سه شنبه ۲۰ اسفندماه ۱۳۸۱
داد خواهم اين بيداد را
به خدا راحت نيست. از اون بدتر اينه که هر کی برسه و نگاهش کنه، به جای خوندن مطالبش و نظر دادن در مورد اونا، بر می گرده يا به صفحه آراييش گير می ده (که ديزل،تمام سعيش رو کرده، ولی خب کار اوله ديگه) يا به ناخوانا بودن لوگوش (که به نظر من خيلی قشنگ طراحی شده) يا به کيفيت بد کپيش (امور فرهنگی مفت چاپ می کنه، ولی کوفت) يکی به مجانی بودنش (به ئعمرم نديده بودم که مجانی بدن به معنی ضعف باشه) خلاصه دردسرتون ندم. هر کسی به جای نقد محتوا، به يه گوشه از شکلش تيکه می پرونه (من فکر می کنم به جز کار واحه که با نرم افزار چند صد هزار تومنی صفحه آرايی، صفحه آرايی می شه، اين نشريه بلا استثنا از همه نشريات دانشجويی دانشکده و چه بسا دانشگاه، قوی تر کار شده) جماعت، بعضيا حسوديشون می شه، بعضيا احساس می کنن داره با نشريه اونا رقابت کنه و چون نشريه شون! قبلا تو يه جشنواره هفتصد تا مقام آورده و بهترين نشريه است، ديگه کسی نبايد نشريه دربياره. آره! من به کمک يک دوست خيلی عزيز، يه نشريه درآوردم و مطالب قابل دفاعی توش چاپ کردم و مجانی هم گذاشتم که هر کی خواست برداره، توش هم از نظرات و دغدغه های خودم نوشتم، از خيلی از نشريات ديگه (که فلان کسک اومده به من می گه «برای نشريه ام يه مدير داخلی می خوام» می پرسم «چند شماره درآوردي؟ که من بيام برای تو و حرف تو وقت بگذارم» می گه شماره اولشه ...) اون يکی يک سال و نيمه که مجوز گرفته و چيزی درنياورده و حالا به جای اينکه بگه تو لااقل برای کاری که می خواستی بکنی، وقت گذاشتی و انجامش دادی از همون اول بسم الله اومده داره انتقاد می کنه (شما بخونين فحش می ده و عقده خالی می کنه) و قبل از شروع هم می گه «تو آدم انتقادپذيری نيستي» خب تو نخونده و بحث نکرده داری حرفی رو می زنی که زور داره، از روی عنوان مطلب در موردش قضاوت می کنه و نخونده نظر می ده. خلاصه اينکه وسط اين مريضيا و بدبختيا، يه جورايی خستگی کار به تنم موند، مگه اينکه يه نفر برگرده بگه «خسته نباشي» منم بگم «درمونده نباشی، ننو خضيره جان» (از کدوم فيلم؟ يادم نمياد)
و اما شرح ما وقع...
پنجشنبه چهاردهم، من: ديزل جان! پاشو بيا يه سر بريم تا خوابگاه مطالب رو بهت بدم
ديزل: من نمی آم (سرتو می خوای اصلاح کني؟ نه نمی خوام!)
من رفتم و صفحه آرايی های اوليه رو، پنجشنبه و جمعه انجام داده ام (در مجموع دو روز، دوازده ساعت پشت کامپيوتر بوده ام، توی مجتمع کانونها) شنبه صبح دادم دستش، يکشنبه اومده می گه ديسکت قبلی رو گم کرده. خوشبختانه قبلا از فايلها نسخه پشتيبان تهيه کرده ام. دوباره دوشنبه صبح تا ظهر طول کشيده تا تونستيم کار رو آماده فرستادن به چاپ و تکثير بکنيم (يه مقدار زياديش، بايد بگم «بکنم») دويدم رفته ام مديريت امور فرهنگی، کلی چونه و اينا، واسه سيصد تا نسخه نامه داده اند. دويدم رفتم اون سر دانشگاه۷ يارو کلی معطلم کرده، بعدش گفته «فردا صبح، ساعت هشت» صبح نزديکای نه رفته ام می گه عصر! می گم دانشگاه داره تعطيل می شه و من برای خودم که نمی خوام نشريه در بيارم، می خوام ملت بخونن و اينا! دردسرتون دم که از سيصد تا، لطف فرمودند و دويست تاش رو تا ساعت دوازده و نيم حاضر کردن و دادن دست بنده. تند تند تاشون کردم و آوردمشون دانشکده. با وجود اينکه عصر، خيلی ها کلاس نداشتن و از يک دانشکده حداکثر دو هزار نفری، ششصد هفتصد تاشون بيشتر نبودن، ولی حدود صد و هفتاد نسخه برداشته شده. من فکر می کنم برد اين، از برد همشهری و جامعه و صبح امروز هم بيشتر باشه هر چند که بعضيا از کار مستقل خوششون نياد
گزارش تصويری تحصن رو ديده بودين!؟ يه قسمتهايی از اون رو (فرض کنيد قسمتهاييش که در نشريه رو نمی بست) به عنوان گزارش ويژه کار کرديم. قرار بود يک نظر موافق و يک نظر مخالف زيرش بخوره. موافق راحت پيدا شد. مخالفان همه زيرش زدن! آخر سر خودم نوشتم (و تند هم نوشتم) حالا يه نفر اين نوشته رو خونده و می پرسه کی نوشته، می گم امضاش محفوظه و نمی خواد بقيه بدونن. می گه از مهندسيه؟ من می شناسمش؟ می گم آره، می گه «خيلی خوبه که اينجاها آدمی داريم که ديدی به اين روشنی و ... در مورد مسائل صنفی داره و اينا» لبخندی می زنم و می گم خوشحال می شه اگه بفهمه. می گه می شه بهش بگی يه صحبتی با من بکنه؟ و ... دو ساعت بعد می بينمش و بهش می گم «مجتبي! اون نوشته کار خودمه» يه دفعه شروع می کنه به تحقير و تحميق و تنبيه و الخ
شما بودين، زورتون نمی اومد؟
خيلی خوب کاری کرده ام، مطالبم هم توپ توپن! به اينا هم مربوط نيست. اين مرام رو هم داشته ام که تو همين هير و وير، نشستم مطلب نوشتم براشون (واکسي) و خودم هم فکر می کنم قابل قبول بوده و فايل Word هم تحويلشون داده ام (که ديگه نيازی به تايپ نباشه) حالا اومدن يه چيزی هم طلبکارن (که تو چرا اومدی در حضور واحه، نشريه چاپ می کني!؟) من نمی دونم به کی بايد اين حرفام رو بگم. اينجا هم وبلاگمه و کاملا شخصی، از تمام نوشته هام (سعی می کنم) يه آرشيو اينجا درست کنم، مطالبم هم ديگه عمومی نيست و شخصيه، نشريه ام هم اگه خونده نشد، به درک! ديگه درش نميارم، به خودم هم مربوطه، همه امکانات ارتباطی اينجا رو هم به زودی حذف می کنم، شايد اصلا Private بکنمش. با همه هم دعوا دارم. زباله دون تاريخ هم به اين زوديا پر نمی شه، من هم از تهران اومدنم در چند روز آينده کلی ذوق زده هستم. عاشورا هم غذا نمی گيرم حالم هم خوب نيست، گلوم درد می کنه. از آدمای بی مرام هم متنفرم. مهدی فيضی عزيز! تو لااقل يه چيزی بگو!
امشب خواهم گريست