دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۰ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

آب، زنده به آنست که

آب، زنده به آنست که روان است
۱-خيلی جالبه. ژان پل سارتر، معنقده که در اشياء ماهيتشون بر وجودشون تقدم داره. يعنی يک ميز، اول ميز بوده و بعد به وجود اومده. اول ميز در ذهن نجار شکل گرفته و بعدش به وجود اومده. اول معلوم بوده چيه و قراره چيکار بکنه و بعدا ميز شکل گرفته. اما در مورد انسان، ابتدا وجود پيدا می کنه و ماهيتش بعدا معلوم می شه. در آينده و هنگامی که وجود داره معلوم می شه که چه هدفی رو دنبال مخی کنه و چکار انجام می ده، اما چاقو هميشه می بره، گوشت گوسفند رو يا گوش سپند رو! فکر کنم متوجه شديد چی می گه.اين فلسفه به شدت آزادی رو تاييد می کنه. در هر حال و هر زمان و هر مکانی شما اجازه انتخاب داريد، حالا در يک طيف گسترده يا بين دو کار
۲-اين حقيقت وجود دارد که انسان، هميشه در حال تحول و تغيير است. اين به خصوص در مورد روح و روان انسان صادق است. از آن مهمتر اينکه، اين امکان تغيير حالت، در وجود انسان هميشه وجود دارد و هيچ کس نمی تواند منکر اين توان بالقوه شود (از کسی شنيدم که می گفت عزرائيل، جان هر کس را با رضايت خودش می گيرد و همه شاد می ميرند. صحنه هايی را از آينده آنها که دوستشان دارد، يا چنين چيزهايی را نشانشان می دهد و آنها با روان آرام و آسوده دنيا را ترک می کنند. راست و دروغش هم با راوي)
۳-يکی از ويژگی های مهم دوران جوانی، امکان تغيير و تحول سريع در فرد است. بدين معنی که مثلا سليقه موسيقايی (درستش همين است!) يک بزرگسال ممکن است در مدت زمان طولانی تغيير کند و يا آن که اصلا تغيير نکند. اما در خصوص يک جوان ممکن است شاهد تغيير هر روزه نوع موسيقی مورد علاقه اش باشيم. (امروز پاپ گوش می کند، فردا راک، پس فردا کلاسيک، روز بعدش سنتی، سه روز بعد متاليکا و ...)
۴- يکی ديگر از تفاوت های جوانی و بزرگسالی اختلاف اندازه در آرزو و نفرت، و دلخوشی و غم، است. جوان، آرزوهای بزرگ دارد و دل خوشی های کوچک.بزرگسال، آرزوهای کوچک دارد و غم های بزرگ. جوان به سرعت خوشحال يا غمگين می شود و بسيار شديد هم، ميانسال سخت خوشحال می شود و سخت هم غم و غصه اش را به دست فراموشی می سپارد. آرزويش آفتابی بودن هوای فرداست و آرزوی فرزندش، نماندن هيچ گرسنه ای در دنيا
با اين تفاسير به نظر می آيد جوان، انسان تر از ميانسال و کهنسال است!!!
در هر حال خوشحالم از اين موضوع که هر گاه به ياد خوشی هايم بيفتم، خوشحال می شوم و هر گاه ناخوشی ها را به خاطر بياورم، غم عميقی وجودم را در بر می گيرد (هر چند هر چه دو دو تا، چهار تا؛ می کنم حساب غم هايم بزرگتر از آب در می آيد!) اما باز هم توان فراموش کردن را در خودم زنده می بينم و اين اگر خود، مايه شادی نباشد، چه باشد!؟
يه ذره هم خودمونی ؛)
۱-عيد ديدنی نمی رم! هر کی می خواد حضرت والا رو ببينه، می تونه بياد ببينه و عيدی ش رو هم اولش پرداخت کنه که نشانه شخصيت شماست!
۲- غمم از آدم ها نيست. همه خوبند مگر اينکه خلافش ثابت بشه. مشکل بايد (شايد) ناتوانی من باشه. هر چند که اونها می تونن خوشحالم کنن، ولی توقعی ندارم از کسی. چون اگه توقعی هم داشته باشم، تنها غم خودم رو بزرگتر می کنه. چون متاسفانه جامعه ای که من باهاشون سر و کار دارم (هم دانشکده ای ها و بچه های خوابگاه) آدم هايی نيستن که خيلی فايده ای برای آدم داشته باشن. هر کی به فکر خودشه و به فکر عشقش ؛) جز اين هم نبايد انتظار داشته باشم. اون هم دنبال شادی خودشه و اگه هم کاری برای ديگران بکنه (از يه سلام عليک ساده بگيرين تا هر چي) به شرط داشتن فايده برای خودشه. از نظر من هم ايرادی بهشون وارد نيست
بهتره آدم خودش رو تغيير بده (چون آسون تره) تا اينکه بخواد با تغيير بقيه، اسباب خوشی خودش رو فراهم کنه. هر چند که برخی موارد در مورد من هم به سختی تغيير می کنن، اما در هر حال ساده تر از اصلاح اين همه آدمه.
نمی دونم شايد بگيد خيلی آدم دمدمی مزاجی هستم و هر لحظه ممکنه تغيير کنم، اما می گم که خيلی خوبه که هميشه امکان تغييرم هست (تو مواردی که رو سرنوشت بقيه تاثير نداره) و الان هم خوشحالم، هر چند که هنوز تنهام (يکی از اسم هايی که می خواستم برای اينجا بگذارم «يگانه» بود) هر چند که فردا صبح بايد بلند شم برم بازار خريد (متاسفانه مهمون می خواد تشريف بياره و تمام خوراکش رو قبلا خودمون خورديم!) هر چند که بيست و شش تا سوال مکانيک سيالات رو بايد هفته ديگه تحويل استادش بدم و هنوز کتابش رو نخريدم و از اون بدتر، دو تا پروژه طراحی اجزا که نه درسش رو بلدم، نه زبون صورت پروژه ها رو (انگليسيه:(( ) هر چند که تمام امکانات موجود در کمتر از شش روز آينده، تموم می شن و دوباره بايد برگردم به جهنم ( يادتونه اون دفعه، يه مدت گوگل برای Goto Hell، سايت مايکروسافت رو می آورد. به نظر من بايد نوشته های من در خارج از تهران، رو بياره) و با فرشتگان دو عالم (عزرائيل و بر و بچه هاش) هم نشين بشم و ... هر چند که استرس اين بازگشت، اينجا رو هم داره به کامم زهر می کنه هر چند که ...
خيلی غر زدم!؟ نه اين قدرها هم بد نيست! تمپليتی که درست کرده ام ۴۵۰ خط کده که حداقل سيصد خطش کار خودمه (بقيه اش اسکريپته) و ملت خيلی ازش بد نگفتن! («قربون برم خدا رو؛ اين پسر سيا رو» هيچ ربطی هم نداشت) آشتی کرده ام. صندلی بازی رو برده ام و نشسته ام پشت کامپيوتر (تو خونه ما برای نشستن پشت کامپيوتر صندلی بازی به راهه! هر کی می نشينه اين پشت، بقيه منتظرن يه لحظه، فقط يه لحظه؛ بلند شه، تا تندی بپرن پشتش. از اون جالب تر، موقعی که يه نفر نشسته، تند تند براش چايی ميارن، مشکلات به وجود آمده رو که حل کرد، بهش می گن Log Off ت کرديم! حتی داداشم هم که هيچی بلد نيست مياد می شينه. می پرسم تو ديگه چی می خواي؟ می گه صندليش می چرخه!) حالا متوجه شدين چرا نشستن پشت اين بابا خوشحال کننده است؟ (همين بس که الان يک ساعت و نيم از موقعی که نوشتم «فقط يه لحظه» گذشته! گرفتين چی شد؟)
در هر صورت چيزی که بيشتر از همه خوشحالم کرده، اميده! اميد به وضعيت بهتر (نه مالی، که روحي) اميد به خوشی از انجام کارهايی که خودم شروعشون کرده ام يا کارهايی که بقيه انجام خواهند داد (حدس می زنم)
باز هم آينده است که وضعيت آينده رو مشخص می کنه. من تا جايی که بتونم سعيم رو می کنم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک