شنبه ۲۳ فروردینماه ۱۳۸۲
بی خوابی و سرگشتگی
خودم حدس می زدم. اون مقدمه چينی ها، اون قربون صدقه رفتن ها، اون ... هيچی ديگه! هر چی بگم بابا من کوچيک تر از اين اعداد و ارقامم، اصلا من کسی نيستم، آدم های بزرگ و باسوادی اينجا بوده اند و ... يا بهانه درس و مرس (که مثل اين وبلاگ فوری عنان از کف در می رود!) هيچ کدوم سازگار نخواهند بود. مثل اينکه در تقديره که موجود نازنين و محکم و باسابقه ای مثل «واحه» رو می خوان بدن دست من (البته نه به اين زودی ها! بلکه متاسفانه تا آخر همين ترم :(( ) هيچی ديگه. بعدا هم ميان يقه آدم رو می چسبن که کو واحه؟ چرا اين قدر بيخود شده؟ چقدر چرت و پرت می نويسی و ... حالا که هيچ نويسنده ای يافت می نشود، گشته ايم ما! بايد توی ننويس هم نويسنده بيابی و هم بنويسی. پس فردا واحه آنلاين هم می خوان. آقا من دردم رو به کی بگم؟ ديشب از ساعت يک تا ساعت پنج و پنجاه دقيقه صبح، تو تخت از اين دنده به اون دنده کردم و خوابم نبرد. الان هم چشمام بدجوری می سوزه :(( سرد و گرم کردن رو انداز و هوای محيط هم هيچ تاثيری نکرد. ذهنم هم مشغول نبود...
بی معرفتی تا چه حد!؟ يه بابايی جور همه تجمع رو به دوش کشيد و دو ترم و بعد يه ترم محکوم شد، دو روز اعتصاب کرد، حالا نامه ندامت نامه اش رو رو در و ديوار دانشکده و احتمالا دانشگاه چسبوندن. اينو می خوام برای شماره بعد «واحه» بنويسم. فعلا يه چرک نويسش رو بخونين (خالی بستم. همينو می دم دستشون)
صبح، زودتر از هميشه و زودتر از همه وارد دانشکده شدم.شب قبل خوابم نبرده بود.پريشان احوال بودم و آشفته،ليک نمی دانستم از چه و از که؟آمدم از پاگرد پله ها بالا بروم که... به يکباره شگفت زده شدم و شگفت زده و شگفت زده تر. آبروی مسلمان و حرمتش به همين سادگی و آسودگی زير پا گذاشته شده بود. نامه ای (شايد هم ندامت نامه اي) با دستخط و امضای مجيد، بر برد کنار پاگرد نصب شده بود. ندامت نامه ای که تقاص آن بود که او پشت هيچ کس را خالی نکرد و ديگران او را پرتاب کردند. نه به بالا، که به قعر!
کدام ديگران؟ اين ما بوديم که پيکر محکم او را تنها و بی پناه گذاشتيم تا به تنهايی به سردر پولادی کوفته شود و آنگاه کل بنا را بر تنه اش افکنديم تا بنا بشکند و نيک می دانستيم که هر چه او محکم باشد «نرود ميخ آهنين در سنگ»
او گناه کرده بود. او شان دانشجو را بالاتر از آن دانسته بود که به راحتی و با ميل شخصی هر کس و ناکسی، به نحو دلخواه آنان مجازات که نه، شکنجه شود که شکنجه از مجازات سهمگين تر است. او هر لحظه که فکر می کرديم اشتباه می کنيم که برای دفاع از حريم خودمان هزينه می پردازيم، محکم می ايستاد و به ناچار، ما هم می ايستاديم که اگر نمی ايستاديم بعدها خودمان پشيمان می شديم. او پشت سر همه ايستاد و حتی پشت سر خودش و ما اگر می ترسيديم پشت خودمان را هم خالی می کرديم!
نمی دانم که چه شد و روزگار و دنيای دنی و اين مردم مردنی، چه به او آموختند که حاضر شد يک ترم با خيال راحت زندگی کردن در کنار خانواده و رهايی از سربازی و سربازخانه ای به نام دانشگاه را رها کند و از خير ياد قهرمان گونه و نامی که در ليست حقوق جای گرفته، بگذرد و آن چه را همگان می دانستند امضا کند و آبروی خويش را به باد صبا بسپرد تا که در آن سوی عالم نيز فرياد برآورد که «مجيد، ترجيح داد تخيل را و زندگی رويايی را کنار بگذارد و برای آنچه عاقبتش، تنها چند روز قربان صدقه رفتن های الکی و قهرمان دوستی های بی حاصل و ناماناست، زندگی خود را قربانی نکند»
به ياد می آورم که ابراهيم نبوی نيز، در دادگاه، به همه چيز اعتراف کرد. او می گفت «من قهرمان هيچ کس نيستم، نه مردم، نه خودم. زندگی را می پرستم و مبارزه را لايق نادانان می دانم. می خواهم زندگی کنم» مجيد نيز راه زندگی را برگزيد. راهی که آنان که مقصود آن را نفهميدند، عاقبت آن را به قهرمانی بدل خواهند کرد. به راستی عقده فروخفته کيست که موجب شده تا آبرويی بر باد سپرده شود؟ به راستی چه کسي؟