دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۱۲ دی‌ماه ۱۳۸۱

زندگی

آقا ما ديروز کلی کارهای بد بد کرديم! از اون کارايی که از ترس اينکه گوشم رو بکشن، می گيره می کشه من رو! (به شهادت! نه، نه، نه، به قتل! بازم نه!؟ باشه، به هلاکت می رسونه!) القصه اينکه ديروز کلی شلوغ بازی کرديم و کلی هم عکس گرفتم از ماجرا (!؟) و امروز چاپشون کردم. نامرد، اين بهروز، پا شد رفت و هارد کامپيوتر دبيرخونه رو هم برد. وگرنه الان اسکنشون کرده بودم و تو عکسدونی بودن. در هر صورت، با معاون امور دانشجويی دانشگاه هم، عکس گرفتم. اونم چه عکسی...
امروز ظهر که فيلم رو بردم برای ظهور،

سه تا دختر، چهار بار اومدن و رفتن و هی من رو نگاه کردن. از جلوم که رد می شدن (نشسته بودم منظر، تا عکسها حاضر بشن) اون ور جلوی صندوق وايستادن، باز روشون سمت منه. ميان می رن بيرون قدم بزن، از پشت شيشه هی من رو نگاه می کنن و لبخند می زنن. رفتن دارن عکساشون رو می گذارن توی آلبوم، باز روی دو تاشون سمت منه. نمی دونم ولله! شايد خيلی قيافه ام ديدنيها شده! تازه! نگاه کردن خالی که اشکال نداره! اما اينا هی نگاه کردن و ... و خنديدن و ... نمی دونم به کی بايد بگم:‌
«Single,not looking!»
؛-)
فقط اميدوارم کسی نگه که اونجا برمی گشتی می گفتي: «مثل اينکه خيلی خوش تيپم ها!» يا «می شه بپرسم چرا خيره شدين!؟» يا «ببخشين، اگه کسی قراره خيره بشه و نگاهش بمونه، منم نه شما!» يا اصلا «ببخشين! اين شماره موبايل منه! هر وقت خواستين، زنگ بزنين، در خدمتيم!»
باران جان! دمت گرم! زود باش شروع کن که منتظريم بنويسي!
جلوی کسی که با همه چيز و همه کس مخالفه چی کار می شه کرد؟
باز هم اين پنجشنبه های کذايی شروع شد و باز هم من ... اين مطلب رو لطفا بخونين تا ببينين دارم از چی صحبت می کنم.
خيلی وقتها، خودم هم نمی دونم دقيقا هدفم چيه!؟ اخلاق و درست تر رو نمی تونم تشخيص بدم. هر دو تا استدلال درستن و منطقی. هر چند يکی روی اخلاق تاکيد می کنه و يکی هم روی انسانيت و انسانی بودن انسانيت انسانها. خيلی وقتها نمی دونم هدفم چيه از اين کاری که دارم می کنم، حرفی که می زنم، جايی که می ايستم، کسی که می بينم، حتی هدف از يک مکث پا، مکث نگاه، هدف از يه تريپ بچه پولداری، هدف از يه تريپ بيخيالی، هدف از يه تريپ شاعری، هدف از يه تريپ سياسی، يه تريپ روشنفکری، يه تريپ ...
يه تريپ کلاس گذاشتن، يه تريپ قيافه سراسر حماقت، ظاهر بزرگ شده، مکث و فکر کردنهای الکی وسط حرف، يه تريپ بچه بازی و (شايد) ديوونه بازی در حد اعلی، يه تريپ توجه در حد خدااااااااااا، يه تريپ بی خيال بابا! نمی دونم خودم بايد با کدومش رفتار کنم. نمی خوام کارم به جايی بکشه که برای بخونن
عيب رندان مکن! ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيکم و اگر بد، تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار، که کشت
همه کس طالب يارند، چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است، چه مسجد، چه کنشت

دارم راه غلطی رو می رم، حالا هر راهی که می رم. هر راهی رو هم انتخاب کنم، آخر سر معلوم می شه راه اون وريه درست بوده. شبيه کی بشم!؟ مهدی ارزنده که پارسال تو دانشکده شون اساسی، تابلو کرده بود؟ يا بهمن کارگزار که به طور ضمنی در حين حرفاش (بحث در مورد موبايل بود) گفت رکوردش هفت ساعت بوده! و من پرسيدم اگه عاشق بشی چی می شه!؟ و اون گفت که... گفت که تا الان توی دانشکده هيچکس، اينقدر هم نمی دونسته! يا شبيه وهيد شم که سر جشنواره نشريات عاشق شد و از هر انگشتش هم يه هنر می باره؟ چطوره شبيه مجيد (رييس از سال ديگه واحد فرهنگی، متال۷۹) که هر کاريش کردم، به نظر مياد يه ذره از خصوصيات و احساسات عادی جوونای هر دوره ای (خب بابا! عشق!) تا حالا تو وجودش نبوده و هيچ حس يا تصور خاصی هم ازش نداره. همه کاراش يه جورايی (از نظر من) آرمانيه و هيچ (جز در مورد ميزان بهداشتی بودن زبان) نگاه نمی کنه که کی جلوش وايستاده. خيلی با همه راحته و حداقل يک سوم دانشکده و خوابگاه هم می شناسنش. هر چند که در مواردی احساس می کنم دردهايی داره، شبيه به دردهای من. با اين تفاوت که اين دردهای اون تا حد زيادی از طرف خونواده بهش تحميل می شه. همون قضيه (من از اين خواننده متنفرم
چه دردی است، در ميان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای ديگران چون کوه بودن
ولی در بطن خود، غوغا نشستن

دردهای من، تنهاييها و بی کسيهای من، دردهای باران، ارزش ندادنها و تبعيض ها و درک نشدنهای باران، دردهای مجيد، دردهای همه، نسل درد، سن درد، چقدر ما قشنگ خودمون رو آرايش می کنيم!؟ کاش به جای آرايش، می تونستيم پيرايش کنيم. به قول فرهاد: «به خودم می گم که اين صورتکه» و برداشتن اون کاری نيست که بقيه کمکمون کنن. کار خودمه. کاش يه روزی برسه که يک انتخاب بکنم به عنوان آخرين انتخاب. کاش اون روز نرسه! چون نمی دونم درست کدومه. کاش ماها هم جزو آدمها بوديم. کاش ماها احساس می کرديم آدميم. کاش لازم نبود برای اثبات آدم بودن، زنده بودن، هر روز دستم رو به يه دستگيره ای آويزون کنم. فقط از اول مهر رو می شمرم
وبلاگ، پيک پرديس، وبلاگ، کنفرانس، وبلاگ، انجمن اسلامی، وبلاگ، واحد فرهنگی، وبلاگ، کنفرانس، عملگی، بغض، کار فرهنگی، کار سياسی، نشريه هايی که در اومدن، نشريه ای که در خواهم آورد و ... کاش از صبح تا شب می نشستم و می خوندم و می نوشتم.
از خودم بدم مياد. تمام فکرم اونجا بود که فلانی شايد بخونه. خب عزيز من! تو نمی خوای با خودت کنار بياي!؟
چرا! هر وقت که فهميدم دارم کدوم وری می رم يا بايد کدوم وری برم. نمی خوام بشينم شب تا صبح خر بزنم و ... ديگه هيچي! بيا! کمک کن!
خسته شدم، شدی، شد، شديد، شديدا خسته شديد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک