دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۹ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

محيط خصوصی

خيلی بده که آدم محيط خصوصی نداشته باشه. تا پارسال، با اون تخت‌های دو طبقه و اون اتاق‌های بزرگ، می‌تونستم راحت دراز بکشم و بدون اينکه کسی مزاحمم باشه يا احساس کنم کسی داره نگاهم می‌کنه، برای خودم می‌شستم، دراز می‌کشيدم، زمزمه می‌کردم، درددل می‌کردم، حرف می‌زدم، می‌خنديدم، بغض می‌کردم، رويا می‌پروروندم و هزار و يک چيز ديگه. اما مدتيه دلم واسه اين تنهايی‌ها تنگ شده. می‌رسم اتاق، يا اين قدر خسته‌ام که خوابم می‌بره يا خوابم نمياد و اين‌قدر اين در و اون در می‌زنم تا خوابم ببره. بعضی وقت‌ها هم که تا صبح خوابم نمی‌بره، حتی اگه هم‌اتاقيم هم خواب باشه، باز هم احساس سنگينی يک نگاه روی تنم هست. احساسی که از خلوت کردن من با تنها کسی که اينجا دارم، خدا، جلوگيری می‌کنه و بينمون فاصله می‌اندازه. اميدوارم هيچ‌وقت تنهايی‌تون رو از دست ندين، مگر اينکه اون جوری که دوست دارين پر بشه. مجتبی می‌گه «شما بروبچه‌های سمپاد، روی يه چيز خيلی حساسين و اون هم محيط خصوصيتونه. حاضر نيستين حريم شخصی‌تون رو به هيچ وجه از دست بدين» من هم فکر می‌کنم اين پسر، يه بار در سال از اين اشتباهات (حرف درست زدن) می‌کنه و اون هم الان بوده ؛) در هر حال ديگه انتظار زيادی نمی‌شه از اينجا داشت. يا يه سری درددل و شکوائيه است که چون نمی‌تونم بگم،می‌نويسمشون. يا اينکه چی بشه نوشته يا مقاله‌ای برای واحه يا جای ديگه باشه. شايد هم هر چيز ديگه. من اگه اينجا درددل نکنم، غم‌باد می‌گيرم و اون قدر باد می‌کنم تا ديوارها مجددا احتياج به رنگ‌آميزی داشته باشن. خيلی حس جالبيه که نتونی تو تختخواب با خدا (او، هر چی دلت می‌خواد اسمش رو بگذار) صحبت کنی و بيای پشت کامپيوتر، تو يه جای شلوغ بشينی و تمام حرف‌هات رو بنويسی و اين درد دل نوشتاريه. يه جور خالی کردن خود آدم. يه چيزهايی که بنويسی و بخونی، انگار که از يه باری خلاص شدی. آره من آدم عصبی‌ای هستم.
اين «واحه» پدر من رو در آورده. موقعی که يه کاری نمی‌خواد تموم شه اين جوری می‌شه. خداييش از يکشنبه تا حالا، تمام وقت آزادم رو گرفته. دو تا شماره رو داريم در‌می‌آريم (شايد هم در ميارم!) يکی شماره ۴۷ که ويژه‌نامه انتخابات شوراهاست، يکی شماره ۴۹-۴۸ که بيست صفحه است و هشتصد نسخه. آخرش اينکه بعد از سه روز معلوم می‌شه صفحه‌آرای محترم يه متن رو دو بار تو دو صفحه صفحه‌آرايی کرده و بايد دوباره بيفتم دنبال آماده کردن (به وسيله چسب‌کاري) صفحه و بعد هم کپي-پرينت گرفتنش. الان هم تو سوله فرهنگی نشسته‌ام. منتظرم که مسوول مربوطه بياد، صفحه رو کپي-پرينت بگيرم، ببرم چاپ‌خونه دانشگاه، لبه‌هاش رو کات (پارسی را فاس بداريم! برش) بزنم و ببرم دانشکده برسيم به مراسم «واحه تاکنون!» البته اين «تاکنون» به معنی تا الان نيست، بلکه به معنی تا کردن و تا زدن و از اين‌جور برنامه‌هاست. خلاصه اينکه:
خر می‌بريم و باقالی هم به هکذا
يه روزی اومد گفت: «آره به منم گفتن بيا! منم گفتم عمراً!» حالا ديروز ديدمش. سلام، چه خبرا؟ هيچی، اومدم يه نصفه صفحه رو ازشون بگيرم! می‌خواستم همون‌جا، يقه‌اش رو بگيرم، بلندش کنم بگم «آخه آدم حسابی، تو که گفتی اون دفعه چرا بهت گفتن بيا و تو چرا گفتی نه، منم همون موقع بهت گفتم که خوب کاری کردی. چون جز اون‌هايی که خودت گفتی، به اين دلايل هم کار کردن با اينا اشتباهه. حالا اومدی می‌گی می‌خوام باهاشون کار کنم. لج می‌کني؟ من به تو دستور می‌دم اين کار رو نکن!» بعد ديدم اين طرز برخورد خيلی خشانت‌آميزه (خشانت به کسر خ و فتح ن، همان خشونت است) گفتم خب خيلی محکم تو چشماش و می‌گم «من بهت اکيدا توصيه می‌کنم اين کار رو نکنی و تمام عواقب بعديش با خودته!» باز هم ديدم تنده. تو اين فکر بودم که بگم «من ازت خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم، التماست می‌کنم، باهات قهر می‌کنم، عليهت شايعه‌پراکنی می‌کنم، شب‌نامه پخش می‌کنم، نشريه اونها رو (اون يکی‌ها! بروبچه‌های دانشکده‌تون) بيست بار ديگه منتشر می‌کنم، خودزنی می‌کنم، خودکشی می‌کنم، افشايت می‌کنم، اعدامت می‌کنم، دستت رو می‌بوسم، به پات می‌افتم، ... آقا اصلا بيا! واحه هم مال تو!!!» دير شده بود. خب، خداحافظ! چند دقيقه بعد مهدی رو ديدم، چه اشتباهی کردم!؟ از دهنم در رفت که «آره! نبودين. بر و بچز اومده بودن، نيم صفحه می‌خواستن
آقا زور داره ديگه! نداره؟
خدايا! کمک کن که بتونم حرف بزنم و کمتر پرخاش کنم!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۶ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

بريده‌هايی از يک شهر


۱-چمدان سنگين در يک دست، کيسه ساندويچی در دست ديگر، پيراهن سفيد، جليقه مشکی، شلوار جين سرمه‌ای و کفش چرمی سياه به همراه يک عينک آفتابی (آمار تکميل!؟ می‌خوای دور بازوم رو هم بگم!!!؟) سلانه سلانه راه می‌نوردم و بر متراز خيابان و اين آفتاب لعنتی، نفرين می‌کنم. راننده يک دستگاه مرسدس بنز SE230 خردلی مدل اواسط دهه هفتاد، آن سمت خيابان پای بر پدال وسطی می‌کوبد. زنی ميانسال به همراه دخترش، صدا می‌کند. کلی خواهش و تمنا که «شما نياين اين ور، من خودم ميام اون ور» در هر حال می‌روم کنار پنجره
-آقای محترم، ببخشينا، شرمنده، من مريض دارم تو بيمارستانه. الان بايد تا کرج برم سه چهار ليتر بيشتر بنزين ندارم. يه هفتصد تومن بهم (به عنوان قرض البته) اگه لطف کنيد بديد نمونم تو راه {البته خلاصه‌اش اين بود. وگرنه که مخ منو خورد :( }
نمی‌دانم. با خودروی ده-پانزده ميليونی در زير پاو فرزندی که در کنار نشسته، کسی گدايی می‌کند؟ اعتماد کنم؟ يا چون هميشه بر طبل عدم اطمينان بکوبم!؟
۲-با دست پر و شرايط فوق‌الذکر از تاکسی پياده می‌شوم. اينجا ميدان ونک است. آغاز محله‌های مرفه‌نشين و اصطلاحا کلاس‌بالا. دو دختر در وسط و دو پسر در کنارشان با هم راه می‌روند. خنده دخترها بلند و طنين آن بسيار شاد (و شايد اغوا کننده) است. پسر سمت خيابان به شدت مشغول گفنگو است و پسر سمت پياده‌رو ساکت است آهسته راه می‌رود. به نظر می‌آيد در فکر است و کمی هم مضطرب.پسرها ظاهر چندان چشم‌گير و تيپ خاصی ندارند. اين قيافه در اين قسمت شهر معمولی به حساب می‌آيد. دخترها هم به همچنين. شايد بشود گفت از ميانگين عابران هم کمتر آرايش کرده‌اند. البته بايد اذعان کرد که چهره نسبتا زيبايی دارند. می‌گذرم. همچنان ميان اين همه صدا و شلوغی، صدايشان آن قدر بلند هست که بشنوم. پسر می‌گويد «بيست و پنج تومن هم زياده. الان با ده تومن ...» و از ميان جواب‌های دختران، فقط خنده‌شان را می‌شنوم. باور کردنش برايم سخت است. يعنی اين‌قدر عادي!!!؟
۳-در قطار با نوازنده‌ای همسفرم.می‌گويد در اين شهر اولين کنسرت پاپ را به راه انداخته و ... از رابطه انصار و فشارهايشان بر روی موسيقی پاپ می‌گويم و سوال می‌کنم. پاسخ می‌دهد رابطه‌شان با من يکی خوب است و کاری به کارم نداشتند. زيرا بار اول، صرف درخواست آنها، نيمه‌شب اعتماد کرده بود و سوار خودرويشان شده بود. تعجب آنها و رابطه خوبشان هم با او، به اين دليل بوده که از بريدن سرش و هزار و يک بلای ديگر (که می‌توانستند بر سرش بياورند) نترسيده است. القصه که حکايت می‌کرد «آدم‌های نرمالی نيستن. يه جورايی عقده‌اين و مشکل دارن. شيک‌ترين ماشين‌ها زير پاشونه، ولی نمی‌تونن يه دوست‌دختر برای خودشون پيدا کنن ... يه شب يکيشون اومد در خونه، ساعت ده و نيم شب. گفت فلانی، امشب حاج‌آقا اينا نيستن (به پدر مادر خودش می‌گفت حاج‌آقا اينا!) من يه دوست‌دختری دارم، امشب اومده خونه ما. می‌گه من عرق می‌خوام. ببين می‌تونی واسه ما يه بطر جور کني!؟ ...»
۴-نشريه خبري-دانشجويی منتشر شده، به شناسنامه‌اش دقت کنيد
صاحب‌امتياز: حوزه معاونت دانشجويی دانشگاه
مدير مسئول: معاون دانشجويی دانشگاه (قائم مقام رييس دانشگاه)
سردبير: مدير امور فرهنگی و فوق‌برنامه دانشگاه
مدير داخلي: يکی از کارمندان حوزه فوق!!!
بعد اسمش را گذاشته‌اند «نشريه خبري-دانشجويي» من احساس می‌کنم قيافه‌ام بسيار به موجود درازگوش (بلا نسبت، مراد، خر و الاغ و يابو و اين جور برنامه‌هاست) در ضمن اون مدير مسئول بيچاره‌اش هم، فقط خودش رو بدنام می‌کنه. خوب می‌دونه که هيچ‌کس از اون مدير امور فرهنگی کذايی خوشش نمياد و خيلی بدخواه مدخواه زياد داره. اشتباه می‌کنه از اسم خودش و اعتبار خودش خرج می‌کنه. ولی اينها به کنار،من به شدت دچار بدبينی و سوختگی شده‌ام.
دو تا امتحان دارم، کلی کار عقب مونده، يه وجدان ناراحت، يه فکر مغشوش و آشفته (خارجکی‌ها قشنگ می‌گن complicated) يه ذهن زشت، يه فکر درگير، پنج هزار تا سوال، پنجاه و پنج هزار تا آرزو و يک دنيا تنبلي! بس نيست؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۴ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

کنفرانس و استادی «آقای دکتر»

آقای دکتر مرد خوبی است، مرد شريفی است. اين را کسانی می‌گويند که با آقای دکتر بيشتر سروکار داشته‌اند.
آقای دکتر خيلی باسواد است. او اين‌قدر باسواد است که چند سال پيش، هنگامی که از فرصت مطالعاتی‌اش در آمريکا بازگشت، دانشگاه مقصد لوح تقديری برای دانشکده فرستاد و در آن از اينکه چنين استاد خوبی را برايشان فرستاده بود، به شدت تشکر کرد.
آقای دکتر باسوادترين استاد است. چرا؟ چون در کالج سلطنتی (Imperial College) انگلستان درس خوانده است. اين را همه می‌گويند و همه هم می‌دانند. اما هيچ‌کس نمی‌داند آن اتاق متروک، روبروی انجمن علمی کامپيوتر از آن کيست؟ چون داستان ديگر خيلی قديمی شده است. روزی روزگاری آن اتاق، متعلق به يکی از استادان گروه بوده که سالهاست در ديار برادر شيطان (بريتانيای استعمارگر) در فرصت مطالعاتی به سر می‌برد. هر ترم دانشکده برای او نامه‌ای می‌دهد که «فرصت مطالعاتی شما به پايان رسيده است. لطف کنيد برگرديد.» و ايشان هم خيلی شيک جواب می‌دهد «لطفا يک ترم ديگر به من فرصت بدهيد.» و هيچ‌کس هم هيچ کاری نمی‌تواند بکند. مگر تعهد او چقدر است؟ فرض کنيد چند ده ميليون تومان. پولی که اراده کند، دانشگاهش برايش می‌پردازد. دانشکده هم تعهد او را به اجرا نمی‌گذارد، به اين اميد که شايد او روزی روزگاری بازگردد. با اين وجود او از آقای دکتر باسوادتر نيست. چون آقای دکتر از همه باسوادتر است. اما تفاوت در اينجاست که آقای دکتر در جايی درس خوانده که او چند سالی است مدرس و استاد آنجاست. او در امپريال کالج انگليس (با تمام عظمتش) استاد است. ولی آقای دکتر باسوادترين است. اين را همه می‌دانند و می‌گويند.
آقای دکتر ديگر دانشيار نيست و «استاد تمام» است. چند سال است که همه از استادی او خبر دارند. اگر هم بی‌حيای کم‌عقلی به خود اجازه دهد که از سرنوشت اين موضوع بپرسد، آقای دکتر در کمال خونسردی پاسخ می‌دهد «در حقيقت حکمم همين الانه آمده است. در حقيقت تا يک ماه ديگر ابلاغ می‌شود.» و اين حکايتی است که چند سال است که آقای دکتر برای همه تعريف می‌کنند.
ادامه دارد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۳ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

مجرم کیست؟

دو سه شب پيش، اتاق يکی از بچه‌ها فيلمی ديدم به اسم Sleepers (تو ايران ترجمه کردن «تسويه حساب») با بازی رابرت دونيرو، براد پيت و داستين هافمن (هنرپيشه زنش هم ناآشنا بود، هم بی‌ريخت)
داستان از اين قرار بود که چهار پسربچه، برای شوخی، چرخ‌دستی يک ساندويچ فروش دوره‌گرد رو می‌دزدن و می‌برن دم پله‌های مترو که يا بيچاره چرخش رو ول کنه يا اينا در برن. چرخ سنگين بوده و از دستشون در می‌ره و پايين پله‌ها می‌خوره به يه بابايی (آخرش نفهميدم مرد يا فقط زخمی شد) اينا تو دادگام محکوم می‌شن که يک سال برن دارالتاديب. اون دارالتاديب از بيرون مثل يه مدرسه بوده، اما از تو...
تو بند بچه‌ها، چهارتا نگهبان بودن که سردسته‌شون اسمش نوکس بود. راستی يادم رفت بگم. يکی از اين بچه‌ها (به اسم سخت شيکس Sheyx) تو يه کليسا دستيار کشيش بود و مثل سه تا پسر ديگه، اساسی با خونواده‌اش مشکل داشت. تو خونه هم به همين ترتيب، پدراشون مادراشون رو اذيت می‌کردن و می‌زدن و يکيشون هم که يه ناپدری خيلی مهربون!!! داشت. خلاصه اينکه يه سری نوکس، مياد و از پنجره، تو اتاق شيکس رو نگاه می‌کنه و بهش دستور می‌ده لخت شه. موسسه رسانه‌های تصويری هم تمام لخت شدن پسره رو تا شورت، نشون می‌ده (و البته خوشبختانه پسره شورتش رو در نمياره) بعد هم خيلی خونسرد، بعد از ديد زدن پسره، نوکس می‌گه خب لباست رو بپوش. خلاصه اينکه اين نگهبانا، کارشون اين می‌شه که به اين پسرها تجاوز کنن و شکنجه‌شون بدن و تهديدشون هم بکنن. يه سری هم يه مسابقه فوتبال گذاشته می‌شه و توش زندانيا، با کمک يه پسره سياه‌پوستی برنده می‌شن که نتيجه‌اش می‌شه انفرادی و شکنجه و مرگ پسره سياهپوسته.
دو مرد با قيفه‌های خلاف، وارد رستورانی می‌شن و ناگهان توجه يکيشون به مردی که پشت ميزی نشسته خيره می‌شه و با دوستش دو نفری می‌رن می‌کشنش . مرد کسی نيست جز نوکس.
شيکس روزنامه‌نگاره و مايکل، دوست ديگه اون بچه‌ها، معاون دادستانه و می‌شه دادستان پرونده تا دوستای قديمش رو نجات بده. در يک توطئه! دادستان تمام مدارک رو برای وکيل احمق و دائم الخمر تهيه می‌کنه. نگهبانا رو رسوا می‌کنن و دوستهاش رو نجات می‌ده. پدر سه تای باقيمونده رو هم در ميارن.
نکته جالب در اينجاست که در اروپا و آمريکای فاسدا و کثيف و بی‌اخلاق و بی بندوبار، متجاوز هميشه منفوره و اونی که بهش تجاوز می‌شه جرات اين رو داره که بياد شکايت کنه و مثل اين مصرع نيست که مرد متجاوز برمی‌گرده به پسری که بهش تجاوز کرده می‌گه ساکت باش تا بقيه نفهمن که اگه بفهمن «تو شوی شرمنده‌تر از من»
واقعا اين چه فرهنگ قرآنی، اسلامی، ايرانی، انسانی، يی هست که ما داريم!؟ چه فرهنگی تو دنيا می‌گه که به خاطر گناه بقيه، کس ديگه‌ای بايد شرمنده بشه يا از خونه فرار کنه (در مورد دخترهايی که بهشون تجاوز می‌شه) يا اينکه مورد شکنجه و اصلا قتل ناموسی قرار بگيره. به خدا که مخا در بعضی موارد روی همه رو سفيد کرده‌ايم با اين طرز تلقی و تفکرمون. واقعا يه جاهايی از خودمون بايد خجالت بکشيم و افسوس بخوريم. جدا خجالت بکشيم و افسوس بخوريم.
حرفهام خيلی تکراری شده؟ خب در هر حال آدم يه روزی به خودش افسوس می‌خوره.
به اميد آينده بهتر و پاک‌تر، برای ما که نه، لااقل برای بچه‌هامون

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

در سوگ سينا

يه روز رفتم اون‌ور زيرگذر و يه نوروز خريدم. روزنامه رو که باز کردم، نوشته بود که شورای عالی انقلاب فرهنگی، در مورد اينترنت يه مصوبه داشته (که خب الان همه می‌دونن) در ادامه‌اش گفته بود روزنامه‌نگاری به نام سينا مطلبی،گروهی رو در ياهو به راه انداخته به نام «جامعه ايرانی کاربران فناوری اطلاعات: ايزيتو» (Iranian Society of IT Users) تو اولين فرصتی کگه تونستم رفتم و عضوش شدم. اين آغاز آشنايی من با سينا بود. کسی که تاکيد داشت مردم خودشون می‌فهمن. بعدا بهتر شناختمش. يک فارغ‌التحصيل علوم سياسی که از مجله فيلم منتقد فيلم شده بود و بعدا توی جامعه کارش ادامه پيدا کرده بود و به قول خودش، اين اواخر مردم فکر می‌کردن که يه سياسی‌نويسه که گاهی فرهنگی اجتماعی هم می‌نويسه و ...
سينا تو وبگرد، نشون داد که چه روزنامه‌نگار فهيم و بادانشيه و می‌دونه که در چه عصری زندگی می‌کنه. سينا چند ماه پيش پدر شد و مانی، محبوب‌ترين کودک ايرانی تو اينترنت شد.
امروز سينا داره بازجويی می‌شه. به جرمٍ... !؟؟؟
من هم نمی‌دونم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

گاوها و آدم ها

سوال مهم:چگونه می‌توان در عرض کمتر از سی ثانيه مطلبی را خلق کرد و سپس آن را به عرصه عمومی برد؟
جواب بی‌اهميت:همين جوری مثل اين مطلب پايينيه
نتيجه الکي: هر چه کمتر وقت بگذاريد، نوشته شما عميق‌تر می‌شود.
نصيحت پدرانه: موقع ShutDown کردن کامپيوترتان مطلب بنويسيد يا قبل از نوشتن آن، سه روز قضای حاجت را ترک کنيد.
بقيه چيزها يادم رفت. اين‌ها رو بخونيد
سوسياليسم :دو گاو داريد.يکی را نگه می داريد.ديگری را به همسايهء خود می دهيد.
کمونيسم : دو گاو داريد.دولت هر دوی آنها را می گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريک کند.
فاشيسم : دو گاو داريد.شير را به دولت می دهيد.دولت آن را به شما می فروشد.
کاپيتاليسم : دو گاو داريد.هر دوی آنها را می دوشيد.شيرها را بر زمين می ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند.
نازيسم : دو گاو داريد.دولت به سوی شما تيراندازی می کند و هر دو گاو را می گيرد.
آنارشيسم : دو گاو داريد.گاوها شما را می کشند و همديگر را می دوشند.
ساديسم : دوگاو داريد.به هر دوی آنها تيراندازی می کنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها می اندازيد.
آپارتايد : دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد می دهيد ولی گاو سفيد را نمی دوشيد.
دولت مرفه : دو گاو داريد.آنها را می دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان می دهيد تا بنوشند.
بوروکراسی : دو گاو داريد.برای تهيهء شناسنامهء آنها هفده فرم را در سه نسخه پر می کنيد ولی وقت نداريد شير آنها را بدوشيد.
سازمان ملل : دو گاو داريد.فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو می کند.آمريکا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو می کنند.نيوزلند رای ممتنع می دهد.
ايده آليسم : دو گاو داريد.ازدواج می کنيد.همسر شما آنها را می دوشد.
رئاليسم : دو گاو داريد.ازدواج می کنيد.اما هنوز هم خودتان آنها را می دوشيد.
متحجريسم : دو گاو داريد.زشت است شير گاو ماده را بدوشيد.
فمينيسم : دو گاو داريد.حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد.
پلوراليسم : دو گاو نر و ماده داريد.از هر کدام شير بدوشيد فرقی نمی کند.
ليبراليسم : دو گاو داريد.آنها را نمی دوشيد چون آزاديشان محدود می شود.
دموکراسی مطلق : دو گاو داريد.از همسايه ها رای می گيريد که آنها را بدوشيد يا نه.
سکولاريسم : دو گاو داريد.پس به خدا نيازی نيست
پ.ن:خيلی برام تلخ بود. من از سينا خيلی چيزها ياد گرفته‌ام و خيلی بهش مديونم. از صميم قلب ازتون تمنا می‌کنم اون طومار رو امضا کنيد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۳۰ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

سرگذشت

با يک شوخی شروع شد.
با دو غم ادامه پيدا کرد.
با يک گريه پايان يافت

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۸ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

دعوا داری؟+شوراها و جامعه غیر مدنی

من پيشرفتم خيلی سريع بوده؟
نمی‌دونم. شايد آره، شايد هم نه. در هر حال من فکر می‌کنم هنوز به خيلی از خواسته‌هام و به خيلی از چيزهايی که می‌خواستم، می‌تونستم و می‌شد، نرسيده‌ام. حسادت‌آوره؟ بده؟ فوق‌العاده است؟ شاهکاره؟ اضافه بر ظرفيت منه؟ حقمه؟ وظيفه‌ام هست؟ تکليفمه؟ هر جور می‌خوای حساب کن. خودم رو گم کرده‌ام؟ خودم رو می‌گيرم؟ همون آدم قبلی‌ام؟ بهتر شده‌ام؟ بدتر شده‌ام؟ پيرم؟ جوونم؟ هر جور دوست داری پيش خودت حساب کن! بچه‌ام؟ بچگی می‌کنم؟ بزرگ نشده‌ام؟ احمقانه رفتار می‌کنم؟ کنترل ندارم؟ عصبی‌ام؟ پرخاشگرم؟ ببين تو هر جور دوست داری برداشت کن. مهم اينه که من هستم و هستم و هستم و هستم. تو يه بعدازظهر مردادی شروع کردم. چند روزی خودم رو و ديگران رو خفه کردم. ديگرانی که وجودی نداشتن. خيلی وقت‌ها به شروع حسرت می‌خورم. ولی فعلا اون شروع، گذشته و از دست رفته. بعدها اومدم و خيلی ساده، بقيه خر شدن و خر شدن و خر شدن و خر شدن. از همه چی سوءاستفاده کردم و در نهايت تنبلی، روی سرشون منت گذاشتم. بعدها جای ديگه‌ای، ولی ادامه پيدا کرد. تنبلی و سوء استفاده. ولی يه موقعی، بدون هيچ فايده يا چشم‌داشتی کارايی کردم که ... خب شايد کس ديگه‌ای انجامشون نمی‌داد. باز هم ادامه پيدا کرد تا الان! ولی مثل اينکه قرار نيست تموم شه.
هيچ اجباری برای خوندنش نگذاشته‌ام. من هم دو روزه قاطی کردم و نتيجه‌اش شده اين دو تا مطلب (اين و پايينی‌اش) می‌گم، خيلی چيزها هست که نوشته‌ام. اما تا موقعی که همه چيز آنلاين نشه، کاری از من برنمی‌آد و بايد با اين به ظاهر «دلتنگی‌ها» سر کنيد. زندگی‌ای که می‌تونست خيلی جالب‌تر باشه. من تمام ذهنم به هم ريخته. بايد FDisk بکنمش. ولی شايد عصر بهتر بشه. «دار و دسته‌های نيويورک» و ...
اين مقاله برای واحه نوشته شده. نمی‌خواين، از عنوانش بدتون مياد، خب اجباری نيست! نخونيد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۷ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

آدم آرایی و صفحه آرایی

آدم بعضی وقت‌ها دلش می‌خواد سر به تن بعضی‌ها نباشه. می‌دونی چرا؟ چون بعضی‌ها تو زندگيشون، هيچ‌وقت معنی واژه «ديگري» رو درک نکرده‌اند، نمی‌کنند و نخواهند کرد. آدم‌هايی که به خودشون اجازه می‌دن هر نوع توهينی و فحش و فضاحتی رو به آدم بکنن، ولی توقع هم دارن که تا ابدالدهر هيچی نگی و همين جوری ساکت و آروم نگاهشون کنی و اصلا چطوره يه لبخند مليح و عاشقانه هم به عنوان دست‌مزد نثارشون کني؟ من هم حدی دارم! من هم تا جايی می‌تونم مجيد باشم و ساکت و در برابر بقيه از خودم نرمش نشون بدم. ولی خدا نيستم، پيغام و پيامی هم نياورده‌ام که بخوام هيچی نگم. من هم آدم هستم. من هم حدی دارم و بيشتر از اين حاضر نيستم به خودم فشار بيارم يا بهم فشار بياد. اصلا من آدم خوبی نيستم. خب؟ پس لطفا بی‌خيال من بشين. اگه هم نمی‌خواين، ديگه اون طرف‌ها که هيچي! هيچ طرفی آفتابی نمی‌شم. می‌رم می‌شينم درس می‌خونم يا پشت کامپيوتر يه چيزی ياد می‌گيرم. لااقل دل خودم خوشه. اگه حرفی هست، بزن، بگو، امر بفرما! تا کی می‌خواين هم من تو منگنه باشم، هم شما تو زحمت!؟ همين امروز حلش کنيم بهتره...
آقا من بيچاره، من بدبخت، من فلک‌زده، من ... هيچی ديگه! ديشب تا ساعت يازده دفتر آرمان و وهيد، تازه باز هم صفحه‌آرايی اين شماره تموم نشد. تازه الان که هنوز مجتبی و فيدی مهضی هنوز هستن، دو روز ديگه که برن چه شود؟ همچنان معتقدم «بيچاره واحه!!!»
«کم‌پابليش»ی من، دليل بر کم‌نويسيم نيست. چون هنوز فکٌم و کيبردم و خودکارم خوب کار می‌کنن. مسئله، کمبود وقت و اينترنته. کاش تو اتاق، کامپيوتر و يه خط اينترنت داشتم تا می‌شدم نيکنام آنلاين! يا دبير سرويس آنلاين! شايد هم واحه آنلاين رو در می‌آوردم.
يک مسئله مهم!
من به شدت دچار در کف ماندگی و حال کردن شده‌ام. اين سرويس وب هاستينگ سايت پرشين تولز احسان اينا! به شدت قوی، توپ، باحال و مقرون به صرفه است. از اون مهم‌تر اينکه اين موويبل تايپ (movable type) که هی هودر بهش صلوات می‌فرستاد، واقعا چيز خداييه! خدا رو چه ديديد؟ شايد تابستون Host و Domain خريدم و کلی به خودم حال دادم و ... شايد هم (اگه رييس بعدی موافق بود) واحه رو با همين سرويس‌ها ببريم رو وب. هر چی باشه، زشته که پر شماره‌ترين نشريه دانشجويی کل کشور، حتی يک کلمه رو وب نداره. فقط يه مگس موذی مزاحم رو وب داره که اونم مال نوه عموشه! در هر حال از سردبير آنلاين و سردبير دات ارگ! (EDITOR.org) خيلی خوشم مياد. خدا زيادشون کنه.
يه چيز کوچولو! آقا اينجا دو سه روز اول که اومده بودم، چنان بساط ماچ و بوسه‌ای به راه بود که هر ايران نديده‌ای می‌گفت اينا Gay تشريف دارن، جميعا و لا تفرقوا! فکر کنم ملت دلشون می‌خواد پريرو ماچشون کنه، گيرشون نمياد، همديگه رو ماچ می‌کنن. نديد پديدهای تو کف. هيچی ديگه! خيالم راحت که ديگه خجالت نمی‌کشم. (بس که اون دو روزه خجالت کشيدم)
آخرش داشت يادم می‌رفت. سيامک هم داره دست منو می‌کنه تو حنا! مگه خودش پدر برادر نداره. البته با وضع برخوردها تو واحد و بعضی‌ها که بيرون رفتن و بيرون انداخته شدن، شايد تمام تلاش‌هام رو بگذارم کنار و بچسبم به زندگيم. هر چند که ديگه زنده‌گی می‌شه و زندگی نمی‌شه. ولی هم اينجا هست، هم جاهای ديگه. من تنها هستم، ولی بيچاره و بدبخت و عقده‌ای و بيکار و بی‌عار نيستم. هنوز خودم محکمتر از اين‌ها هستم که ديگران بتوانند ضرری به من برسانند. به خودم هم اعتماد دارم، به نفسم و توانم هم به همچنين!
من هنوز می‌مانم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۵ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

کنج بی حالی

سلام مجيد
-سلام (خيلی بی حال جواب می ده)
ـچی شده؟ چرا اين قدر بی حالي؟ گرفته اي؟ مريض شدي؟
-نه بابا! از دست بچه ها حالم گرفته است. نه مراعات می کنن نه ملاحظه
ـخب، حالا مگه چی شده؟
-ببين تو ديدی که من هميشه خيلی با شور و شوق با ملت سلام عليک می کنم، همه رو تحويل می گيرم، سلام! چطوري؟ الی آخر. ولی ملت ملاحظه نمی کنن که. آدم يه روز حال داره، يه روز نداره. نه براشون حال و حوصله آدم مهمه، نه کار و زندگيش، نه درس و مشقش، نه خواب و بيداريش. هيچی رو در نظر نمی گيرن. خسته شدم به خدا
ـخب حالا تعريف کن درست بفهمم چی شده
-پريشب زنگ زدم خونه. طبق معمول دعوامون شد. هيچی ديگه، باهاشون قهر کردم. دو روزه حال و حوصله ندارم. اول شبی که محمد اومد و شروع کرد به شوخيهای مسخره که اگه حال داشتم می خنديدم، اما اون موقع دلم می خواست بزنم تو دماغش. بعدش مرتضی اومد و يک ساعت و نيم آب غوره گرفت که «آره، فلانی باهاش صحبت کرده و ازش جزوه گرفته و حتما می خواد باهاش ازدواج کنه.» حالا بيا و درستش کن. هی همين شکلی گريه کرد و آب غوره گرفت و منم که خودم حال ندارم. توقع داشت مثل هميشه بيام قربون صدقه اش برم و بوی پاش رو هم بی خيال شم و درس و زندگيم رو هم به همچنين. در ضمن نمی تونستم پا شم برم يه جای ديگه. چون ...
ـچون چي؟
-چون هيچ وقت اين کار رو نکردم. هيچ وقت با کسی تند يا اون جوری که حقشه صحبت نکرده ام. چون هيچ وقت به يه نفر نگفتم که پا شو برو، حال و حوصله ندارم، درس دارم. چون موقعی که يکی اومده کنسروی رو که قرار بوده با بچه ها بخوريم، برداشته برده؛ رفتم از فروشگاه يکی ديگه خريدم. چون که اگه واقعيت رو به ديگران بگی برمی گردن هزار و يک چيز جلو رو و صد هزار چيز پشت سر آدم می گن. چون که هميشه خوشی و خوشحالی ديگران رو بر خودم و راحتی خودم مقدم دونستم. از درس و زندگيم زدم، از استراحتم زدم، از بدبختی خودم زدم تا کسايی که هيچ چيز برای من و هيچ فايده ای برای من ندارن، کسانی که هيچ درک نمی کنن که شايد من هم مثل خودشون، به اندازه خودشون (نه بيشتر) گرفتاری و فکر و ذکر و مشغله داشته باشم، بيان و هی سر من و هم اتاقيم خراب بشن. بعضی وقت ها بيشتر از خودم دلم به حال اين بيچاره می سوزه. کاش بتونم يه روز بزنم تو دهن يکيشون و بگم نيا، کار دارم يا اينکه جواب سلامشون رو ندم و سرم رو بندازم پايين و رد شم. نمی دونم چرا ياد نگرفته ام؟
دستی رو شونه اش می گذارم. هميشه مجيد رو با يک روی خندان و پرانرژی يادم ميومده که هميشه وقت هم برای شوخی داشته، هم برای حرف زدن، مجيد هميشه وقت داشته و حال و حوصله داشته. ياد روزهايی می افتم که خودم دلم گرفته بود، بی حال و بی خيال بودم و ديدن يک نفر، حالم رو به هم می زد. مجيد هم مثل من آدمه. بالا و پايين داره. ولی چرا يادم نبود؟
ديگه از سر بيکاری نمی رم اتاقش، شايد درس داشته باشه. کنج اتاق چه دلگيره!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۳ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

بی خوابی و سرگشتگی

خودم حدس می زدم. اون مقدمه چينی ها، اون قربون صدقه رفتن ها، اون ... هيچی ديگه! هر چی بگم بابا من کوچيک تر از اين اعداد و ارقامم، اصلا من کسی نيستم، آدم های بزرگ و باسوادی اينجا بوده اند و ... يا بهانه درس و مرس (که مثل اين وبلاگ فوری عنان از کف در می رود!) هيچ کدوم سازگار نخواهند بود. مثل اينکه در تقديره که موجود نازنين و محکم و باسابقه ای مثل «واحه» رو می خوان بدن دست من (البته نه به اين زودی ها! بلکه متاسفانه تا آخر همين ترم :(( ) هيچی ديگه. بعدا هم ميان يقه آدم رو می چسبن که کو واحه؟ چرا اين قدر بيخود شده؟ چقدر چرت و پرت می نويسی و ... حالا که هيچ نويسنده ای يافت می نشود، گشته ايم ما! بايد توی ننويس هم نويسنده بيابی و هم بنويسی. پس فردا واحه آنلاين هم می خوان. آقا من دردم رو به کی بگم؟ ديشب از ساعت يک تا ساعت پنج و پنجاه دقيقه صبح، تو تخت از اين دنده به اون دنده کردم و خوابم نبرد. الان هم چشمام بدجوری می سوزه :(( سرد و گرم کردن رو انداز و هوای محيط هم هيچ تاثيری نکرد. ذهنم هم مشغول نبود...
بی معرفتی تا چه حد!؟ يه بابايی جور همه تجمع رو به دوش کشيد و دو ترم و بعد يه ترم محکوم شد، دو روز اعتصاب کرد، حالا نامه ندامت نامه اش رو رو در و ديوار دانشکده و احتمالا دانشگاه چسبوندن. اينو می خوام برای شماره بعد «واحه» بنويسم. فعلا يه چرک نويسش رو بخونين (خالی بستم. همينو می دم دستشون)
صبح، زودتر از هميشه و زودتر از همه وارد دانشکده شدم.شب قبل خوابم نبرده بود.پريشان احوال بودم و آشفته،ليک نمی دانستم از چه و از که؟آمدم از پاگرد پله ها بالا بروم که... به يکباره شگفت زده شدم و شگفت زده و شگفت زده تر. آبروی مسلمان و حرمتش به همين سادگی و آسودگی زير پا گذاشته شده بود. نامه ای (شايد هم ندامت نامه اي) با دستخط و امضای مجيد، بر برد کنار پاگرد نصب شده بود. ندامت نامه ای که تقاص آن بود که او پشت هيچ کس را خالی نکرد و ديگران او را پرتاب کردند. نه به بالا، که به قعر!
کدام ديگران؟ اين ما بوديم که پيکر محکم او را تنها و بی پناه گذاشتيم تا به تنهايی به سردر پولادی کوفته شود و آنگاه کل بنا را بر تنه اش افکنديم تا بنا بشکند و نيک می دانستيم که هر چه او محکم باشد «نرود ميخ آهنين در سنگ»
او گناه کرده بود. او شان دانشجو را بالاتر از آن دانسته بود که به راحتی و با ميل شخصی هر کس و ناکسی، به نحو دلخواه آنان مجازات که نه، شکنجه شود که شکنجه از مجازات سهمگين تر است. او هر لحظه که فکر می کرديم اشتباه می کنيم که برای دفاع از حريم خودمان هزينه می پردازيم، محکم می ايستاد و به ناچار، ما هم می ايستاديم که اگر نمی ايستاديم بعدها خودمان پشيمان می شديم. او پشت سر همه ايستاد و حتی پشت سر خودش و ما اگر می ترسيديم پشت خودمان را هم خالی می کرديم!
نمی دانم که چه شد و روزگار و دنيای دنی و اين مردم مردنی، چه به او آموختند که حاضر شد يک ترم با خيال راحت زندگی کردن در کنار خانواده و رهايی از سربازی و سربازخانه ای به نام دانشگاه را رها کند و از خير ياد قهرمان گونه و نامی که در ليست حقوق جای گرفته، بگذرد و آن چه را همگان می دانستند امضا کند و آبروی خويش را به باد صبا بسپرد تا که در آن سوی عالم نيز فرياد برآورد که «مجيد، ترجيح داد تخيل را و زندگی رويايی را کنار بگذارد و برای آنچه عاقبتش، تنها چند روز قربان صدقه رفتن های الکی و قهرمان دوستی های بی حاصل و ناماناست، زندگی خود را قربانی نکند»
به ياد می آورم که ابراهيم نبوی نيز، در دادگاه، به همه چيز اعتراف کرد. او می گفت «من قهرمان هيچ کس نيستم، نه مردم، نه خودم. زندگی را می پرستم و مبارزه را لايق نادانان می دانم. می خواهم زندگی کنم» مجيد نيز راه زندگی را برگزيد. راهی که آنان که مقصود آن را نفهميدند، عاقبت آن را به قهرمانی بدل خواهند کرد. به راستی عقده فروخفته کيست که موجب شده تا آبرويی بر باد سپرده شود؟ به راستی چه کسي؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۱ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

آدم های کره و نوشته های کره تر

ما يه سنتی توی واحد فرهنگی داريم به اسم «نامه نگاري» از اون مهم تر اينکه يه نفر يه کلمه می نويسه و بقيه ميان براش پی نوشت می نويسن.يک مسئله ديگه هم تابلو اعلاناتيه که اين روش نصب می شه تا همه بخونن.يک قفسه فلزی داريم که از اين پايه تا اون پايه اش، يه نوار چسب می کشيم و برای چند هفته همه چيز رو می چسبونيم روش و هر کی بياد می خونه و ... خوب نمی تونم توضيح بدم، ولی يکی از اين دست نوشته ها رو می گذارم تا خودتون قضاوت کنين. (يه خورده هم خنده داره)
نفر اول:آيا جنبه های اجتماعی هم در کار ما وجود دارد؟
نفر دوم: عجب سوال خوبي! آهاي-کی اين سوال رو پرسيده؟
معلومه که در کار ما جنبه های اجتماعی وجود داره.تازه جنبه های اقتصادی، فرهنگی، سياسی، ورزشی، و از همه مهم تر، جنبه های ضداجتماعی هم وجود داره. می پرسين چطور! باشه می گم. اولا عده ای انسان در کارمان، ما را کمک می کنند. (از موجودات عزيزی که نا خواسته، لقب انسان را به آنها دادم، صميمانه عذرخواهی می کنم.خشک و تر با هم می سوزه) از آن جايی که انسان يه موجود اجتماعی است (دليل: رجوع شود به کتاب معارف اسلامی اول، دوم، سوم دبيرستان و ماقبل و مابعد آن) پس کارهايش اجتماعی است. در نتيجه کار ما اجتماعی می باشد. ولی آيا کار ما جنبه دارد يا نه؟ با يک سری آزمايش می توانيم جنبه کار خود را بسنجيم. دوما از آنجا که همه ما جنبه داريم، جنبه کار اجتماعی را هم داريم. پس همه کارهای ما جنبه اجتماعی دارد. سوما استفاده از تنوين برای کلمات فارسی اشتباه می باشد (در اينجا منظور نويسنده به رخ کشيدن قدرت ادبيات خود به ديگران، از جمله استکبار می باشد. باشد که مشت محکمی بر دهان آنها کوبيده شود) چهارم: ... (حوصله ام سر، در، بر، پر، ور رفت)
نويسنده سوم: در ادامه مطالب فوق بايد عرض شود که سر بنده (همون جايی که اگه نوک داشتم، وصل به آن بود. مراد از نوک همان منقار است. در گويش عام، به عضو مربوطه «کله» هم می گويند) بله، عارضم به حضور انورتون که مکان مدکور به شدت مدرود (Madrood) می باشد و يعنی که درد می کند. با توجه به آن که نويسنده سطور فوق، ديشب را در کنار اين جانب سپری کرده است (البته واضح و مبرهن است دکه قطار سپر ندارد. چه جلو، چه عقب) و ايشان هم به اندازه من خوابيده است، پس ايشان هم بايد نيازمند مسکن (mosakken) می باشد. البته من نيز همانند ايشان به مسکن (maskan) نيازمند می باشم و البته اگر يک آپارتمان دوخوابه ۱۰۰ متری نوساز باشد، بهتر است. البته پول خريد ندارم. اگر در قرعه کشی بانک برنده شوم، بهتر است. هر چند متاسفانه موجودی حساب پس انداز قرض الحسنه ام، هزار تومان می باشد و از يازده سال پيش همين ميزان می باشد و البته من آن را جهت قرض دادن به نيازمندان در بانک گذاشته ام و اصلا اگر حوصله داشتم، می رفتم و با دريافت آن وجه در جشن عاطفه ها مشارکت می کردم و دين خودم را به محرومان ادا. از اين راه اعتماد عمومی را به کميته امداد و ساير نهادهای انقلابی نشان می دادم. فعلا اگر بانک، آن آپارتمان کذايی را به نام ما نزد، حداقل اجاره اش بدهد تا پس از اتمام تحصيلات، به خدمت مقدس زير پرچم اعزام شوم (ايشالله کربلا) و پس از پايان خدمت، در يک قصابی، با حقوق ماهانه سی و پنج هزار تومان، خدمت ديگری را به خلق خدا آغاز کنم. سپس ضمن خريد يک شلوار نو، به سلامتی به خواستگاری بروم و آره... يعنی به مقام شادومادی نائل آيم و به همراه عيال مربوطه، در خانه فوق ساکن شويم و تولد دو فرزند برومندمان را در همين خانه اميد! جشن بگيريم. از اميد گفتم، به ياد نام گذاری فرزندانم افتادم. چه طور است يکی اميد باشد و ديگری آرزو؟ شايد هم شباهنگ و نيک آهنگ (البته نه از نوع کوثر!) يک راه ديگر هم اين است که منزل محترم (عيال مربوطه) اسم فرزندانمان را انتخاب کند. مسئله مهم ديگر، مد شدن «پارتی اکسستي» در ميان جوانان است که مشکلی است لاينحل
راستي! سرم درد می کند. کسی استامينوفن همراه دارد!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۹ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

کل کل، از مهندس تا واحد و استاد معارف

نمی دونم.شايد يه جورايی معتادش شده ام.اصلا اين چند روزه انگار که يه چيزی رو گم کرده بودم.الان هم دقيقا نمی دونم برای چی می خوام بنويسم. اما از اين به بعد بايد موافقست خودم رو اعلام کنم با نوشتن؛ همين و تمام
فعلا چند روزه که يه مقدار حالم خوبه. هم اتاقی عزيزم!!! جل و پلاسش رو جمع کرده و رفته و فعلا تو اتاق، عذاب چندانی نمی کشم.
راستی يه چيزی يادم افتاد.قبل از عيد که رفته بودم دنبال مجوز تکثير نشريه، تو دفتر مديريت امور فرهنگی، رييس اين مديريت يا همون مديرش، مهندس ابراهيمی رو ديدم. و ای که هر چی من می کشم از دست همين بشره. اين يه سری برگشت به من گفت «من فوق ليسانس دامداری دارم. هر جا برم، هيچ کاری هم نکنم، بهم ماهی ۱۷۰ هزار تومن حقوق می دن. الان صبح تا شب جون می کنم (آره!) تو دانشگاه، ماهی ۱۷۰ تومن می گيرم!» منم سر کل کل باهاش، گفتم «مهندس! اون دفعه گفتين وضعتون خرابه و اينها، يه شماره حساب بدين خودم و بقيه بچه ها کمک کنن بهتون تا ديگه به روش رابين هود (سه سال پيش، به واحه گفته بود من به روش رابين هود پول در ميارم می زنم به کارهای دانشگاه! هر چی هم اصرار کرديم پرنس جان رو معرفی نکرد) مجبور نشين عمل کنين و پول کارهای دانشگاه رو بچه ها خود ياری کنن. حالا در هر حال شماره حساب امور فرهنگی رو داد. اگه شماره بعد «راه بهتر» در بياد تيتر يک اين خواهد بود

بده در راه خدا

شماره حساب: ...
مديريت امور فرهنگی و فوق برنامه دانشگاه


فعلا که يه مشکل اساسی وجود داره و اون هم نبود مطلب به ميزان لازم و کاليبر بالای بنده است که نمی شينم بنويسم. آگهي:
به چند تن مطلب خوب و در پيت نيازمنديم!

مدير مسوول تنبل و بيچارهj


سه تا چيز هست که می خوام بنويسم. متاسفانه دو تاش خوب طولانيه و خب، کسی نخواد می تونه نخونه. ديگه اينجا شخصی شده. هر کی ناراحته نياد و نخونه! اما يه دونه اش که از نامه نگاريهای توی واحده، به نظر خودم خيلی جالبه. اين واحد، همون سازمان دانشجويان جهاد دانشگاهيه ها! واحد ارتش نيست ها!
من همچنان بيشترين مراجعاتم از کسانيه که دنبال عکس سـ..ـکـ.ـسی و مواقع سـ..ـکـ.ـس و سـ..ـکـ.ـس عربی و فلسفه دوستی و دوست يابی و سـ..ـکـ.ـس ايرانی و سـ..ـکـ.ـس تو ايران و سايت سـ..ـکـ.ـسی فارسی و هر چيز سـ..ـکـ.ـسی ديگه ای که باشه. خدا اجر بده من رو با اين همه هدايتی که تو ملت دارم ايجاد می کنم. چرا، يکی هم دنبال ذرات بنيادی بوده! خدا رو شکر که اونجا هر چيزی آنتی خودش رو داره و با مثبت و منفی آنتی نمی شن
يک بحث اساسی با استاد معارف داشتم و ايشون فکشون خوابيد و پوزه شون به خاک ماليده شد و مريض شدند.خدا تو قرآن می گه «فاقم وجهک حنيفا للدين الذی فطرت الله فطرتا للناس ...» يا «روی بياور حق جويانه به سمت دين، دينی که خدا بر اساس فطرت تو بنا کرده و ...»
آخرش اينکه دين تا موقعی قابل استناد است و تا جايی از آن اعتبار دارد که با وجدان و عقل هر فرد در تناقض نباشد. پس دين اجتماعی و حکومت اسلامی و اجرای احکام اسلامی، چي؟ هوتوتو!
کامل تر توضيح خواهم داد

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۳ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

خداحافظی

اون روزی که شروع کردم به نوشتن، فکر می کردم خيلی حرف دارم. فکر می کردم حالا که خيليا از هيچی می گن و يه «سرم درد می کنه» يا «حالم خوبه» رو با هزار جور شکلک ياهو مسنجری مخلوط می کنن و تحويل ملت می دن و هزار جور هم ابراز نظر می شه براشون. حالا اگه من چهار تا کلمه چيزی رو که بلدم بنويسم، شايد لااقل به يه دردی بخورن. گذشت و گذشت و گذشت و نوشتم و نوشتم و باز هم نوشتم تا جايی که الان هشت ماه گذشته و هنوز اين قدر کسی نمياد بخونه. خب ايراد از بقيه که نيست، ايراد از منه. اينو مطمئنم.
خيليا اومدن شروع کردن به نوشتن، با مردم دوست شدن، با هم کوه می رن، سينما می رن، نمی دونم، هزار و يک جور تفريح دارن. هر کی هم هر جور می نويسه با چهار نفر دوست و رفيق شده، اما برای من دنيای حقيقی و مجازی فرق۴ی نمی کنه. همه جا (به خاطر اشکال هايی که من دارم) کسی رغبت نمی کنه باهام دوست بشه. من آدم مغرور و بی جنبه و خودخواهی بوده و هستم که فکر می کنه از دماغ فيل افتاده و هيچکس رو هم جز خودش قبول نداره؛ با همه سر ناسازگاری داره و ... يه روزی بايد سرم می خورد به سنگ تا به خودم ميومدم. بارها اين اتفاق افتاد و سرم خورد به سنگ و باز هم نفهميدم. بارها و بارها نفهميدم و نخواستم و تنبليم اومد که خودم رو اصلاح کنم و همت رو ياد بگيرم و سعی و رنج اختياری رو برای رسيدن به هدف و آينده بهتر برای خودم بپذيرم. توی دانشگاه دارم با سرعت هر چه تمام تر سقوط می کنم و آدمی که يه روزی (يه روزي) برگزيده بوده و ... برگزيده بوده و چي؟ تا کی می خوام خودم رو با گذشته گول بزنم؟ بايد غم امروز رو بخورم که هيچ چيز به درد بخوری برای آينده در چنته ندارم. هزار جور فکر و دلتنگی و اقتصاد و تفکر اجتماعی و فرهنگی و فلان و بيسار، هيچ فايده ای برای پس فردای اجتماعم نداره. من هم که کسی رو ندارم و هر چه الان ذخيره کنم، و فقط هر کاری که الان ياد بگيرم، می تونه آينده برام يه ثمری داشته باشه.
دلتنگی زياد داشتم، اما حاضر نيستم کسی بياد بخونه و ناراحت بشه، چون زندگی من و شرايط منه و تو به وجود آوردنشون خودم دخيلم، پس خودم بايد حلشون کنم. همدردی ديگران يا تسکين دادنشون فقط می تونه مسکنی باشه که دردی رو از ياد ببرم که نشانه اشکاله. اشکال تو زندگی، اشکال تو ارتباط، از همه مهمتر ايراد در نداشتن همت. نبايد تا آخر عمر که نه، تا همين چند روزه ای که فرصت دارم و پشتيبان دارم، خودم رو آماده کنم. هيچ فکر و ايده و حرف نظری نيست که گفتن يا نگفتنش، بتونه دردی رو از زندگی آدم دوا کنه يا لقمه نونی رو سر سفره اش بگذاره. اين نوشتن ها هم که دردی رو از من دوا نکرد و کسی هم که رغبت دوستی با من رو نکرد. بعيد می دونم که کسی هم چيزی رو از من ياد گرفته باشه. البته من خيلی چيزها رو ياد گرفتم، ولی ارزش اين وقت رو نداشت. وقتی که خودم گذاشتم و به خصوص وقتی که سايرين گذاشتند. از همه تشکر می کنم که با اينجا اومدنشون موجب شدن من چيزهايی رو ياد بگيرم و (شايد که) قلمم هم خوب بشه و توان نوشتن پيدا کنم ولي
ديگه نمی خوام خوشحالی يا ناراحتی يک روزم رو يه کانتر و يه عدد معلوم کنه. هر جور هم نوشتم نتونستم حسم رو بيان کنم.
تشکر می کنم از سينا مطلبی، به خاطر اينکه اولين وبلاگی بود که خوندمش. از حسين درخشان، به خاطر اون راهنماش و از احسان حسين زاده، به خاطر چيزهای زيادی که ازش يا با واسطه اون، از بقيه ياد گرفتم. دوستی هم پيدا نکردم که بخوام ازش خداحافظی کنم.
يه چيز رو هم برای اونايی که نمی دونن بگم. اين امضا يک اسم مستعار (nickname) بود که يه K و يه E ازش برداشتم و به نيکنام (Nicnam) رسيدم. هر چند که نه نامی موند و نه نيکي
حيفم اومد اين عکس رو نگذارم. يادگار دوران خوشيه، خوشي

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۲ فروردین‌ماه ۱۳۸۲

رويايی که نور تمدن، سياهش کرد

خيلی شنيده ايم که خورشيد، ستاره نزديک به زمين و خدای طبيعت، جزيی کوچک از ميليونها ستاره کهکشان راه شيری است. آيا تا کنون راه شيری را ديده ايد؟ البته در تلويزيون، بارها تصاوير رايانه ای و شبيه سازی شده آن و از فاصله بسيار دور نشالن داده شده اند. اما تاکنون، در آسمان، چيزی به نام راه شيری را نديده ايد! درست است؟
چند ساعت از غروب يک روز طولانی تابستان می گذشت. نسيمی بهاری، در کوههای الموت، تابستان را نفی می کرد و هر رهگذری را به شک می انداخت که چگونه در اين طبيعت دل انگيز، حسن صباح، فکر کشتار يک مورچه را می توانسته به مغز خود راه دهد؟ قتل انسانها که بماند! کودکی حدودا ده دوازده ساله بودم. پشت يک کاميون ارتشی قديمی (از اينهايی که نيرو جابجا می کردند) ايستاده بودم و سقف باز کاميون، ساقی کوههای البرز را در ميانه تابستان، اجازت می داد تا هوای بهاری را در جام شش هايم بريزد و مرا سرمست جادوی خود کند. همان گونه که مرکب پر سر و صدايمان، از پيچ و خم های کوه بالا می رفت، به نزديکيهای قله رسيد. جايی مسطح که از هر سو، افق را می ديدی و زاويه ديد را هيچ مزاحمتی نبود. به ناگاه هيجان عجيبی را در خودم احساس کردم. چشمانم گشاد شد و نبضم از قلبم پيش افتاد. نفسم بند آمده بود. نمی توانستم آنچه را می بينم باور کنم. آسمان شب، نه تنها سياه نبود، که از سپيدی چون برف پا نخورده برق می زد. سرتاسر افق را نوار سفيد و پهنی اشغال کرده بود که سياهی در آن نبود و خيل عظيم ستارگانی را که در آن تشخيص می شد داد، نه از تاريکی پس زمينه، که از روشنی روح افزای خودشان بود. نور اين نوار عظيم و عزيز، وادار می کرد ماه را تا به تاريکی و خاموشی خود اعتراف کند. ماهی که هر چه به زمين نزديک باشد و خود را بزرگ کند، همان گونه که در روز در برابر درخشش خورشيد، مجال خودنمايی نمی يابد؛ در شب در برابر خيل ميليونی اختران کهکشان، بايستی دم برکشد و لب فرو بندد. سفيدی نور ماه، نه از رنگ آفتاب، که از ترس ستارگان شب تاب است، سرخی خورشيد نيز از شرمش! شرمی که روزی از روزگاران آينده، چنان خورشيد را باد می کند که يکباره، منفجر شود و کوتوله ای سفيد را پديد آورد.* به هر روی، در زيبايی اين رويای حقيقی، هر چه بگويم کم گفتم و من اگر آفريدگار آفرينش بودم، به آسمان شب قسم می خوردم نه به خورشيد و ماه. معدود ستارگانی که نور تمدن، اين اجازه را به ما می دهد تا ببينيم، ستارگانی هستند در ضخامت صفحه نازک اين کهکشان و خيل ستارگان قطر کهکشان را هيچگاه نمی گذارند تا ببينيم، زيرا جادوی اين ستارگان، همه را به فرار از جامعه بشری و رفتن به بلندترين تپه ها و کوهها، و خوابيدن در روز به شوق ديدار روی معشوق در شب، وادار خواهد ساخت و ديگر عشقی بر روی زمين باقی نخواهد ماند و همه به آسمان عشق خواهند ورزيد، آسمان شب!
باری اين تجربه را يک بار و تنها يک بار، برای دقايقی کوتاه، کسب کردم و سالها بود که آن را از خاطر برده بودم. اما با يادآوری ناخودآگاهش در خواب ديشب، يک روز است که در سير و حسرت آسمان فرو رفته ام و شيدای آن شده ام که سر به کوه بگذارم. اميدوارم همه شما، تنها برای يک بار هم که شده، راه شيری را ببينيد که فکر کنم هر که آن را بيند، هم خداپرست شود، هم دل رحم شود، هم عاشق شود، هم بخشنده شود، هم بخشايشگر شود، هم ... که حلاج هم آن را ديد که به مرتبه «انا الحق» رسيد.
با جوانه زدن بشريت و رشد روزافزای تمدن، خانه در کنار خانه ساخته شد و شهرها پديد آمدند و دورشان ديوار کشيده شد و مشعل ها برای فراری دادن طراران برافروخته شد و بعدها برج ها و حواشی صنعتی، عمق ديد مردمان را محدود ساخت و هر روز، انسانيت در بشريت کمتر شد. نه به دليل تمدن، نه به دليل ارزش های اقتصادی، نه به دليل ... که فکر می کنم به آن دليل بود که آسمان شب، هر روز بيشتر و بيشتر پوشيده و تيره شد و نوری که تمدن برافروخت، نگذاشت تا شب، روياهای کودکان را تسخير کند و زيبايی و پاکی را به آنها نشان دهد و صورت کک مکی ماه، نماد زيبايی و پاکی شد که چنين نمادی، نبايد جامعه ای به از اين پديد آورد. دنيايی پر از نفرت و خودخواهی و دروغ و آخر سر، خون ريزی و جنگ
تجربه ام چنان زيبا بود که نتوانستم و نمی توانم آن را وصف کنم. ای کاش که روزی روزگاری آن را تجربه کنيد و ای کاشی بزرگتر اين که «از ما که گذشت. ای کاش بيست سی سال ديگر، همه فرزندان ما آن را ديده باشند تا دنيايشان پر از رويا شود، رويا؛ رويا؛ و باز هم رويا؛
بيست ساعت است که فقط می خندم و می خندم و می خندم. تمام آن چه را هم که می خواستم بنويسم، به Recycle Bin ذهنم فرستاده ام که مبادا، مزاحم اين لحظات شيرين شوند. هر چند که به زودی، اين شعله نيز خاموش می شود و دوباره از «کنفرانسی که آقای دکتر را به مقام استادی می رساند» و «راهکارهايی جهت نيل به آينده بهتر برای محيط زيست، اقتصاد و صنعت خودرو» و «نگاه جنسيت گرايانه در ارتباطات انسانی در شرق و غرب» و «از اعراب متنفرم. زيرا...» خواهم نوشت و شما نيز، از من فرار خواهيد کرد.
هر آمانی زيباست، جز آسمان خوابگاه که ستاره ندارد. بدخلقی مرا بدين حساب بگذاريد که آن زمان، بر اين نوشته ها نيز خواهم خنديد و همزمان، خواهم گريست



*: ديگه وسط نوشته (مثلا) ادبی، زديم تو خط علم ديگه! چه می شه کرد؟ اونهايی که نمی دونن، بدونن که حدود ۱۰ ميليون سال ديگه، خورشيد با اتمام سوخت هيدروژنش، شروع می کنه به بزرگ شدن تا حدی که تا نزديک مدار مشتری هم گسترش پيدا می کنه (بالتبع زمين هم نابود می شه) و در اين مرحله غول سرخ ناميده می شه تا موقعی که ناگهان منفجر می شه که اين موقع بهش می گن ابر نو اختر (Super Nova) و بعدش هم به کوتوله سفيد تبديل می شه، يه چيزی حدودای زمين. ستارگان خيلی سنگين، در اين مرحله به سياهچاله تبديل می شن. الهی من قربون اين بچه ام برم با اين همه اطلاعات!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم