دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۱۹ بهمن‌ماه ۱۳۸۱

کوتاه از شهر

صبح بود، شش و ده دقيقه صبح جمعه، از ترمينال می اومدم که برم خونه. ساک سنگينم تو دستم بود و نگاهم مثل هميشه به شمارش شنهای آسفالت خيره، کفشش نظرم رو جلب کرد. آخه اين موقع صبح! آدمهايی که اين موقع صبح، تو يه گوشه ميدون ونک، تنها می ايستن، هيچ وقت چنين کفشی پاشون نيست.
آره! اون يک دختر بود!
سر وصدايی به پا بود. چند قدم اون ور تر چند تا پسر ايستاده بودن و بلند بلند حرف می زدن و می خنديدن!‌
«اين موقع صبح، اين اينجا چی کار می کنه؟»
«چه دختريه اين موقع صبح پا شده اومده»
«خانم اگه منتظر کسی هستی، ما هم هستيم ها!»
«منتظر کسی نيستي!؟ خب بيا! ما منتظرتيم!»
...
درست موقعی که بايد از خجالت آب شم و برم تو زمين، يا حداقل سرم رو بندازم پايين، سرم رو بالا ميارم تا ببينم مگه چه خبره؟ ايستاده، يک پاش رو تکيه داده به ديوار، زير همون بيلبورد ماکارونی مانا، يه آرايش و ظاهر (تو اين جای شهر) معمولی و نه غيرعادی يا ...
خيلی آروم راهم رو می کشم و رد می شم. نه به من مربوطه که اون کيه و اين موقع صبح، اونم جمعه، اينجا چی کار می کنه و منتظر چيه؟ و نه من می تونم چيزی به 6-5 تا جوون هيکلی بگم که دارن (به ذم خودشون) تفريح می کنن.
می رم اون ورميدون، سوار تاکسی بشم و برم خونه. به 20 تا تاکسی گفتم کردستان، اگه اينقدر خواستگاری می رفتم يه «بله» می شنيدم و اينجا نشنيدم.
راننده تاکسی سری به علامت رضايت تکون می ده. چشام خوب نمی بينه، ولی مثل اينکه هنوز هم اونجا ايستادن، هم دختره و هم پسرها!
می خوام چشمام رو ببندم، هم برای خوابيدن، هم برای نديدن

ياحق
I wish you (blogger) become human and publish this!:((
پ.ن.: نمی دونم يک ساعت و نيم، هر کار می کردم اين نوشته رو پابليش نمی کرد (شايد هم می کرد، اما چون رو Cache سرور مونده بود، من نمی ديدمش) اين خزئبلات هم آرزوهای درونی من در اون لحظه هستن. جديشون نگيريد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک