دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

آقايون، خانومها!من شديدا شرمنده اخلاق

آقايون، خانومها!
من شديدا شرمنده اخلاق ورزشی همتون هستم. به خدا اين چند روزه سرم زياده از حد شلوغ بود. مثلا خير سرم داشتم مطالب رو جمع دمی کردم و اونهايی رو که کمبود داشتيم، می نوشتم و بقيه مطالب آماده رو هم (بالطبع) ويرايش می کردم و ...
سر جمع اينکه در عرض کمتر از سه روز، من نزديک به بيست و چهار ساعت! پشت کامپيوتر بودم و ملت، می ديدن يه ديوونه ای، تمام مدت نشسته و داره تايپ می کنه وم ويرايش می کنه و الخ
به به، به به، گِل بود، به خار نيز آراسته شد.
به اطلاع دوستان و آشنايان می رساند که رئيس محترم و بچه سوسول «واحد فرهنگی» جناب آقای مهندس «فِهدی مِيضی» لطف کرده اند و در ايام امتحانات کارشناسی ارشد، تشريف برده اند و دماغشون رو عمل کردن. اون موقع بعضيا می گن چيکار بچه ملت داری؟ من که چيزی نگفتم. فقط گفتم که جهيزيه اش بيشتر بشه، بعد هم به شوخی گفتم دماغش عمل بشه. البته دماغش که خوب بود، مشکلی نداشت. آخه واسه چی عملش کردی؟ تازه قبلا بهتر بود، هر چند که الان فرقی نکرده.ملت دارن هفتصد هزار تومن بالا خوشگلی دماغشون بدن ديگه! دارندگی و برازندگی (هر چند هيچ فرقی نکرده)
صفحه آرای عزيزم! من شب را با ياد تو سپری می کنم و در جواب من، تو صبح دير می آيی و می گويی «فايلهات رو گم کردم» بابا دمت گرم! تو رو جون هر کی دوست داری فردا صبح پرينت ها رو بهم برسون که نمی تونم درش بيارم ها! تازه بايد برای جشنواره هم بفرستمشون. زود باش ديگه!
القصه اينکه فعلا من و نشريه پا در هواييم. به اونهايی هم می خوان يه روزه «واحه» در بيارن می گوييم «زرشک!»
اين متن واکسی رو خيلی وقت بود که می خواستم بنويسم. اونی نشد که می خوام، ولی خب، قابل تحمله. خدا بزنه تو کمر هر چی دروغگوئه که با نامردی هر چه تمام تر، در جواب خوبی هايی که من بهش کردم و مراعاتش رو کردم و سعی کردم کاری کنم که با خيال راحت بشينه واسه فوق ليسانس بخونه، زير حرفش می زنه و نه تنها حاضر نيست از اتاق بره، که يه چيزی هم طلبکاره که تو زندگی رو به کام من زهر کردی، خوشت نيومد که دوستای من بيان اينجا و بهشون لبخند ژوکوند نزدی وموقعی که ساعت سه بعد از ظهر جمعه اومدن اتاق، ازت پرسيدن که فلانی کجاست گفتی من نمی دونم! خب تو بايد می گفتی «بفرمايين رو سر من پا بگذاريد و بياييد تو و اين يارو الان برمی گرده» تو به چه حقی گفتی که نمی دونی من کجا هستم و با اجازه کی، اجازه ندادی هر کس از راه رسيد، بياد هر چی دلش می خواد از وسايل من برداره (که بعدا تو گم شدنشون، تو رو مقصر بدونم) و گفتی «با حضور و رضايت خودش بردارين» چرا تو صبح به صبح يا موقعی که می ری تهران، در کمدت رو قفل می کنی؟ اين توهين به منه و يعنی من دزدم!!!» نمی دونم به خدا با يه دهاتی که نه تا به حال زندگی آپارتمانی و قسمتهای مشاع تو خونه رو ديده و نه می فهمه که هر کی حق داره با دوستای خودش حال کنه و اين توقع زيادی نيست که بخوام ساعت دوازده شب بگيرم بخوابم و هزار تا مسئله ديگه. اصلا نمی فهمه که حتی همسايه بی ملاحظه ما هم مهمونيهاش رو می اندازه شب جمعه و قبلا اجازه می گيره (حداقل اطلاع می ده) نمی فهمه که شايد من دلم نخواد با اون غذا بخورم و نمی دونه که اينجا خوابگاهه، نه خونه بخت که هر دونفری که زير يک سقف می خوابن مجبور باشن با هم صميمی باشن. علوم اجتماعی و جامعه شناسی می خونه و می خواد که من حدس بزنم که هر کی اومد دم اتاق، مهمون شهرستانی اونه و من هم بايد اکرامش کنم و راهش بدم تو (اصلا مهمونای تو به من چه مربوط!؟) قانون رو به عنوان معيار صحيح و غلط بودن کارها قبول نداره و می گه «چون روز انتخاب اتاق من، قبل از تو بوده، پس من حق همه چی تو اين اتاق دارم و تو بايد خودت رو وفق بدی. می خواستی انتخاب نکنی!» من هم می گم «همون قدر که تو توی اين اتاق حق داری، منم دارم. آسايش و آرامش هم حق منه و سلب آسايش و ايجاد مزاحمت هم ممنوعه. من اجازه دارم از هر کسی که آرامش و آسايش من رو به هم بزنه، طبق مقررات شکايت کنم» می گه برو بابا! قانون کجا بود. خسته تون نمی کنم. می تونين حدس بزنين چه اختلافی وجود داره بين کسی که تو اتاق، يا خوابيده، يا داره درس يا مجله می خونه، يا داره يه چيزی زهرمار می کنه، با کسی که اومده تو خوابگاه (به خيال خودش) زندگی کنه، مهمونی راه بندازه، مسافرخونه برای بچه های دهشون درست کنه و الخ خيلی اين چند روزه عصبانيم و منتظر يک کار خلاف قانون هستم ازش تا يه شکايت بلند بالا ازش بنويسم. رسيدگی بشه که هيچی، نشد هم رييس روسای دانشگاه و اداره امور خوابگاهها باهام آشنان، هم نشريه موجود هست. يک برگ نشريه، نامه سرگشاده و ...
اين دو سه روز آينده هم اتفاقات فوق العاده خوب می تونن بيفتن و هم اتفاقت فوق العاده بد. ولی نشريه در بياد...
من که از روده درازی خسته شدم، شما هم از درد دل! شرم از سر همگی کم باد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک