چهارشنبه ۷ اسفندماه ۱۳۸۱
راه بهتر: راه تنهايي
بی حالم، بی خيالم، اصلا نمی دونم چم شده؟ ديگه چه فايده داره؟ بايد کلی خوشحال باشم، ولی نه تنها خوشحال نيستم، که اساسی حالم گرفته است. يه عمره بايد نوشته های «راه بهتر» رو تکميل کنم و بدم دست «ممد ديزل» تا صفحه آرايی کنه و بعدم بدوم دنبال کار چاپش و ... اما کو حرکت؟
اين قدر هم محبوب و فروتنم که هيچ کس رو ندارم کمکم کنه و بهتره به جای هيات تحريريه بنويسم «خودم!» فقط از باران به ضرب و زور سه تا داستان گرفتم و ديزل هم قراره يه صفحه در مورد يه ماشين بنويسه (کاری که تخصص خودمه، هر چند خودش هم اين کاره است ولی نه به اندازه من) می مونه يه هفتصد صفحه! خب نه، ولی جز صفحه اول و صفحه گزارش و يه صفحه ای که «مهدی بخار» نوشته، حداقل هفت هشت صفحه ديگه مونده که هر کدوم به اندازه يه دونه از پستای طولانی اينجا مطلب لازم داره، نه حالی، نه کاری، نه بالی...
احمد شهيدی می خواد شماره جديد «جامعه نو» رو در بياره و از ديروز تا جمعه مهلت داده که مطلبم رو بهش بدم. از اون ور يه احمقی سوار چهار تا گوسفند شده و رفته تو ليست حقوق بشر، چه بشري!؟ چه حقوقي!؟ از اون طرف يه چيزايی نوشته بودم که توی يه ديسکت بود و ديسکته رو گم کردم. تو کارگاه جوشکاری همش در و ديوار جوش می دم و الکترود می چسبونم. نمی دونم. احتمالا هر وقت شماره اول «راه بهتر» رو در بيارم، همزمان اينجا و اونو تعطيل می کنم.
با اين شرايط من بايد بشينم مطلب طنز هم بنويسم
ههه ههه ههه ههه
دوشنبه ۵ اسفندماه ۱۳۸۱
مشروطی... پررررررررررررررر
هوررررررراااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
مشروطی... پررررررررررررررر
از درس برنامه سازی (شامل الگوريتم، فلوچارت و برنامه نويسی C) بيست گرفتم. البته کلی هم تعجب کردم، ولی احتمالا حقم بوده. D: البته تعجب هم کردم. آخه از ۶ نمره پروژه و حل تمرين، چهار گرفته بودم، پايان ترم، يک سوال رو نصفه جواب داده بودم و يه بار هم از کلاس بيرونم انداخته بود!
فعلا که خوشحالم. نظر هم ندين!
شنبه ۳ اسفندماه ۱۳۸۱
بی خوابي
چند شب تا نصفه شب (شما بگير تا چهار صبح!) بيداری (شما بگير داری فوتبال می بينی و HTML می خوني) و به جاش تا لنگ ظهر (شما بگير يک و نيم، دو) می گيری می خوابی. شنبه هشت صبح کلاس داری. شب هم خودت رو می کشی، ساعت دوازده دراز می کشی و احتمالا يک و نيم هم خوابت می بره. دم دمای صبح می بينی کلی سروصدا بلند شده. اول فکر می کنی ساعت هفته و بايد بلند شی. به زور چراغ ساعتت رو روشن می کنی و ... ای دل غافل! ساعت پنج و نيم نشده که! يه صدای بم غليظ تو گوشهات زنگ می زنه، بله! يه نفر مثلا داره نماز می خونه، اونم چه نمازي! انگار که خدا مردم آزاريش گل کرده باشه! وگرنه چرا بنده اش بايد نمازخونه رو ول کنه بياد تو اتاقی که يه نفر (به هر حال) خوابيده با لهجه غليظ و حالت تند تند خوندن (که از بلند خوندن هم بدتره، شروع به ستايشش بکنه!؟ می گی که «خب بابا! نمازش رو خوند، می گيره می خوابه» صدا و نور با همديگه و همزمان ظاهر می شن. مهتابی رو روشن کرده و ساعت پنج و نيم صبح، شروع کرده به درس خوندن برای فوق، چه درس خوندنی، چه فوقي! مهندسی و علوم هم که نيست که مسئله باشه و از اين جور چيزها! علوم انسانيه و همش حفظی. آخه اين چه زندگی ای که من دارم؟ شب که رفقاش ميان و گير سه پيچ می دن که اين بابا کجاست؟ و تو به چه اجازه ای نمی دونی کجاست!؟ اينم از روز که خودش مياد، اونم چه روزي!؟
نمی دونم چرا عذاب وجدان گرفته ام!؟ يه چيزی تو اين مايه ها که فکر می کنم که جهنمی شده ام اساسي! اونم دور و بر معاويه و بوش و صدام و از اين جور آدما! نه، بوش نه، اهالی عربستان بيشتر به هم بندی هام شبيهن! احساس می کنم بايد کابوس ببينم اما تنها چيزی که می بينم نور لعنتی اين مهتابيه که از پشت پلکهام مثل سرنيزه بر چشم کفار، خودش رو داخل می کنه. آخه چم شده!؟ ها! گرمه! گرم تره! داغه! انگار که توی آب داغ فرو کرده باشنم و به زور از اين آب داغ، به خوردم هم می دن. نه جهنم نرفتم هنوز (شيطان را شکر! خدا رو هم شکر نمی کنم تا هم دلش بسوزه، هم ادب شه و ديگه منو جهنم نندازه!) لطف کرده اند و تو اتاق به اين کوچکی و به اين گرمی (عاطفه، احساس، دوست داشتن، گرمای محبت و عشق، همگی موج می زنن!) رادياتور (با گلادياتور و نيزه اش اشتباه نشه. اين همونيه که بی سوادها بهش می گن شوفاژ) ۱۴ پره اتاق رو روشن کرده و تمام درزها و راههای فرار اتاق رو هم گرفته. چشمام تيره و تار شده و الانه که پهمه رو از شر خودم خلاص کنم. بالاخره لطف می فرمايند و تشريف می برن (گلاب به روتون) دست به آب. از فرصت به دست آمده کمال سوء استفاده رو می کنم و اول رادياتور رو می بندم (روحم شاد!) يواشکی از پنجره يه نگاهی به بيرون می اندازم و (به سبک آقای رئيس اينا، وقتی که سپهر سه ماه از حقوقش رو بهش بخشيد)
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
لامصب از پونزده تا پنجره ای که جلو چشممه، فقط يکيشون روشنه و بقيه اتاقا ملت با خيال راحت لالا می کنن. بابا انصافت رو شکر! ما چه گناهی کرديم آخه!؟ سريع لباسهام رو می پوشم و آماده رفتن می شم. ساعت رو نگاه می کنم. اين عذاب، يک ساعت و ربع طول کشيده...
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!
من تنبل دارم يه ربع به هفت صبح می رم دانشکده!!!
از دفترچه خاطرات تنبلی که مدرسه اش دير نمی شد (فاصله خانه تا مدرسه: حدود چهل کيلومتر!) اما الان دانشگاهش هميشه (به خصوص صبح های شنبه) دير می شه (فاصله اتاق تا «دانش»کده: حدود ۲ کيلومتر)
چهارشنبه ۳۰ بهمنماه ۱۳۸۱
تعطيلی، اصغر و ...
به خدا از اين روزهای تعطيل متنفرم. که چی بشه؟ از صبح تا شب نمی دونی چيکار کني؟ چه جوری وقتت رو بگذروني؟ با کی حرف بزني؟ کجا بري؟ هر جايی رو که قبلا داشتی که تعطيل می کنن، هيچ چيزی هم که جايگزينش نمی کنن. فقط يه چيز می مونه. يه کتاب خوب که بری وسط يه مقدار چيزهای سبز! مثلا درخت و چمن و اين جور چيزها، به دور از هياهو و فضوليهای ديگران، بنشينی و بخونی. می تونه درس باشه. مثلا مکانيک سيالات و طراحی اجزاء. می تونه کافکا و نيچه و دکارت و از اين خزئبلات باشه، می تونه يه درسی باشه که دوستش داری، مثلا همين قضيه HTML و از اين دست. می تونه هم يه رمان پليسی يا يه ديوان شعر عارفانه باشه، چه زيباست اگه يه نامه عاشقانه باشه!!! باز هم رويايی در توهم، فقط يه آرزو، يه خيال، يه قيقوله دم ظهر، يه ...
اصغر، اصغر، اصغر، و باز هم اصغر!
«ها چيه!؟ سوالی داری از من بپرس!»
«اگه می خوای حرف بزنی، دو نفری پا شين برين بيرون! وگرنه سر جلسه امتحان، منم دوستم رو ميارم با هم حرف بزنيم!»
هيس! اگه به کسی نمی گين، می گم! قول می دين!؟
ديشب با چهار نفر از بچه ها، در معيت معاون دانشجويی دانشگاه، رفتيم خونه رييس دانشگاه، جهت اهدای گل و خوردن شيرينی و آخر سری عيادت! ظهری پسرش منو ديد، (ديشب که قرار نبود ببينه!) بهم گفت: « خودن رو بکشی هم باهنر ، رئيس جمهور نمی شه!»
يه نکته ديگه هم اينکه ديشب يه سری برگشن گفت (همون جناب رييس) «چند سال ديگه که از دانشگاه بيرون رفتين، افسوس همين روزها رو می خورين و می گين کاش نمی کرديم»
يه نفر (فرض کنين من!): «پدر مادر های ما هم افسوس می خورن، می گن کاش...»
شرمنده! بايد برم، فقط بگم که برای «واحه» برنامه های خوبی داريم. تا چه شود، خدا داند...
دو سه روز آينده، مخ اينجانب تعطيل می باشد. در نزنيد، لگد بزنيد که زنگ خرابه. الکترود هم وصل کنيد، به جای صفر و يک، منهای يک می ده
دوشنبه ۲۸ بهمنماه ۱۳۸۱
مهندسی مکانيک و دماغ عمل کرده!؟
آقا من که اساسی بدبخت شده ام. اين پدر صلواتيها، اومدن سيستم اتاق کامپيوتر رو درست بکنن، از بيخ و بن خراب شده. مثلا تو سيستم جديد هر کدوم از ما يک اکانت برای ماها درست کردن. اما خيلی چيزها از دستمون خارج شده. يک کلوم اينکه ديگه نمی تونيم از اکانت اينترنت استادها استفاده کنيم و حسابی سرعتمند بشيم (سابقه دارم دانلود با سرعت 500 کيلوبايت بر ثانيه) اما حالا همگی بايد از اکانت زپرتی کارشناسيها استفاده کنيم و الخ. از اون بدتر اينکه به دلايل ايمني!!! هيچ لينکی در صفحه جديد باز نمی شه، سر همينه که فعلا من نمی تونم نظرهايی رو که می گذارين بخونم. البته اين قضيه رو هم به زودی حلش می کنم. در هر حال نظر بذارين، صواب داره!
اولين کلاسی که اين ترم رفتم، کلاس رياضی مهندسی با اصغر بود. عجب استاد باحاليه! اول کلاس که وارد شد، گفت: همتون مکانيکين!؟
- بله استاد!
- يعنی هيشکی از کامپيوتر يا متالوژی نيست!؟
- نه استاد! همه مکانيک هستيم
- مطمئنيد همتون مکانيکين!؟
- استاد اصلا ميکانيکی داريم. صافکاری و نقاشی هم پذيرفته می شه!
- اگه همتون مکانيکين، پس اين همه دختر اينجا چيکار می کنه؟
(استاد افزودند) الان بقالی سر کوچه ما زده «ماست گوسفندی رسيد، انتخاب رشته کامپيوتری هم داريم» هر کی بريده روزنامه اش رو برمی داره می بره، براش انتخاب رشته می کنن...
تو کلاس که اساسی به دخترا گير داده بود و مثلا از استاد اعظم، پرسيد «ها خانوم! شما واسه چی اومدی مکانيک!؟» خنده کلاس هم که بلند شد. آخه آدم با رتبه ۲۲۵ و پدر استاد دانشگاه، که در مجموع می تونه بره برق شريف، شاگرد اول گروه هم باشه، ازش اينارو بپرسن. در مجموع جای همگی خالی، کلی خنديديم
حيف شد آقا! من اين چلچراغهام رو گذاشتم تهران بمونن، نمی تونم اون کاريکاتور ساندويچ رو در مورد عمل دماغ و اين جور چيزها رو راحت بين بچه ها پخش کنم، يه خورده (فقط يه خورده!) بخنديم.
{روز، خارجی، راه ايستگاه اتوبوس تا دانشکده، دانشجويان از اتوبوس پياده شده اند و به سمت دانشکده می روند، يک نفر از در بيرونی دانشگاه آمده و با بقيه هم مسير شده است}
من: سلام نيما! چطوري؟
نيما: سلام بهرنگ! خوبم. خوش گذشت؟
من: ای بد نبود. خورديم و خوابيديم.
نيما: از گوانتانامو خبر داری {گوانتانامو: نام مستعار کسی که دماغش معمول شده}
من: نه، چطور!؟
نيما: دماغش رو عمل کرده
{خنده حضار}
آخه بزنم به تخته، نه کسی دنبالش بود و نه اصلا تو اين مايه ها، اما به قولی، شايد دماغ عمل شده اعتماد به نفس بياره. در هر حال تمام مدت کلاس منتظر بودم اصغر، برگرده به ايشون (همون خانم گوانتانامو) بگه: «ها! شما! دماغت رو عمل کردی، واسه چی اغومدی مکانيک!؟» نشد ديگه، حيف و صد حيف!
اصغر يه تريپ ديگه اش هم باحال بود. گفت: ما ترم پيش کلاسمون بيست و پنج نفر بود. چرا اين ترم اينقدر شلوغه!؟
- استاد آخه امتحان رياضی مهندسی با امتحان مقاومت۱ تداخل داره و تو يه روزه!
- آها! پس مقاومت ۱ پيش نياز رياضی مهندسيه!
يه جيليلی هم وجود داره که طراحی اجزا باهاش دارم. متاسفانه! استاديه که باسواده و دارای توان انتقال هم هست، اما خب، خفنه و بدجوری هم خفنه. حسابی می افتيم! :((
به نظر مياد يه عده در مورد بمب اتم و اورانيوم و بمب ساختن و نيروگاه و اين جور چيزها اطلاع چندانی ندارن و اظهار نظر می کنن مثلامی فرمايند: «ما برای ساخت بمب اتم، به اورانيوم ۲۳۶ احتياج داريم...» در صورتی که اطلاع ندارند اورانيوم ۲۳۶ ناپايداره و بمباران اورانيوم ۲۳۵ به وسيله نوترون، موجب به وجود آمدن اورانيوم ۲۳۶ می شه و اورانيوم ۲۳۶ در کمترين زمان ممکن، متلاشی می شه و محصولات شکافت از اون به وجود ميان. به هر حال، حيفه اين همه اطلاعات من که بی مصرف بمونه ؛)
چقدر تنبلی بد چيزيه! تمامی برنامه هايی رو که گفته بودم، فقط گفته بودم. صبحها (خدا بيامرزتش صبح رو!) بله، عرض می کردم، ظهرها ساعت يک اين حدودا بيدار می شم و ... خوابم مياد. کسی آنتی کافور سراغ نداره!؟ يه چيزی تو مايه های کافئين به توان ۳ هر چند باز هم افاقه نمی کنه.
برم ديگه؟
شنبه ۲۶ بهمنماه ۱۳۸۱
ولنتاين
ديروز، روز ولنتاين بود. روز مهر و محبت (که به اشتباه روز عشاق بهش می گن) اما در حقيقت، اون گلهای سرخ و شکلاتهای خوشمزه رو می شه به همه کسانی که دوستشون دارين بدين. از معشوق و نامزد و همسر و دوست دختر/پسر گرفته تا مادر و برادر و دوست قديمی و دوست جديد و دوست اينترنتی و ...
بعد از يازده ماه، مجددا سيامک رو ديدم، با اين تفاوت که الان خوب می شناسمش و اون موقع يه غريبه بود و جالبتر اينکه تو فکر اين بودم که ببينمش
فشار که به کمر آدم بياد، آدم دردش می گيره، اما اگه اين فشار بيشتر بشه، می شه مشت و مال و خستگی آدم رو در می بره. حالا حکايت بغض و گريه است. اگه به بغض فرار کنی، بيشتر خودت رو خسته و شکسته کرده ای، اما گريه خلاص می کنه.
حيف وقت ندارم (طبق معمول دارن ميندازنم بيرون)
آها راستي! يکی از دخترای کلاسمون دماغش رو عمل کرده. ما ز بالاييم و بالا می رويم
چهارشنبه ۲۳ بهمنماه ۱۳۸۱
بدون شرح!
بازگشت مسعود بهنود به تلويزيون، اين بار در قالب بازيگر
ديروز، سه شنبه، بيست و دوم بهمن، شبکه يک، فيلم سينمايی «خانه عنکبوت» رو پخش کرد. از اين فيلمهای چرت و پرت اوايل انقلاب که توش همه بد بودن. اما چيزی که جالب بود، حضور مسعود بهنود، به عنوان بازيگر تو اين فيلم بود. مثل اينکه آقای لاريجانی يادش رفته اين عنصر ملعون و عامل استکبار و دارای روابط نامشروع و جاسوس اسراييل و ... تازگيها به زندان محکوم شده و از کشور فلنگ رو بسته وم در رفته.
به حق چيزهای نديده و نشنيده!
ولی بين خودمون بمونه. صدا و سيما که اساسی از دستش در رفته و خوراک کيهان می شه (شايد می گن ايناها! اينم از مسعود بهنودی که الان تئوری ضد انقلابی می ده. خودش کلی انقلابی بوده) مسعود خان بهنود هم که روی همه رو سفيد کرد. چه فيلمي! چه نقشي! چه حرفي! (وسط فيلم خوابم برد!)
آقا ستم تا کجا!؟ آخه من به کی بگم که اکانت و وقت و حوصله و کامپيوتر و ... هست، تلفن خونه قطع شده! تازه ما هميشه همون دو سه روز اول هم قبض تلفن رو داديم. ديروز که از مخابرات اومدن درستش کردن مشخص شد که سه تا (همش سه تا!) از فيوزهاش پريده. تازه مال همسايمون که سه روز بود قطع بود.
یکشنبه ۲۰ بهمنماه ۱۳۸۱
موشک
به تازگی، پاگنده در مطلبی در مورد مليت و اين چنين مسائلی، حرفهايی زده و سوالاتی را مطرح کرده بود. آخرين نوشته در اين مورد هم مربوط به خلبان کور بود. يک سوال خيلی جالب پرسيده بود.
«اگه شما يه موشک داشتين و بايد پرتابش می کردين تا به يکی از دو شهر تهران و لس آنجلس برخورد کنه، در ضمن خانواده و دوستانتون هم توی لس آنجلس بودن، کدوم شهر رو انتخاب می کردين!؟ فکر کنين!»
شنبه ۱۹ بهمنماه ۱۳۸۱
کوتاه از شهر
صبح بود، شش و ده دقيقه صبح جمعه، از ترمينال می اومدم که برم خونه. ساک سنگينم تو دستم بود و نگاهم مثل هميشه به شمارش شنهای آسفالت خيره، کفشش نظرم رو جلب کرد. آخه اين موقع صبح! آدمهايی که اين موقع صبح، تو يه گوشه ميدون ونک، تنها می ايستن، هيچ وقت چنين کفشی پاشون نيست.
آره! اون يک دختر بود!
سر وصدايی به پا بود. چند قدم اون ور تر چند تا پسر ايستاده بودن و بلند بلند حرف می زدن و می خنديدن!
«اين موقع صبح، اين اينجا چی کار می کنه؟»
«چه دختريه اين موقع صبح پا شده اومده»
«خانم اگه منتظر کسی هستی، ما هم هستيم ها!»
«منتظر کسی نيستي!؟ خب بيا! ما منتظرتيم!»
...
درست موقعی که بايد از خجالت آب شم و برم تو زمين، يا حداقل سرم رو بندازم پايين، سرم رو بالا ميارم تا ببينم مگه چه خبره؟ ايستاده، يک پاش رو تکيه داده به ديوار، زير همون بيلبورد ماکارونی مانا، يه آرايش و ظاهر (تو اين جای شهر) معمولی و نه غيرعادی يا ...
خيلی آروم راهم رو می کشم و رد می شم. نه به من مربوطه که اون کيه و اين موقع صبح، اونم جمعه، اينجا چی کار می کنه و منتظر چيه؟ و نه من می تونم چيزی به 6-5 تا جوون هيکلی بگم که دارن (به ذم خودشون) تفريح می کنن.
می رم اون ورميدون، سوار تاکسی بشم و برم خونه. به 20 تا تاکسی گفتم کردستان، اگه اينقدر خواستگاری می رفتم يه «بله» می شنيدم و اينجا نشنيدم.
راننده تاکسی سری به علامت رضايت تکون می ده. چشام خوب نمی بينه، ولی مثل اينکه هنوز هم اونجا ايستادن، هم دختره و هم پسرها!
می خوام چشمام رو ببندم، هم برای خوابيدن، هم برای نديدن
ياحق
I wish you (blogger) become human and publish this!:((
پ.ن.: نمی دونم يک ساعت و نيم، هر کار می کردم اين نوشته رو پابليش نمی کرد (شايد هم می کرد، اما چون رو Cache سرور مونده بود، من نمی ديدمش) اين خزئبلات هم آرزوهای درونی من در اون لحظه هستن. جديشون نگيريد!
چهارشنبه ۱۶ بهمنماه ۱۳۸۱
عوض، شدن یا نشدن!؟
خب! متاسفانه بعد از هنگی که اين کامپيوتر کذايی سايت دانشکده بر سر ما آورد! (که اين از بلا و چت بی ناموسی هم بدتر است!) حالا من بايد دوباره همه چيز رو از اول بنويسم :(
بزنيد... بزنيد... بزنيد... نه! منو نزنين! نه! همديگه رو هم نزنيد! کف بزنيد! دست افشانی کنيد! پايکوبی کنيد! حرکات موزون انجام بديد!!! (استغفرالله!)
با کمال تاسف و تاثر و تالم و تفال و تقدس و تشيع و تسنن و تمدد و ساير انواع تفعلات، به اطلاع جميع دوستان و آشنايان و به ويژه دشمنان، می رساند که اين جانب، در ترم گذشته به فيض افتادن از دو درس (مبانی برق با ۹ و معادلات با ۸) و فيض عظمای مشروطی نائل گشتم. خداوند به جميع دوستان بنده در تهران و دشمنان بنده در شهرستان، صبر جليل و به سايرين، صبر خليل عطا کند چون اينجانب حالا حالاها هستم و به اين زوديها هم برنمی گردم! :(
(جليل و خليل نام دو تا از استادهامونه! قضيه اش باشه بعدا)
اين تبليغ بلاگر رو (از حرصم) برداشتم و به زودی هم از شر اين قالب خلاص می شم. آخه يه کتاب آموزش طراحی وب گرفته ام و يه چيزهايی هم خودم ياد گرفته ام تو اين مدته، کارم راه می افته. البته اين «به زودي» از اون «به زودي»هاست!
امروز انتخاب واحد بود. به قول يکی از بچه ها سخت ترين موقع ترم! چون تو طول ترم، سر کلاسها که مشکلی نيست (جز دوری شما و ملال آور بودن درسها) سر امتحانها هم که آدم هر کاری انجام می ده جز درس خوندن! فقط سر انتخاب واحده که سختی می کشيم!
خيلی زور به فشار آدم مياد وقتی که سی جلسه وقت می گذاری می ری سر کلاس يه درسی، و آخرش هم ازش می افتي! زور نداره!؟
چه جوريه که بعضيا در اوج احساسات و واکنشهای شديد به مسائل (خوب و بد) به يکباره دم از اهميت ندادن به بقيه چيزها و بقيه اشخاص، می زنن!؟ يه شخصيت قوی و چند لايه!؟ يا کنار نيومدن با خود!؟
کاش اين راحتی من يه فايده ای هم برايم داشت... شايد باز هم بايد عوض شم! لعنت بر اونايی که حاضر نيستن عوض شن!
دوشنبه ۱۴ بهمنماه ۱۳۸۱
چت
اين بلاگر پدر من رو درآورد.
دو روزه دارم سعی می کنم اين نوشته رو پابليش کنم و نمی شه.
خدا کنه الان ديگه بشه، چون اين قدر خسته و عصبانی شده ام که ممکنه کل وبلاگم رو ديليت کنم! راست می گه اين حسين درخشان که می گه ملت از بلاگر و پرشين بلاگ خسته شدن. بلاگر که نيست! بلاگر (Bala gar) هست! به معنی به وجود آورنده بلا و بدبختي!
(توی پرانتز عرض شود که الان، ساعت يک و چهل و شش دقيقه ظهر دوشنبه، من موفق شدم پس از گذشت چهل و چهار ساعت از تحرير اين متن، پابليشش کنم. يک سری تمپليتم رو کلا عوض کردم و تا آخر با عوض کردن آدرس، تونستم درستش کنم فعلا که از شدت خوشی، در پوست خودم نمی گنجم!D: )
جستجوی عاطفه در هزارتوی سايبرنت
يا
چرا تو را Add می کنم!؟
همه را از اتاق بيرون انداخت. به آرامی چراغ را خاموش کرد و کامپيوتر را روشن. يک صفحه باز کرد و مودم به کار افتاد. بار اول، بار دوم، لعنتی کانکت شو ديگه! بار سوم بالاخره