دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۳۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۱

تعطيلی، اصغر و ...

به خدا از اين روزهای تعطيل متنفرم. که چی بشه؟ از صبح تا شب نمی دونی چيکار کني؟ چه جوری وقتت رو بگذروني؟ با کی حرف بزني؟ کجا بري؟ هر جايی رو که قبلا داشتی که تعطيل می کنن، هيچ چيزی هم که جايگزينش نمی کنن. فقط يه چيز می مونه. يه کتاب خوب که بری وسط يه مقدار چيزهای سبز! مثلا درخت و چمن و اين جور چيزها، به دور از هياهو و فضوليهای ديگران، بنشينی و بخونی. می تونه درس باشه. مثلا مکانيک سيالات و طراحی اجزاء. می تونه کافکا و نيچه و دکارت و از اين خزئبلات باشه، می تونه يه درسی باشه که دوستش داری، مثلا همين قضيه HTML و از اين دست. می تونه هم يه رمان پليسی يا يه ديوان شعر عارفانه باشه، چه زيباست اگه يه نامه عاشقانه باشه!!! باز هم رويايی در توهم، فقط يه آرزو، يه خيال، يه قيقوله دم ظهر، يه ...
اصغر، اصغر، اصغر، و باز هم اصغر!
«ها چيه!؟ سوالی داری از من بپرس!»
«اگه می خوای حرف بزنی، دو نفری پا شين برين بيرون! وگرنه سر جلسه امتحان، منم دوستم رو ميارم با هم حرف بزنيم!»
هيس! اگه به کسی نمی گين، می گم! قول می دين!؟
ديشب با چهار نفر از بچه ها، در معيت معاون دانشجويی دانشگاه، رفتيم خونه رييس دانشگاه، جهت اهدای گل و خوردن شيرينی و آخر سری عيادت! ظهری پسرش منو ديد، (ديشب که قرار نبود ببينه!) بهم گفت: « خودن رو بکشی هم باهنر ، رئيس جمهور نمی شه!»
يه نکته ديگه هم اينکه ديشب يه سری برگشن گفت (همون جناب رييس) «چند سال ديگه که از دانشگاه بيرون رفتين، افسوس همين روزها رو می خورين و می گين کاش نمی کرديم»
يه نفر (فرض کنين من!): «پدر مادر های ما هم افسوس می خورن، می گن کاش...»
شرمنده! بايد برم، فقط بگم که برای «واحه» برنامه های خوبی داريم. تا چه شود، خدا داند...
دو سه روز آينده، مخ اينجانب تعطيل می باشد. در نزنيد، لگد بزنيد که زنگ خرابه. الکترود هم وصل کنيد، به جای صفر و يک، منهای يک می ده

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک