یکشنبه ۳ فروردینماه ۱۳۸۲
از چهارشنبه سوری ما تا سوری برای ...
با توجه به اينکه هنوز تعطيلات عرفی (۱۳ روزه) و شرعی (۴ روزه) عيد، هر دو ادامه دارند، در نتيجه فعلا غرغر تعطيل و به جاش مشاهدات روز چهارشنبه سوری را مینگاريم. ما میگوييم طنز است. اما اگر شما گريهتان گرفت، تقصير پيازی است که مونتاژکار مانيتورتان خورده است. وگرنه ما دست آ سيد ابرام نبوي (و تمام اطراف و اکنافش) را از پشت بستهايم! قربان خودمان هم برويم. [توضيح همراه با گريه و زار زار فراوان اينکه ديشب هم اين نوشته نبشته شد، اما دستم خورد به دکمه Power کيبرد و ... :(( ]
۱- پا را از خانه بيرون گذاشته ام. به طرز عجيبی در کوچه ها و خيابان هايی که تا چند صد متری (عمق ديد منٍ کور) هيچ بنی بشری (با اون استاد محترمی که کلاسهايش هيچ وقت به من نرسيد، اشتباه نشود) ديده نمیشود، دم به ثانيه ترقه زير پای آدم منفجر میشود. پس از عمری زندگی در تهران، ديگر اين مسائل برايم عادی شده است و فايدهای ندارد. ای آنان که آن بالاها قايم شدهايد، اگه مٌرديد نياييد پايين! اگه دختريد بياين!! D: (جون من نزنيد! به خدا شوخی کردم. اين همين الان به ذهنم رسيد. ديشب و اون شب ياد چنين معضلی نبودم. شوخی کردم ولله)
ازهاری، نخست وزير وقت، سال پنجاه و هفت: «من شب رفتهام پشت بوم، دوربين انداختهام. هيچ کس نبوده، اينا، اين شعارها و تکبيرها، همهاش نواره»
نظر ديروز: «ازهاری گوساله، ای سگ چهار ستاره، اين ملتم نواره؟ نوار که پا نداره»
نظر امروز: «ملت هميشه در صحنهاند. نباشند هم، يک گوشهای قايم شدهاند و طرفدار مايند. در هر حال راه پرخطر است!»
۲- راهروی بين دو خيابان را طی طريق میکنم. به يکباره بمبی در ميان خيابان، نزديک تقاطع، منفجر می شود. با توجه به اينکه هنوز حمله آمريکا آغاز نشده و احتمالا کار خودمان است، پس منطقه ناامن است و بهتر است که از راه رفته، صرف نظر کنم. چند دقيقه بعد که در کمال بیخيالی از جلوی جماعت جنگنده بمبافکن شکاری، رد میشوم احساس میکنم که میخواهند جيب مرا از مهماتشان پر کنند (البته با ضامن خلاص شده) اما ما اينکارهتر از اين حرفها هستيم
بعضيا: «آمريکا شيطنت میکند. روزنامه ها شيطنت میکنند. ما هی به آنها هشدار میدهيم، گوشه کنايه میزنيم، اما آنها متوجه نمیشوند. ما ديگر هشدار نخواهيم داد. آنها از همين الان حساب کارشان را بکنند»
۳- کمی جلوتر، چهارراهی است و دکه روزنامه فروشیای.هيچکس تا محدوده پنجاه متری چهارراه جرات ايستادن ندارد. مردم (بخوانيد يه عده جوون آزارمند) جلوی ماشينها را میگيرند و اگر هم نگيرند، خود به خود در اثر عبور از منطقه جنگی خش و سوختگی رنگ را به خود میبيند. آخه آدم عاقل! اين همه خيابون موازی همديگه، میدونی هم هر سال اينجا چه خبره، خب چرا از اينجا میآی که بلا سرت بياد!؟ از زمين و زمان و پايين و بالا پرتاب میکنند. ترقه، شيشه آب، سيگارت، سکه، فندک، فشفشه، نارنجک، گلوله، راکت، بمب، موشک، بمب خوشهای، هلیکوپتر، هواپيما، کشتی، فضاپيما، موش (موشک بزرگ!) شيشه آب، سکه، فندک، آجر، دمپايی، درخت، پيرزن غرغروی همسايه... خلاصه هر چی دستشون بياد
دوران پيش دانشگاهی، روز چهارشنبه سوري: جوانکی آذری از اين سو به آن سو میدود. گويا قرار است ناظم باشد، اما برای بچهها فيروز است. از جيبش دود، از چشمانش خون، و از زير لبانش ناسزا، فوران میکند. مثل اين که يکی از بچهها، جيب او را با زير در کلاس اشتباه گرفته و سيگارتش را در آنجا رها کرده است.
۴- کمی پس از چهارراه صدای شعار میآيد «زندانی سياسی، آزاد بايد گردد» صدا به طرز عجيبی نازک است. ذکر چند نکته ضروری است. يکی اينکه در اين قسمت شهر، تا شعاع چند کيلومتری، کسی پيدا نمی شود که در برابر اين گونه مسائل واکنشی (چه موافق، چه مخالف) از خود نشان بدهد (دانشجويان کوی، سه سال است عاقل شدهاند. دقيقا سه سال و هشت ماه و نه روز) منطقه مسوولنشين هم که نيست، من هم که آدم نيستم! دوم اين که خطر جوگرفتگی در بيست متري! سوم اين که اگر واقعا خبری بود و فقط جو نبود، میگفتم که تبليغات را خوب ياد گرفتهاند. چهار تا دختر میگذاری و ... چهارم اينکه ديدن اين گونه صحنهها، نظريات اسلامی (!؟) را در مورد منع قضاوت بانوان (به دليل احساسات فراوان) تاييد میکند. همين نظريات تاکيد میکنند که هيچ مردی از هيچ زنی احساساتیتر نيست! آقای محترم بیغرضی از آن گوشه ميدان میفرمايند «زندانی سياسی چيه؟ بيا منو آزاد کن که شديدا زندانیترم در حصار غم! پسر، جواد يساری بذار» ششم اين که اگر فيلم اين صحنه را شبکه های خارجنشين هميشه در حال پخش SHOW میديدند میگفتند: « امروز در گوشه گوشه ايران، شاهد مخالفت با جناح راست (تلويزيون مجاهدين: حکومت آخوندي) هستيم. دختران جوان به ظاهر بیاطلاع و بیخيال هم امروز آزادی زندانيان را میخواهند»
رضا پهلوي: «مااگر به ايران بيايی و به قدرت برسی، حکومت خودکامه و ديکتاتوری تشکيل نمیدهيم. ما حکومت دموکراسی میخواهيم. مردم بايد در يک رفراندوم آزاد به شاهنشاهی ما رای بدهند!» {جون من تنها کسی که تو دنيا از لحاظ سوتی میتونه با اين بابا (ی متوهم) رقابت کنه، فقط جون من، عمر من، نفس من، جرج دبليو بوش عزيز (ملقب به بوش کره خر) ه. يعنی هست}
۵- روزنامهفروش محله، امسال را برخلاف سالهای پيش (که يک دريچه کوچک را باز میگذاشت) کلا تعطيل کرده و در رفته است. دختران به کرات و شايد بيش از پسران ديده میشوند. اکثرا هم در برابر در خانهشان ايستادهاند و معمولا هم چند پسر دارند از ايشان ساعت يا آدرس يا قيمت تخممرغ (شايد هم همه اينها به اضافه چيزهای ديگر) را میپرسند. وگرنه دارند چکار می کنند!؟ اندکی بعد صحنهای عجيب به چشم میخورد. چند دختر ايستادهاند و دارند سيگار میکشند. اما با چنان خوشی، استرس و غروری که انگاری دوست پـ... ببخشيد نامزدشان را جلوی يکی از لندکروزهای سياه میبوسند يا که آخرالزمان شده و دخترها در کف پسرها و به خواستگاری آنها میروند و برای اثبات عشقشان، جلوی مادربزرگ و خواهر بزرگه پسره، با او معاشقه میکنند تا که پسره نيز عاشقشان شود
نظريه بهرنگي: آزادی به مذاق برخی ملل سازگار نيست. نمونهاش ملت ترکيه که در بسياری از زمينهها آمريکايیها و اروپايیها را نيز انگشت به دهان کردهاند که بیحيايی تا چه حد؟ (مثال بزنم!؟) در انتها از ترکيه جز بیهويتی چيزی باقی نمانده است تا آنجا که بين يک ترک و يک آمريکايی، آمريکايی را فرد بهتری برای هر گونه تعاملی، میدانم. خدا را شکر که ايرانیها اين گونه نيستند (مجری يکی از شبکه های اروپايی و آمريکايی را با همتای ايرانی اش (خارج نشين) مقايسه کنيد. آيا ما نيز شبيه اين ترکها نيستيم؟)
۶- سر کوچه باران اينا عده زيادی جمع شدهاند. لازم به يادآوری است که ايشان بچه مثبتند و ما هر چه بیتربيتی داريم، از ايشان نداريم! خلاصه اينکه ايشان از منزل خارج نمیشوند. جمع فراوانی جمع شدهاند. از بيرون فقط روشن بودن آتش و نواخته شدن تنبک مشخص میشود. در جمع مريدان حلقه، خبر فراوانتر است. عدهای برای سايرين مي«حرکات موزون»اند. دليل جمع شدنشان هم کشف شد! چند دقيقه بعد که نوازنده خسته میشود و میرود، يکی از علاقمندان به هنر قاچاق رقص! تصميم میگيرد با آوردن خودروی خود و روشن کردن ضبط آن، جمع را تکان بدهد. تمامی تلاشها و خواهش و تمناها برای توقف پرتاب (به دليل شرايط بد جوي) بینتيجه می ماند و امت هميشه در صحنه نشان میدهند که نه تنها «ما ايستادهايم، با مشت!» که «ما ايستادهايم، تا آخر» و مازوخيسم يعنی ما و ما يعنی مازوخيسم. حجاريان را هم عدهای از همفکرانش ترور کردند. خانم خوبی (که اگر درخت بود، خيلی بلند بود، ولی فعلا قامتش خميده است) میآيد و پوز همه را میزند و میگويد «هيـــــــس!» من مريضم، میخوام بخوابم. ساکتش کنيد» تمام تلاشها جهت متقاعد کردن ايشان به فرهنگی بودن کار! بینتيجه میماند و کار ضدفرهنگی تشخيص داده میشود. جوانکی دماغش چسبو بوده و يک تيکه باند به آن چسبيده! معمار آفرينش به سبک منحنی تيز شونده علاقمند بوده است. چند دقيقه جمعيت در حد انفجار اشتياق از خود نشان میدهد. بالاخره قانون تفکيک خدمات پزشکي-فرهنگی لغو شد!
زهرا شجاعی، مشاور رييس جمهور، ضمن تسليت به مناسبت نزديکی آغاز ماه محرم، اعلام کرد: «ما به جوانانمان نياموختهايم شادی کنند. ما هميشه کلی عزاداری برايشان در نظر گرفتهايم، اما هيچ وقت اجازه جشن گرفتن به آنها ندادهايم»
۷-برخی مسائل، به مناسبت ايام عيد Ignore می شوند...
صبح امروز: دانستن، حق مردم است
۸- در مقابل درب خانه، خرابهای وجود دارد. از خانه رفتن پشيمان میشوم. حدود دو خانواده به همراه عدهای ديگر آتش روشن کردهاند و مراسم باستانی را به جا میآورند. باز هم خودرويی و شش و هشتي! در مجموع «فقط به خاطر تو عزيز دلم از تو می گم، از تو، عشق من و تو! منو ديوونه کردی و نيمدهای سياه چال» مراسم رقص سرخپوستی هم اجرا میشود. رندی میپرسد «همه جا پسرها میرقصند و سر و صدا میکنند و دخترها نگاه میکنند. چرا اينجا همهاش دخترها ...!؟» زرنگی پاسخ میدهد «هميشه شعبون، حالا يه بارم رمضون. ما که با خواستگاری دخترها از پسرها کاملا موافقيم، شديداً» بقيه مراسم به دليل عيد و منع گريه و اين که ممکن است مهمان داشته باشيد، راضی نيستيم که بنشينيد بگوييد و گريه کنيد! ولی نمیتونم نگم آخ پشتم! چند شبه نمی تونم به پشت بخوابم. آی ملت به دادم برسيد، آی اسلام بر باد رفت! آی مقام ما چی شد!؟ لااقل بگذارنمون تو فهرست حقوق بشر، نشد ديهاش رو بدن (دهن نويسند مسدود میشود)
خلاصهاش اين که رفت تا سال ديگه (که انشالله يک جوری دودر شود)
۹- اگر قضيه را هنوز درست و حسابی نفهميدهايد، بگذاريد مثل بچه آدم تعريفش کنم. قضيه از اين قرار است که گوشهای ايستاده بودم و تفريح مردم را نگاه میکردم که به يک باره چند پاترول ريختند به زدن و کشتن حداکثر ۱۵ نفر آدم. من هم دويدم سمت در خانه (آن طرف کوچه شش متریمان) لباسم هم همان کت رنگ و رو رفته قديمی بود و شلوار زهوار در رفتهام. داشتم با کليد در خانهمان ور میرفتم (لعنتی در طول اين همه مدت، اين اولين باری بود که گير کرده بود و باز نمیشد) يک دفعه يک پاترولی از راه رسيد و جوانک ريشويی (که قيافهاش داد میزد اين اولين بار در عمر پربرکتش! است که پا به محله ما میگذارد) با چوب و دشنام پياده شد و من اولين کسی بودم که به چشمش خوردم. به طرفم حملهور شد و همان طور که داشتم در خانه را باز میکردم، با مشت و لگد به جانم افتاد و فرياد میزد: «تو مگر خودت مسلمان نيستی که هنوز شب هفت امام حسين نشده ...» اگر جيبهايم را میگشت فقط کليد پيدا میکرد و دستمال کاغذي! جلوی در خانه خودم، من با قيافه معمولی و بدون هيچ گناهی ...
دو ساعتی در حياط خانه نشستم و گريه کردم
پ.ن: در مقابل اونی که ديشب نوشتم (و دود شد) افتضاح شد. دوم اينکه من مثل احسان گزارشگر خوبی نيستم. سوم اينکه طنز بود، تو رو خدا بخندين! آخرش اينکه عيد آمد و ما لختيم