دوشنبه ۲۵ فروردینماه ۱۳۸۲
کنج بی حالی
سلام مجيد
-سلام (خيلی بی حال جواب می ده)
ـچی شده؟ چرا اين قدر بی حالي؟ گرفته اي؟ مريض شدي؟
-نه بابا! از دست بچه ها حالم گرفته است. نه مراعات می کنن نه ملاحظه
ـخب، حالا مگه چی شده؟
-ببين تو ديدی که من هميشه خيلی با شور و شوق با ملت سلام عليک می کنم، همه رو تحويل می گيرم، سلام! چطوري؟ الی آخر. ولی ملت ملاحظه نمی کنن که. آدم يه روز حال داره، يه روز نداره. نه براشون حال و حوصله آدم مهمه، نه کار و زندگيش، نه درس و مشقش، نه خواب و بيداريش. هيچی رو در نظر نمی گيرن. خسته شدم به خدا
ـخب حالا تعريف کن درست بفهمم چی شده
-پريشب زنگ زدم خونه. طبق معمول دعوامون شد. هيچی ديگه، باهاشون قهر کردم. دو روزه حال و حوصله ندارم. اول شبی که محمد اومد و شروع کرد به شوخيهای مسخره که اگه حال داشتم می خنديدم، اما اون موقع دلم می خواست بزنم تو دماغش. بعدش مرتضی اومد و يک ساعت و نيم آب غوره گرفت که «آره، فلانی باهاش صحبت کرده و ازش جزوه گرفته و حتما می خواد باهاش ازدواج کنه.» حالا بيا و درستش کن. هی همين شکلی گريه کرد و آب غوره گرفت و منم که خودم حال ندارم. توقع داشت مثل هميشه بيام قربون صدقه اش برم و بوی پاش رو هم بی خيال شم و درس و زندگيم رو هم به همچنين. در ضمن نمی تونستم پا شم برم يه جای ديگه. چون ...
ـچون چي؟
-چون هيچ وقت اين کار رو نکردم. هيچ وقت با کسی تند يا اون جوری که حقشه صحبت نکرده ام. چون هيچ وقت به يه نفر نگفتم که پا شو برو، حال و حوصله ندارم، درس دارم. چون موقعی که يکی اومده کنسروی رو که قرار بوده با بچه ها بخوريم، برداشته برده؛ رفتم از فروشگاه يکی ديگه خريدم. چون که اگه واقعيت رو به ديگران بگی برمی گردن هزار و يک چيز جلو رو و صد هزار چيز پشت سر آدم می گن. چون که هميشه خوشی و خوشحالی ديگران رو بر خودم و راحتی خودم مقدم دونستم. از درس و زندگيم زدم، از استراحتم زدم، از بدبختی خودم زدم تا کسايی که هيچ چيز برای من و هيچ فايده ای برای من ندارن، کسانی که هيچ درک نمی کنن که شايد من هم مثل خودشون، به اندازه خودشون (نه بيشتر) گرفتاری و فکر و ذکر و مشغله داشته باشم، بيان و هی سر من و هم اتاقيم خراب بشن. بعضی وقت ها بيشتر از خودم دلم به حال اين بيچاره می سوزه. کاش بتونم يه روز بزنم تو دهن يکيشون و بگم نيا، کار دارم يا اينکه جواب سلامشون رو ندم و سرم رو بندازم پايين و رد شم. نمی دونم چرا ياد نگرفته ام؟
دستی رو شونه اش می گذارم. هميشه مجيد رو با يک روی خندان و پرانرژی يادم ميومده که هميشه وقت هم برای شوخی داشته، هم برای حرف زدن، مجيد هميشه وقت داشته و حال و حوصله داشته. ياد روزهايی می افتم که خودم دلم گرفته بود، بی حال و بی خيال بودم و ديدن يک نفر، حالم رو به هم می زد. مجيد هم مثل من آدمه. بالا و پايين داره. ولی چرا يادم نبود؟
ديگه از سر بيکاری نمی رم اتاقش، شايد درس داشته باشه. کنج اتاق چه دلگيره!؟