اين مخهايی که اسم بردم، که آدمها و تجار و متخصصين معمولي) رفاه و طبقه نسبی بالاتر در جامعه ايران رو به يه آينده مبهم در اون ور مرزها می بخشن و می رن!؟ کی مقصره؟ چرا امثال من موندن؟ چرا امروز به جايی رسيدم که باور پيدا کردهام که اگه همون تابستون بعد از کنکور بلند مي شدم و می رفتم آمريکا و فيزيک محض (عشق منه فيزيک کوانتومی و ذرات بنيادي) رو با تمام سختيهاش ادامه می دادم، بهتر از الانم بود (موقعيتی که برام فراهم بود) چرا فقط بايد مثل سگ پشيمون باشم و مثل سگ از اين آينده نامعلومی که جلومه (و تاريکترين قسمتش رفتن به سربازيه) بترسم!؟
کی و چی تو اين مملکت می مونه؟
کدوم گروه مرجع و کدوم نخبه ای تو ايران مي مونه که اين جامعه رو مديريت کنه!؟
گناهم چيست!!!؟؟؟
شنبه ۵ بهمنماه ۱۳۸۱
خيلی ساده تر از اوني
خيلی ساده تر از اونی که فکرش رو می کنی، می شه چشما روبست و هيچ نديد... هيچ و هيچ تر و باز از اون هم هيچ تر... می شه يه فضای خالی جلو روت باشه که خالی باشه، مثل يه ذهن خالی، مثل يه دشت خالی، يه دشتی که می شه زباله دونی مغزت، ذهنت، انديشه لت (چه کلمه مسخره اي!) رو توش خالی کرد و هم ذهن تو خالی باشه و هم دشت، يه ذهن خالی از هر چيزی و هر کسی موجب می شه تا از همه چيز و همه کس رها باشی و خودت و خودت و خودت باشين. ديگه نه فلسفه ای هست و نه اقتصادی و نه اجتماعی و نه هيچ کوفت و زهرمار ديگه ای (من جمله يه مسئله تموم شده به اسم دوستی و رفاقت!) و می تونی با خيال راحت نفس بکشي
يه بار به جای اينکه دنبال معنی و مفهوم و کنايه بگردی، فقط چشمات رو ببند و به اين هيچی فکر کن! اگه پوچی اينه که آدم بهشت موعودش کاملا خاليه، پس من به پوچی رسيدم و اساسی هم پوچ گرا هستم، اما رشد از اول، ياد گرفتن همه چيز، علم و غريزه، از اينا رمانتيک تر!؟
پنجشنبه ۳ بهمنماه ۱۳۸۱
جوابیه
باران! شرمنده ام! اما اين جواب من به تو
۱-خسته نباشي! زحمت می کشی اعلام قهر من! رو می پذيري! حالا اگه می خوای نپذير!
۲- خوب هم می دوني! کی بود برگشت گفت «تو می خوای قطع کنی، من رو بهونه کردي»
۳- خواهش می کنم! ولی داداش من هم از اين معذرت خواهی ها زياد کرده و نتيجه اش چي؟ هيچي! دوباره همون آشه و همون کاسه! تو که هنوز نمی دونی رنجيدگی من از چيه، از چی معذرت می خوای. در ضمن، من باران رو می شناسم. تو آدم يک دنده لجبازی هستی که هيچ وقت حاضر نمی شه از حرفش برگرده (آره! من دارم علنا و جلوی همه ازت انتقاد می کنم و بهت فحش می دم!)
۴-تمام حرفهايی که اون شب زدم، تمام چيزهايی که بهت گفتم و همه بحث پول، همه به خاطر خودت بود. تو چون پول در نمی آری، هر چی می خوان بر می گردن و بهت می گن، هر جور بخوان رفتار می کنن و تحقيرت می کنن. سيم کارت صفر، يک سال و اندی می خوابه و دست تو نمی دنش. هر روز و هر لحظه يه خريدی برای داداشت می کنن و تو بايد با عينک شکسته و شلوار کهنه راه بيفتی توی خيابون. بابا! به خودت بيا! بارانی که بابا مامانت می خوان، بارانيه که خودش پول دربياره و حتی جلوی اونا وايسته. اين باران بايد اون قدر تحقير بشه تا ساخته بشه، بايد آسمون رو بذارن روش و شروع نکنه به باريدن. تو يه بهونه اي! يه بهونه واسه من تا از اين روالی که تو جامعه دور و برم هست، بگم. تو تا کی می خوای اين وضعو تحمل کني!؟ من بچه سوسول (يا هر جور ديگه ای که می خوای ازم اسم ببري) دارم به توی سنگين رنگين می گم که از زير سنگم که شده بايد درآمد داشته باشی تا عزت نفس داشته باشی. من علنا و جلوی همه از خونواده تو و از تو انتقاد کردم و شايد بهشون فحش دادم!
۵-تو اون مهمونی رو بابت دو تا شيرينی و يه پيتزايی که بدهکار بودی، دادي!
۶-دوستي! شوخيه! باور نکن! خالی بنديه! يه عده آدمن (تو آدميتشون هم شک هست! چون يکی از خصوصيات آدم، عقله) که سر يه سری سودو زيان رو همديگه اسم گذاشتن. خز اين هم همه اش حرفه و باد هوا!
۷-در مورد اينکه برگشتی و از سر عصبانيت و ناراحتی (من اين قدر شناختمت که حتی می دونم قيافه ات الان چه شکليه) زدی و به خودت فحش دادی، هيچ حرفی ندارم. اما فقط آدمهايی که زورشون به هيچ جا نمی رسه و حاضر نيستن بعضی چيزها رو (چه در مورد خودشون و چه بقيه) بپذيرن يا خودشون رو اصلاح کنن، تو چنين موقعيتی اين جوری رفتار می کنن و برای کوبيدن طرف مقابل به خودشون فحش می دن. من می خوام تو اينو بفهمی که «چرا؟»
۸-چرا می خوای به ديگران (يا حتی فقط به من) پابت کنی که باهاشون دوستي!؟ چه فايده ای ممکنه برات داشته باشه!؟ مگه اين روزها که من دارم از تب و سردرد می ميرم کسی به من گفت «فلاني! خرت به چند؟»
۹-زنگ نزدنت هم باز ضعف خودته! چطور به داداشت اجازه می دن، اما به تو نه!؟ حتی برای اينکه سی ثانيه زنگ بزنی و بپرسی «چرا؟» از اول سال تو چند بار به من زنگ زدي؟ نکنه حسابش از دستت در رفته!؟ اما من خوب می دونم. «هيچ بار»
۱۰- و اما از اينکه من با تو قهرم و تو با من قهر نيستي!
به خاطر همين موضوعه که الان (پنجشنبه، حدود ساعت هفت) آنلاينی و حتی يه سلام هم نمی کني!؟ پس منم که کارم يه طرفه است و فقط هم منم که قهرم!!!؟
چهارشنبه ۲ بهمنماه ۱۳۸۱
من قهر نیستم
اعلام قهرتو می پذيرم! ولی راستشو بخوای من بات قهر نيستم!من هنوزم نميدونم چرا قطع کردي؟ نميدونم چی گفتم که ناراحت شدی.ولی اگه به خاطر حرف من بوده ببخشيد(منت کش من نکش!) بت ميگم دور برداشتی قاط زدی واسه همين حرفاست ديگه.من تا حالا پولمو به رخت کشيدم؟ اصلا تا حالا پول داشتم که به رخت بکشم؟رفتار من با تو با رفتار من با دوستای به اصطلاح صميميم فرق داشته؟(منت سرت نمی ذارم فقط دارم سوال می کنم) وقتی اومدی تهران بات نبودم؟ مگر اينکه خودم نبودم يا تو وقت نداشتی.مهمونی دوستای دانشگاهم دعوتت نکردم؟ باشون رفتم بيرون نبردمت؟ ديگه اين کارا رو با ايمانم نکردم.من نميدونم دوستيمو بايد چجوری ثابت کنم؟ هيچوقت نميدونم.هميشه تو اين مساله مشکل دارم.تمام دوستام هميشه از دستم شاکين.تو خودت که وضع منو ميدونی.من از تمام دوستای دوروبرم پول تو جيبی کمتری دارم.شنبه که پول تو جيبی ميگيرم آخر هفته بدون يه قرون پول ميرم خونه.تازه بعضی وقتا قرضم ميکنم که هيچوقت پس نميدم.ولی همونجوری که خودت ديدی هيچوقت هم جلوی کسی به خاطر اين مساله کم نياوردم.زورم کمه جثه م کوچيکه اخلاقم هم خوب نيست واسه اين چيزا کم اوردم اما به خاطر اين مساله (پول) هيچوقت جلوی کسی کم نياوردم هيچوقت هم نميارم.تو خودت به قول خودت اخلاق منو بهتر ميدونی که.من آدم بی معرفتيم درست.قبول هم دارم.حتی اونقد مرد نيستم که قبولش کنم.ولی من هر وقت که تونستم بت زنگ زدم.اگه زنگ نزدم حتما يه مشکلی داشتم که تقصير منم نبوده.در هر حال من اعلام قهرت رو ميپذيرم ولی بدون کاملا يه طرفه اين کارو ميکنی چون من بات قهر نيستم.
باران
چهارشنبه ۲ بهمنماه ۱۳۸۱
قهر
با باران هم قهر کردم. هر چند که ممکنه برای اون هيچ اهميتی نداشته باشه. اما اين بار ديگه برای من هم مهم نيست. هيچی برام مهم نيست.
اصلا زندگی چيه؟ چه فايده داره؟ دوست و رفيق کيلو چنده؟ کی اينها رو باور می کنه؟ کارهايی که برای ديگران بکنی نتيجه اش چيه؟ چرا هميشه من بايد هزينه بدم؟ اصلا همه چيز و همه کس به درک...
آره بددهن شدم. اصلا من ذاتم خرابه. دلم می خواد به زمين و زمان فحش بدم. تو اين دنيا تنها چيزی که مهمه پوله، قدرته، شهرته، مقامه!
بايد زبون بازی رو ياد بگيرم. بايد تقلب کنم. هاله معصوميت و اخلاق و انسانيت و همه اينها فقط حرفه، حرف مفت، باد هوا، چرت و پرت...
