شنبه ۵ بهمنماه ۱۳۸۱
خيلی ساده تر از اوني
خيلی ساده تر از اونی که فکرش رو می کنی، می شه چشما روبست و هيچ نديد... هيچ و هيچ تر و باز از اون هم هيچ تر... می شه يه فضای خالی جلو روت باشه که خالی باشه، مثل يه ذهن خالی، مثل يه دشت خالی، يه دشتی که می شه زباله دونی مغزت، ذهنت، انديشه لت (چه کلمه مسخره اي!) رو توش خالی کرد و هم ذهن تو خالی باشه و هم دشت، يه ذهن خالی از هر چيزی و هر کسی موجب می شه تا از همه چيز و همه کس رها باشی و خودت و خودت و خودت باشين. ديگه نه فلسفه ای هست و نه اقتصادی و نه اجتماعی و نه هيچ کوفت و زهرمار ديگه ای (من جمله يه مسئله تموم شده به اسم دوستی و رفاقت!) و می تونی با خيال راحت نفس بکشي
يه بار به جای اينکه دنبال معنی و مفهوم و کنايه بگردی، فقط چشمات رو ببند و به اين هيچی فکر کن! اگه پوچی اينه که آدم بهشت موعودش کاملا خاليه، پس من به پوچی رسيدم و اساسی هم پوچ گرا هستم، اما رشد از اول، ياد گرفتن همه چيز، علم و غريزه، از اينا رمانتيک تر!؟