دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۹ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

اين نوشته رو نخونيد!اينو حدوداي

اين نوشته رو نخونيد!
اينو حدودای پنج عصر ديروز (جمعه) نوشته بودم. از عصر خودمو کشتم و اين لعنتی پابليش نمی کرد. حالا بايد يه چيزايی اضافه کنم. دو روزه که هيچی نخورده ام. اساسی عصبی شده ام و نمی دونم دارم چه غلطی می کنم. فقط می دونم که دارم می گذرونمش، فقط می گذرونم، هر چند که نمی خواد بگذره
نشسته ام تو خونه. بقيه رفتن عيد ديدنی، گفتم خوابم مياد، کار دارم حال ندارم، پتوم رو تا جايی که می شد کشيدم رو کله ام و تو اتاق خنک خودم تخت خوابيدم. صبح تا شش صبح بيدار بودم و اساسی اين قضيه تمپليت بازی، سرگرمم کرده بود. از اين ور و اون ور هی باهاش ور می رفتم و زلم زيمبو آويزونش می کردم. نمی دونم، فکر می کنم به دل بقيه نشينه. سرگرميه ديگه. خيلی با اين جور چيزها حال می کنم. هم خسته ام، هم گرفته. صدای تار دانيال داره از بلندگو پخش می شه. يه سيستم عجيبيه. هی اينو روشن می کنم، خاموشش می کنم، امی نم Eminem می گذارم. يه ترکيبی از اعتراض اين و افسردگی اون. احساسم يه همچين چيزيه. زرد چرک با مايه های خاکستری، يه دست کپک زده، همچين چيزي!
عحيبه تو اين يک ساله هم موبايل دار شده ام، هم الان يه سيستم کامل دارم، هم برای خونه تلويزيون نو و ماهواره خريده ام. نه اينکه من خريده باشم، خب بيچاره مامانم بايد پول دربياره بده من بخورم. اون موقع، الان، بهار هشتاد و دو، خاکستری تر از بهار هشتاد و يکه! درست يک هفته ديگه، همين ساعت (الان پنج بعد از ظهره) تو قطارم و دارم با آرامش تهران خداحافظی می کنم و به شکنجه گاه ابديم می رم، ولی نمی دونم چرا نمی خوام خوش باشم!؟ شايد نمی تونم
سعيم رو دارم می کنم، ولی احساس می کنم بهترين کاری که می تونم بکنم اينه که بشينم يه NotePad و يه Paint باز کنم و (مثلا) قالب طراحی کنم. بشينم خودم رو سرگرم کنم. سرگرم چيزی که از نتيجه اش هيچ خبری ندارم، هيچ خبری.
نمی خوام فکرم رو مشغول اين چيزها بکنم، ولی نيکنامی که تا همين دو سال پيش با بچه های مذهبی و ... می پريد و با (اون موقع می گفت) بچه سوسولا نمی پريد و رفيق بچه سوسولش هم، شب ها قبل از خواب می نشست با خدا درد دل می کرد؛ امروز تمام سعيش رو می کنه که اسم اين چيزها رو نياره، از نماز خوندن بقيه احساس تهوع بهش دست می ده و خيلی وقته که خودش يه دو کلمه با خدا حرف نزده. خدا که خوبه، مامانم هم جوابم رو نمی ده. می دونی سال هشتاد و دو کيا رو ديده ام؟
خودم رو تو آينه، مادرم رو و برادرم رو؛ چرا سوپری خيابون پايينيه رو هم ديده ام.
از اين حالت خودم متنفرم. موهای به هم ريخته سيم ظرفشويی، صورتی که روش خشکی خواب مونده، تن کوفته و کمری که درد می کنه. چشم هايی که کم سو شدنشون رو يک ماه بيشتره که فهميده ام، اما زورم مياد برم پيش دکتر. اصلا از دکتر هم می ترسم، چندشم می شه. به فکر خودم هم نيستم. اصلا بدم مياد از زندگی. برم دکتر چی بگم؟ بپرسه چی شده؟ بگم چشمهام از اين ور هال، نمی تونه تعداد انگشت های باز داداشم رو، که اون ور هال ايستاده، بشمره؟ می پرسه خب می خوای چيکار کني؟ بگم چي؟ از اون حضور و غياب های الکی (که افتاد ن يا نيفتادن آدم رو معلوم می کنه) بزنم و بيام بستری بشم، تمام زندگيم رو بدم دوباره چشمهام رو عمل کنم که چي؟ مگه اون دفعه عمل کردم چه غولی از شاخ رو شکستم؟ بگذار بقيه بگن کوري! من که می بينم. خيلی از چيزهايی رو که شما می بينيد، نمی بينم. ولی بعدا ازم نمی پرسن چرا نديدي!؟ از ديده هام می پرسن نه از نديده هام، از اونی که می دونستم می پرسن، نه از ندونسته هام. چيو قراره ببينم؟ کثافت اين دنيای لعنتی رو؟ که توش بايد درس خوند و برای استاد قميش اومد و به سازش رقصيد و غذا کوفت کرد و با ملت چرت و پرت گفت (و برای بقيه) يکيو پيدا کرد و لاس زد؟ يه موقعی می گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب؛ يه همدم خوب» آخری رو نتونستم پيدا کنم گفتم «خدا، مادر، يه دوست خوب» بعد ديدم سومی هم حدی داره و همه چيز نيست بسنده کردم به «خدا، مادر» ... تا اونجا که چند وقته خدا هم از ليست خارج شده. صبر و وقت گذرونی تا موقعی که هستم. يه جوری که آب از آب تکون نخوره
جمع!؟ جمع يه شوخی مسخره است!
پ.ن:تنها چيز قابل توجهی که وجود داره، اينه که اون قالب ساخته شد و بعضيا در موردش فرمودند: (ناطق سپس افزود) «آقا اين خيلی رديف شده... مخصوصا اون سيستم جدولهايی که مطالب توش مياد.» با اين حساب اگر مخالف نداشته باشيم، پس فردا قيافه اينجا عوض می شه. اينو گفتم احساس خوشی بهم دست داد. بهتره هر روز قالب بسازم و کد بنويسم ؛)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک