دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۱۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۱

فرار

اين داستان رو توی وبلاگ جالب متهم (که باران معرفيش کرده بود) ديدم و اينجا می گذارمش. به جای نتيجه گيری (از هر نوعش) بهتره فکر کنيم

نيما و رزا از دوم دبيرستان با هم دوست بودند .
دوست؟ نه منظورم يه چيزی بيشتر از اين حرفاس ...
عشق؟اگه اين چيزهايی که ما بهش می گيم عشق ، عشقه پس اسم احساساتی که بين اون دو تا بود چی ميشد گذاشت ؟ ..
وفاداري؟ ..وقتی من نيما رو می ديدم که 2 سال فقط به تلفن ها و نامه های رزا دلخوش بود، معنی وفاداری می فهميدم...

نيما دوست دوران دانشگاه من بود همون سال اول با اون و طبيعتا با رزا خيلی صميمی شده بودم .
تقريبا چيزی بين اونا نبود که من ندونم...شايد حتی متن مکالماتشونو...
رزا يک سال از نيما کوچکتر بود و اين دو در يک مهمونی خانوادگی با هم دوست شده بودن.ماجرای دوست شدن اونها هم خيلی جالبه و شايد يه موقعی گفتم.
خلاصه من خودم شاهد عشق و عاشقی بين اين دو تا بودم .واقعا گاهی وقتها به روابط عاطفی اونا حسرت می خوردم !!
تا اينکه رزا کنکور قبول نشد! با اون استعداد!! و همه اينو از چشم نيما می ديدن ولی جرات گفتنشو نداشتن!
در ضمن رزا در امريکا متولد شده بود و مليت دوم امريکايی داشت ... خلاصه بعد از هزار مکافات قرار شد به جای اينکه يه سال دوباره واسه کنکور بخونه بره پهلو داييش و يه رشته مديريتی که من هنوز ازون سر در نياوردم! و شامل 4 ترم بود در دانشگاه برکلی بخونه!
تا بعد ، پدر و برادرش که سربازی بود و اون يکی خواهرش هم به اونا بپيوندن..

خلاصه با هر ضرب و زوری که بود رزا همراه مادرش و به خاطر تحصيل به آمريکا رفت ...

اون دوشنبه شب يا بهتر بگم سه شنبه صبح رو تو فرودگاه هيچ وقت يادم نمی ره ..وقتی نيما و رزا با هم عالمی داشتن که فقط خودشون می فهميدن چيه..
انگار نه انگار که 30 جفت چشم خانواده رزا داشتن اونارو نگاه می کردن! خلاصه با هر بدبختی که بود اونا از هم جدا شدن و رزا رفت امريکا ولی قول داده بود که از هر فرصتی برای آمدن به ايرا ن استفاده کنه و در ضمن خيلی شيطونی نکنه!
تا آخرين لحظه که رزا در چشم بود نيما فقط لبخند می زد ولی وقتی از نظرها دور شد ، اين نيما بود که ديگه نتونست تحمل کنه و زد زير گريه!
تا اونجا که ديگه به خانواده رزا ثابت شد ، عشق اين دو تا ازون عشقای الکی نيست!
اون طور که بعدا شنيدم وضع رزا هم بهتر نبود!!!
خلاصه نيما از ساعت 6 صبح که به خونه ما اومد تا 12 ظهر عين خر ! ( دقيقا به طور وحشتناکی !) گريه می کرد!
خلاصه اين قدر مامان من سعی کرد آرومش کنه و اونقدر از در و ديوار حرف زد که يه خرده آروم شد و رفت خونه...

رزا هم تقريبا هفته ای سه چهار تا تلفن(اين تلفنا که می گم يعنی يه کارت تلفنو تموم می کرد!) و ماهی دو سه تا نامه می فرستاد!
تقريبا هر سه چهار ماهی به ايران می اومد و تمام اين مدت اقامت تو ايرانو با هم بودن ..

حاضرم قسم بخورم تو اين مدت نيما به کسی نگاه چپ نمی کرد با اينکه خيلی از دخترای اطراف بهش نخ می دادن.. يه جور تيپ جالبی داره و با حرف زدنش خيلی ها رو جذب می کنه و در جمع خيلی متينه(بر عکس من که از ديوار راست بالا می رم!)
رزا هم از جمله دخترای خوشگل و معدود دخترای خوش هيکل ايرانی بود که بر عکس نيما ، آخر شيطنت بود و يه لحظه يه جا بند نمی شد و دائم در حال ورجه وورجه بود..
در عين حال از اونايی بود که می تونست با يه نگاه ، دل هر پسری رو ببره!
ولی جالبه اينا واقعا همديگه رو می پرستيدن و خيانت و اين حرفا اصلا به فکرشون خطور نمی کرد!

رزا تقريبا هر ماه يه بار به من زنگ می زد و حال و احوال من وآمار!نيما و بقيه بچه ها رو از من می پرسيد.واقعا گاهی به مردم داری و محبتش حسوديم می شد!
نيما هم وجدانا دنبال هيچ کسی نبود و به لحظاتی که رزا به ايران می اومد ...خوش بود!
در ضمن عين خر درس می خوند تا بالاخره از يه جايی پذيرش بگيره.وقتی هم که برای امتحان تافل به دبی رفت رزا از امريکا اومد پهلوش که احساس تنهايی نکنه و امتحانش خوب بشه!(ای شيطونا!!)

دقيقا 18 شهريور امسال نيما خيلی اعصابش داغون بود...وقتی علتشو پرسيدم گفت که رزا ديشب زنگ زده و يه چيزايی گفته.حالا من هر چی قسم وآيه خوردم جريان رو کامل نگفت! ولی يه چيزهايی دستگيرم شد..

مثه اينکه يه شب رزا و دوستاش به يه نايت کلاب می رن و بعد از کلی رقصيدن و چيز ميز خوردن !! می خوان برن خونه که دوتا ازون سياه پوستای گردن کلفت ميان و اون و دوستشو به زور سوار ماشين می کنن و خلاصه اون اتفاق که نبايد بيفته ، می افته.. بعد هم خانواده هاشون شکايت می کنن و اون دو تا رو پيدا نمی کنن و ...

خلاصه فردا شبش رزا به نيما زنگ می زنه و با کلی گريه و زاری قضيه رو به نيما می گه...نيما هم با اينکه اعصابش خرد بوده ولی سعی می کنه رزا رو که وضعيت روحيش خيلی بد بود آروم کنه..
بهش می گه که اشکالی نداره و اتفاقه و من از چشم تو نمی بينم و مهم اينه که يه بلای ديگه سرت نياوردن و اين حرفا..! اعصاب نيما خرد بوده ولی چه فايده؟کی رو بايد سرزنش کنه؟
خلاصه وضعيت روحی رزا به هم می ريزه ولی اينقدر نيما با رزا حرف می زنه و دلداريش می ده که بالاخره به وضعيت عاديش بر می گرده...

آخرين باری که رزا به من زنگ زد شب تولدم(30 آذر) بود و گفت که قراره برای تعطيلات کريسمس بياد ايران ! منم خيلی خوشحال شدم ولی وقتی از نيما حرف می زد يه جور تغيير در احساساتش ديدم..اگه قبلا از عشق و اميد حرف می زد ولی اون شب از عشق و نا اميدی حرف می زد...البته من به روش نياوردم .انگار که از قضيه خبر ندارم ! فکر کردم اين احساسات بايد مقطعی باشد.


رزا پريشب اومد تهران ...
مثل هميشه نيما به استقبالش رفت ...
و اون طور که نيما می گفت در ظاهر تغييری در رفتارش به وجود نيومده بود...
چيزی که بقيه متوجه بشن...
ديروز صبح نيما می ره دنبال رزا می رن باهم ناهارو بيرون بخورن .
اين بار بر خلاف هميشه و به اصرار رزا خواهر و برادر رزا با هاشون نمی رن...
خلاصه نيما هم کلی واسه نامزدی و اين جور صحبتا برنامه ريزی کرده بود...
می خواد با رزا حرف بزنه و قرار مداراشون با هم بذارن (چون درس امسال تموم ميشه)...
ولی رزا بهش يه چيزی می گه که مجبور می شه نيمارو با آژانس بياره خونشون...
بعد هم ساعت 7 نيما به من زنگ می زنه که جون هر کی دوست داری بيا جزوه فلان درسو از من بگير و فلان پروژه و ...(فهميدم بهونه س!!)


ديشب وقتی دم در خونه شون! نيما رو ديدم .خشکم زد . تو اين 4 سال تا به حال اين جوری نديده بودمش !
پرسيدم چی شده؟
گفت: رزا گفته...
-چی گفته؟
:رزا...
منم خل بازيم عود کرد و گفتم : گفته دوست داره!
:نه!
-پس گفته دوست نداره!
:نه! نه ! نه!
- پس گفته من دوست پسر آمريکايی می خوام!
: نه ! جون مادرت خفه شو پويا!
ديدم نه خيلی اوضاعش خرابه و با اين مسخره بازی ها درست نمی شه...
- پس بگو چی شده؟ لامصب!


سرشو گذاشت رو شونم ...بغضش ترکيد.. قشنگ احساس کردم که اشکش از روی گونه اون به گردن من رسيد و همين جور رفت پايين...
-نيما ! جون هر کی دوست داری بگو چی گفته؟
زبونش بند اومده بود...
_ جون هر کی دوست داري! جون رزا!
هق هق امونش نداد ...
سرشو نزديک گوش من کرد و گفت: رزا ايدز داره پويا! ايدز! می فهمي؟

و باز هم گريه...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک