شنبه ۱۰ اسفندماه ۱۳۸۱
اصلا نمی دونم چرا باور
اصلا نمی دونم چرا باور کرده بودم، چرا به عقلم نرسيده بود که اين حرفش هم مثل همون «چم دونم» هاشه که يعنی «به تو چه؟» چقدر پستی و رذالت ممکنه در يکجا جمع بشه که اول بگه «معين به من پول می ده» بعدم بياد بگه «مگه الاغم که برم کانديدا بشم؟ مگه خرم؟» بعدش هم در کمال مسخره کردن سايرين و آرامش شخصی، مياد و کانديدا می شه و آخرش هم جو می گيرتش و چيزی که می گفت «برم بالا، به زمين و زمون فحش می دم و درستشون می کنم و ...» رفت بالا و هيچی نگفت.
«تو که بالا رفتی، پس چرا نگفتي!؟»
«جو خوب نبود!» حالا آقا بايد از هفت نفر جلوی پنجاه شصت نفر انتقاد کنه. چه کار شاقي!؟ تمام طرحهايی که داشتيم می خوابه، خودشون خواستن، به من چه؟
فقط می دونم که قبل از قضيه امروز، فکر می کردم که «ده دوازده روز ديگه؟ چه زود! من که تازه تهران بودم» اما الان فکر می کنم که همين امشب هم اضافی دورم، هر چند که تهران هم چيزی نيست جز يک خونه و اتاق (تقريبا) شخصی، يک مادر، يک برادر، ولی پر از دل خوش! حتی اگه قهر و گريه و دعوا و عصبيت و عصبانيت هم باشه، بازم می رم سر يخچال و يک انگشتی به يک غذای خونگی می زنم و هوووووووووووووووووممممممممممممم!
کيف دنيا!
تو شکمم احساس سردی می کنم، انگار که تو يه غروب پاييزی، لجنزاری فاسد شده و سرد، به رنگ خاکستری تا سبز، جای دلت رو گرفته باشه. تهوع آوره، نه!؟
تشکلهای دانشجويي
سرگرمی بچه های شر و شور،مکانی برای همه کار
چند تا تشکل دور و برتون می بينين؟ من می شمرم. بسيج و انجمن اسلامی و جامعه اسلامی و نهاد، واحد فرهنگی و انجمن علمی و سازمان دانشجويان، همه به کنار! بيست و پنج تا کانون فرهنگی و هنری هم هستن! يه عده ملت دور هم جمع می شن، يه کانون می زنن و می رن توش، بودجه می گيرن و ... هيچي! تازه انتخاباتش هم کاملا دموکراتيکه! تمام دانشگاه انتخاب می کنن. در يک روز، بايد به چيزی حدود دويست نفر رای بدي!!! چه آگاهانه! آخرش هم اين می شه که حرف من و طرح اون بايد همين جوری پيش خودمون بمونه، مگر اينکه ما هم کانون «حرف من و طرح اين» راه بندازيم! بيست و پنج نفر عضو اوليه می خواد شما هم مياين!؟
به زودی استفراغ می کنم، شايد که هر چی هست بريزه بيرون، خلاص شم از شر همه اش