دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۰ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

آب، زنده به آنست که

آب، زنده به آنست که روان است
۱-خيلی جالبه. ژان پل سارتر، معنقده که در اشياء ماهيتشون بر وجودشون تقدم داره. يعنی يک ميز، اول ميز بوده و بعد به وجود اومده. اول ميز در ذهن نجار شکل گرفته و بعدش به وجود اومده. اول معلوم بوده چيه و قراره چيکار بکنه و بعدا ميز شکل گرفته. اما در مورد انسان، ابتدا وجود پيدا می کنه و ماهيتش بعدا معلوم می شه. در آينده و هنگامی که وجود داره معلوم می شه که چه هدفی رو دنبال مخی کنه و چکار انجام می ده، اما چاقو هميشه می بره، گوشت گوسفند رو يا گوش سپند رو! فکر کنم متوجه شديد چی می گه.اين فلسفه به شدت آزادی رو تاييد می کنه. در هر حال و هر زمان و هر مکانی شما اجازه انتخاب داريد، حالا در يک طيف گسترده يا بين دو کار
۲-اين حقيقت وجود دارد که انسان، هميشه در حال تحول و تغيير است. اين به خصوص در مورد روح و روان انسان صادق است. از آن مهمتر اينکه، اين امکان تغيير حالت، در وجود انسان هميشه وجود دارد و هيچ کس نمی تواند منکر اين توان بالقوه شود (از کسی شنيدم که می گفت عزرائيل، جان هر کس را با رضايت خودش می گيرد و همه شاد می ميرند. صحنه هايی را از آينده آنها که دوستشان دارد، يا چنين چيزهايی را نشانشان می دهد و آنها با روان آرام و آسوده دنيا را ترک می کنند. راست و دروغش هم با راوي)
۳-يکی از ويژگی های مهم دوران جوانی، امکان تغيير و تحول سريع در فرد است. بدين معنی که مثلا سليقه موسيقايی (درستش همين است!) يک بزرگسال ممکن است در مدت زمان طولانی تغيير کند و يا آن که اصلا تغيير نکند. اما در خصوص يک جوان ممکن است شاهد تغيير هر روزه نوع موسيقی مورد علاقه اش باشيم. (امروز پاپ گوش می کند، فردا راک، پس فردا کلاسيک، روز بعدش سنتی، سه روز بعد متاليکا و ...)
۴- يکی ديگر از تفاوت های جوانی و بزرگسالی اختلاف اندازه در آرزو و نفرت، و دلخوشی و غم، است. جوان، آرزوهای بزرگ دارد و دل خوشی های کوچک.بزرگسال، آرزوهای کوچک دارد و غم های بزرگ. جوان به سرعت خوشحال يا غمگين می شود و بسيار شديد هم، ميانسال سخت خوشحال می شود و سخت هم غم و غصه اش را به دست فراموشی می سپارد. آرزويش آفتابی بودن هوای فرداست و آرزوی فرزندش، نماندن هيچ گرسنه ای در دنيا
با اين تفاسير به نظر می آيد جوان، انسان تر از ميانسال و کهنسال است!!!
در هر حال خوشحالم از اين موضوع که هر گاه به ياد خوشی هايم بيفتم، خوشحال می شوم و هر گاه ناخوشی ها را به خاطر بياورم، غم عميقی وجودم را در بر می گيرد (هر چند هر چه دو دو تا، چهار تا؛ می کنم حساب غم هايم بزرگتر از آب در می آيد!) اما باز هم توان فراموش کردن را در خودم زنده می بينم و اين اگر خود، مايه شادی نباشد، چه باشد!؟
يه ذره هم خودمونی ؛)
۱-عيد ديدنی نمی رم! هر کی می خواد حضرت والا رو ببينه، می تونه بياد ببينه و عيدی ش رو هم اولش پرداخت کنه که نشانه شخصيت شماست!
۲- غمم از آدم ها نيست. همه خوبند مگر اينکه خلافش ثابت بشه. مشکل بايد (شايد) ناتوانی من باشه. هر چند که اونها می تونن خوشحالم کنن، ولی توقعی ندارم از کسی. چون اگه توقعی هم داشته باشم، تنها غم خودم رو بزرگتر می کنه. چون متاسفانه جامعه ای که من باهاشون سر و کار دارم (هم دانشکده ای ها و بچه های خوابگاه) آدم هايی نيستن که خيلی فايده ای برای آدم داشته باشن. هر کی به فکر خودشه و به فکر عشقش ؛) جز اين هم نبايد انتظار داشته باشم. اون هم دنبال شادی خودشه و اگه هم کاری برای ديگران بکنه (از يه سلام عليک ساده بگيرين تا هر چي) به شرط داشتن فايده برای خودشه. از نظر من هم ايرادی بهشون وارد نيست
بهتره آدم خودش رو تغيير بده (چون آسون تره) تا اينکه بخواد با تغيير بقيه، اسباب خوشی خودش رو فراهم کنه. هر چند که برخی موارد در مورد من هم به سختی تغيير می کنن، اما در هر حال ساده تر از اصلاح اين همه آدمه.
نمی دونم شايد بگيد خيلی آدم دمدمی مزاجی هستم و هر لحظه ممکنه تغيير کنم، اما می گم که خيلی خوبه که هميشه امکان تغييرم هست (تو مواردی که رو سرنوشت بقيه تاثير نداره) و الان هم خوشحالم، هر چند که هنوز تنهام (يکی از اسم هايی که می خواستم برای اينجا بگذارم «يگانه» بود) هر چند که فردا صبح بايد بلند شم برم بازار خريد (متاسفانه مهمون می خواد تشريف بياره و تمام خوراکش رو قبلا خودمون خورديم!) هر چند که بيست و شش تا سوال مکانيک سيالات رو بايد هفته ديگه تحويل استادش بدم و هنوز کتابش رو نخريدم و از اون بدتر، دو تا پروژه طراحی اجزا که نه درسش رو بلدم، نه زبون صورت پروژه ها رو (انگليسيه:(( ) هر چند که تمام امکانات موجود در کمتر از شش روز آينده، تموم می شن و دوباره بايد برگردم به جهنم ( يادتونه اون دفعه، يه مدت گوگل برای Goto Hell، سايت مايکروسافت رو می آورد. به نظر من بايد نوشته های من در خارج از تهران، رو بياره) و با فرشتگان دو عالم (عزرائيل و بر و بچه هاش) هم نشين بشم و ... هر چند که استرس اين بازگشت، اينجا رو هم داره به کامم زهر می کنه هر چند که ...
خيلی غر زدم!؟ نه اين قدرها هم بد نيست! تمپليتی که درست کرده ام ۴۵۰ خط کده که حداقل سيصد خطش کار خودمه (بقيه اش اسکريپته) و ملت خيلی ازش بد نگفتن! («قربون برم خدا رو؛ اين پسر سيا رو» هيچ ربطی هم نداشت) آشتی کرده ام. صندلی بازی رو برده ام و نشسته ام پشت کامپيوتر (تو خونه ما برای نشستن پشت کامپيوتر صندلی بازی به راهه! هر کی می نشينه اين پشت، بقيه منتظرن يه لحظه، فقط يه لحظه؛ بلند شه، تا تندی بپرن پشتش. از اون جالب تر، موقعی که يه نفر نشسته، تند تند براش چايی ميارن، مشکلات به وجود آمده رو که حل کرد، بهش می گن Log Off ت کرديم! حتی داداشم هم که هيچی بلد نيست مياد می شينه. می پرسم تو ديگه چی می خواي؟ می گه صندليش می چرخه!) حالا متوجه شدين چرا نشستن پشت اين بابا خوشحال کننده است؟ (همين بس که الان يک ساعت و نيم از موقعی که نوشتم «فقط يه لحظه» گذشته! گرفتين چی شد؟)
در هر صورت چيزی که بيشتر از همه خوشحالم کرده، اميده! اميد به وضعيت بهتر (نه مالی، که روحي) اميد به خوشی از انجام کارهايی که خودم شروعشون کرده ام يا کارهايی که بقيه انجام خواهند داد (حدس می زنم)
باز هم آينده است که وضعيت آينده رو مشخص می کنه. من تا جايی که بتونم سعيم رو می کنم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۹ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

اين نوشته رو نخونيد!اينو حدوداي

اين نوشته رو نخونيد!
اينو حدودای پنج عصر ديروز (جمعه) نوشته بودم. از عصر خودمو کشتم و اين لعنتی پابليش نمی کرد. حالا بايد يه چيزايی اضافه کنم. دو روزه که هيچی نخورده ام. اساسی عصبی شده ام و نمی دونم دارم چه غلطی می کنم. فقط می دونم که دارم می گذرونمش، فقط می گذرونم، هر چند که نمی خواد بگذره
نشسته ام تو خونه. بقيه رفتن عيد ديدنی، گفتم خوابم مياد، کار دارم حال ندارم، پتوم رو تا جايی که می شد کشيدم رو کله ام و تو اتاق خنک خودم تخت خوابيدم. صبح تا شش صبح بيدار بودم و اساسی اين قضيه تمپليت بازی، سرگرمم کرده بود. از اين ور و اون ور هی باهاش ور می رفتم و زلم زيمبو آويزونش می کردم. نمی دونم، فکر می کنم به دل بقيه نشينه. سرگرميه ديگه. خيلی با اين جور چيزها حال می کنم. هم خسته ام، هم گرفته. صدای تار دانيال داره از بلندگو پخش می شه. يه سيستم عجيبيه. هی اينو روشن می کنم، خاموشش می کنم، امی نم Eminem می گذارم. يه ترکيبی از اعتراض اين و افسردگی اون. احساسم يه همچين چيزيه. زرد چرک با مايه های خاکستری، يه دست کپک زده، همچين چيزي!
عحيبه تو اين يک ساله هم موبايل دار شده ام، هم الان يه سيستم کامل دارم، هم برای خونه تلويزيون نو و ماهواره خريده ام. نه اينکه من خريده باشم، خب بيچاره مامانم بايد پول دربياره بده من بخورم. اون موقع، الان، بهار هشتاد و دو، خاکستری تر از بهار هشتاد و يکه! درست يک هفته ديگه، همين ساعت (الان پنج بعد از ظهره) تو قطارم و دارم با آرامش تهران خداحافظی می کنم و به شکنجه گاه ابديم می رم، ولی نمی دونم چرا نمی خوام خوش باشم!؟ شايد نمی تونم
سعيم رو دارم می کنم، ولی احساس می کنم بهترين کاری که می تونم بکنم اينه که بشينم يه NotePad و يه Paint باز کنم و (مثلا) قالب طراحی کنم. بشينم خودم رو سرگرم کنم. سرگرم چيزی که از نتيجه اش هيچ خبری ندارم، هيچ خبری.
نمی خوام فکرم رو مشغول اين چيزها بکنم، ولی نيکنامی که تا همين دو سال پيش با بچه های مذهبی و ... می پريد و با (اون موقع می گفت) بچه سوسولا نمی پريد و رفيق بچه سوسولش هم، شب ها قبل از خواب می نشست با خدا درد دل می کرد؛ امروز تمام سعيش رو می کنه که اسم اين چيزها رو نياره، از نماز خوندن بقيه احساس تهوع بهش دست می ده و خيلی وقته که خودش يه دو کلمه با خدا حرف نزده. خدا که خوبه، مامانم هم جوابم رو نمی ده. می دونی سال هشتاد و دو کيا رو ديده ام؟
خودم رو تو آينه، مادرم رو و برادرم رو؛ چرا سوپری خيابون پايينيه رو هم ديده ام.
از اين حالت خودم متنفرم. موهای به هم ريخته سيم ظرفشويی، صورتی که روش خشکی خواب مونده، تن کوفته و کمری که درد می کنه. چشم هايی که کم سو شدنشون رو يک ماه بيشتره که فهميده ام، اما زورم مياد برم پيش دکتر. اصلا از دکتر هم می ترسم، چندشم می شه. به فکر خودم هم نيستم. اصلا بدم مياد از زندگی. برم دکتر چی بگم؟ بپرسه چی شده؟ بگم چشمهام از اين ور هال، نمی تونه تعداد انگشت های باز داداشم رو، که اون ور هال ايستاده، بشمره؟ می پرسه خب می خوای چيکار کني؟ بگم چي؟ از اون حضور و غياب های الکی (که افتاد ن يا نيفتادن آدم رو معلوم می کنه) بزنم و بيام بستری بشم، تمام زندگيم رو بدم دوباره چشمهام رو عمل کنم که چي؟ مگه اون دفعه عمل کردم چه غولی از شاخ رو شکستم؟ بگذار بقيه بگن کوري! من که می بينم. خيلی از چيزهايی رو که شما می بينيد، نمی بينم. ولی بعدا ازم نمی پرسن چرا نديدي!؟ از ديده هام می پرسن نه از نديده هام، از اونی که می دونستم می پرسن، نه از ندونسته هام. چيو قراره ببينم؟ کثافت اين دنيای لعنتی رو؟ که توش بايد درس خوند و برای استاد قميش اومد و به سازش رقصيد و غذا کوفت کرد و با ملت چرت و پرت گفت (و برای بقيه) يکيو پيدا کرد و لاس زد؟ يه موقعی می گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب؛ يه همدم خوب» آخری رو نتونستم پيدا کنم گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب» بعد ديدم سومی هم حدی داره و همه چيز نيست بسنده کردم به «خدا، مادر» ... تا اونجا که چند وقته خدا هم از ليست خارج شده. صبر و وقت گذرونی تا موقعی که هستم. يه جوری که آب از آب تکون نخوره
جمع!؟ جمع يه شوخی مسخره است!
پ.ن:تنها چيز قابل توجهی که وجود داره، اينه که اون قالب ساخته شد و بعضيا در موردش فرمودند: (ناطق سپس افزود) «آقا اين خيلی رديف شده... مخصوصا اون سيستم جدولهايی که مطالب توش مياد.» با اين حساب اگر مخالف نداشته باشيم، پس فردا قيافه اينجا عوض می شه. اينو گفتم احساس خوشی بهم دست داد. بهتره هر روز قالب بسازم و کد بنويسم ؛)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۷ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

يه چند روزيه که کم

يه چند روزيه که کم می نويسم و خيلی بيخود هم می نويسم. حقيقتش اينه که دارم روی يه قالب جديد کار می کنم. به نتايج خيلی خوبی هم رسيده ام. فکر می کنم تا آخر تعطيلات ديگه تکميل شه. سر همين قضيه هم وقتم اساسی گرفته است. صبحها پنج و شش می خوابم و خب معلومه کی بلند می شم. کارمون شده سر و کله زدن با اين کدهای کذايی HTML ولی خداييش هم خيلی پيشرفت کرده ام و هم کلی حال می کنم با اين برنامه نوشتن ها! Front Page هم ندارم و همه کارهام با Note Pad هستن و يک دونه هم Paint برای رنگ ها که کد رنگ ها رو از توش در می آرم و شروع می کنم به محاسبه ذهنی برای بردن به مبنای شانزده! هيچی ديگه، خيلی از کارها مخصوصا انتخاب رنگ ها هم داره به روش آزمايش و خطا انجام می شه. بلاگر هم هی از کدهام ايراد می گيره (تا امروز، ساعت سه و بيست دقيقه بامداد! که درست شد) اما فعلا کار زياد داره! در هر حال هم اين قدر ياد گرفته ام که ممکنه تابستون بخش «قالب های نيکنام» رو هم راه بندازم و شما پا شين برين وبلاگ ملت، ببينين پايينش امضا داره «نيکنام» البته فعلا فقط HTML رو ياد گرفته ام. بايد CSS و JavaScript و ... رو هم ياد بگيرم. ولی اولا اين HTML خودش امکانات خوبی داره (در تمپليت من، حتی يک عکس هم پيدا نخواهيد کرد» و لازم نيست حجمش رو با اين جور چيزها زياد کنيد. استانداردی وجود داره با نام «هشت ثانيه طلايي» که می گه صفحه اول (Home Page) هر سايت، بايد به گونه ای طراحی بشه که در هشت ثانيه لود بشه و بالا بياد. اين يعنی حجم حداکثر ۵۰ کيلوبايت، اسکريپت کم و بودن سورس صفحه در حداقل سايت ها (نه اينکه ده تا عکس داشته باشه، هر کدوم تو يه سايت، دو تا نظرخواهی، چهار تا آمارگير، تاريخ روز و ...) سر همينه که وبلاگمون قراره يه همچين چيزي بشه. البته اون ظاهر افتضاح اوليه شه. الان خيلی از اون کامل تر شده و ديده نشدن نوشته هاش هم به خاطر اينه که هنوز کدهای يونيکدشون رو نگذاشته ام. ولی در کل فکر می کنم دمم گرم D:
اشک ريختن برای برادر بسيجی، صدام
می خوان راهپيمايی ضدجنگ بگذارن و توش همه اش به آمريکا فحش بدن. چيزی نمونده تلويزيون برگرده به اون صدام نامرد بگه «برادر مسلمان، صدام حسين» صدامی که تا چند سال پيش، برادر يزيد، بود حالا برای ما شده مظلوم و حق به جانب و فلسطين و بوسنی و بيافرايی (به شن ماها نمی خوره) و چچنی و افغانی و ... من بارها گفته ام که با جنگ مخالفم و دلايلش رو هم ذکر کرده ام. ولی حاضر نيستم برای صدام و نظاميانش دل بسوزونم. کسانی که هم ما رو بدبخت کردن (جنگ هزار ميليارد دلار خسارت اوليه برای ايران داشت، بله هزار ميليارد دلار! تازه اين خسارت اوليه و قابل آمارگيريه. خسارت ثانويه و خوابيدن تحقيق و توسعه و سرمايه گذاری و فرار سرمايه هايی که می تونست بياد تو ايران و ارزشی که شهدای جنگ می تونستن توليد کنن و آموزشی که داده نشد و ... که قابل تخمين هم نيستن، بمانند) در ضمن خود عراقيها هم بدبخت شدن، ولی فعلا «چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است» ما فعلا با مردن يک بيگناه در هر جای دنيا مخالفت می کنيم، خوب شدن وضع زندگيش بماند. دلم می خواست يک جای مطمئنی (مورد اعتمادي) راهپيمايی يا تجمعی می گذاشت و می رفتم چهار تا شمع می خريدم و گوشه خيابون، روی جدول ها می نشستم و به حال انسانيت گريه می کردم. انسانيتی که هر روز داره تو دنيا کمتر می شه. با مرگ بر آمريکا هم مخالفم. چون اونا از اينا معلوم نيست بدتر باشن. چون بدی اونا رو می دونم و بدی های اينها در آينده معلوم می شه و هنوز برای قضاوت زوده. هر چند از يه حداقلی کمتر نمی شه، حداقلی که همه می دونن چقدره!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۵ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

چرا جنگ نه!؟

خيلی برايم جالبه. بعضيها اجازه نمی دن که کسی نظری جز نظر خودشون داشته باشه. اصلا دلشون می خواد در برخی از مسائل، يه چيزی بگن و بقيه قبول کنن و تمام! درست مثل اون نشريه «نوشتن، همين و تمام» اصلا نمی خوان قبول کنن کس ديگه ای هست و اون هم رنجی کشيده يا نکشيده، در هر حال عقيده ديگه ای داره. نه، اجازه نداره. چون موقع جنگ تاتی تاتی می کرده. بسه ديگه! نه شما، که همه بس کنين! من عقيده خودم رو دارم. حاضرم با بقيه هم در موردش بحث کنم. اگه منو راضی کردن، عقيده ام رو عوض می کنن، اما اقناع حداکثر نتيجه ای که داره، اينه که من دست از تبليغ عقيده خودم در حضور سايرين بردارم. وبلاگم هم حضور سايرين نيست. من همه جا اجازه می دم بقيه حرفشون رو بزنن و سعی می کنم گوش کنم، اما ديگه اينجا اجازه بدين من حرف خودم رو بزنم. بی انصافيه اگه اينجا هم نتونم.
جنگ، فقط يک مسئله سياسی نيست
اگه از جنگ نوشتم و از مخالفت خودم با جنگ، به اين دليله که جنگ اثرات اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی داره. می دونيد که پينک فلويد، با آلبوم ديوار (The Wall) موجب تغيير مدارس اروپا و آمريکا از سبک قديم (يه چيزی تو مايه های آموزش و پرورش! خودمون) به نسل جديد مدارس شد. تاثيری خيلی عميق تر از اونی که فکرش رو می کنين. خيليها می گن که به وجود آمدن موسيقی اعتراض و اقبال عمومی به اين موسيقی، از اثرات جنگه و نفرتی که جنگ ويتنام برای جامعه جهانی و به خصوص آمريکا به ارمغان آورد. جنبش «می خواهم زنده بمانم و زندگي کنم» خيلی توقع بزرگيه!؟ تو شرايط جنگی همه بايد به خاطر حفظ وحدت و روحيه سربازان و مردم، ساکت بمونن. پروژه های بزرگ می خوابه. هيچ کار جديدی شروع نمی شه. چه اشکالی دااره که بزرگترين دغدغه يه نوجوون تو زندگيش، فوتبال باشه. بزرگترين دغدغه يه جوون، رسيدن به «او» باشه و برای يک ميانسال، تنها دغدغه ای موجود، خوب تربيت شدن بچه ها و خريدن يک خونه بزرگتر باشه. اصلا اگه بخوام بشينم از مضرات جنگ بگم که چند سال طول می کشه. همين بس که تو جنگ نمی شه زندگی کرد. همين
تو آينده اقتصاد دنيا (اگر سيستم آمريکايی پياده بشه) کشورها سه دسته می شن
۱- اونايی که فن آوری توليد می کنن (اروپای غربی، آمريکا و آسيای جنوب شرقي)
۲- اونايی که کار توليد می کنن (آسيای جنوب و چين، اروپای شرقی و آمريکای جنوبي)
۳- اونايی که مواد خام توليد می کنن و سرمايه هاشون رو می خورن (بقيه، عربها، آفريقايی ها)
اگه سيستم آمريکايی برای ايران پياده بشه ما برای دنيا کار توليد نمی کنيم، بلکه نفت و گاز توليد می کنيم و به جاش بنز و بی.ام.و و نوتيلا و مک دونالد و سونی می خريم. شما اين ايران رو دوست دارين!؟ اگه آمريکا بياد جز اين می شه؟
استعمار فقط يه شعار دهن پر کن نيست. کسی رو دوست دارم که از من کار بکشه و پول زحمتم رو بده، نه اينکه ثروت پدريم رو بهم نشون بدنه و (به قيمت آب حوض) ازم بخردش.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۴ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

رابطه حرص و اشتباه

دوستان از چند مورد معذرت می خوام. اولا که آدم موقعی که حرصش گرفته، خب معلومه که همه چيز رو اشتباهی تايپ می کنه (اينم توجيه) در ضمن در مورد قبليه بايد بگم که به شدت از دوباره نويسيش عصبانی بودم. آخرش هم چيز مالی از آب در نيومد. در هر حال ببخشيد!
دارم تمام خلاقيتم رو يه جا جمع می کنم تا يه تمپليت قابل قبول برای اينجا بسازم (البته با حداقل گرافيک) در هر حال نمونه اوليه خرابش اينجاست. يه نگاهی بهش بکنيد و بگيد کدوم بهتره!؟ البته اگه گوشه های جدولهای اون رو درست کنم، اون! ولی اگه خيلی مخالف باشين باز هم اون D: چون بابتش وقت گذاشته ام و اين جور حرفها
با جنگ مخالفم! چرا!؟
۱- امنيت اقتصادی رو به خطر می اندازه. سرمايه در می ره! ما همچنان فقير می مانيم
۲-الاغها که با همديگه دعوا می کنند، از جفتکهايشان، بقيه هم زخمی می شوند. آدم ها هم که با هم دعوا نمی کنند. بوش و صدام هم، يکی از يکيشون خرترن
۳- اينقدر بزرگ شده ام که در جنگ، حس هيجان طلبی و ماجراجويی خودم را ارضا نکنم
۴- خيلی وقت است که به اين نتيجه رسيده ام که بهتر است با مسائل، اصلاحی برخورد شود تا انقلابی. مشکلی که به سادگی حل شد را نبايد از بين برد به اين اميد که جايگزين آن، مشکل نباشد. چه بسا که مشکل بزرگتری باشد.
موافقيد!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

از چهارشنبه سوری ما تا سوری برای ...

با توجه به اينکه هنوز تعطيلات عرفی (۱۳ روزه) و شرعی (۴ روزه) عيد، هر دو ادامه دارند، در نتيجه فعلا غرغر تعطيل و به جاش مشاهدات روز چهارشنبه سوری را می‌نگاريم. ما می‌گوييم طنز است. اما اگر شما گريه‌تان گرفت، تقصير پيازی است که مونتاژکار مانيتورتان خورده است. وگرنه ما دست آ سيد ابرام نبوي (و تمام اطراف و اکنافش) را از پشت بسته‌ايم! قربان خودمان هم برويم. [توضيح همراه با گريه و زار زار فراوان اينکه ديشب هم اين نوشته نبشته شد، اما دستم خورد به دکمه Power کيبرد و ... :(( ]

۱- پا را از خانه بيرون گذاشته ام. به طرز عجيبی در کوچه ها و خيابان هايی که تا چند صد متری (عمق ديد منٍ کور) هيچ بنی بشری (با اون استاد محترمی که کلاسهايش هيچ وقت به من نرسيد، اشتباه نشود) ديده نمی‌شود، دم به ثانيه ترقه زير پای آدم منفجر می‌شود. پس از عمری زندگی در تهران، ديگر اين مسائل برايم عادی شده است و فايده‌ای ندارد. ای آنان که آن بالاها قايم شده‌ايد، اگه مٌرديد نياييد پايين! اگه دختريد بياين!! D: (جون من نزنيد! به خدا شوخی کردم. اين همين الان به ذهنم رسيد. ديشب و اون شب ياد چنين معضلی نبودم. شوخی کردم ولله)
ازهاری، نخست وزير وقت، سال پنجاه و هفت: «من شب رفته‌ام پشت بوم، دوربين انداخته‌ام. هيچ کس نبوده، اينا، اين شعارها و تکبيرها، همه‌اش نواره»
نظر ديروز: «ازهاری گوساله، ای سگ چهار ستاره، اين ملتم نواره؟ نوار که پا نداره»
نظر امروز: «ملت هميشه در صحنه‌اند. نباشند هم، يک گوشه‌ای قايم شده‌اند و طرفدار مايند. در هر حال راه پرخطر است!»

۲- راهروی بين دو خيابان را طی طريق می‌کنم. به يکباره بمبی در ميان خيابان، نزديک تقاطع، منفجر می شود. با توجه به اينکه هنوز حمله آمريکا آغاز نشده و احتمالا کار خودمان است، پس منطقه ناامن است و بهتر است که از راه رفته، صرف نظر کنم. چند دقيقه بعد که در کمال بی‌خيالی از جلوی جماعت جنگنده بمب‌افکن شکاری، رد می‌شوم احساس می‌کنم که می‌خواهند جيب مرا از مهماتشان پر کنند (البته با ضامن خلاص شده) اما ما اينکاره‌تر از اين حرف‌ها هستيم
بعضيا: «آمريکا شيطنت می‌کند. روزنامه ها شيطنت می‌کنند. ما هی به آنها هشدار می‌دهيم، گوشه کنايه می‌زنيم، اما آن‌ها متوجه نمی‌شوند. ما ديگر هشدار نخواهيم داد. آن‌ها از همين الان حساب کارشان را بکنند»

۳- کمی جلوتر، چهارراهی است و دکه روزنامه فروشی‌ای.هيچ‌کس تا محدوده پنجاه متری چهارراه جرات ايستادن ندارد. مردم (بخوانيد يه عده جوون آزارمند) جلوی ماشين‌ها را می‌گيرند و اگر هم نگيرند، خود به خود در اثر عبور از منطقه جنگی خش و سوختگی رنگ را به خود می‌بيند. آخه آدم عاقل! اين همه خيابون موازی همديگه، می‌دونی هم هر سال اينجا چه خبره، خب چرا از اينجا می‌آی که بلا سرت بياد!؟ از زمين و زمان و پايين و بالا پرتاب می‌کنند. ترقه، شيشه آب، سيگارت، سکه، فندک، فشفشه، نارنجک، گلوله، راکت، بمب، موشک، بمب خوشه‌ای، هلی‌کوپتر، هواپيما، کشتی، فضاپيما، موش (موشک بزرگ!) شيشه آب، سکه، فندک، آجر، دمپايی، درخت، پيرزن غرغروی همسايه... خلاصه هر چی دستشون بياد
دوران پيش دانشگاهی، روز چهارشنبه سوري: جوانکی آذری از اين سو به آن سو می‌دود. گويا قرار است ناظم باشد، اما برای بچه‌ها فيروز است. از جيبش دود، از چشمانش خون، و از زير لبانش ناسزا، فوران می‌کند. مثل اين که يکی از بچه‌ها، جيب او را با زير در کلاس اشتباه گرفته و سيگارتش را در آنجا رها کرده است.

۴- کمی پس از چهارراه صدای شعار می‌آيد «زندانی سياسی، آزاد بايد گردد» صدا به طرز عجيبی نازک است. ذکر چند نکته ضروری است. يکی اينکه در اين قسمت شهر، تا شعاع چند کيلومتری، کسی پيدا نمی شود که در برابر اين گونه مسائل واکنشی (چه موافق، چه مخالف) از خود نشان بدهد (دانشجويان کوی، سه سال است عاقل شده‌اند. دقيقا سه سال و هشت ماه و نه روز) منطقه مسوول‌نشين هم که نيست، من هم که آدم نيستم! دوم اين که خطر جوگرفتگی در بيست متري! سوم اين که اگر واقعا خبری بود و فقط جو نبود، می‌گفتم که تبليغات را خوب ياد گرفته‌اند. چهار تا دختر می‌گذاری و ... چهارم اينکه ديدن اين گونه صحنه‌ها، نظريات اسلامی (!؟) را در مورد منع قضاوت بانوان (به دليل احساسات فراوان) تاييد می‌کند. همين نظريات تاکيد می‌کنند که هيچ مردی از هيچ زنی احساساتی‌تر نيست! آقای محترم بی‌غرضی از آن گوشه ميدان می‌فرمايند «زندانی سياسی چيه؟ بيا منو آزاد کن که شديدا زندانی‌ترم در حصار غم! پسر، جواد يساری بذار» ششم اين که اگر فيلم اين صحنه را شبکه های خارج‌نشين هميشه در حال پخش SHOW می‌ديدند می‌گفتند: « امروز در گوشه گوشه ايران، شاهد مخالفت با جناح راست (تلويزيون مجاهدين: حکومت آخوندي) هستيم. دختران جوان به ظاهر بی‌اطلاع و بی‌خيال هم امروز آزادی زندانيان را می‌خواهند»
رضا پهلوي: «مااگر به ايران بيايی و به قدرت برسی، حکومت خودکامه و ديکتاتوری تشکيل نمی‌دهيم. ما حکومت دموکراسی می‌خواهيم. مردم بايد در يک رفراندوم آزاد به شاهنشاهی ما رای بدهند!» {جون من تنها کسی که تو دنيا از لحاظ سوتی می‌تونه با اين بابا (ی متوهم) رقابت کنه، فقط جون من، عمر من، نفس من، جرج دبليو بوش عزيز (ملقب به بوش کره خر) ه. يعنی هست}

۵- روزنامه‌فروش محله، امسال را برخلاف سالهای پيش (که يک دريچه کوچک را باز می‌گذاشت) کلا تعطيل کرده و در رفته است. دختران به کرات و شايد بيش از پسران ديده می‌شوند. اکثرا هم در برابر در خانه‌شان ايستاده‌اند و معمولا هم چند پسر دارند از ايشان ساعت يا آدرس يا قيمت تخم‌مرغ (شايد هم همه اين‌ها به اضافه چيزهای ديگر) را می‌پرسند. وگرنه دارند چکار می کنند!؟ اندکی بعد صحنه‌ای عجيب به چشم می‌خورد. چند دختر ايستاده‌اند و دارند سيگار می‌کشند. اما با چنان خوشی، استرس و غروری که انگاری دوست پـ... ببخشيد نامزدشان را جلوی يکی از لندکروزهای سياه می‌بوسند يا که آخرالزمان شده و دخترها در کف پسرها و به خواستگاری آنها می‌روند و برای اثبات عشقشان، جلوی مادربزرگ و خواهر بزرگه پسره، با او معاشقه می‌کنند تا که پسره نيز عاشقشان شود
نظريه بهرنگي: آزادی به مذاق برخی ملل سازگار نيست. نمونه‌اش ملت ترکيه که در بسياری از زمينه‌ها آمريکايی‌ها و اروپايی‌ها را نيز انگشت به دهان کرده‌اند که بی‌حيايی تا چه حد؟ (مثال بزنم!؟) در انتها از ترکيه جز بی‌هويتی چيزی باقی نمانده است تا آنجا که بين يک ترک و يک آمريکايی، آمريکايی را فرد بهتری برای هر گونه تعاملی، می‌دانم. خدا را شکر که ايرانی‌ها اين گونه نيستند (مجری يکی از شبکه های اروپايی و آمريکايی را با همتای ايرانی اش (خارج نشين) مقايسه کنيد. آيا ما نيز شبيه اين ترک‌ها نيستيم؟)

۶- سر کوچه باران اينا عده زيادی جمع شده‌اند. لازم به يادآوری است که ايشان بچه مثبتند و ما هر چه بی‌تربيتی داريم، از ايشان نداريم! خلاصه اينکه ايشان از منزل خارج نمی‌شوند. جمع فراوانی جمع شده‌اند. از بيرون فقط روشن بودن آتش و نواخته شدن تنبک مشخص می‌شود. در جمع مريدان حلقه، خبر فراوان‌تر است. عده‌ای برای سايرين مي«حرکات موزون»اند. دليل جمع شدنشان هم کشف شد! چند دقيقه بعد که نوازنده خسته می‌شود و می‌رود، يکی از علاقمندان به هنر قاچاق رقص! تصميم می‌گيرد با آوردن خودروی خود و روشن کردن ضبط آن، جمع را تکان بدهد. تمامی تلاش‌ها و خواهش و تمناها برای توقف پرتاب (به دليل شرايط بد جوي) بی‌نتيجه می ماند و امت هميشه در صحنه نشان می‌دهند که نه تنها «ما ايستاده‌ايم، با مشت!» که «ما ايستاده‌ايم، تا آخر» و مازوخيسم يعنی ما و ما يعنی مازوخيسم. حجاريان را هم عده‌ای از همفکرانش ترور کردند. خانم خوبی (که اگر درخت بود، خيلی بلند بود، ولی فعلا قامتش خميده است) می‌آيد و پوز همه را می‌زند و می‌گويد «هيـــــــس!» من مريضم، می‌خوام بخوابم. ساکتش کنيد» تمام تلاش‌ها جهت متقاعد کردن ايشان به فرهنگی بودن کار! بی‌نتيجه می‌ماند و کار ضدفرهنگی تشخيص داده می‌شود. جوانکی دماغش چسبو بوده و يک تيکه باند به آن چسبيده! معمار آفرينش به سبک منحنی تيز شونده علاقمند بوده است. چند دقيقه جمعيت در حد انفجار اشتياق از خود نشان می‌دهد. بالاخره قانون تفکيک خدمات پزشکي-فرهنگی لغو شد!
زهرا شجاعی، مشاور رييس جمهور، ضمن تسليت به مناسبت نزديکی آغاز ماه محرم، اعلام کرد: «ما به جوانانمان نياموخته‌ايم شادی کنند. ما هميشه کلی عزاداری برايشان در نظر گرفته‌ايم، اما هيچ وقت اجازه جشن گرفتن به آنها نداده‌ايم»

۷-برخی مسائل، به مناسبت ايام عيد Ignore می شوند...
صبح امروز: دانستن، حق مردم است

۸- در مقابل درب خانه، خرابه‌ای وجود دارد. از خانه رفتن پشيمان می‌شوم. حدود دو خانواده به همراه عدهای ديگر آتش روشن کرده‌اند و مراسم باستانی را به جا می‌آورند. باز هم خودرويی و شش و هشتي! در مجموع «فقط به خاطر تو عزيز دلم از تو می گم، از تو، عشق من و تو! منو ديوونه کردی و نيمده‌ای سياه چال» مراسم رقص سرخپوستی هم اجرا می‌شود. رندی می‌پرسد «همه جا پسرها می‌رقصند و سر و صدا می‌کنند و دخترها نگاه می‌کنند. چرا اينجا همه‌اش دخترها ...!؟» زرنگی پاسخ می‌دهد «هميشه شعبون، حالا يه بارم رمضون. ما که با خواستگاری دخترها از پسرها کاملا موافقيم، شديداً» بقيه مراسم به دليل عيد و منع گريه و اين که ممکن است مهمان داشته باشيد، راضی نيستيم که بنشينيد بگوييد و گريه کنيد! ولی نمی‌تونم نگم آخ پشتم! چند شبه نمی تونم به پشت بخوابم. آی ملت به دادم برسيد، آی اسلام بر باد رفت! آی مقام ما چی شد!؟ لااقل بگذارنمون تو فهرست حقوق بشر، نشد ديه‌اش رو بدن (دهن نويسند مسدود می‌شود)
خلاصه‌اش اين که رفت تا سال ديگه (که انشالله يک جوری دودر شود)

۹- اگر قضيه را هنوز درست و حسابی نفهميده‌ايد، بگذاريد مثل بچه آدم تعريفش کنم. قضيه از اين قرار است که گوشه‌ای ايستاده بودم و تفريح مردم را نگاه می‌کردم که به يک باره چند پاترول ريختند به زدن و کشتن حداکثر ۱۵ نفر آدم. من هم دويدم سمت در خانه (آن طرف کوچه شش متری‌مان) لباسم هم همان کت رنگ و رو رفته قديمی بود و شلوار زهوار در رفته‌ام. داشتم با کليد در خانه‌مان ور می‌رفتم (لعنتی در طول اين همه مدت، اين اولين باری بود که گير کرده بود و باز نمی‌شد) يک دفعه يک پاترولی از راه رسيد و جوانک ريشويی (که قيافه‌اش داد می‌زد اين اولين بار در عمر پربرکتش! است که پا به محله ما می‌گذارد) با چوب و دشنام پياده شد و من اولين کسی بودم که به چشمش خوردم. به طرفم حمله‌ور شد و همان طور که داشتم در خانه را باز می‌کردم، با مشت و لگد به جانم افتاد و فرياد می‌زد: «تو مگر خودت مسلمان نيستی که هنوز شب هفت امام حسين نشده ...» اگر جيب‌هايم را می‌گشت فقط کليد پيدا می‌کرد و دستمال کاغذي! جلوی در خانه خودم، من با قيافه معمولی و بدون هيچ گناهی ...
دو ساعتی در حياط خانه نشستم و گريه کردم

پ.ن: در مقابل اونی که ديشب نوشتم (و دود شد) افتضاح شد. دوم اينکه من مثل احسان گزارشگر خوبی نيستم. سوم اينکه طنز بود، تو رو خدا بخندين! آخرش اينکه عيد آمد و ما لختيم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

پيش‌بينی‌های سال گوسفند

عيده، دلم نمياد اگه اين روزها اومدی اينجا دو کلمه بخونی، يه چيزی بنويسم که گريه ات در بياد يا اينکه لب و لوچه ات آويزون بشه. ولی خب، من اينکاره نيستم ها! اگه خوندی و به جای خنده قاه قاه، گريه زار زار سر دادی، تقصير من نيست ها!
پيش بينی های سال گوسفند
يا
همه آنچه نمی دانستيد و نمی خواستيد بدانيد
در ادامه راه همگان که برای سال نو پيش بينی های فراوان می کنند و مردم با اعتماد به آنخها برنامه ريزی می کنند و دست آخر، همه چی برعکس می شود و حال امت شله زرد خور، گرفته؛ تصميم گرفتيم که اعتماد سازی را سرلوحه اهدافمان قرار داده و با انجام پيش بينی های دقيق، به درد بخور و باور نکردنی، شما را اساسی شگفت زده کنيم. فقط اگر اشتباهی شد، ايراد از بلاگر و هزار تا چيز ديگه بوده، ما نبوديم ها
تاريکيه!
۱- اين سال به نام سال گوسفند نام گذاری شده است. همه گوسفندها هم بسيار شاد و سرخوش و خندان دل های خود را وعده داده اند که به جای کمبوزه، کوپن پنير اعلام کرده اند که با خيار... چه شود!؟
مورد مهم: سنگکی سراغ داري؟ اداره ميراث فرهنگی چي؟
می خوای چيکار؟
يه نصف بربری می خوام برای صبحونه سلطنتی عيد، ميراث فرهنگي
نتيجه حياتي: اين باب طنز نويس نيست. گوسفندها هم ترکند!
۲- در رمان قابل چشم پوشی «قلعه حيوانات» نوشته جرج ارول، می خوانيم که شعار گوسفندها يک چيز بيشتر نيست
چهارپا خوب، دوپا بد!
با توجه به گوسفندی امسال، موارد زير محقق خواهند شد
الف- امسال گاوها گوشت انسان نمی خورند، زيرا ممکن است جنون انسانی بگيرند
ب- بودجه سازمان حفاظت از محيط زيست، تا سطح يک چهارم بودجه «مجمع جهانی اهل بيت» ترقی خواهد کرد و به همين دليل تمامی چهارپايان درمان می شوند و هر يک، دو بال در می آورند و چنگ به دست می گيرند. در مقابل شاخ های انسانها سبز خواهد شد تا نشان دهد دوپايان، ديوهای بدسرشتی بيشتر نيستند که فرشتگانی چهارپا نظير گوسفند، الاغ، کروکوديل، مرغ کرچ، سوسک حمام، وال، خيار دريايی، آميب و ... را سر می برند بيت:
بريد و دريد و شکست و ببست
يلان را ير و سينه و پای و دست
۳- يک نظريه قديمی در جامعه شناسی سياسی اجتماعی وجود دارد که می گويد: «مردم گوسفندند» پس چون امسال سال گوسفند است، پس امسال سال مردم نيز هست. به همين دليل امسال تورم کشور يا در حد ٪۳ تثبيت می شود يا آنکه به ٪۴۵ خواهد رسيد. در هر حال به نفع مردم خواهد بود. امسال مردم بر ضد معلمان تجمع خواهند کرد خبرنگار خبرگزاری ما مصاحبه ای را با يکی از شرکت کنندگان اين تظاهرات انجام داده بود که وی در پاسخ سوال ما گفت
«ما اينجا آمده ايم تا به معلمها بگوييم ما هم هستيم»
-يعنی شما با حرف آنها موافقيد و معتقديد بايد حقوق آنها افزايش يابد؟
«نخير آقا!اومديم بگيم ما هم هستيم. به ما هم بدين!»
-خب به معلما چه مربوط!؟
« نه ديگه، نگرفتی چی شد! اينا می خواستن تک خوری کنن، ما اومديم جلوی تک خوريشون رو بگيريم»
-خب پس حمايتتون از چيه؟ از اضافه شدن حقوق؟
«نه آقا! ما از معلمها حمايت می کنيم»
-ببخشيد شما فکر می کنيد مردم خرن؟
«خر!؟ نه خدا نکنه! کی گفته؟ مردم فقط يه کمی گوسفندن»
۳- در راستای ادامه قسمت قبلی و با توجه به در پيش بودن انتخابات مجلس، به طرزی کاملا تابلو امسال همه نمايندگان مجلس طرفدار مردم و خاطرخواه حقوق از دست رفته ملت (بخونيد گوسفندان) خواهند شد و ملت هم با گوسفندی هر چه تمام تر، بزترين ها را برای مجلس انتخاب می کنند
نظريه جانورشناسي: در گله حيوانات اهلی، معمولا پيشرو و سردسته، بز است.
نظريه فولکلوريک: بز آورديم
۴- آمريکا عراق را با خاک (بخوانيد افغانستان) يکسان خواهد کرد و پوز اهالی افلاک (بخوانيد ايران) را با پيشرفت های اين ممالک خواهد زد. صدام هم می ره پيش اسامه (پشت «ني» دونی، اونجا که دلبر خونه داره) نفت ارزان خواهد شد (تا حد کوکو سيب زميني) جيب مملکت خالی می شود. مجبور می شويم برای زندگی کردن و ورشکست نشدن، روزی سه مرتبه از فلسطينيان پشتيبانی کنيم (که نفت گران شود) امسال علاوه بر روسها، ترکها و افغانيها، عرب های سوسمار خور عراقی هم برای ما کلاس خواهند گذاشت. به دليل بی پولی مملکت واردات خودرو به سالهای بعد معوق می شود. پيکان آغاز پنجمين دهه توليدش را جشن خواهد گرفت... آمريکا کانادا را به عنووان دشمن صلح جهانی معرفی خواهد کرد (آخه هيچ کس نمونده بود) دليل وی هم برای خطر کانادا، سکونت نود درصد جمعيتش در ده درصد جنوبی خاک اين کشور و در همسايگی مرزهای آمريکاست!
...
پيش بينی های شخصي: ترم چهارم (ترم جاري) با افتادن از هيجده واحد از نوزده واحدم، رکورد جديدی در اين زمينه برپا خواهم کرد. همچنان در حسرت يک ريال درآمد خواهم ماند. يادگيری HTML همچنان جزو برنامه هايم خواهد بود. تمامی آشنايان در دانشگاه، دماغشان را عمل می کنند. انحراف بينی واگيردار شده است. اصغر به آمريکا فرار مغزها خواهد کرد. جيليل با يک حرکت گردن اعلام خواهد کرد «ما همچنان هستيم» واحه در صدد خوابوندن کل من برخواهد آمد و به شدت پوز يکی از طرفين دچار خوردگی خواهد شد. وهيد عاقبت به خير می شود. چشمانم را عمل خواهم کرد. وزنم در حدود بيست کيلو تغيير خواهد کرد (بالا يا پايين رفتنش مشخص نيست) در يک اقدام بی سابقه، در پنج انتخابات کانديدا می شوم و رای نمی آورم. همچنان انگشت اتهام ها به سوی من نشانه رفته خواهد بود. برای اولين بار در طول تاريخ! با ظاهر آراسته در جمع حاضر می شوم. شنيده ها حکايت از تعطيل بودن مجمع عمومی فوق، در آن روز دارد.
بسه ديگه!؟ به جای اين حرفها برين به گرانی علف و تيز نبودن چاقو و ساطور اعتراض کنيد که امسال گوسفند رو عشقه! مثل بز سرتون رو بندازين پايين و گوسفنديمون رو بکنيم. يکی منو نصيحت کنه شايد يه اتفاقی بيفته
از خنده روده بر شدين؟ نگران نباشين، گوسفند چهار تا معده داره
گوسفندتون ميمون باد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

دل چرکين،عقده ايجاد شده

بسم الله الرحمن الر حيم
اذا زلزلت الارض زلزالها. و اخرجت الارض اثقالها. و قال الانسان مالها. يومئذ تحدث اخبارها. بانٌ ربک اوحی لها.يومئذ يصدر الناس ليروا اعمالهم. فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره. و من يعمل مثقال ذره شرا يره
می خواستم طنز بنويسم. می خواستم در کمال سرخوشی بنويسم. می خواستم از شادی بنويسم و از اينکه ديگه کاری به خنده ها و خوشی هامون ندارن اما...
آره، همون هميشگي! نمی دونم چقدر من رو شناختين يا می شناسين. در هر حال الان صورتم می سوزه. پشتم درد می کنه و دستهام می لرزه. سخته برام. باورم نمی شه. به خداوندی خدا قسم که هيچ کاری نکرده ام که خدا رو ناراحت کنه، چه برسه به آزار کسی (که هر آينه، حق الناس سنگين تر از حق الله است) خيلی نگران و ناراحت نمی شم اگر که کتک بخورم. خيلی برام سنگين نيست که هر کسی، چه فلان جوونک کوسه و چه بهمان بسيجی حزب شيطانی. نمی دونم چرا، ولی در هر حال کتکی (يا بهتر بگم، باتومي) که از اون نيروی ضد شورش خوردم، چهار سال پيش، توی پارک لاله، توی مراسم سالگرد دوم خرداد که دفتر تحکيم برگزارش کرده بود، موقعی که يه بچه دوم دبيرستانی بيشتر نبودم، اون قدر برام سنگين نبود که کتکی که امشب خوردم. يه مشت تو سينه، يه سيلی تو صورت، يه چماق تو پا، يه چماق تو ستون فقرات. می دونم که تو اون دنيا، به نفعمه که الان نه ازش شکايت کنم و نه کينه به دل بگيرم. اما چنان کمرم درد می کنه و صورتم می سوزه که جز لعن و نفرين و نفرت، هيچ چيز ديگه ای تو ذهنم نمياد. جرمت چيه؟ دوباره صدای انفجار مياد. ياد اين می افتم که پام رو که گذاشتم بيرون، توی خيابون هفدهم و توی شلوغی، يه عده شعار می دادن «زندانی سياسی، آزاد بايد گردد» پيش خودم می خنديدم که اينها، می خوان از همين جا، قسمت فشار از پايين تئوری «فشار از پاينن، چانه زنی در بالا» رو اجرا کنن و با شعارشون که چند تا جوون ديگه مثل خودشون می شنون، می خوان در زندان رو باز کنن و ... چرا زندانی سياسي؟ بياين من بيچاره رو آزاد کنين. من که حق ندارم تو خرابه جلوی خونه مون، با چند تا هم محله ای، آتيش روشن کنم و به فرض هم چند نفر از رويش بپرن. منی که تو جيبم اگه دست می کردين، دستمال دماغی پيدا می شد و کليد و ... ديگه هيچي! من نه شعر خونده ام، نه رقصيده ام، نه شعار داده ام، نه دوست دختر دارم، نه با کسی بگو بخند راه انداخته ام، نه مشروب خورده ام، نه مواد و گراس مصرف کرده ام، نه جلوی ماشين رو گرفته ام، نه ... آخه پس جرم من چيه که نمی دونم. جلوی در خونه است، کليد رو درآورده ام و دارم در رو باز می کنم، پياده رو خاليه، يک دفعه يه نفر از يه ماشين پياده می شه. يه پاترول سياه، مردی است بيست و هفت هشت ساله، با ريشی که معلومه از عمد زده نشده و هنوز بالغ نيست، ريش بلند، مدل بسيجی، چوبی تو دستشه، اولين نفری که می بينه منم که دارم در خونه رو باز می کنم. به سمتم می دوه و با چوبش به پشتم می زنه و اين سيل فحشه که از زبونش می ريزه بيرون (تو مومني!؟) با چوب به پشتم می زنه، می گم به خدا خونمونه و دارم می رم توش، در ابز می شه، دوبار ه يه ضربه ديگه می زنه و می گه « توی ... خجالت نمی کشی هنوز شب هفت امام حسين نشده !؟» می کوبه در رو، اينقدر محکم که انگار در جهنم رو کوبيده يا ميخ تابوت من رو! من ضددين، من دشمن خدا و هر کی تو جبهه خداست. منی که بدتر از من پيدا نمی شه. برای من که فقط معتقد به خدا هستم، دادگری جز خدا نيست. اما به بزرگی خدا که اگر امام حسينی باشه و اگر هر کس ديگری، مقدس يا معمولی، هر کسی که خوب باشه می دونه کی گناه کرده، جرم از کيه. بغض گلوم رو گرفته. چه جوريه که پيامبر خدا، پاش رو که به مکه می گذاره، يکی از کارهايی که می کنه اينه که به کسی که تو خونش نشسته، امان می ده. حالا من از کسی که تا به امروز پاش رو به محله و خيابون و کوچه ما نگذاشته، جلوی در خونه، موقعی که دارم می رم تو، بايد کتک بخورم و ناسزا بشنوم، ناسزا
چه هنر بزرگي! يه جوون با ظاهر به شدت معمولی و ساده رو، زدن! جوونکی با موهای کوتاه، کفش صندل ساده و جوراب پوشيده، پيراهن پارچه ای سرمه ای، بدون مدل ريش و سبيل و دماغ عمل کرده و زير ابروی برداشته، حتی با ته ريشی سه روزه، کسی که دستش تو دست هيچ دختر يا پسری نبوده و هيچ نارنجک و ترقه و نمی دونم هر کوفت و زهرمار ديگه ای نينداخته
آره! ديگه بسه! جقشون اينه که تمام قرآن رو از «بسم الله» سوره حمد تا «من الجنة و الناس» سوره ناس برای اون مرد، برای رييسش، برای تمام اونهايی که اين صحنه و اين جور صحنه ها رو ديدن و برای تويی که اين رو می خونی و از همه مهم تر، برای خودم بخونم.
اين جمعيت قبل از اينکه کتک بخورن داشتن از ايران می خوندن. ايران!؟
ما متهيم
صداهای انفجار دوباره بلند می شن. مگه نمی دونن اگه هزار و چند صد سال پيش بود، هنوز شب هفت امام حسين نشده بود!؟ من به خاطر اما حسين بود که غرورم و شخصيتم و انسانيتم خورد شد؟
اذا وقعت الواقعه، ليس لوقعتها کاذبه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۴ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

حالگيري

آقا من به کی بگم که نشستم دو ساعت آفلاين و در کمال آرامش، مطلب نوشته ام و بعد هر کار می کنم (هر چی فکر کنين) بلاگر مسخره بازی درآورده و آخرش هم ديسکانکت کرده ام تا با يه اکانت ديگه برم، شايد که درست شه. يک دفعه کامپيوتر قاط زده و هر چی نوشته بودم دود شد و تا کامپيوتر رو ReStart نکرده ام هيچ اتقاقی نمی افته. خلاصه اينکه دود شد و رفت هوا! الان هم در مجموع هيچ اميدی نيست.
کلکسيون امراض
جای شما که خدا نکنه خالی باشه، جای همه دشمناتون خالي! کلکسيون امراض راه انداخته ام. نمايشگاه و فروشگاه مرکزي: همين جا، خودم! چی می خواين؟ از کجا شروع کنم؟ چون همين الان سرفه کردم، اول از خشکی و التهاب سينه و تنگی نفس و خس خس و سرفه های خشک و پدر در آور می گم (سرطان ريه است ديگه، نه؟) بعد آبريزش بينی، همراه با آبريزش مجدد بينی و بار سوم آبريزش بينی. دستمال تو خونه نمونده تمام پوست صورتم خشک شده و پلکهام چسبيدن به همديگه (آمپولانزای افغاني! درسته؟ نود و سه تا آمپول تو هر آمپولگاه! دوای دردته!) چند وقت پيش هم که رفته بودم دنبال گواهينامه، متوجه شدم که ديد چشم راستم حدود شش دهم و ديد چشم چپم در خوشبينانه ترين حالت حدود سه دهم شده. هيچی ديگه، کلی هم خودم آزمايش کردم و ثابت شد که با چشم چپم هيچی نمی بينم. حداقل دو تا عمل ليزر افتاده ام (مجددا در يک حالت پر از خوش بيني) چون چند روز، شايد هم يکی دو هفته از معلوم شدن اون قضيه گذشته، ديگه تعريف کردن گريه ها و بی حاليها و حال گيريها و افسردگيهاش فايده نداره. فقط فعلا بنده نيمه کور هم هستم (کور شی ننه الهي!) ناخن شست پای راستم هم رفته تو گوشت و داره عفونت می کنه (قانقاريا گرفتي؟ مبارکه!) در مورد بيماريهای روحی و مغز و اعصاب هم جز همون چند تايی که می دونين خبر جديدی نيست (زوال عقل، زوال حافظه، جنون آنی، جنون ادواری، جنون دائم، افسردگی، خود کم بينی، خود بزرگ بينی، نهيليسم، M.S، پارکينسون، فلج مغزی، ماليخوليا، عذاب وجدان، وسواس، توهم، از کار افتادگی نيمه راست و چپ مغز، مرگ مغزی ... و در آخر همه بينی (دماغ) خود بزرگ (گنده) بيني) اون دنيا يه نفر، نبود؟ رفتيم ها!
چه خوشنام!
خيلی جالبه! ملت تو گوگل چه چيزهايی رو جستجو می کنن و به اينجا می رسن!؟ يا دنبال وبلاگ سـ.کـ.سـ.ـی می گردن، يا سايت سـ.کـ.سـ.ـی، يا عکس سـ.کـ.سـ.ـی، يا فيلم سـ.کـ.سـ.ـی، يا جوک سـ.کـ.سـ.ـی، يا توت فرنگی، يا حتی خيار چمبر!
متشکريم از گوگل به خاطر گوگل فارسی و متشکريم از خودمون که اصلا تو کف نيستيم و فقط به دنبال علم و خبر و تحقيق هستيم و آموزش. حالا خدا رو شکر که ادبيات اينجا بهداشتيه وگرنه که ...
از اين عزاداريها متنفرم
يه متن نسبتا کامل در اين مورد نوشته بودم، حالا که اون مرحوم (متن رو عرض می کنم) در بين ما نيستن، چند خاطره کوتاه (نکته مهم) را ازشون حضورتون تعريف می کنم. روحش شاد
1-امام حسين چنان شق القمری نکرده. از بين سه دسته دشمنان علی، فقط يک دسته در پيش روی اما حسين بوده اند.
2-به هر روی و برخلاف اون چيزی که نوحه خوان های «ثانيه ای صد تومن» و خيلی از ملا منبريها مدعيش هستن، (يا می خوان اين طور نشون بدن) چندان حق و باطل معلوم نبوده (همون طور که در دنيای کنونی هم معلوم نيست) و انصافا يزيد و تمام اطراف و اکنافش ظاهر دينی تر و چهره متدين تری از امام حسين بی ريا و برادر خوشگلش، ابوالفضل، داشته اند. سگ بازی و اينها هم همه اش حرفه. عمروعاص و تمام پيروانش قرآن بر سرنيزه می کنن و اثر مهر روی پيشونيهاشون خودنمايی می کنه
3-مظلوميت حسين، نه در تعداد ياران، نه در بی وفايی، نه در بی آبی، نه در قتل از پشت سر، نه از... که از برداشت باژگون و وارونه جلوه دادن حقايق در خصوص حرکات و اعمالشه. يزيد هم اميرالمونين خونده می شد، همان گونه که معاويه نيز! کی از راه دين داره نون می خوره؟ معتقده به اون يا نه؟ فرقی هم می کنه مگه؟
4-هر سال يه مراسم، هر سال يه حرف، همون مراسم، همون حرف، فقط آئينی که بدون هيچ اشتباهی تکرار می شه و تکرار می شه و تکرار می شه. خدا جات رو در کنار امام حسين می گذاره اگه برايش گريه کنی، اما اگه سال ديگه اين کار رو نکنی يا گريه ات نگيره، رزروت باطل می شه!
5-هنوز علی يه چيز ديگه است. به جای گريه کردن و لبريز شدن از احساسات و طوفان، بياين بشينيم فکر کنيم و حرف بزنيم. مقايسه نکن، قياس نکن، ولی يه چيزی ياد بگير. فردای قيامت، صف محبوبين رو که نگاه می کنم، کسايی رو می بينم و کسايی رو نمی بينم که ... صف ما مغضوبين که ديدن نداره، سياهيم مثل قلب هامون، مثل روزگارمون

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۰ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

داد خواهم اين بيداد را

به خدا راحت نيست. از اون بدتر اينه که هر کی برسه و نگاهش کنه، به جای خوندن مطالبش و نظر دادن در مورد اونا، بر می گرده يا به صفحه آراييش گير می ده (که ديزل،تمام سعيش رو کرده، ولی خب کار اوله ديگه) يا به ناخوانا بودن لوگوش (که به نظر من خيلی قشنگ طراحی شده) يا به کيفيت بد کپيش (امور فرهنگی مفت چاپ می کنه، ولی کوفت) يکی به مجانی بودنش (به ئعمرم نديده بودم که مجانی بدن به معنی ضعف باشه) خلاصه دردسرتون ندم. هر کسی به جای نقد محتوا، به يه گوشه از شکلش تيکه می پرونه (من فکر می کنم به جز کار واحه که با نرم افزار چند صد هزار تومنی صفحه آرايی، صفحه آرايی می شه، اين نشريه بلا استثنا از همه نشريات دانشجويی دانشکده و چه بسا دانشگاه، قوی تر کار شده) جماعت، بعضيا حسوديشون می شه، بعضيا احساس می کنن داره با نشريه اونا رقابت کنه و چون نشريه شون! قبلا تو يه جشنواره هفتصد تا مقام آورده و بهترين نشريه است، ديگه کسی نبايد نشريه دربياره. آره! من به کمک يک دوست خيلی عزيز، يه نشريه درآوردم و مطالب قابل دفاعی توش چاپ کردم و مجانی هم گذاشتم که هر کی خواست برداره، توش هم از نظرات و دغدغه های خودم نوشتم، از خيلی از نشريات ديگه (که فلان کسک اومده به من می گه «برای نشريه ام يه مدير داخلی می خوام» می پرسم «چند شماره درآوردي؟ که من بيام برای تو و حرف تو وقت بگذارم» می گه شماره اولشه ...) اون يکی يک سال و نيمه که مجوز گرفته و چيزی درنياورده و حالا به جای اينکه بگه تو لااقل برای کاری که می خواستی بکنی، وقت گذاشتی و انجامش دادی از همون اول بسم الله اومده داره انتقاد می کنه (شما بخونين فحش می ده و عقده خالی می کنه) و قبل از شروع هم می گه «تو آدم انتقادپذيری نيستي» خب تو نخونده و بحث نکرده داری حرفی رو می زنی که زور داره، از روی عنوان مطلب در موردش قضاوت می کنه و نخونده نظر می ده. خلاصه اينکه وسط اين مريضيا و بدبختيا، يه جورايی خستگی کار به تنم موند، مگه اينکه يه نفر برگرده بگه «خسته نباشي» منم بگم «درمونده نباشی، ننو خضيره جان» (از کدوم فيلم؟ يادم نمياد)
و اما شرح ما وقع...
پنجشنبه چهاردهم، من: ديزل جان! پاشو بيا يه سر بريم تا خوابگاه مطالب رو بهت بدم
ديزل: من نمی آم (سرتو می خوای اصلاح کني؟ نه نمی خوام!)
من رفتم و صفحه آرايی های اوليه رو، پنجشنبه و جمعه انجام داده ام (در مجموع دو روز، دوازده ساعت پشت کامپيوتر بوده ام، توی مجتمع کانونها) شنبه صبح دادم دستش، يکشنبه اومده می گه ديسکت قبلی رو گم کرده. خوشبختانه قبلا از فايلها نسخه پشتيبان تهيه کرده ام. دوباره دوشنبه صبح تا ظهر طول کشيده تا تونستيم کار رو آماده فرستادن به چاپ و تکثير بکنيم (يه مقدار زياديش، بايد بگم «بکنم») دويدم رفته ام مديريت امور فرهنگی، کلی چونه و اينا، واسه سيصد تا نسخه نامه داده اند. دويدم رفتم اون سر دانشگاه۷ يارو کلی معطلم کرده، بعدش گفته «فردا صبح، ساعت هشت» صبح نزديکای نه رفته ام می گه عصر! می گم دانشگاه داره تعطيل می شه و من برای خودم که نمی خوام نشريه در بيارم، می خوام ملت بخونن و اينا! دردسرتون دم که از سيصد تا، لطف فرمودند و دويست تاش رو تا ساعت دوازده و نيم حاضر کردن و دادن دست بنده. تند تند تاشون کردم و آوردمشون دانشکده. با وجود اينکه عصر، خيلی ها کلاس نداشتن و از يک دانشکده حداکثر دو هزار نفری، ششصد هفتصد تاشون بيشتر نبودن، ولی حدود صد و هفتاد نسخه برداشته شده. من فکر می کنم برد اين، از برد همشهری و جامعه و صبح امروز هم بيشتر باشه هر چند که بعضيا از کار مستقل خوششون نياد
گزارش تصويری تحصن رو ديده بودين!؟ يه قسمتهايی از اون رو (فرض کنيد قسمتهاييش که در نشريه رو نمی بست) به عنوان گزارش ويژه کار کرديم. قرار بود يک نظر موافق و يک نظر مخالف زيرش بخوره. موافق راحت پيدا شد. مخالفان همه زيرش زدن! آخر سر خودم نوشتم (و تند هم نوشتم) حالا يه نفر اين نوشته رو خونده و می پرسه کی نوشته، می گم امضاش محفوظه و نمی خواد بقيه بدونن. می گه از مهندسيه؟ من می شناسمش؟ می گم آره، می گه «خيلی خوبه که اينجاها آدمی داريم که ديدی به اين روشنی و ... در مورد مسائل صنفی داره و اينا» لبخندی می زنم و می گم خوشحال می شه اگه بفهمه. می گه می شه بهش بگی يه صحبتی با من بکنه؟ و ... دو ساعت بعد می بينمش و بهش می گم «مجتبي! اون نوشته کار خودمه» يه دفعه شروع می کنه به تحقير و تحميق و تنبيه و الخ
شما بودين، زورتون نمی اومد؟
خيلی خوب کاری کرده ام، مطالبم هم توپ توپن! به اينا هم مربوط نيست. اين مرام رو هم داشته ام که تو همين هير و وير، نشستم مطلب نوشتم براشون (واکسي) و خودم هم فکر می کنم قابل قبول بوده و فايل Word هم تحويلشون داده ام (که ديگه نيازی به تايپ نباشه) حالا اومدن يه چيزی هم طلبکارن (که تو چرا اومدی در حضور واحه، نشريه چاپ می کني!؟) من نمی دونم به کی بايد اين حرفام رو بگم. اينجا هم وبلاگمه و کاملا شخصی، از تمام نوشته هام (سعی می کنم) يه آرشيو اينجا درست کنم، مطالبم هم ديگه عمومی نيست و شخصيه، نشريه ام هم اگه خونده نشد، به درک! ديگه درش نميارم، به خودم هم مربوطه، همه امکانات ارتباطی اينجا رو هم به زودی حذف می کنم، شايد اصلا Private بکنمش. با همه هم دعوا دارم. زباله دون تاريخ هم به اين زوديا پر نمی شه، من هم از تهران اومدنم در چند روز آينده کلی ذوق زده هستم. عاشورا هم غذا نمی گيرم حالم هم خوب نيست، گلوم درد می کنه. از آدمای بی مرام هم متنفرم. مهدی فيضی عزيز! تو لااقل يه چيزی بگو!
امشب خواهم گريست

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

آقايون، خانومها!من شديدا شرمنده اخلاق

آقايون، خانومها!
من شديدا شرمنده اخلاق ورزشی همتون هستم. به خدا اين چند روزه سرم زياده از حد شلوغ بود. مثلا خير سرم داشتم مطالب رو جمع دمی کردم و اونهايی رو که کمبود داشتيم، می نوشتم و بقيه مطالب آماده رو هم (بالطبع) ويرايش می کردم و ...
سر جمع اينکه در عرض کمتر از سه روز، من نزديک به بيست و چهار ساعت! پشت کامپيوتر بودم و ملت، می ديدن يه ديوونه ای، تمام مدت نشسته و داره تايپ می کنه وم ويرايش می کنه و الخ
به به، به به، گِل بود، به خار نيز آراسته شد.
به اطلاع دوستان و آشنايان می رساند که رئيس محترم و بچه سوسول «واحد فرهنگی» جناب آقای مهندس «فِهدی مِيضی» لطف کرده اند و در ايام امتحانات کارشناسی ارشد، تشريف برده اند و دماغشون رو عمل کردن. اون موقع بعضيا می گن چيکار بچه ملت داری؟ من که چيزی نگفتم. فقط گفتم که جهيزيه اش بيشتر بشه، بعد هم به شوخی گفتم دماغش عمل بشه. البته دماغش که خوب بود، مشکلی نداشت. آخه واسه چی عملش کردی؟ تازه قبلا بهتر بود، هر چند که الان فرقی نکرده.ملت دارن هفتصد هزار تومن بالا خوشگلی دماغشون بدن ديگه! دارندگی و برازندگی (هر چند هيچ فرقی نکرده)
صفحه آرای عزيزم! من شب را با ياد تو سپری می کنم و در جواب من، تو صبح دير می آيی و می گويی «فايلهات رو گم کردم» بابا دمت گرم! تو رو جون هر کی دوست داری فردا صبح پرينت ها رو بهم برسون که نمی تونم درش بيارم ها! تازه بايد برای جشنواره هم بفرستمشون. زود باش ديگه!
القصه اينکه فعلا من و نشريه پا در هواييم. به اونهايی هم می خوان يه روزه «واحه» در بيارن می گوييم «زرشک!»
اين متن واکسی رو خيلی وقت بود که می خواستم بنويسم. اونی نشد که می خوام، ولی خب، قابل تحمله. خدا بزنه تو کمر هر چی دروغگوئه که با نامردی هر چه تمام تر، در جواب خوبی هايی که من بهش کردم و مراعاتش رو کردم و سعی کردم کاری کنم که با خيال راحت بشينه واسه فوق ليسانس بخونه، زير حرفش می زنه و نه تنها حاضر نيست از اتاق بره، که يه چيزی هم طلبکاره که تو زندگی رو به کام من زهر کردی، خوشت نيومد که دوستای من بيان اينجا و بهشون لبخند ژوکوند نزدی وموقعی که ساعت سه بعد از ظهر جمعه اومدن اتاق، ازت پرسيدن که فلانی کجاست گفتی من نمی دونم! خب تو بايد می گفتی «بفرمايين رو سر من پا بگذاريد و بياييد تو و اين يارو الان برمی گرده» تو به چه حقی گفتی که نمی دونی من کجا هستم و با اجازه کی، اجازه ندادی هر کس از راه رسيد، بياد هر چی دلش می خواد از وسايل من برداره (که بعدا تو گم شدنشون، تو رو مقصر بدونم) و گفتی «با حضور و رضايت خودش بردارين» چرا تو صبح به صبح يا موقعی که می ری تهران، در کمدت رو قفل می کنی؟ اين توهين به منه و يعنی من دزدم!!!» نمی دونم به خدا با يه دهاتی که نه تا به حال زندگی آپارتمانی و قسمتهای مشاع تو خونه رو ديده و نه می فهمه که هر کی حق داره با دوستای خودش حال کنه و اين توقع زيادی نيست که بخوام ساعت دوازده شب بگيرم بخوابم و هزار تا مسئله ديگه. اصلا نمی فهمه که حتی همسايه بی ملاحظه ما هم مهمونيهاش رو می اندازه شب جمعه و قبلا اجازه می گيره (حداقل اطلاع می ده) نمی فهمه که شايد من دلم نخواد با اون غذا بخورم و نمی دونه که اينجا خوابگاهه، نه خونه بخت که هر دونفری که زير يک سقف می خوابن مجبور باشن با هم صميمی باشن. علوم اجتماعی و جامعه شناسی می خونه و می خواد که من حدس بزنم که هر کی اومد دم اتاق، مهمون شهرستانی اونه و من هم بايد اکرامش کنم و راهش بدم تو (اصلا مهمونای تو به من چه مربوط!؟) قانون رو به عنوان معيار صحيح و غلط بودن کارها قبول نداره و می گه «چون روز انتخاب اتاق من، قبل از تو بوده، پس من حق همه چی تو اين اتاق دارم و تو بايد خودت رو وفق بدی. می خواستی انتخاب نکنی!» من هم می گم «همون قدر که تو توی اين اتاق حق داری، منم دارم. آسايش و آرامش هم حق منه و سلب آسايش و ايجاد مزاحمت هم ممنوعه. من اجازه دارم از هر کسی که آرامش و آسايش من رو به هم بزنه، طبق مقررات شکايت کنم» می گه برو بابا! قانون کجا بود. خسته تون نمی کنم. می تونين حدس بزنين چه اختلافی وجود داره بين کسی که تو اتاق، يا خوابيده، يا داره درس يا مجله می خونه، يا داره يه چيزی زهرمار می کنه، با کسی که اومده تو خوابگاه (به خيال خودش) زندگی کنه، مهمونی راه بندازه، مسافرخونه برای بچه های دهشون درست کنه و الخ خيلی اين چند روزه عصبانيم و منتظر يک کار خلاف قانون هستم ازش تا يه شکايت بلند بالا ازش بنويسم. رسيدگی بشه که هيچی، نشد هم رييس روسای دانشگاه و اداره امور خوابگاهها باهام آشنان، هم نشريه موجود هست. يک برگ نشريه، نامه سرگشاده و ...
اين دو سه روز آينده هم اتفاقات فوق العاده خوب می تونن بيفتن و هم اتفاقت فوق العاده بد. ولی نشريه در بياد...
من که از روده درازی خسته شدم، شما هم از درد دل! شرم از سر همگی کم باد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

«واکسی ... واکسی ... واکسي

«واکسی ... واکسی ... واکسی پنجاه تومن ... زودم می زنم به خدا ... واکسي»
هر بار که پات رو از در دانشگاه بيرون بگذاری، اين صدا تمام گوشت رو پر می کنه. اصلا بيشتر از اينا تو وجودت نفوذ می کنه. انگار که هيچی نمی تونه جلوش رو بگيره، نه لباس، نه پوست، نه گوشت، استخونت هم پر می شه از اين صدا. صدا نيست. مثل يه ناله است، يه ناله پر از درد، پر از غم پر از ... رويم رو اون ور می کنم. نمی خوام ببينم، نمی خوام بشنوم، نمی خوام حس کنم، حتی حاضر نيستم بدونم. شب باشه يا صبح علی الطلوع، سه تيغ آفتاب کله ات رو بسوزونه يا از فرط شدت باد سردی که مياد، خودت رو تو هفت لايه لباس قايم کرده باشی، در هر صورت باز هم اونجا منتظرت نشسته تا شايد کفشت رو تميزتر کنه يا شايد هم پنجاه تومن تو دستش بگذاری تا ... تا چي؟ تا بخوره؟ تا برای مادر مريض و خواهر گرسنه اش لقمه نونی فراهم کنه؟ يا نهُ برای اينکه صاحب کارش که صبح با وانت مياره اينجا پياده اش می کنه و آخر شب، دوباره دور از چشم تويی که بقيه اوقات براش دل می سوزوندی و وجدان درد می گرفتی، با دعوا و فحش و فحش کاری سوارش می کنه و هر چی داره ازش می گيره و چه کم درآمد داشته باشه، چه زياد، مزدش رو با مشت و لگد کف دستش می گذاره. نمی دونستي؟ باور نمی کردي؟ يه بار امتحان کن! ببين کجا می ره؟ خيلی سخته برات؟ فکر نمی کنی که تا آلونکشون، تو اون سر شهر، شايد هم وسط بيابون پياده بره و همه پولی رو که داشته، تقديم مادر مريضش کنه که فردا برای خواهر برادرهای کوچيکترش، لباسی بخره يا غذايي؟ ساده لوحی مگه؟ اگه اون يارو وانتيه نياد شب ببردش و خودش راه بيفته به رفتن، توی خونه نه يک مادر مريض، که يک پدر معتاد منتظرشه تا هر چی داره ازش بگيره و خوب هم می دونه که حداقل چقدر در مياره. اون و خواهر برادرهاش، همه بايد درآمد داشته باشن و اون رو مخلصانه تقديم پدری بکنن که شاژندگی! رو مهمترين قسمت زندگی می دونه.
فکر کن! اگه تو کمکش کنی، می رسه به اون بابای معتاد يا اون وانتی نامرد، اگه کمکش نکنی زير بار مشت و لگد چنون بدنش خورد می شه که از کاری که کردی پشيمون می شی. چون فردا که از جلوش رد شدی، نگاهش چنان التماست می کنه اگه پسر باشی و مرد باشی و سنگ باشی و سنگ زيرين آسياب، باز هم اونه که خوردت می کنه و از پودر وجودت، گِل درست می کنه و قلکی و کوزه ای و ... اين تويی که هر روز به يه بهونه ای رو خودت پا می گذاری. يا پول خودته و خوب می کنی که واکس کفشهات رو نو می کنی. يا پول خودت نيست که بريزی تو جيب يه پست فطرت رذل. هر کار بکنی باز هم پشيمونی. آره! اونه که اين وسط ضرر اصلی رو می کنه و درد اصلی رو اون بيچاره می کشه. چه تو کفشت واکس بخواد و چه نخواد. بالاخره نمی دونی چيکار کنی؟ بدم واکس بزنه يا ندم؟
کفشهام رو نگاه می کنم. يه جفت کتونی کهنه که سوراخهاش قبل از خودش ديده می شن. خدا رو شکر که کفشهايم رو نمی شه واکس زد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۲ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

اينجا صفحه دوازده است. اسمش

اينجا صفحه دوازده است. اسمش را هم «بزرگ کوچک» گذاشته اند.قبل از هر چيز ما در اينجا اصولمان را اعلام می کنيم.
اولا که ما به شدت بدخواه اين صفحه زورکی (صفحه سيزده)هستيم.اينها آمده اند صفحه ما را اشغال کرده اند و جای ما را تنگ کرده اند. خجالت که نمی کشند.جاهای ديگر به اين اراذل و اوباش يک صفحه که زياد است،حتی يک خط هم جا نمی دهند که بنويسند سلام، حالا آمده اند وسط صفحه ما خودشان را جا کرده اند.جز اراجيف هم که چيز ديگری بلد نيستند بگويند،نمی گذارند ما حرفمان را بزنيمِ. من، مسوول صفحه «بزرگ کوچک‌» در همين جا اعلام می کنم که به شدت «بدخواه مدخواه» اين نويسندگان صفحه سيزده هستم و به شدت قصد دارم با ايشان بجنگم و به شيوه مربی اسبق تيم ملی و مربی جديد تيم اميد (خب يک کلمه بگو مايلی کهن!) خرخره اين خبرنگاران اجنبی مزدور بيگانه بی ادب فضول چمدان دلاری...
بابا کوتاه بيا! دفعه ديگه مطلب نمی ده، بدبخت می شيم ها!
مدير مسوول
بله، چشم! عرض می کردم خدمتتون. ما شديدا می خواهيم که اينها را بکشيم و اصلا اين قضيه جنگ عراق و اينها همه درپوشی است برای حمله آمريکا به ما! که طراح آن همين «صفحه زورکي»های مال مردم خور هستند. اصلا شيطان اعظم يعنی همين اينها. در ضمن تمام شايعات در خصوص نگاه چپ ما به صفحه طنز و اين گفته «که ما می خواستيم مسوول صفحه طنز باشيم، هر جا که باشد» شايعه ايست که اينها درست کرده اند و اصلا کی بود کی بود؟ من نبودم!
با توجه به ارادت خاص مدير مسوول به ما و از آن مهمتر، رويی که به ما انداخته، ما از فرصت سوءاستفاده می کنيم و تمامی صفحات را به يکباره، لو می دهيم و زيرآب همه شان را می زنيم تا چشمشان در بيايد و دفعه بعدی هم صفحه طنز را به ما بدهند و هم صفحه مان را بهمان کامل بدهند و يک صفحه ديگر را زور چپان نکنند و ...
1-«هست کليد در گنج حکيم»: لطف کرده اند و تفالی زده اند به پنج گنج نظامی و مخرن الاسرار آمده است و فکر می کنند که کلی حکيمند و اسرار دارند و اينها. از من بپرسيد، همش دروغه،خالی بنديه! اينا اصلا اينکاره نيستند. به مصراع اول اون بيت و اينکه آن صفحه «سر نشريه» است (به جای سرمقاله) هيچ ربطی ندارد. در کل ازش بگذريد
2-«اجتماعات کمتر از يک نفر»: آه! واه! آي! من می خوام بميرم! چرا هيچ کس به حرف من گوش نمی کند!؟ چرا همه جای زندگی تاريک است؟ چرا دل من تنگ است؟ چرا لوبياش سرد است؟ ... آه! چرا در گنجه بازه؟ چرا دم خر درازه!؟ دلتنگی های من از زمين و زمان، ناله هايی در تنهايی های من در کوير لوت، شايد هم دشت کوير، شايد هم دشت و سبزه و اينها! افسردگی،نهيليسم،ناله از زمين و زمان و مکين و مکان!همه چيز تلخ است، حتی چايی نبات! بهتر است به جای کافور، سيانور بدهند بخوريم که راحت شويم! ... برای آخرين بار...
توصيه اکيد: افسردگان جهان! متحد شويد، وگرنه من خودکشی می کنم!ژ
3-«چلوکباب پانزده گرمي-کره کوبيده»: علاقه شديد مدير مسوول به غذاهای سلف و صنف، و همچنين عشق پايان ناپذيرش به کره ای به وزن پانزده گرم، عاقبت موجب آن شد که اسم صفحه مسائل و معضلات صنفي! را به نام اين عشق بی پايانش بگذارد. معضلاتی از قبيل آمدن برف و سرد بودن هوا در موسم «لباس شوران» و بوی بد جوراب پسره تو اتاق بغلی، و همچنين شليدن يکی از گربه های خوابگاه (که اون بيچاره هم مثل ما مسوول صفحه «بزرگ کوچک» جايش رو يک عده «دانشجونمای پنير فروش» اشغال کرده اند) و اين جور مسائل. دور وبر پرداختن به چيزهای بی اهميتی نظير عقده ای بودن برخی از «استادنما»ها! و مسائل انتخاب واحد و نداشتن خوابگاه و قديمی بودن کتابهای کتابخانه و بوی بد فاضلاب در دانشکده هم نخواهند رفت. بيت:
بوی جوف موليان آيد همی ياد استاد مهربان آيد همي
از ما هم نشنيده بگيريد، ولی رفيق رييس (آينده!) اداره تغذيه هم هست. به سلف هم گير نخواهند داد.حداکثر بحث عريض بودن جوب بلوار ملک آباد و سختی رد شدن از آن، مطرح خواهد شد.
4-«کمبود صفر»: کارمندزاده ها بشتابيد! بشتابيد! مشکل قديمی شما را به سخره گرفته اند، می خواهند شما را مضحکه عام و خاص بکنند...
آخرش اينکه همه ما (متاسفانه، من جمله خودم!) در زندگی تنها يکی دو تا صفر کم داريم! چون اگر داشتيم و می گذاشتيم کنار داراييهايمان، همه مشکلات زندگيمان حل می شد و روحمان شاد می شد.لاقل می گذاشتيم کنار دويی که از اين استاد کذايی گرفته ايم تا مشروط نشويم. دست آخر اينکه در آرزوی همان صفر بمانيد تا بپاسيد!پفک نمکی مينو هم نداريم
5-«روياهای يک مسافر هميشگی خط يازده»: به شما می باخ62 و رولزرويس سيلورسيراف و لامبورگينی موسه لگو و ديگه کم کم، نيسان پريمرا و سيتروئن C3 معرفی می کند و هر روز از ايربگ و ABS وESP و هفتصد تا وسيله ايمنی ديگر می گويد و کلی از تکنولوژی (فن آوري) روز دنيا تعريف می کند و در عوض، خودش نه تنها يک ابوغراضه هم ندارد، که تا حالا فقط پشت پيکان مدل 60 نشسته، آن هم در تعليم رانندگي! ورد زبانش هم موتور ديزل است و بس! تا هم بگويی دی... می گويد «موتورهای ديزلی به 1001 دليل بهترند اول اينکه...» بابا بی خيال!
6-صفحه زورکي: آقا زورچپون کردن خودشون رو ديگه! ديگر هم لازم نيست چيزی بگويم. فقط من می کشمشون! ‌آمريکا و فرانسه و بورکينافاسو و گوام رو هم دعوت می کنم بيايند.در آخر هم عرض می کنيم که همان شماره ننگين «سينزده» برای نشان دادن بدبختی و بدذاتی اين جماعت کافيست.
7-«بزرگ کوچک»: اسم صفحه ما هيچ ربطی به محتوای آن ندارد، فقط نشان از رنجی است که می بريم و غمی که بر روحمان سايه انداخته و موجب امتنان ماست که در مراسم ختم صفحه مان شرکت کنيد.گفتند يک A4 بهتان می دهيم، نامردها يک A5 را از وسطش درآوردند دادند به اين زورکيهای معلوم الحال!
مرگ بر همه! حتی خودمان!
8-«چهار پيرمرد روی نيمکتی توی پارک»: نوستالوژی، نگاه آکنده از غم و حسرت به گذشته، خوشبختی فسيل شده، کروکوديل جوان! يادش بخير بادبادکها! جوونی کجايی که يادت گرامی باد، آره پسرم، ما اين کارها را می کرديم و شما نمی کنيد
9-«قدرت جنگ» : فکر کرده ايد که آمريکا می خواهد به عراق حمله کند!؟زهی خيال باطل! اولا که آمريکا به دستور ما قرار است به اين صفحه معلوم الحال زورکی حمله کند و آن را با گل يکسان کند (آب بندي+خاک=گل) در ثانی اين اسم فقط يک شمبلقوطي! از عبارت «جنگ قدرت» است که با ابتکار ايشان به اين حال و روز افتاده است و قرار است سياسی بنويسد، اما به جان خودمان، خودش يک قدرت طلب بدذات دروغگوی پول دوست قدرت طلب بيشتر نيست.
آخيش! عقده هايمان خالی شد
ارادتمند
مدير صفحه بزرگ کوچک

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۰ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

اصلا نمی دونم چرا باور

اصلا نمی دونم چرا باور کرده بودم، چرا به عقلم نرسيده بود که اين حرفش هم مثل همون «چم دونم» هاشه که يعنی «به تو چه؟» چقدر پستی و رذالت ممکنه در يکجا جمع بشه که اول بگه «معين به من پول می ده» بعدم بياد بگه «مگه الاغم که برم کانديدا بشم؟ مگه خرم؟» بعدش هم در کمال مسخره کردن سايرين و آرامش شخصی، مياد و کانديدا می شه و آخرش هم جو می گيرتش و چيزی که می گفت «برم بالا، به زمين و زمون فحش می دم و درستشون می کنم و ...» رفت بالا و هيچی نگفت.
«تو که بالا رفتی، پس چرا نگفتي!؟»
«جو خوب نبود!» حالا آقا بايد از هفت نفر جلوی پنجاه شصت نفر انتقاد کنه. چه کار شاقي!؟ تمام طرحهايی که داشتيم می خوابه، خودشون خواستن، به من چه؟
فقط می دونم که قبل از قضيه امروز، فکر می کردم که «ده دوازده روز ديگه؟ چه زود! من که تازه تهران بودم» اما الان فکر می کنم که همين امشب هم اضافی دورم، هر چند که تهران هم چيزی نيست جز يک خونه و اتاق (تقريبا) شخصی، يک مادر، يک برادر، ولی پر از دل خوش! حتی اگه قهر و گريه و دعوا و عصبيت و عصبانيت هم باشه، بازم می رم سر يخچال و يک انگشتی به يک غذای خونگی می زنم و هوووووووووووووووووممممممممممممم!
کيف دنيا!
تو شکمم احساس سردی می کنم، انگار که تو يه غروب پاييزی، لجنزاری فاسد شده و سرد، به رنگ خاکستری تا سبز، جای دلت رو گرفته باشه. تهوع آوره، نه!؟


تشکلهای دانشجويي
سرگرمی بچه های شر و شور،مکانی برای همه کار

چند تا تشکل دور و برتون می بينين؟ من می شمرم. بسيج و انجمن اسلامی و جامعه اسلامی و نهاد، واحد فرهنگی و انجمن علمی و سازمان دانشجويان، همه به کنار! بيست و پنج تا کانون فرهنگی و هنری هم هستن! يه عده ملت دور هم جمع می شن، يه کانون می زنن و می رن توش، بودجه می گيرن و ... هيچي! تازه انتخاباتش هم کاملا دموکراتيکه! تمام دانشگاه انتخاب می کنن. در يک روز، بايد به چيزی حدود دويست نفر رای بدي!!! چه آگاهانه! آخرش هم اين می شه که حرف من و طرح اون بايد همين جوری پيش خودمون بمونه، مگر اينکه ما هم کانون «حرف من و طرح اين» راه بندازيم! بيست و پنج نفر عضو اوليه می خواد شما هم مياين!؟
به زودی استفراغ می کنم، شايد که هر چی هست بريزه بيرون، خلاص شم از شر همه اش

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم