سه شنبه ۹ اردیبهشتماه ۱۳۸۲
محيط خصوصی
خيلی بده که آدم محيط خصوصی نداشته باشه. تا پارسال، با اون تختهای دو طبقه و اون اتاقهای بزرگ، میتونستم راحت دراز بکشم و بدون اينکه کسی مزاحمم باشه يا احساس کنم کسی داره نگاهم میکنه، برای خودم میشستم، دراز میکشيدم، زمزمه میکردم، درددل میکردم، حرف میزدم، میخنديدم، بغض میکردم، رويا میپروروندم و هزار و يک چيز ديگه. اما مدتيه دلم واسه اين تنهايیها تنگ شده. میرسم اتاق، يا اين قدر خستهام که خوابم میبره يا خوابم نمياد و اينقدر اين در و اون در میزنم تا خوابم ببره. بعضی وقتها هم که تا صبح خوابم نمیبره، حتی اگه هماتاقيم هم خواب باشه، باز هم احساس سنگينی يک نگاه روی تنم هست. احساسی که از خلوت کردن من با تنها کسی که اينجا دارم، خدا، جلوگيری میکنه و بينمون فاصله میاندازه. اميدوارم هيچوقت تنهايیتون رو از دست ندين، مگر اينکه اون جوری که دوست دارين پر بشه. مجتبی میگه «شما بروبچههای سمپاد، روی يه چيز خيلی حساسين و اون هم محيط خصوصيتونه. حاضر نيستين حريم شخصیتون رو به هيچ وجه از دست بدين» من هم فکر میکنم اين پسر، يه بار در سال از اين اشتباهات (حرف درست زدن) میکنه و اون هم الان بوده ؛) در هر حال ديگه انتظار زيادی نمیشه از اينجا داشت. يا يه سری درددل و شکوائيه است که چون نمیتونم بگم،مینويسمشون. يا اينکه چی بشه نوشته يا مقالهای برای واحه يا جای ديگه باشه. شايد هم هر چيز ديگه. من اگه اينجا درددل نکنم، غمباد میگيرم و اون قدر باد میکنم تا ديوارها مجددا احتياج به رنگآميزی داشته باشن. خيلی حس جالبيه که نتونی تو تختخواب با خدا (او، هر چی دلت میخواد اسمش رو بگذار) صحبت کنی و بيای پشت کامپيوتر، تو يه جای شلوغ بشينی و تمام حرفهات رو بنويسی و اين درد دل نوشتاريه. يه جور خالی کردن خود آدم. يه چيزهايی که بنويسی و بخونی، انگار که از يه باری خلاص شدی. آره من آدم عصبیای هستم.
اين «واحه» پدر من رو در آورده. موقعی که يه کاری نمیخواد تموم شه اين جوری میشه. خداييش از يکشنبه تا حالا، تمام وقت آزادم رو گرفته. دو تا شماره رو داريم درمیآريم (شايد هم در ميارم!) يکی شماره ۴۷ که ويژهنامه انتخابات شوراهاست، يکی شماره ۴۹-۴۸ که بيست صفحه است و هشتصد نسخه. آخرش اينکه بعد از سه روز معلوم میشه صفحهآرای محترم يه متن رو دو بار تو دو صفحه صفحهآرايی کرده و بايد دوباره بيفتم دنبال آماده کردن (به وسيله چسبکاري) صفحه و بعد هم کپي-پرينت گرفتنش. الان هم تو سوله فرهنگی نشستهام. منتظرم که مسوول مربوطه بياد، صفحه رو کپي-پرينت بگيرم، ببرم چاپخونه دانشگاه، لبههاش رو کات (پارسی را فاس بداريم! برش) بزنم و ببرم دانشکده برسيم به مراسم «واحه تاکنون!» البته اين «تاکنون» به معنی تا الان نيست، بلکه به معنی تا کردن و تا زدن و از اينجور برنامههاست. خلاصه اينکه:
خر میبريم و باقالی هم به هکذا
يه روزی اومد گفت: «آره به منم گفتن بيا! منم گفتم عمراً!» حالا ديروز ديدمش. سلام، چه خبرا؟ هيچی، اومدم يه نصفه صفحه رو ازشون بگيرم! میخواستم همونجا، يقهاش رو بگيرم، بلندش کنم بگم «آخه آدم حسابی، تو که گفتی اون دفعه چرا بهت گفتن بيا و تو چرا گفتی نه، منم همون موقع بهت گفتم که خوب کاری کردی. چون جز اونهايی که خودت گفتی، به اين دلايل هم کار کردن با اينا اشتباهه. حالا اومدی میگی میخوام باهاشون کار کنم. لج میکني؟ من به تو دستور میدم اين کار رو نکن!» بعد ديدم اين طرز برخورد خيلی خشانتآميزه (خشانت به کسر خ و فتح ن، همان خشونت است) گفتم خب خيلی محکم تو چشماش و میگم «من بهت اکيدا توصيه میکنم اين کار رو نکنی و تمام عواقب بعديش با خودته!» باز هم ديدم تنده. تو اين فکر بودم که بگم «من ازت خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماست میکنم، باهات قهر میکنم، عليهت شايعهپراکنی میکنم، شبنامه پخش میکنم، نشريه اونها رو (اون يکیها! بروبچههای دانشکدهتون) بيست بار ديگه منتشر میکنم، خودزنی میکنم، خودکشی میکنم، افشايت میکنم، اعدامت میکنم، دستت رو میبوسم، به پات میافتم، ... آقا اصلا بيا! واحه هم مال تو!!!» دير شده بود. خب، خداحافظ! چند دقيقه بعد مهدی رو ديدم، چه اشتباهی کردم!؟ از دهنم در رفت که «آره! نبودين. بر و بچز اومده بودن، نيم صفحه میخواستن
آقا زور داره ديگه! نداره؟
خدايا! کمک کن که بتونم حرف بزنم و کمتر پرخاش کنم!