دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۶ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

بريده‌هايی از يک شهر


۱-چمدان سنگين در يک دست، کيسه ساندويچی در دست ديگر، پيراهن سفيد، جليقه مشکی، شلوار جين سرمه‌ای و کفش چرمی سياه به همراه يک عينک آفتابی (آمار تکميل!؟ می‌خوای دور بازوم رو هم بگم!!!؟) سلانه سلانه راه می‌نوردم و بر متراز خيابان و اين آفتاب لعنتی، نفرين می‌کنم. راننده يک دستگاه مرسدس بنز SE230 خردلی مدل اواسط دهه هفتاد، آن سمت خيابان پای بر پدال وسطی می‌کوبد. زنی ميانسال به همراه دخترش، صدا می‌کند. کلی خواهش و تمنا که «شما نياين اين ور، من خودم ميام اون ور» در هر حال می‌روم کنار پنجره
-آقای محترم، ببخشينا، شرمنده، من مريض دارم تو بيمارستانه. الان بايد تا کرج برم سه چهار ليتر بيشتر بنزين ندارم. يه هفتصد تومن بهم (به عنوان قرض البته) اگه لطف کنيد بديد نمونم تو راه {البته خلاصه‌اش اين بود. وگرنه که مخ منو خورد :( }
نمی‌دانم. با خودروی ده-پانزده ميليونی در زير پاو فرزندی که در کنار نشسته، کسی گدايی می‌کند؟ اعتماد کنم؟ يا چون هميشه بر طبل عدم اطمينان بکوبم!؟
۲-با دست پر و شرايط فوق‌الذکر از تاکسی پياده می‌شوم. اينجا ميدان ونک است. آغاز محله‌های مرفه‌نشين و اصطلاحا کلاس‌بالا. دو دختر در وسط و دو پسر در کنارشان با هم راه می‌روند. خنده دخترها بلند و طنين آن بسيار شاد (و شايد اغوا کننده) است. پسر سمت خيابان به شدت مشغول گفنگو است و پسر سمت پياده‌رو ساکت است آهسته راه می‌رود. به نظر می‌آيد در فکر است و کمی هم مضطرب.پسرها ظاهر چندان چشم‌گير و تيپ خاصی ندارند. اين قيافه در اين قسمت شهر معمولی به حساب می‌آيد. دخترها هم به همچنين. شايد بشود گفت از ميانگين عابران هم کمتر آرايش کرده‌اند. البته بايد اذعان کرد که چهره نسبتا زيبايی دارند. می‌گذرم. همچنان ميان اين همه صدا و شلوغی، صدايشان آن قدر بلند هست که بشنوم. پسر می‌گويد «بيست و پنج تومن هم زياده. الان با ده تومن ...» و از ميان جواب‌های دختران، فقط خنده‌شان را می‌شنوم. باور کردنش برايم سخت است. يعنی اين‌قدر عادي!!!؟
۳-در قطار با نوازنده‌ای همسفرم.می‌گويد در اين شهر اولين کنسرت پاپ را به راه انداخته و ... از رابطه انصار و فشارهايشان بر روی موسيقی پاپ می‌گويم و سوال می‌کنم. پاسخ می‌دهد رابطه‌شان با من يکی خوب است و کاری به کارم نداشتند. زيرا بار اول، صرف درخواست آنها، نيمه‌شب اعتماد کرده بود و سوار خودرويشان شده بود. تعجب آنها و رابطه خوبشان هم با او، به اين دليل بوده که از بريدن سرش و هزار و يک بلای ديگر (که می‌توانستند بر سرش بياورند) نترسيده است. القصه که حکايت می‌کرد «آدم‌های نرمالی نيستن. يه جورايی عقده‌اين و مشکل دارن. شيک‌ترين ماشين‌ها زير پاشونه، ولی نمی‌تونن يه دوست‌دختر برای خودشون پيدا کنن ... يه شب يکيشون اومد در خونه، ساعت ده و نيم شب. گفت فلانی، امشب حاج‌آقا اينا نيستن (به پدر مادر خودش می‌گفت حاج‌آقا اينا!) من يه دوست‌دختری دارم، امشب اومده خونه ما. می‌گه من عرق می‌خوام. ببين می‌تونی واسه ما يه بطر جور کني!؟ ...»
۴-نشريه خبري-دانشجويی منتشر شده، به شناسنامه‌اش دقت کنيد
صاحب‌امتياز: حوزه معاونت دانشجويی دانشگاه
مدير مسئول: معاون دانشجويی دانشگاه (قائم مقام رييس دانشگاه)
سردبير: مدير امور فرهنگی و فوق‌برنامه دانشگاه
مدير داخلي: يکی از کارمندان حوزه فوق!!!
بعد اسمش را گذاشته‌اند «نشريه خبري-دانشجويي» من احساس می‌کنم قيافه‌ام بسيار به موجود درازگوش (بلا نسبت، مراد، خر و الاغ و يابو و اين جور برنامه‌هاست) در ضمن اون مدير مسئول بيچاره‌اش هم، فقط خودش رو بدنام می‌کنه. خوب می‌دونه که هيچ‌کس از اون مدير امور فرهنگی کذايی خوشش نمياد و خيلی بدخواه مدخواه زياد داره. اشتباه می‌کنه از اسم خودش و اعتبار خودش خرج می‌کنه. ولی اينها به کنار،من به شدت دچار بدبينی و سوختگی شده‌ام.
دو تا امتحان دارم، کلی کار عقب مونده، يه وجدان ناراحت، يه فکر مغشوش و آشفته (خارجکی‌ها قشنگ می‌گن complicated) يه ذهن زشت، يه فکر درگير، پنج هزار تا سوال، پنجاه و پنج هزار تا آرزو و يک دنيا تنبلي! بس نيست؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک