سه شنبه ۱۲ فروردینماه ۱۳۸۲
رويايی که نور تمدن، سياهش کرد
خيلی شنيده ايم که خورشيد، ستاره نزديک به زمين و خدای طبيعت، جزيی کوچک از ميليونها ستاره کهکشان راه شيری است. آيا تا کنون راه شيری را ديده ايد؟ البته در تلويزيون، بارها تصاوير رايانه ای و شبيه سازی شده آن و از فاصله بسيار دور نشالن داده شده اند. اما تاکنون، در آسمان، چيزی به نام راه شيری را نديده ايد! درست است؟
چند ساعت از غروب يک روز طولانی تابستان می گذشت. نسيمی بهاری، در کوههای الموت، تابستان را نفی می کرد و هر رهگذری را به شک می انداخت که چگونه در اين طبيعت دل انگيز، حسن صباح، فکر کشتار يک مورچه را می توانسته به مغز خود راه دهد؟ قتل انسانها که بماند! کودکی حدودا ده دوازده ساله بودم. پشت يک کاميون ارتشی قديمی (از اينهايی که نيرو جابجا می کردند) ايستاده بودم و سقف باز کاميون، ساقی کوههای البرز را در ميانه تابستان، اجازت می داد تا هوای بهاری را در جام شش هايم بريزد و مرا سرمست جادوی خود کند. همان گونه که مرکب پر سر و صدايمان، از پيچ و خم های کوه بالا می رفت، به نزديکيهای قله رسيد. جايی مسطح که از هر سو، افق را می ديدی و زاويه ديد را هيچ مزاحمتی نبود. به ناگاه هيجان عجيبی را در خودم احساس کردم. چشمانم گشاد شد و نبضم از قلبم پيش افتاد. نفسم بند آمده بود. نمی توانستم آنچه را می بينم باور کنم. آسمان شب، نه تنها سياه نبود، که از سپيدی چون برف پا نخورده برق می زد. سرتاسر افق را نوار سفيد و پهنی اشغال کرده بود که سياهی در آن نبود و خيل عظيم ستارگانی را که در آن تشخيص می شد داد، نه از تاريکی پس زمينه، که از روشنی روح افزای خودشان بود. نور اين نوار عظيم و عزيز، وادار می کرد ماه را تا به تاريکی و خاموشی خود اعتراف کند. ماهی که هر چه به زمين نزديک باشد و خود را بزرگ کند، همان گونه که در روز در برابر درخشش خورشيد، مجال خودنمايی نمی يابد؛ در شب در برابر خيل ميليونی اختران کهکشان، بايستی دم برکشد و لب فرو بندد. سفيدی نور ماه، نه از رنگ آفتاب، که از ترس ستارگان شب تاب است، سرخی خورشيد نيز از شرمش! شرمی که روزی از روزگاران آينده، چنان خورشيد را باد می کند که يکباره، منفجر شود و کوتوله ای سفيد را پديد آورد.* به هر روی، در زيبايی اين رويای حقيقی، هر چه بگويم کم گفتم و من اگر آفريدگار آفرينش بودم، به آسمان شب قسم می خوردم نه به خورشيد و ماه. معدود ستارگانی که نور تمدن، اين اجازه را به ما می دهد تا ببينيم، ستارگانی هستند در ضخامت صفحه نازک اين کهکشان و خيل ستارگان قطر کهکشان را هيچگاه نمی گذارند تا ببينيم، زيرا جادوی اين ستارگان، همه را به فرار از جامعه بشری و رفتن به بلندترين تپه ها و کوهها، و خوابيدن در روز به شوق ديدار روی معشوق در شب، وادار خواهد ساخت و ديگر عشقی بر روی زمين باقی نخواهد ماند و همه به آسمان عشق خواهند ورزيد، آسمان شب!
باری اين تجربه را يک بار و تنها يک بار، برای دقايقی کوتاه، کسب کردم و سالها بود که آن را از خاطر برده بودم. اما با يادآوری ناخودآگاهش در خواب ديشب، يک روز است که در سير و حسرت آسمان فرو رفته ام و شيدای آن شده ام که سر به کوه بگذارم. اميدوارم همه شما، تنها برای يک بار هم که شده، راه شيری را ببينيد که فکر کنم هر که آن را بيند، هم خداپرست شود، هم دل رحم شود، هم عاشق شود، هم بخشنده شود، هم بخشايشگر شود، هم ... که حلاج هم آن را ديد که به مرتبه «انا الحق» رسيد.
با جوانه زدن بشريت و رشد روزافزای تمدن، خانه در کنار خانه ساخته شد و شهرها پديد آمدند و دورشان ديوار کشيده شد و مشعل ها برای فراری دادن طراران برافروخته شد و بعدها برج ها و حواشی صنعتی، عمق ديد مردمان را محدود ساخت و هر روز، انسانيت در بشريت کمتر شد. نه به دليل تمدن، نه به دليل ارزش های اقتصادی، نه به دليل ... که فکر می کنم به آن دليل بود که آسمان شب، هر روز بيشتر و بيشتر پوشيده و تيره شد و نوری که تمدن برافروخت، نگذاشت تا شب، روياهای کودکان را تسخير کند و زيبايی و پاکی را به آنها نشان دهد و صورت کک مکی ماه، نماد زيبايی و پاکی شد که چنين نمادی، نبايد جامعه ای به از اين پديد آورد. دنيايی پر از نفرت و خودخواهی و دروغ و آخر سر، خون ريزی و جنگ
تجربه ام چنان زيبا بود که نتوانستم و نمی توانم آن را وصف کنم. ای کاش که روزی روزگاری آن را تجربه کنيد و ای کاشی بزرگتر اين که «از ما که گذشت. ای کاش بيست سی سال ديگر، همه فرزندان ما آن را ديده باشند تا دنيايشان پر از رويا شود، رويا؛ رويا؛ و باز هم رويا؛
بيست ساعت است که فقط می خندم و می خندم و می خندم. تمام آن چه را هم که می خواستم بنويسم، به Recycle Bin ذهنم فرستاده ام که مبادا، مزاحم اين لحظات شيرين شوند. هر چند که به زودی، اين شعله نيز خاموش می شود و دوباره از «کنفرانسی که آقای دکتر را به مقام استادی می رساند» و «راهکارهايی جهت نيل به آينده بهتر برای محيط زيست، اقتصاد و صنعت خودرو» و «نگاه جنسيت گرايانه در ارتباطات انسانی در شرق و غرب» و «از اعراب متنفرم. زيرا...» خواهم نوشت و شما نيز، از من فرار خواهيد کرد.
هر آمانی زيباست، جز آسمان خوابگاه که ستاره ندارد. بدخلقی مرا بدين حساب بگذاريد که آن زمان، بر اين نوشته ها نيز خواهم خنديد و همزمان، خواهم گريست
*: ديگه وسط نوشته (مثلا) ادبی، زديم تو خط علم ديگه! چه می شه کرد؟ اونهايی که نمی دونن، بدونن که حدود ۱۰ ميليون سال ديگه، خورشيد با اتمام سوخت هيدروژنش، شروع می کنه به بزرگ شدن تا حدی که تا نزديک مدار مشتری هم گسترش پيدا می کنه (بالتبع زمين هم نابود می شه) و در اين مرحله غول سرخ ناميده می شه تا موقعی که ناگهان منفجر می شه که اين موقع بهش می گن ابر نو اختر (Super Nova) و بعدش هم به کوتوله سفيد تبديل می شه، يه چيزی حدودای زمين. ستارگان خيلی سنگين، در اين مرحله به سياهچاله تبديل می شن. الهی من قربون اين بچه ام برم با اين همه اطلاعات!