دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۱۰ خرداد‌ماه ۱۳۸۲

واحه، جشنواره، جایزه و شباهت

الف-چند روز گذشته سر اينجانب شلوغ بود و اينترنت بی اينترنت! البته خب، نتايج زير به بار آمد
۱-واحه ۵۰ و احتمالا اولين نشريه دانشجويی که به شماره پنجاه رسيد. (بعضی از مطالبم رو شايد اينجا هم بگذارم. شايد!)
۲-جشنواره منطقه‌ای نشريات در بيرجند برگزار شد. از تنها شماره منتشره مرحومه مغفوره «راه بهتر» پنج اثر به انتخاب مجتباچ نارانی به جشنواره فرستاده شده بود که سه تای آنها کانديدای دريافت بهترين جايزه شدند. سرمقاله «بهتر از بهترين هم بهتر است» قطعه ادبی (شخصی نويسي) «پنجشنبه‌ها» و مقاله دريافتی يکی از دوستان. در قسمت هيئت داوران اصلی، برنده هيچ جايزه‌ای نشديم. ولی در بخش داوری دانشجويی در سه قسمت فوق (سرمقاله، مقاله صنفی و قطعه ادبي) برنده شديم و فعلا کلی مسرور می‌باشيم. جايزه‌های خيليهای ديگه رو هم گرفتيم و دست آخر ما چهار پنج نفر، کلی جايزه دستمون بود و بيرون می‌اومديم.
به خودم کلی اميدوار شدم. سرمقاله‌ام از بين حدود ۱۰۰ سرمقاله ارسالی به جشنواره و ۲۰ دانشگاه، به عنوان يکی از ۵ سرمقاله برتر اومده بود. عرق شرمی هم که بر صورت سيامک با ديدن کانديداتوری پنجشنبه‌ها در زمينه قطعه ادبی نشسته بود، به شدت تکذيب می‌شود. آدم دبير انجمن داستان‌نويسان استان باشه، نشريه‌اش به عنوان بهترين نشريه ادبی شناخته بشه، سردبير ضميمه اجتماعی يک روزنامه سراسری هم باشه، اما در قطعه ادبی هيچ کانديدايی نداشته باشه. البته اينجانب به شدت اعتراف می‌کنم که پوزم خورد. چون جناب «آغاز انحنا» و مدير مسوول محترمش با کمک دوستانشون يه هفت تا جايزه (همش!) بردن (دو تا گرافيک و صفحه‌آرايی، دو تا طرح جلد، دو تا شعر، يه دونه هم بهترين نشريه ادبي-هنري) از اون جالب‌تر جفت جفت بردنش بود که برای گرفتن جايزه دوم می‌رفت بالا، جايزه اول رو هم می‌گرفت. در هر حال بايد اساسی شيرينی بده. همين‌جا هم اعلام می‌کنم. اول شيرينی بده، بعدا لوح‌ها رو دريافت کن!
خيلی باور نکردنيه. يه روزهايی می‌شه که يه چيزايی رو می‌گی و آرزو داری يه نفر، فقط يه نفر ديگه بفهمه چی دار می‌گی و از حرفات سر در بياره يا باورشون کنه. يه نفر متوجه بشه که همه چيز اونی نيست که اون می‌بينه و بفهمه که دنيا يا لااقل دنيای تو، خارج مرزهای ديد و دونستن اون جريان داره. يک نفر پيدا بشه که بگه آره، تو راست می‌گی. آره، اين تمام تو نيست که جلوی چشم منه. خيلی سعی کردم تا باور بشم. امروز روز می‌دونم که اگه بگم باور می‌کنن. شايد دو نفر، شايد ده نفر. بالاخره هستن.
حالا امروز می‌بينم يه نفر که شايد استنباط قبلی من در موردش اين جوری نبود، اومده و حرف‌های من رو تکرار می‌کنه و اين يعنی درد مشترک انسان‌ها
به هر حال هممون آدميم. يه شباهت‌های کوچيکی بايد به هم داشته باشيم و هيچ کدوم از دماغ فيل نيفتاديم که دردها يا احساسات يا ويژگی‌هامون کاملا اختصاصی خودمون باشه.
... هر چند اصلا فکرش رو نمی‌کردم.
«چشم‌ها را بايد شست» ديگه خيلی تکراری و کليشه‌ای شده. بهتره بگم
همراه شو عزيز
تنها نمان به درد
کاين درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی‌شود

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۴ خرداد‌ماه ۱۳۸۲

خشونت، مظهر ارتباط ناقص

دو نفر با هم ارتباط برقرار می‌کنند، به نوعی تعامل دارند. يکی يا هر دويشان از خشونت برای رسيدن به هدف خود استفاده می‌کند. اين يک ارتباط معلول و ناقص است.
در حالت کلی در يک ارتباط متقابل انسانی، آن چه بايد رد و بدل شود، مفهوم است و اين مفهوم بايستی مورد درخواست و پذيرش قرار گيرد. در حالت عادی، مفهوم از طريق کلام و کلمات به فرد مقابل انتقال داده می‌شود. هنگامی که اين راه بسته شود، ناخودآگاه به خشونت روی آورده می‌شود. اما چگونه اين راه بسته می‌شود؟

۱-نداشتن زبان
۲-حاکم شدن سفسطه
۳-دور شدن از منطق و انسانيت
۴-نداشتن فرهنگ گفتگو

۱-به بسياری حرف زدن آموخته نشده است. بدين معنی که شخص در طول دوران تربيت و تحصيلش به او نياموخته‌اند که چگونه پيامش را به کلام تبديل کند و خواسته‌اش را به سايرين به زبان و کلام بفهماند. ناچار از خشونت بهره می‌جويد.
۲-بسيارند کسانی که با بهره‌جويی نادرست از کلام و گفتگو و زبان، سفسطه را جايگزين منطق می‌کنند و فرد که خود را در موضع مظلوم می‌بيند، خشونت را جايگزين واژه و منطق می‌کند.
۳-بسيارند کسانی که به حق خود قانع نيستند و وظيفه‌شان را انجام نمی‌دهند. اين افراد گاهی به سان «نرود ميخ آهنين در سنگ» با منطق مقابله می‌کنند و خود و طرف مقابلشان را به حوزه خشونت (چه مادی، چه معنوی يا کلامي) می‌کشند. يا هنگامی که از نادرست بودن توقعاتشان يا کم‌کاری و پرتوقعی خودشان آگاه می‌شوند، بر مسئله سرپوش می‌گذارند و خشونت بهترين راه پاک کردن صورت مسئله، گرفتن بيش از حق و رهايی از وظيفه است.
۴-برای بسياری، با وجود آنکه توان و پتانسيل منطق و گفتگو وجود دارد و روش و راه آن را آموخته‌اند، اما آموخته نشده که بايد از اين پتانسيل استفاده کرد و پيش‌فرضشان در ارتباط، گفتگو و مفاهمه نيست. برای بسياری هر چه باشد، حرف زدن زمان بيشتری می‌خواهد. من که برحق‌ام!
البته نبايد فراموش کرد که ظالم و مظلوم، هيچ يک گفتگو را به کار نمی‌برند. مظلوم حقش را می‌خواهد (و احساسش بر عقل پيشی گرفته) و ظالم حق مظلوم را! هيچ يک بر طبل گفتگو نخواهند کوبيد.
پايان!!!
تجربه شخصي: امروز رفته بودم دفتر مهندس ابراهيمی (مدير امور فرهنگی، دبير کميته ناظر) داشتم با يکی از کارمندای امور فرهنگی که مسئول دبيرخانه کميته ناظر هم هست، در مورد مسائل و زمان جلسه و اينها صحبت می‌کردم. مهندس از در وارد شد و داشت می‌رفت سمت اتاق خودش که يکدفعه برگشت سمت مخاطب من
مهندس: خانم ساجع! به اين اعضای دانشجوی کميته ناظر زنگ بزنين، بگين که اگه می‌خوان بهانه بيارن و درس دارم و امتحان دارم و نمی‌تونم به ما تحويل بدن، ما خودمون می‌تونيم پنج نفری جلسه برگزار کنيم.
خجالت که نمی‌کشه، انگاری که من خرم يا هويج!
برگشتم گفتم: «آقای مهندس! ممکنه من خيلی باهوش نباشم، ولی خر که نيستم، خنگ هم همين طور! حرفی داريد تو روی خودم بزنيد!»
«ا! آقای فلانی، شما اينجا بودي؟ متوجه نشدم»
از من به مهندس: آره جون عمه‌ت! البته بلند نگفتم! ولی تمام تخلفاتش رو به رئيس روساش گوشزد می‌کنم و از اين رفتار زشتش هم اساسی چقلي! بايد بفهمه که هيچ عددی نيست. بيخود هم لازم نيست با قانون بازی کنه. من خودم کلی حقوقدانم. زير بار زور و سفسطه هم نمی‌رم.
يه حسابی ازت برسم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۸ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

گفتگو و کانون گفتگو

آقا شديدا نامرديه!
شما مگه خودتون وجدان ندارين؟ آخه نامردای روزگار، من چه بدی به شما کرده بودم؟ چی از جون من می‌خواين؟
چيه باز کسی اذيتت کرده؟ حقت رو خوردن؟
نه بابا! طولش نمی‌دم. يکی اينکه دومين‌هايی رو که می‌خواستم بگيرم، نامردها قبلا گرفتن (اين که هيچي! بره بميره!) دوميش اينکه آقا من از يک جور شدن همه کارها و فعاليت‌ها و زندگيم هم به همچنين، به شدت متنفرم. می‌خواستم برای کانون‌های فرهنگي-هنری، کانون گفتگوی تمدن‌ها رو کانديدا بشم. يه آدم بی‌وجدانی گفت برو نشريات رو هم کانديدا بشو (رای يادتون نره!!! ؛) ) گفتم هم اين، هم اون (می‌شد) روز آخر ثبت‌نام رفتم فرم‌هام رو بدم، ديدم گفتگوی تمدن‌ها فقط يه نفر کانديدا شده، گفتم انتخاباتش انجام نمی‌شه؛ بی‌خيالش شدم. بعد از ماجراها و برنامه‌های کنفرانس، رفتم ديدم اسم هشت نفر رو به عنوان کانديدا نوشته و اين جور برنامه‌ها! هيچی ديگه مهلت ثبت‌نام رو تمديد کرده بودن و من هم يه چيزايی تو مايه‌های هويج و برگ و چغندر و سوختگي!
يه نفر پرسيده بود واسه چي؟ هدفت چيه؟ جواب دادم اين يه دغدغه شخصيه! خداييش بحث نشريات و کانون و کميته و واحه و هر چيزی از اين دست، يه کاريه بيشتر برای ديگران و تا حدودی هم با شمه‌های سياسی. اما موقعی که خيلی‌ها هنوز مفهوم مدنيت، زندگی شهری، مدرنيته، انسانيت و زندگی انسانی رو نفهميدن و سيستم‌های (بايد می‌گفتم سامانه‌ها!؟) رفتاريشون هنوز همون شيوه‌های جوامع روستايی و نگرش بالا و پايين بينی و رعيت و کدخداييه و هنوز انسان‌های برابر براشون مفهومی نداره و بين دو نفر هميشه يکی رو بالاتر از اون يکی می‌دونن، نشريه درآوردن و هزار جور کار اين‌جوری و تا حدودی يک طرفه چه معنا و مفهومی می‌تونه داشته باشه؟ جمله‌اش خيلی طولانی بود، يکی دو بار ديگه بايد بخونی تا بفهمي!

گفتگو و خشونت، انسان و وحش
در جوامع مدرن (مدرن به معنای متحول از روستايی به شهري) انسان‌ها همگی انسانند و در کنار هم يا بالاتر و پايين‌تر، هميشه حقوق يکسانی دارند و برابر با يکديگر شمرده می‌شوند. عکس اين موضوع را می‌توان در جوامع روستايی و شيوه‌های ارتباطی و معيارهای ارزش‌سنجی چونان جوامعی مشاهده کرد. در اين جوامع دو نفر هيچ‌گاه با هم يکسان و برابر نيستند زيرا
۱-اولی ارباب است و دومی رعيت
۲- هر دو رعيتند، اولی از خاندان بهتری است و دومی از خاندانی پست‌تر
۳- هر دو از يک خانواده‌اند. اولی از دومی مسن‌تر است و پس بالاتر
در جوامع مدنی (جوامعی که رگه‌هايی از آرمان‌شهر انسانی در آنها مشاهد می‌شود) انسان‌ها صرف نظر از مرتبه شغلی و سن و جنس و از همه مهم‌تر، با کنار گذاشتن کامل خانواده و اصالت خانوادگی، همگی با هم برابرند و از موضعی برابر با هم برخورد و رفتار می‌کنند و به ديگری، به همان ميزان احترام می‌گذارند که به خود احترام می‌گذارند و از هر انسان بالغی توقع محترم داشتن خود را دارند و او را نيز محترم می‌شمرند. در اين دست جوامع، ارتباطات و خواسته‌ها و داشته‌ها و دانسته‌ها از راه گفتگو منتقل و منعکس می‌شوند. در چنين جايی، تنها انسان‌های به شدت غيرمنطقی يا خودخواهند که خشونت را سرمشق راه انتقال پيام و ارتباط خود قرار می‌دهند
ادامه دارد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۷ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

فسيل‌های کراوات‌زده

خب به خوبی و خوشی و به بدی و ناخوشی يا به هر چيز ديگري! در هر حال تموم شد. يکی از برگزارکنندگان اين کنفرانس، انجمن مهندسان مکانيک ايران بود و اين جماعت جماعتی ديدني!
شب قبل از آغاز کنفرانس، رييس اين انجمن، دکتر افشاری را ديدم. مردی با سنی در حدود شصت سال، آدم نسبتا باحال، با بزرگترها خوش‌برخورد و با دانشجويان ... درد دلم را تازه نکن. به نسبت استادان خودمان که بايد آشنا باشند و جلوی غريبه‌ها کوچک يا ضايعمان نکنند، همچنين داريم مفت و مجانی برايشان کار می‌کنيم و از زندگی‌مان بريده‌ايم و زده‌ايم به کار اين جماعت استاد؛ خداييش خيلی هم بدبرخورد نبودند. آنچه مرا به نوشتن اين ترغيب کرد، موردی (از نظر من) عجيب بود و آن کراوات زدن اساتيد گرامی. مردان ۶۰-۵۰ ساله‌ای که سرود «ای ايران» را سرود ملی می‌گفتند و با زدن کراوات برای همديگر کلاس می‌گذاشتند. مردانی که به نظر من تنها دليلشان برای برگزار کردن کنفرانس، کلاس گذاشتن برای سايرين و پز دادن به همديگر و در مواقع و موارد استثنايی، به قصد ارتقای رتبه (به مانند استاد شدن آقای دکتر) برگزار می‌کنند. نه علمی توليد می‌شود و نه پيشرفتی صورت می‌پذيرد. تمام اين دبدبه و کبکبه و گرفتن هتل پنج ستاره و سرو غذای با تمام کيفيت و هزار و يک مورد و مسئله و امکانات ديگر طراحی شده و در نظر گرفته شده (جالب آن که در هتل پنج ستاره، دو ساعت خواب شبانه بچه‌های کنفرانس در نمازخانه و طی مراسم باشکوهی برگزار می‌شد.) فقط برای دوستان محترمی است که سالی يکبار، ديدارشان از هم تازه می‌شود و ياد ايام قديم آنان به هر نحو ممکن گرامی داشته می‌شود. نمی‌خواهم اين را بگويم. اما با ديدن اين جماعت به شدت احساس مافيا می‌کنم. مافيای مهندسي! به شدت از اين‌جور قضايا و وضعيت‌ها متنفرم. اون طوری که سابق شنيده بودم، توی مهندسی‌ها و بالاخص مکانيک، کار می‌شه کرد و احتياج به توان و تبحر و تجربه و تخصص و تفکر و ساير انواع ت‌دار بيش از انواع پ‌دار مثل پول و پارتی و زور و اين‌جور برنامه‌هاست. اميدوارم که اين جوری که الان فکر می‌کنم نباشه. چون من شرمنده اخلاق ورزشی همتون می‌شم.
يه مصاحبه توپ هم با دکتر حديدی مود کرده‌ام. وقت باشه حرف زياد دارم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۰ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

خاله زنک‌های وبلاگ‌نویس

خيلی بده و سخته که حرف‌های مهم در چند ثانيه و چند دقيقه و چند ساعت فراموش می‌شن. با يه خواب کوتاه دم صبح از ياد می‌رن. يادت می‌ره که ديشب اين‌قدر ناراحت بودی که حاضر می‌شدی از همه چيز و همه کس (کي!؟) ببری و بری دنبال زندگی. همين، فقط زندگي!
نمی‌خوام درس بخونم. نمی‌خوام مهندس بشم. نمی‌خوام برم يه جای ديگه، از يه عده ديگه دفاع کنم. نمی‌خوام ديگران ازم توقع داشته باشن. از اين زندگی سگی و سگانه بدم مياد. از اينکه شب بدون هيچ رويايی سرم رو می‌گذارم زمين و برای داشتن رويا هم، رويابافی می‌کنم. بدم مياد. بدم مياد از جماعت بی‌دغدغه‌ای که اسم خودشون رو گذاشتن وبلاگ‌نويس و فکر می‌کنن خيلی آدم‌های جالب و مشهورين و می‌شينن از بيخودترين چيزهای ممکن می‌نويسن و خاله زنک بازی رو به معنای واقعی کلمه نشون می‌دن و معنيش می‌کنن. آدم‌های بی‌سوادی که از شنيدن نام سينا مطلبی، دچار تعجب و سوال می‌شن ولاغير!
بلند بلند برادر کوچيکم رو نصيحت می‌کنم که «ببين آبتين جان! يه جوری رفتار کن که شب که می‌خوابی، به نظرت بياد از کارهايی که توی روز انجام دادی، راضی و خوشحال هستی و بقيه هم اگه ازت خوشحال نباشن، ناراحت نشده‌اند.» اون موقع خودم به نظرم مياد از بعضی از کارهايی که می‌کنم متنفرم. خيلی از روزهام رو فقط سپری کرده‌ام و از همه مهم‌تر اينکه انسان نيستم! چون به جای اجتماع، تو خودم زندگی می‌کنم. بعضی وقت‌ها من نيستم؛ ولی می‌خوام باشم. بعضی وقت‌ها من هستم؛ ولی نمی‌خوام باشم. نه فقط بعضی وقت‌ها، که هميشه
از اسم متنفرم. از سارتر، کانت، کافکا، نيچه و تمامی ساير گاگولان دو عالم متنفرم. دلم می‌خواد بشينم بخونم و بنويسم. نه، نمی‌خوام بنويسم. می‌خوام بخونم. هيچ چيزی برای خوندن ندارم. بايد بشينم درس بخونم. امتحان ميان‌ترم دارم. بايد بنويسم، ولی نه از روی علاقه! بلکه برای چهار تا استاد مغرور که وقتی نميان می‌نويسن «کلاس درس دکتر قاضی‌خانی تشکيل نمی‌شود...» آقايون استادها جمع می‌شن خوش و بش کنن و من مثل يه دلقک، بايد براشون طنز بنويسم. دلم می‌خواد برم و خلاص شم. نمی‌دونم کجا! ولی بايد برم. دلم نمی‌خواد تا آخر عمر يه هندبوک دستم بگيرم طراحی‌های صد تا يه غاز انجام بدم يا با چهار تا کارگر دعوا مرافعه کنم. دلم می‌خواد هر کاری می‌کنم، باهاش حال کنم. از خونواده و زندگی مشترک و از اين جور برنامه‌ها هم می‌ترسم. فقط به يه دليل! تعهد!
می‌ترسم از اينکه از پس وظيفه‌ام بر نيام. می‌ترسم از اينکه آزادی‌هام و حريم شخصيم عمومی بشه. می‌ترسم از اينکه اونايی که نبايد بخونن، بيان بخونن و زندگی من تو اين اتاق شيشه‌ای رو بيبينن.
ترسم از آن روزی که سحرم بوده صبح نخست
کز قضا بهر قضا دست ببايد شست

باران هميشه قشنگ می‌نويسه، اين دفعه قشنگ‌تر نوشته:«دلم می‌خواست امروز پرواز کنم. اما بال نداشتم. من يه بال می‌خوام که باش پرواز کنم، اما با يه بال نميشه! ميشه!؟
تنها چيزی که با يکيش می‌شه پرواز کرد يه همراهه.»
اين رو يادم رفت بگم. دوست خوب گرافيستم، آرمان وبلاگش رو راه انداخته. اسمش رو هم گذاشته «ارداويراف» (ardaaviraf) می‌گه اسم يه پيامبره. ولله من که نشنيده بودم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱۹ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

لطفا زرچوبه نخريد

سه چيز هست که بايد هر چه زودتر در موردشان بنويسم. يکی نمايشگاه کتاب و مرثيه‌ای در سوگ کتاب است. ديگری «مرگ بر بلاگرها» است و سومی، قسمت دوم «کنفرانس و استادی آقای دکتر» با توجه به سفارش داده شده، فکر کنم پيش‌نويس اولی را بنويسم.

مرثيه‌ای در سوگ کتاب يا لطفا زرچوبه نخريد

امسال هم نمايشگاه بين‌المللی کتاب تهران برگزار شد و امسال هم خيل مشتاقان کتاب و کتاب‌خوانی به سمت نمايشگاه گسيل شدند و با جيب خالی و دست پر، راهی خانه و کاشانه خود شدند تا ساعاتی کوتاه يا بلند را به صرف غذای روح سپری کنند. باز هم ناشران بسياری، خرسند از فروش کتاب‌هايشان و امکان بازپرداخت بدهی‌هايشان، آرزوی تبديل نمايشگاه،از سالانه به ماهانه را کردند و باز هم برای اندک روزی به دست آمده، شکرگزاری را واجب دانستند. می‌توان اميدوار بود که تا چند روز، سرانه وقت کتاب‌خوانی به چند ثانيه يا دقيقه افزايش يابد و آرزوی بلندپروازانهای کرد که فرهنگ و فرهيختگی در جامعه به اهميتی در خور ذکر و توجه دست يابد. می‌توان دستهای پر از کتاب جوانان مشتاق را مايه افتخار يا لااقل، اميدواری دانست و به اين نسل افتخار کرد. اما اين تنها يک روی سکه است.
روی ديگر آن، ماهيت خريد کتاب و کتاب‌های خريده شده است. چند سالی است که نمايشگاه دوباره پررونق شده است. در اين بين، تنها يک بخش است که رونق روزافزون و در خور توجهی دارد. بخش ناشران آموزشی که هر سال بزرگتر، مهم‌تر و شلوغ‌تر می‌شود و احتمالا اجاره غرفه‌های آن نيز، افزايشی تصاعدی را به خود می‌بيند. هر سال درصد کسانی که به دليل بازديد و خريد از اين قسمت نمايشگاه، پای به نمايشگاه می‌گذارند و شايد در وقت بيکاری و برای تنوع، سالن‌های ديگر را هم مورد لطف و مرحمت خود قرار داده و آمار بازديد را می‌افزايند، بيشتر و بيشتر می‌شود. قلم‌چی، بدل به بزرگترين ناشر کشور شده و بيشترين تعداد عناوين و شمارگان را از آن خود کرده است و شايد تا چندی ديگر، بدل به بزرگترين بنگاه اقتصادی کشور شود. چه غم‌نامه‌ای بزرگتر از اين که بيشترين کتابهايی که در کشور خريده، استفاده و خوانده می‌شوند، کتاب‌هايی هستند که به اجبار خوانده می‌شوند. هيچ دانش‌آموزی (اگر غول کنکور نباشد) حاضر نيست دقيقه‌ای را پای کتاب کمک‌آموزشی بگذراند. چه برسد به کتاب صد تا يک غاز تست! جز اين بايد آمار ناشران دانشگاهی را هم در نظر داشت. زيرا اين ناشران نيز، فرهنگ و فرهيختگی چندانی توليد نمی‌کنند و کار اينها نيز، توليد دفتر مشق و حل‌المسائل است. بايد افسوس خورد بر جامعه‌ای با اين همه توليد کتاب و علاقه به فرهنگ و علم و استفاده مفيد از اوقات فراغت. چه بايد نوشت در خصوص مگس‌هايی که در غرفه نشر نی و مرغ آمين و ... پرانده می‌شوند؟
در خبرها داشتيم که سرانه هزينه خريد ادويه و زرچوبه از هزينه انجام شده برای خريد کتاب بيشتر است. اشتباه می‌کرديم. ديگر نبايد از گرانی کتاب شکايت کنيم. بايد از گرانی زردچوبه و فلفل سياه بناليم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۴ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۲

واحه در توقيف!

امروز انتخابات کميته ناظر (بر نشريات دانشجويي) بود که بين همه (به دليل کارکرد اصلی‌اش) معروفه به کميته توقيف! انتخاب کننده‌ها هم فقط مديران مسوول نشريات دانشجويی (من‌جمله خودم) بودند. بر و بچه‌های بسيج و جامعه اسلامی (با انجمن قاطی نشود) متحدانه، يک ريش با کلی نفر! (به جای يه نفر با کلی ريش!) آورده بودن کانديدا کرده بودن و اين جور برنامه‌ها. احتمالا می‌خواستن برن تو کميته، همه رو توقيف کنن! در هر حال بعد از کلی بحث و جدل و سخنرانی (و ادعای همون جناب ريش، در احترام گذاشتن و علاقه به مخالف!) رای‌گيری انجام شد و با اختلاف يک رای، من از اون جناب ريش جلو زدم و برای عضويت کميته انتخاب شدم!
با لهجه برره بخوانيد: بری بــــری بری، بری بــــــری بری، بری بر بری بيری، بـــــــــــری بري!
هيچی ديگه، نمرديم و يه بار هم انتخاب شديم و رای آورديم. اونم کجا؟ کميته ناظر! جالب اينکه بين اين همه رای، يه دونه بود که اسم اون ريش رو نوشته بود و اسم من رو!!! کنار همديگه! می‌دونين اون رای رو کی داده بود؟ رييس جامعه اسلامی دانشگاه! بيچاره اگه بدونه؟ چقدر می‌سوزه!؟ دل من هم به حال ايشون به هکذا! چند شب پيش ايشون خطاب به بنده فرمدن «قابل تحملي! همين!» خيلی پسر گليه. يادم باشه بعدا برم ببوسمش ؛)
به زودی هی بايد با بزرگان (بخوانيد رييس روسا) هم‌نشين شويم و کل‌کل بنماييم!
دلم می‌خواد يه خورده هم وقت برای خودم داشته باشم. مگه اين کارهای لامصب تموم می‌شه؟ به اينم می‌گن تلاشی برای تصوير گوشه‌ای از گرفتگی‌های معمول يک سری آدم معمول. همه‌اش زاييده تخيله!

اومدم تو اتاق، نبود. کليد رو به در انداختم و چرخوندم. لعنتي! اين دوباره بايد عوض بشه. معلوم نيست اينا قفل چند بار مصرف می‌سازن. کيفم رو پرت می‌کنم يه گوشه. صدای نوار مثل هميشه تمام خوابگاه رو پر کرده. اوووف! پام چه بويی می‌ده. جوراب‌ها رو به هر زحمتی شده در ميارم و می‌اندازم زير تخت. اين بوی لعنتی سيگار اين بچه‌های اتاق بغلی، نمی‌گذاره پنجره رو باز بگذارم. دوباره می‌بندمش. از فيض شنيدن نوای خوش داوود مقامی هم خلاص می‌شم. اتاق بوی نا می‌ده. دراز می‌کشم و به سقف خيره می‌شم. خيلی لطف کردن، مرام گذاشتن، معرفت به خرج دادن، برگشتن جلوی همه ضايعم کردن. آخه انصاف نبود. فقط يه سوال ساده کرده بودم، يه سوال کوچک. ولی بعضيها به خاطر بزرگ شدن خودشون، حاضرن همه رو کوچک کنن. از فکر اونها اومدم بيرون. بازم نشد. اونم از خونه! دو روز پشت سر هم زنگ بزنی، يه چيز می‌گن. يه دو روز نتونی زنگ بزنی، يه چيز ديگه. يا می‌گن چيزی می‌خوای بگيری، يا می‌گن همه چيزت فراهمه، ما رو لازم نداری. دم نمايشگاه است. هر چی فکر کردم، آخرش نفهميدم برای خريد کتاب، پول بگيرم يا نه؟ اصلا می‌دن؟ لامصب وام‌ها رو که هنوز ندادن. مجيد رفته دنبال وام ضروری، گفتن يه ماه ديگه. بيچاره می‌گه اين کتاب رو اگه الان نخرم، ديگه گيرم نمياد. فارغ‌التحصيليم بند اون مقاله است. ياسر دوباره زده تو خط آب‌غوره گرفتن و محمد تا يه چيزی بهش بگی، فوری بهت می‌پره. پنکه همين جور می‌چرخه و می‌چرخه. با اين حساب اون کلاس رو ديگه نمی‌رم. اصلا حذفش می‌کنم. دوباره اينا سروصدا راه انداختن. هر شب برنامه بزن و بکوب راه می‌اندازن.
ديشب تا صبح خوابم نبرد. هی از اين دنده به اون دنده رفتم و هی خودم رو اين تشک جگر زليخا چرخوندم. آب دوش اين قدر سرده که می‌تونی همون زير يخ بزنی. قدم که می‌خوای بزنی، فقط ديوار می‌بينی و ديوار. ديوارهای سرد زردی که آدم رو ياد زندان می‌اندازه. زندانی که مجبوری توش باشی و مجبوری از اينکه اينجايی، خوشحال باشی. می‌دونی چند نفر دلشون می‌خواست جای تو باشن؟ جمله بيخودی که حتما روزی سه بار تکرارش می‌کنن. دوباره اون لحظه‌ای رو تصور می‌کنم که اون بيچاره، به جايی رسيد که از رگ دست و گردنش ناراضی بود و اعدامشون کرد. متعفن‌ترين چيزی که می‌تونی تحملش بکنی. جسد يه خوشبخت که اينجا بدبخت شد. شنيدم سه ترم اول، شاگرد اول بوده. برخلاف هميشه هم، نه عاضق شده و تو عشق شکست خورده، نه با خانواده‌اش مشکلی داشته. فقط يه چيز بوده. اون هيچ چيزی نداشته!
خروس‌خونه. من هنوز هم خوابم نبرده. دلم می‌خواد سرم رو بکنم تو ديگ آب جوش! لااقلش اينه که از شر خودم خلاص می‌شم.
سلام
-سلام، صبح بخير
خوب خوابيدي
-نه بابا! نون چيزی از ديشب مونده؟
لای سفره رو باز می‌کنه. مورچه‌ها جسد يه سوسک رو به نيش می‌کشن

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم