جمعه ۱۳ دیماه ۱۳۸۱
دیوار
خيلی عجيبه. هر چی سعی می کنم نمی تونم از اين جو خودم رو خلاص کنم. يه هفته سرماست، يه هفته گرما، يه هفته خواب، يه هفته بی خوابی، يه هفته درده، يه هفته کوفتگي
موقعيه که انگار خودم نيستم. موقعيه که دلم می خواد يه ديوار باشه، بهش تکيه بدم يه ديوار که نه پشتش چيزی باشه و نه جلوش، نه سايه داشته باشه و نه عکس ماه، يه ديوار که باهاش حرف بزنم، باهام حرف بزنه، من راز مگو بهش بگم، اون ندونسته هام رو بهم يگه. ازش بپرسم چي؟ ازش بپرسم کي؟ ازش بپرسم کي؟ (چه وقت) ازش بپرسم چه جوري؟ ازش بپرسم کدوم؟ ازش بپرسم چرا!؟
ديوارجواب نمی ده. همين جوری ساکت و آروم وايستاده و زل زده به من. می گم ازت خواستم من رو از دست بقيه نجات بدی و ازم دورشون کنی، دورم کردی. می خواستم از دست اونا رها بشم. دارم اسير تو می شم. گفتم از دست اونا خلاص بشم تا هر کدومشون با يه نگاه اونجوري نگاهم نکنن، تا مجبور نباشم صبح تا شب، توی خوابگاه، توی سلف، توی دانشکده، توی خيابون، همه جا، هی سرم رو بندازم پايين و تند تند فرار کنم. حالا تو جلوم وايستادی و داری با نگاهت منو ملامت می کني! چرا؟ تو ديگه چرا!؟ اونا يادم نيستن. وقتی من رو به ياد ميارن، شروع می کنن به تحقير، به توهين، به نگاه اونجوري شروع می کنن به از ياد بردن من، به حساب نکردن من، به ...
ديوار وايستاده جلوم. تمام دور و برم رو پرکرده. ديوارشيشه ايه که منو از دست بقيه دور نگه داشته، نه اونا می تونن بفهمن من رو، ببينن من رو، بشنون من رو، منم هيچی از اونا نمی بينم، نمی شنوم، نمی فهمم. من تنهايی ميام و تنهايی می رم. ولی ديوار همه جا با منه. چسبيده، جزوی از منه. اونا ديوار رو می بينن. ديوار يک من دروغين، يک نيکنام ساختگی برای اونا ساخته. ديوار نمی ذاره اونا منو ببينن. اونا می رن دنبال يه خيال، يه وهم، يه دروغ شاخدار، اونا فرق شاخ گاو و شاخ سوسک و شاخ کرگدن رو نمی فهمن. ولی منم اونا رو ...
کی موقع اون می شه که من دستم رو دراز کنم و يک پتک بردارم و اين ديوار رو بشکنم؟ چرا بشکنم؟ مگه من به درد کی می خورم که ديوار رو بردارم!؟ بذار باشه تا هم من بمونم و هم يه فايده ای به اونا برسه. اونا نمی تونن به من صدمه بزنن. ديوار دوستت دارم