دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۱

«واکسی ... واکسی ... واکسي

«واکسی ... واکسی ... واکسی پنجاه تومن ... زودم می زنم به خدا ... واکسي»
هر بار که پات رو از در دانشگاه بيرون بگذاری، اين صدا تمام گوشت رو پر می کنه. اصلا بيشتر از اينا تو وجودت نفوذ می کنه. انگار که هيچی نمی تونه جلوش رو بگيره، نه لباس، نه پوست، نه گوشت، استخونت هم پر می شه از اين صدا. صدا نيست. مثل يه ناله است، يه ناله پر از درد، پر از غم پر از ... رويم رو اون ور می کنم. نمی خوام ببينم، نمی خوام بشنوم، نمی خوام حس کنم، حتی حاضر نيستم بدونم. شب باشه يا صبح علی الطلوع، سه تيغ آفتاب کله ات رو بسوزونه يا از فرط شدت باد سردی که مياد، خودت رو تو هفت لايه لباس قايم کرده باشی، در هر صورت باز هم اونجا منتظرت نشسته تا شايد کفشت رو تميزتر کنه يا شايد هم پنجاه تومن تو دستش بگذاری تا ... تا چي؟ تا بخوره؟ تا برای مادر مريض و خواهر گرسنه اش لقمه نونی فراهم کنه؟ يا نهُ برای اينکه صاحب کارش که صبح با وانت مياره اينجا پياده اش می کنه و آخر شب، دوباره دور از چشم تويی که بقيه اوقات براش دل می سوزوندی و وجدان درد می گرفتی، با دعوا و فحش و فحش کاری سوارش می کنه و هر چی داره ازش می گيره و چه کم درآمد داشته باشه، چه زياد، مزدش رو با مشت و لگد کف دستش می گذاره. نمی دونستي؟ باور نمی کردي؟ يه بار امتحان کن! ببين کجا می ره؟ خيلی سخته برات؟ فکر نمی کنی که تا آلونکشون، تو اون سر شهر، شايد هم وسط بيابون پياده بره و همه پولی رو که داشته، تقديم مادر مريضش کنه که فردا برای خواهر برادرهای کوچيکترش، لباسی بخره يا غذايي؟ ساده لوحی مگه؟ اگه اون يارو وانتيه نياد شب ببردش و خودش راه بيفته به رفتن، توی خونه نه يک مادر مريض، که يک پدر معتاد منتظرشه تا هر چی داره ازش بگيره و خوب هم می دونه که حداقل چقدر در مياره. اون و خواهر برادرهاش، همه بايد درآمد داشته باشن و اون رو مخلصانه تقديم پدری بکنن که شاژندگی! رو مهمترين قسمت زندگی می دونه.
فکر کن! اگه تو کمکش کنی، می رسه به اون بابای معتاد يا اون وانتی نامرد، اگه کمکش نکنی زير بار مشت و لگد چنون بدنش خورد می شه که از کاری که کردی پشيمون می شی. چون فردا که از جلوش رد شدی، نگاهش چنان التماست می کنه اگه پسر باشی و مرد باشی و سنگ باشی و سنگ زيرين آسياب، باز هم اونه که خوردت می کنه و از پودر وجودت، گِل درست می کنه و قلکی و کوزه ای و ... اين تويی که هر روز به يه بهونه ای رو خودت پا می گذاری. يا پول خودته و خوب می کنی که واکس کفشهات رو نو می کنی. يا پول خودت نيست که بريزی تو جيب يه پست فطرت رذل. هر کار بکنی باز هم پشيمونی. آره! اونه که اين وسط ضرر اصلی رو می کنه و درد اصلی رو اون بيچاره می کشه. چه تو کفشت واکس بخواد و چه نخواد. بالاخره نمی دونی چيکار کنی؟ بدم واکس بزنه يا ندم؟
کفشهام رو نگاه می کنم. يه جفت کتونی کهنه که سوراخهاش قبل از خودش ديده می شن. خدا رو شکر که کفشهايم رو نمی شه واکس زد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک