شنبه ۲۰ اردیبهشتماه ۱۳۸۲
خاله زنکهای وبلاگنویس
خيلی بده و سخته که حرفهای مهم در چند ثانيه و چند دقيقه و چند ساعت فراموش میشن. با يه خواب کوتاه دم صبح از ياد میرن. يادت میره که ديشب اينقدر ناراحت بودی که حاضر میشدی از همه چيز و همه کس (کي!؟) ببری و بری دنبال زندگی. همين، فقط زندگي!
نمیخوام درس بخونم. نمیخوام مهندس بشم. نمیخوام برم يه جای ديگه، از يه عده ديگه دفاع کنم. نمیخوام ديگران ازم توقع داشته باشن. از اين زندگی سگی و سگانه بدم مياد. از اينکه شب بدون هيچ رويايی سرم رو میگذارم زمين و برای داشتن رويا هم، رويابافی میکنم. بدم مياد. بدم مياد از جماعت بیدغدغهای که اسم خودشون رو گذاشتن وبلاگنويس و فکر میکنن خيلی آدمهای جالب و مشهورين و میشينن از بيخودترين چيزهای ممکن مینويسن و خاله زنک بازی رو به معنای واقعی کلمه نشون میدن و معنيش میکنن. آدمهای بیسوادی که از شنيدن نام سينا مطلبی، دچار تعجب و سوال میشن ولاغير!
بلند بلند برادر کوچيکم رو نصيحت میکنم که «ببين آبتين جان! يه جوری رفتار کن که شب که میخوابی، به نظرت بياد از کارهايی که توی روز انجام دادی، راضی و خوشحال هستی و بقيه هم اگه ازت خوشحال نباشن، ناراحت نشدهاند.» اون موقع خودم به نظرم مياد از بعضی از کارهايی که میکنم متنفرم. خيلی از روزهام رو فقط سپری کردهام و از همه مهمتر اينکه انسان نيستم! چون به جای اجتماع، تو خودم زندگی میکنم. بعضی وقتها من نيستم؛ ولی میخوام باشم. بعضی وقتها من هستم؛ ولی نمیخوام باشم. نه فقط بعضی وقتها، که هميشه
از اسم متنفرم. از سارتر، کانت، کافکا، نيچه و تمامی ساير گاگولان دو عالم متنفرم. دلم میخواد بشينم بخونم و بنويسم. نه، نمیخوام بنويسم. میخوام بخونم. هيچ چيزی برای خوندن ندارم. بايد بشينم درس بخونم. امتحان ميانترم دارم. بايد بنويسم، ولی نه از روی علاقه! بلکه برای چهار تا استاد مغرور که وقتی نميان مینويسن «کلاس درس دکتر قاضیخانی تشکيل نمیشود...» آقايون استادها جمع میشن خوش و بش کنن و من مثل يه دلقک، بايد براشون طنز بنويسم. دلم میخواد برم و خلاص شم. نمیدونم کجا! ولی بايد برم. دلم نمیخواد تا آخر عمر يه هندبوک دستم بگيرم طراحیهای صد تا يه غاز انجام بدم يا با چهار تا کارگر دعوا مرافعه کنم. دلم میخواد هر کاری میکنم، باهاش حال کنم. از خونواده و زندگی مشترک و از اين جور برنامهها هم میترسم. فقط به يه دليل! تعهد!
میترسم از اينکه از پس وظيفهام بر نيام. میترسم از اينکه آزادیهام و حريم شخصيم عمومی بشه. میترسم از اينکه اونايی که نبايد بخونن، بيان بخونن و زندگی من تو اين اتاق شيشهای رو بيبينن.
ترسم از آن روزی که سحرم بوده صبح نخست
کز قضا بهر قضا دست ببايد شست
باران هميشه قشنگ مینويسه، اين دفعه قشنگتر نوشته:«دلم میخواست امروز پرواز کنم. اما بال نداشتم. من يه بال میخوام که باش پرواز کنم، اما با يه بال نميشه! ميشه!؟
تنها چيزی که با يکيش میشه پرواز کرد يه همراهه.»
اين رو يادم رفت بگم. دوست خوب گرافيستم، آرمان وبلاگش رو راه انداخته. اسمش رو هم گذاشته «ارداويراف» (ardaaviraf) میگه اسم يه پيامبره. ولله من که نشنيده بودم.