جمعه ۱۱ بهمنماه ۱۳۸۱
جايی برای باور بودن
يا چگونه ياد گرفتم گريه را کنار بگذارم و به ترسهايم بخندم)
کارم شده بود همين.هر روز تا کنار رود ميرفتم.ساعتی در بی ساعتی کنارش مينشستم و چشم به آب کدر و گل آلود آن ميدوختم.رود وسيعی که آب آن ميگذشت و ميرفت.جای جای آن گردابهايی به چشم ميخورد که پيچ و تاب ميخوردند و در مسير پرگذشت رود ميرفتند.چشمهايم را به آن ميدوختم و سعی ميکردم در خود جراتی پيدا کنم که در آن بپرم و شنا کنم.خلاف جهت.اما گردابها و آب کدر و گل آلود آن با دهن کجی مرا به سخره ميگرفتند.بغضی گلويم را ميفشرد.برای آنکه رود گريه ام را نبيند بلند ميشدم و به خانه ميرفتم.نميخواستم بفهمد که ميترسم و مرا باز هم به سخره بگيرد.در خلوت خود مينشستم و گريه ميکردم.از اين ترس لعنتی متنفر بودم.در خلوت به خودم جرات ميدادم و شجاعترين آدم ميشدم اما به محض ديدن رود باز همان بزدل قبلی ميشدم.يک روز باز همان گونه به کنار رود رفتم.نشستم.در بی زمان.تا ناگهان در ميان رود و گردابها و تيرگيهايش يک پری زيبای دريايی را ديدم.زيبايی محسور کننده ی آن پری مرا به خود جذب کرد.ترس از رود را فراموش کردم و خود را به وسط رود انداختم.در لحظه ی اولی که ميان رود افتادم آب مرا با خود کشاند و برد.در همان لحظه دوباره تمام آن ترس بر من چيره شد.اما وقتی در ميان رود دوباره آن پری زيبا را ديدم دوباره ترس يادم رفت و اين بار از تمام وجودم پر کشيد.شايد هم جايی پنهان شد و من ديگر نديدمش.شروع به شنا کردن در خلاف جهت رود کردم.اين کار باعث شد به ترس قبليم بخندم.ترس بزرگی به خاطر يک لحظه ديدن پری زيبايی از بين برود ترس خنده داری است.شنا کردم و شنا کردم تا اينکه در گردابی افتادم.دست و پا زدم و شنا کردم و خنديدم و قهقهه زدم اما نميتوانستم خود را از ميان گرداب در بياورم و هر بار مدت بيشتری زير آب ميماندم.برای بار آخر که روی آب آمدم نفس بلندتری کشيدم.ديگر تسليم شده بودم.ميدانستم نفس آخر است.اما از خنده دست برنداشتم.در اوج قهقهه و در ميان گرداب در آن آخرين نفسی که به عمق تمام وجودم کشيدم بودنم را باور کردم و سپس غرق شدم.
من آدمی نبودم که ديگر برنميگردد.من دوباره برميگردم و اين بار کاملتر از پيش.دوباره با ديدن پری زيبای محسور کننده بر خلاف رود شنا ميکنم.دوباره در گرداب دست و پا ميزنم و غرق ميشوم و در آن نفس آخر در اوج قهقهه بودن را باور ميکنم.کارم همين شده است.
باران