چرا بايد جز خودم به فکر کس ديگه ای باشم؟ مگه جز من کسی مهمه؟ مگه من واسه کسی مهم هستم؟ مگه اين نيست که همه به فکر پول و پول و پول، قدرت و قدرت و قدرت، شهرت و شهرت و شهرت، هستن؟
من به عمرم تقلب نکرده بودم و حالا فهميدم چه اشتباهی کرده بودم. آدم عاقل تمام ترم رو می ره دنبال پول در آوردن و روز امتحان هم يه نفر همه چيز رو بهش می گه، همه چيز رو...
دانشگاه فقط يه مدرکه، از دانشگاه پول در نمی آد. استادها هم يه عده بی سواد پول پرست حزب اللهی هستن که رفتن خارج و مدرک گرفتن و الان هم فقط ميان سر کلاس که حال بگيرن و آخر ترم هم بندازن و کيف دنيا رو بکنن. به هيچ صراطی هم مستقيم نمی شن. من هم تا الان هر کاری کردم، هر حرفی زدم، هر راهی که رفتم، در نهايت حماقت و نفهمی بوده و جز اين هيچ چيز ديگه ای رو نشون نمی داده. اگه هم فکر می کنی به بقيه احتياج داری، برای هم نشينی، برای خنده، برای هر چی، بايد اون قدر پول داشته باشی که اون بياد بله قربان گوی تو بشه، اون فکر کنه که به تو نياز داره، و اون موقع، تو هم جواب رفتار امروزش رو بدی...
که من برای خداحافظی کردن تو رو بهانه کرده ام؟ اونم بعد از ۳۸ دقيقه حرف زدن؟ خدا برای من پول و همه چيز رو از آسمون نازل می کنه تا تو هر جور دلت خواست با من برخورد کني؟
هر چی فکر می کردم، هر چی تو اين هيجده سال و نيم فکر می کردم، همه اشتباه بود! اسطوره نفهمي! اونقدر به مردم دروغ می گم تا اونقدر پولدار بشم که ...
يا پول
دوشنبه ۳۰ دیماه ۱۳۸۱
کشف سیامک
ديروز با وهيد نشستيم تو دفتر واحد و مقاومت خونديم (پسره خجالت نمی کشه! ورودی هفتاد و هشته و همه درساش با بچه های هشتاديه) وهيد (نام مستعار و امضای وحيد) يه پسر فوق العاده با استعداد و با سواده که کار اصليش الان طراحی گرافيکه، داستانهای خيلی توپی می نويسه (فکر کنم يه داستانش رو يه زمانی اينجا گذاشته بودم) به قول خودش سابقه سياسی فقط «يه خورده» داره (احتمالا يه چيزی تو مايه های سرخوردگی و اينا...) تو واحد و واحه است. امسال هم زن گرفت.
اما اندکی از داستان: يک جشنواره نشرياتی، ارديبهشت توی تهران برگزار شد و ...
اين رو می دونم (و شايد تا حدودی ديده ام) که وهيد و خانمش عاشق همديگه اند و به قول يه بابايی رابطه شون با قبل از ازدواج فرقی نکرده! همچنان يک رابطه عاشقانه با هم دارن و اينا... خوش به حالشون! خدا زيادترش کنه
اين جشنواره که ديروز از دهنم پريد، (موقعی که با وهيد داشتيم به جای درس خوندن، حرف می زديم) ياد اين افتادم که پارسال، يه بار تو اتوبوس يه پسره ای بغل دستم نشسته بود که دندانپزشکی می خوند و اينا و از جشنواره هم بر می گشت. به وهيد که همچين چيزی رو گفتم، نه گذاشت و نه برداشت، گفت «سيامک رزاززاده» و من امسال چه ها که ازو و کجاها که درباره اش نشنيده ام. و خيلی خوب شده که سيامک رو از قبل می شناسم (به درد می خوره) هر چند که خيلی عادی تر و معمولی تر از سيامکی بود که صحبتش می شه
و اما بحث مهم: بايد تا آخر اسفند دو شماره از نشريه ام در اومده باشه تا بتونم جشنواره شرکت کنم. اين بار جشنواره تو رشته! خدا رو چه ديديد!؟ شايد ما هم زن گرفتيم (پسره پررو! وهيد کلی درآمد و خاصيت داره، هم برای عاشق شدن و هم برای داماد شدن! تو چي؟ رو که نيست، لحاف ميرزا!!!) {راستی وهيد گفت سيامک خطش رو فروخته و وهيد می خواسته بخرتش!}
واقعا راسته که می گن «کوه به کوه نمی رسه، آدم به آدم!»
مقاومت هم انشالله که پاس بشه، هرچند که اگه وهيد نبود، نمی خوندم و افتادنم قطعی بود. امروز تا چهار و بيست دقيقه بيدار بودم و شش و بيست هم دوباره بيدار شدم. دلم می خواد پشت همين دستگاه بخوابم...
پيشنهاد: روزهای امتحان شکلات (تافی نه! شکلات) زياد بخوريد. چون از من ريلکس تر کسی نيست و ديروز کشف کردم که به شدت استرس دارم. هم قند شکلات برای فعاليت مغز مفيده، هم يه سری موادی که توی کاکائو وجود داره و ترشح هورمونهای آرام بخش رو زياد می کنه و هم اينکه دهنتون می جنبه و اين جلوی غر زدنتون رو می گيره. (خدايا! از بابت آفرينش شرکت فرمند از تو ممنونم، فقط وقتش رو بيشتر کن!)
بريم ديگه...
شنبه ۲۸ دیماه ۱۳۸۱
برنامه N ساله Nام
من الان از جلسه امتحان ديناميک اومدم بيرون و يه راست اومدم سايت. آخه امتحان رو بهتر از اونی که فکر می کردم دادم. احتمال داره پاس کنم.
داره گريه ام در مياد. آخه ترم ديگه به شدت کمبود وقت دارم. بعضی از برنامه هام برای ترم بعد رو ببينين:
۱-نوزده بيست واحد درس، به شرط پاس شدن درسای اين ترم
۲- صحبت با يکی از استادهای کارگاه، برای اينکه ترم ديگه برم يه کارگاهی کارخونه ای جايی، يه ذره کار ياد بگيرم
۳- زدن چند اعلاميه در سطح شهر جهت سوء استفاده از احساسات پاک ملت متدين ايران! نه ببخشيد، جهت تدريس خصوصي
۴- انتشار حداقل سه شماره «راه بهتر»
۵- راه اندازی مجدد هفته نامه «پيک پرديس» به عنوان فراگيرترين نشريه دانشگاه (اون دفعه که همه وقتم رو گرفته بود. اين دفعه با اين همه کار، فقط ۹ شب تا ۷ صبحم مونده)
۶- دميدن خونی تازه در رگهای نشريه «واحه»
۷- ادامه نوشتن در اين خراب شده!
۸- شرکت در انتخابات شورای صنفی دانشکده
۹- شرکت در انتخابات کانونهای فرهنگی هنری دانشگاه و ايجاد يک ائتلاف سراسری در همه دانشکده ها با يه عده از دوستان (رفقای پيک) جهت فتح «سوله فرهنگي!» (به ساختمان مجتمع کانونها گويند)
۱۰- يادگيری زبان HTML
...
من بازم دچار اضافه وقت!!! شده ام. تازه يه سری مسائل ديگه هم هست که نگفتم D:
پا شم برم مقاومت بخونم. ممنون از دوستانی که معادلات می افتن. چون هم درديم ؛)
يا استاد! مددي!
پنجشنبه ۲۶ دیماه ۱۳۸۱
یادته؟
يادته چی می گفتي؟ يادته از چی حرف می زدي؟ يادته بدون لحظه ای توقف، سرفه می کردي؟ يادته هی می نشستی يه گوشه و گريه می کردي؟ يادته يه بغضی تو گلوت مونده بود و منتظر ترکيدنش بودي؟ آرزو داشتی بترکه و يه دنيا گريه کني؟ يادته هر شب از يه چيزی می ناليدي؟ يادته هر روز صبح دست و صورتت رو می شستی و موهات رو شونه می کردی و مرتب و منظم، می رفتی دانشکده و سر کلاس و N تا جای ديگه، و شب با قيافه ژولی پولی و پشت خم و قيافه اين :( جوری بر می گشتی اتاق و يه راست دراز می کشيدی و هيچ کاری نمی کردي!؟ يادته راه می افتادی توی خيابونای پرديس يا بين اتاقهای بچه های ديگه، تا شايد يه جوری وقتت رو پر کني؟ می رفتی و ملت رو نگاه می کردی که نشستن مسخره ترين فيلم دنيا رو نگاه می کنن و قاه قاه می خندن و تو هم به اونا می خنديدي؟ يادته الکی می رفتی دانشکده و می نشستی و FIFA98 بازی می کردی و ۱۲ تا می زدي؟ و کلی هم خوشحال می شدي؟ يا می رفتی توی دفتر واحد فرهنگی، و يکی رو پيدا می کردی که بشينين با هم الکی کل کل کنين؟ يا توی سايت، می نشستی و هفت تا کامپيوتر چت و پورنو باز می کردن و تو مثل «بچه مثبت» ها (يا شايد هم احمقها!) می نشستی و وبلاگ می خوندی و وبلاگ می نوشتي؟ و همه می گفتن عجب خريه اين يارو؟ و هميشه هم با سوپروايزر سر بلند شدن دعوات می شد و آخرين نفر بودی که از سايت می رفتی (می انداختنت) بيرون؟ شبها گوشيت رو دستت می گرفتی و روی پشت بوم، با يه تی شرت، بين اسمها دنبال يه اسم می گشتی و هميشه هم «جستجوی شما نتيجه ای نداشت»؟
به جای اين کارها اين چند روز رو بشين درست رو بخون!!!
سه شنبه ۲۴ دیماه ۱۳۸۱
به نام حضرت دوست
چقدر ممکنه خوشحال شد وقتی که يه دوستی رو پيدا کرد! بعد از چند وقت؟ يه ماه؟ يه سال/ ده سال؟ يه عمر...!؟
چه فرقی می کنه، بعد از يه مدت طولانی که از يه عمر هم ديرتر گذشته.شايد دست زمان اونقدر روی چهره هاتون کار کرده باشه که هيچ کدوم نتونن همديگه رو بشناسين و توی خيابون بدون هيچ واکنشی از کنار هم رد شين و نفهمين که «اين کی بود؟ چرا غريب نبود؟» می تونه هم يه احساس تلخ تر باشه. يادآوری همون شادی های قبلی، همون هويت از دست رفته که جاش رو الان دست و پا زدن تو منجلاب زندگی «آدم بزرگ ها» پر کرده. جايی که چيزی يا کسی واسه جز خودش تره هم خورد نمی کنه، جايی که ايده آلها رو، همه ايده آلها رو، حتی امکان ايده آلها رو، نابود می کنه. نابود، ناچيز، ناممکن، نا...
پا گذاشتن به بالا! چه جوری ممکنه؟ وقتی پايين تر بهتر و بالاتر بوده. تو ويژه نامه فارغ التحصيلی يکی نوشته بود که از هر دو نفر، يکی معلم منه، و از امروز دويست نفری که با تو قدم می زدن، می شن دوهزار تا! نمی دونم کی بود، ولی هر کی بود بياد جای من بايسته و ببينه واقعا اين جوريه؟ اين ديگه چه جور علم و آموختنيه؟ ياد گرفتن دروغ و حقه و اين جور چيزها شد ياد گرفتن!؟ اگه نمی فهمی چی دارم می گم، شادی به اين خاطره که مثل من نرفتی تو بطن کارهای دانشجويی و روابط تشکلها و مديرها رو با هم ديگه نديدی که هر کی می خواد يه سفره ای پيدا کنه و سرش بشينه. شايد چشمات بسته است و نمی بينی، شايد سرت رو با اين خزعبلات گرم نکردی، شايد ...
حالا بايد فهميد چرا دنبال يه دوست، يه آشنا، يه جای پای نه چندان بزرگ،اما مطمئن که بتونم يه انگشتم رو بهش بند کنم، شايد که نيفتم...
دوستای خوبم، عليرضا مرندي، مصطفی بتوليو پدرام عطايی حالا ديگه اضافه شدن به ليست آدمايی که با هم يه گذشته ای داشتيم. من، باران، دانيال، مهران
چی می شه اين ليست بشه دويست و چهل نفر!؟
شنبه ۲۱ دیماه ۱۳۸۱
آدمهای عجیب
از اين به بعد می تونيد به جای اين آدرس طولانی بلاگ اسپات، برای خوندن اين صفحه از آدرس زير استفاده کنيد
www.nicnam.tk
خيلی خوشحال شدم موقعی که ديدم باران، دوباره شروع به نوشتن کرده. می تونيد نوشته هاش رو از اين به بعد توی نوازنده دوره گرد بخونيد. ما که خواننده نداريم. خدا خواننده های اين يکی رو زياد کنه شايد به يه جايی رسيد.
چند روز پيش، بهروز يه چيز قشنگی گفت. بحث واحد فرهنگی بود، گفت توی جلسه های واحد، آدمايی ميان که اگه يه صفحه A4 و يه خودکار دست هر کدومشون بدی، می تونن نيم ساعته يه مطلب قابل چاپ بنويسن!» بعدشم می گفت با چنين نيروهايی حيفه که واحد هم مرده باشه و از اين جور حرفها! حيف که وسط امتحاناست، (و مثلا خير سرم دارم درس می خونم) وگرنه همين سوژه يه مطلب در حد خداااااااااااااااست که می شه ده سال! در موردش روده درازی کرد.
می گه به خدا توهين نکن! می گم من و اون اين حرفها رو با هم نداريم. گفتی هر چی دلت می خواد به من بگو، ولی به اين دور و بريات کاری نداشته باش (کار بدي) می گه که خدا بايد ارزش پرستش داشته باشه، نه رفاقت! نمی دونم
می خوام سرم رو بکوبم به کيبرد و خلاص! راحت شم.
آخرين اظهار نظر: آقای نيکنام! شما خيلی نهيليست شده ايد (نهيليست= احتمالا پوچ گرا)
دليل آخرين اظهار نظر: زمان چيست؟ گذشته که تمام شده و از بين رفته و وجود ندارد (عدم است) آينده نيز که هنوز نيامده و آن نيز وجود ندارد. ححظه ای بيش نيست و تنها مبدل اين دو عدم به يکديگر است!
جمعه ۲۰ دیماه ۱۳۸۱
نوازنده دوره گرد
به صدای دورشونده ی دوره گردی که زيرپنجره ات می نوازدوميگذردگوش ده.
باران
پنجشنبه ۱۹ دیماه ۱۳۸۱
کيفش رو جمع کرد. راه
کيفش رو جمع کرد. راه افتاد که بره. گرسنه اش بود. شکمش قار و قور می کرد. ماشين رو بی خيال شد. پياده، پياده روی رو عشق است. سوز سردی ميومد و به گونه هاش بوسه می زد. لااقل دلش می خواست که اون شلاقها رو بوسه ای فرض کنه که «او» داره به گونه هاش می زنه. از شدت حرص يا از شدت گرما! يه ديدار پس از سالها. سرباز کردن زخمی که چند سال بود از ياد برده بود. زخمی که نمی سوخت. بلکه داشت روحش رو نوازش می کرد. تو اوج قله بود. شادتر از شاد اين قدر شاد که يادش رفته بود که ظهر پول نداشت برای بچه ها نوشابه بخره و سر همين غذاش رو برد يه گوشه ای، دور از چشم همه و هول هولکی خورده بود و به سرعت هم در رفته بود. اون قدر که به نظر ميومد پير نبود. ياد دوران جوونيش افتاده بود تو وجودش. نمی دونست سر چی بود که اين موقع ياد اون افتاده بود. ياد تمام اشکهاش که شبا ريخته بود روی بالش و اون اصلا خبر نداشت. ياد اين افتاد که همين جوری هی راهشون به هم می خورد و مثل بز وای می ايستاد و کفشای پاره خودش رو نگاه می کرد. اصلا از لباس خريدن بدش ميومد. چون هميشه بدترين چيزها رو برای خودش می خريد و می خريدن. البته کاپشن گرمی داشت اما الان حاضر بود سرما بخوره و اين خاطره رو از دست نده. خاطره؟ توهم؟ ياد؟ عکس؟ پس چي؟ همين جور ياد اين افتاد که شب می نشست تا درس بخونه و همش تو خيالش با اون حرف می زد:
اين دفعه که ديدمش، می رم جلو و می گم سلام می گه سلام {ووووووووووووووووي} می گم حال شما خوبه؟می گه ممنون {آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ} می گم... می گم... می گم: «دوستت دارم» (دلش غنج می زد واسه اين يه لحظه، لحظه ای که اين جادوان از گلوش خارج بشه) همين شکلی، بی دليل يه قطره عرق تمام صورت رو، از بالا تا پايين سير کرد و از چونه اش چکيد. ها! اونم يه ذره سرخ و سفيد می شه و به کفشاش خيره می شه و زيپ کيفش رو باز و بسته می کنه و می گه: «منم همين طور» تو خيالش همون جا، بغلش می کنه و می بوستش. بوسه ای که تمام صورتش رو بی حس کرده. سرش رو بالا کرد. دکمه هاش باز بودن
«مستقيم آقا!؟»
پنجشنبه ۱۹ دیماه ۱۳۸۱
همه حرف ها
از مهران:«پيتر ويل بيچاره فقط سه کلمه بلد بود
سلام . چطوری ؟ خداحافظ
تا اينکه يک روز از دست يک نفر عصبانی شد
کلی کتاب و لغتنامه خوند
تا ياد گرفت بگه « برو به جهنم»
لباساشو تنش کرد. رفت روبروی طرف وايستادو گفت:
سلام . چطوري؟ برو به جهنم .خداحافظ
همه چيز خوب پيش می رفت
تا اينکه يک روز پيتر ويل بيچاره عاشق شد
کلی لغتنامه خوند تا ياد گرفت بگه « دوست دارم»
لباساشو تنش کرد موهاشو شونه کرد .ادکلن زد و يک شاخه گل خريد
رفت روبروی طرف وايستاد وگفت:
سلام . چطوري؟ دوست دارم . برو به جهنم . خداحافظ
و گل و برداشت و سريع دور شد
حتی پشتشو نگاه نکرد
پيتر ويل بيچاره خيلی خوشحال بود که تونسته همه ی حرفاشو بزنه»
چهارشنبه ۱۸ دیماه ۱۳۸۱
کاش جمعه صبح «او» نباشد
رخوت و سستی يه شوخی نيست، يه ادعای خالی بندی هم نيست. يه واقعيته که دارم می بينمش. همه خسته، همه کوفته، هر کی تو اين محيط باشه و اينجا زندگی کنه و دوام بياره، بايد حتما بفهمه که تغيير کرده. ديگه اون آدم قبلی نيست. شب اول که ميای، يا نه اگه برای يه شب بيای و بری پيش رفقا، آن قدر می خندی و حال می کنی که برمی گردی می گی «خوش به حال شما» اما چند روز بعد که يه سر بيای اتاق، می بينی که يکی نشسته يه گوشه و داره يه نوار درپيت، مثلا از ابی گوش می کنه. حالا ابی که خوبه (مرده شورش رو ببرن!) اين اسما رو شنيدين؟ حميرا، جواد يساری، داريوش، حبيب، افغانی و چرت و پرتايی از اين قبيل. هر کی يه گوشه افتاده (دقت کنين! افتاده) چهار تا ورقه گرفته دستش، مثلا داره می خونه. اين که خوبشه. يا دارن ورق بازی می کنن (تفريحات سالم) يا اينکه اصلا دراز کشيده و خيره شده به ترکهای سقف. حتی حال اينکه بشينی و درس بخونی رو هم نداری. دلت می خواد بزنی به همه در و ديوارا و همه شون رو نابود! کنی.
منم يه گوشه همين جا هستم. يه گوشه، دارم تند و تند فرار می کنم. از هم اتاقی امسالم، از هم اتاقی پارسالم، از هم رشته ايها، از هم دانشکده ايها، از همسالها، از همشهريها، از همه، از تو، از اون، از من. می خوام که سر به تن هيشکی نباشه. می خوام که با مشت بزنم تو چونه اونی که اين خراب شده رو ساخته. می خوام کله آرمان رو بکنم زير آب. می خوام اون پسره ۴۸ کيلويی پررو رو تيکه تيکه کنم. تو خجالت نمی کشی که جلوی بقيه يه چيزی می گی که اونا که نخوندن برگردن پيش خودشون هر حسابی که دلشون خواست بکنن!؟ مگه نمی بينی وضع کارهاشون رو؟ نمی خوای ببيني!؟ معلومه که نمی خوای. تو هم مثل خيليهای ديگه صبح به صبح می گي:
«به به از آفتاب عالم تاب!»
نمی بينی که بقيه دارن چيکار می کنن، دارن چی می گن. برات مفهوم نيست. شايد واسه هيشکی ديگه هم مفهوم نباشه. مگه خلي؟ برو بابا! نديدي! نمی دوني! اصلا نمی فهمي! پروتکلت فرق می کنه. زبون من زمينی نيست. چون من مثل تو توی آسمون و روی زمين سير نمی کنم، من از زمين هم پايين ترم. از زير زمين هم پايين تر. من اينقدر پايينم که تو نمی تونی بدون دردسر ببينی که من اين ور و اون ورم رو چی گرفته. تو فقط دماغ من رو می بينی و دو سه سانت بالا و پايينش رو! می خوای بفهمي؟ يه ذره چشمات رو بمال. بعد شکمت رو بمال، شايد که چشم دلت هم از خواب دربياد. تحقير کن! کتک بزن! تيکه بنداز! ضايع کن! مسخره کن! برده و بنده کن! فايده نداره. ديوار بين ماها بلندتر از قد عقل تو هست. چطوره يه شعبه ديگه هم افتتاح بشه. هميشه در دسترس!
چی می شه اگه فردا صبح تصادف کنه!
...لااقل منو زير بگيره
کمن! خيلی کمتر از اون هستن که راحت بشه همه جا پيداشون کرد. چه کارهای بزرگی رو که يه بهونه کوچولو انجام می ده. عشق رو می خوان يا معشوق رو؟
کاشکی جمعه صبح نباشه تا من يه نيمرو بخورم... بعد از يه عمر
چهارشنبه ۱۸ دیماه ۱۳۸۱
گیتاریست
خيلی وقت بود می خواستم اين عکس رو اسکن کنم و بذارم. نشد و نشد تا ديروز که از وهيد آلبوم رو پس گرفتم و امروز اومدم آپلودش کردم و حالا اين شما و اينم من ؛)
به معنای واقعی کلمه «چه می کنه!؟»
پی نوشت: خب ديگه، تاريخ بالای هر نوشته و همچنين لينک آرشيوها رو هم فارسی کردم. اينم برای اينکه نشينين حساب کنين که «اين می شه کي!؟»
دوشنبه ۱۶ دیماه ۱۳۸۱
خبرگزاری وبلاگ
وبلاگ، در مقياس استانداردشان به عنوان فيلتری از اينترنت و به خصوص اخبار آن تعريف شده اند. نويسندگان وبلاگها، به عنوان قسمتی از بدنه جامعه و مردم معمولی، می توانند خبرنگارانی باشند که اخبار را، قبل از خبرگزاريهای بزرگ و بهتر و دقيق تر از آنان، در اختيار مخاطبان خود قرار دهند. به زودی اين وبلاگها خواهند بود که سرمنشا انتشار اخبار جنجالی اسرار مگو خواهند شد و از بزرگان دنيای اطلاع رسانی سبقت می گيرند.
يک گزارش تصويری از يک تجمع در دانشگاهمان تهيه کرده ام که می توانيد در اينجا ببينيد و بخوانيد. (لينک تصحيح شد)
شنبه ۱۴ دیماه ۱۳۸۱
روزمرگی
دلم نمی خواد به روزمرگی بيفنه اينجا، هر چند که خودم به شدت روزمره باشم. تمام دلخوشيم هم به اينه که چهار نفر اينجا نظر بذارن، اما دريغا که ...
نمی دونم. شايد اصلا نبايد سال به سال بنويسم، شايد که سختی خوندنش کمتر بشه. شايد بايد بنويسم:
«گرمه، گرمتره، پام تو کفشم داره می سوزه، تمام تنم تب کرده، احساس می کنم به جای از بيرون، بايد از درون آب يخ بريزند روم، از بيرون که فايده نداره! چرا قيافه ام قبل از اينکه پشت کامپيوتر بشينم و شروع کنم به تايپ کردن خيلی قشنگ و مرتب و تر تميز و شاده، پشت اين که می شينم، يه جورايی حس غم مياد تو وجودم. خيلی جالبه. می گن که اين دستگاه روح نداره، اما اساسی روح من رو تحت تاثير قرار می ده. خيلی عجيبه که حس آدم، پشت اين صفحه، پشت دنيا، پشت عکسها و چک ميل هايی که می بينی هيچ چيز و هيچ کس پشتشون نيست، عوض می شه. کسی که برايم نمی نويسه، کسی که بهم زنگ نمی زنه، کسی که باهام حرف نمی زنه. خودم هم برای کسی نمی نويسم، خودم هم به کسی زنگ نمی زنم، خودم هم که با کسی حرف نمی زنم. اينا کار منه يا کار ديوار!؟ من از بقيه دورم يا ديوار؟ بقيه منو می شناسن يا ديوار رو؟ پشت اين کيبرد، من می نويسم يا ديوار؟ بالاخره از کجا بايد فهميد!؟ کاش يه روز ول می کرد و می رفت دنبال کارش تا من هم به زندگيم برسم... ولی مگه من می دونم زندگی چيه!؟ مگه اين ديوار نبود که زندگی می کرد؟ پس چي؟ بايد باهاش کنار بيام؟
نوشته هام و نوشتنم داره بهتر می شه. از بعضی نوشته هام دارم لذت می برم. حاضرم برای بار دوم بخونمشون. دو سه تا عکس جديد هم توی عکسدونی گذاشتم. اينجا
با نظر دادن، بهم نشون بدين که هستين، يا شايد هستم
جمعه ۱۳ دیماه ۱۳۸۱
دیوار
خيلی عجيبه. هر چی سعی می کنم نمی تونم از اين جو خودم رو خلاص کنم. يه هفته سرماست، يه هفته گرما، يه هفته خواب، يه هفته بی خوابی، يه هفته درده، يه هفته کوفتگي
موقعيه که انگار خودم نيستم. موقعيه که دلم می خواد يه ديوار باشه، بهش تکيه بدم يه ديوار که نه پشتش چيزی باشه و نه جلوش، نه سايه داشته باشه و نه عکس ماه، يه ديوار که باهاش حرف بزنم، باهام حرف بزنه، من راز مگو بهش بگم، اون ندونسته هام رو بهم يگه. ازش بپرسم چي؟ ازش بپرسم کي؟ ازش بپرسم کي؟ (چه وقت) ازش بپرسم چه جوري؟ ازش بپرسم کدوم؟ ازش بپرسم چرا!؟
ديوارجواب نمی ده. همين جوری ساکت و آروم وايستاده و زل زده به من. می گم ازت خواستم من رو از دست بقيه نجات بدی و ازم دورشون کنی، دورم کردی. می خواستم از دست اونا رها بشم. دارم اسير تو می شم. گفتم از دست اونا خلاص بشم تا هر کدومشون با يه نگاه اونجوري نگاهم نکنن، تا مجبور نباشم صبح تا شب، توی خوابگاه، توی سلف، توی دانشکده، توی خيابون، همه جا، هی سرم رو بندازم پايين و تند تند فرار کنم. حالا تو جلوم وايستادی و داری با نگاهت منو ملامت می کني! چرا؟ تو ديگه چرا!؟ اونا يادم نيستن. وقتی من رو به ياد ميارن، شروع می کنن به تحقير، به توهين، به نگاه اونجوري شروع می کنن به از ياد بردن من، به حساب نکردن من، به ...
ديوار وايستاده جلوم. تمام دور و برم رو پرکرده. ديوارشيشه ايه که منو از دست بقيه دور نگه داشته، نه اونا می تونن بفهمن من رو، ببينن من رو، بشنون من رو، منم هيچی از اونا نمی بينم، نمی شنوم، نمی فهمم. من تنهايی ميام و تنهايی می رم. ولی ديوار همه جا با منه. چسبيده، جزوی از منه. اونا ديوار رو می بينن. ديوار يک من دروغين، يک نيکنام ساختگی برای اونا ساخته. ديوار نمی ذاره اونا منو ببينن. اونا می رن دنبال يه خيال، يه وهم، يه دروغ شاخدار، اونا فرق شاخ گاو و شاخ سوسک و شاخ کرگدن رو نمی فهمن. ولی منم اونا رو ...
کی موقع اون می شه که من دستم رو دراز کنم و يک پتک بردارم و اين ديوار رو بشکنم؟ چرا بشکنم؟ مگه من به درد کی می خورم که ديوار رو بردارم!؟ بذار باشه تا هم من بمونم و هم يه فايده ای به اونا برسه. اونا نمی تونن به من صدمه بزنن. ديوار دوستت دارم
پنجشنبه ۱۲ دیماه ۱۳۸۱
زندگی
آقا ما ديروز کلی کارهای بد بد کرديم! از اون کارايی که از ترس اينکه گوشم رو بکشن، می گيره می کشه من رو! (به شهادت! نه، نه، نه، به قتل! بازم نه!؟ باشه، به هلاکت می رسونه!) القصه اينکه ديروز کلی شلوغ بازی کرديم و کلی هم عکس گرفتم از ماجرا (!؟) و امروز چاپشون کردم. نامرد، اين بهروز، پا شد رفت و هارد کامپيوتر دبيرخونه رو هم برد. وگرنه الان اسکنشون کرده بودم و تو عکسدونی بودن. در هر صورت، با معاون امور دانشجويی دانشگاه هم، عکس گرفتم. اونم چه عکسی...
امروز ظهر که فيلم رو بردم برای ظهور،