یکشنبه ۱۴ اردیبهشتماه ۱۳۸۲
واحه در توقيف!
امروز انتخابات کميته ناظر (بر نشريات دانشجويي) بود که بين همه (به دليل کارکرد اصلیاش) معروفه به کميته توقيف! انتخاب کنندهها هم فقط مديران مسوول نشريات دانشجويی (منجمله خودم) بودند. بر و بچههای بسيج و جامعه اسلامی (با انجمن قاطی نشود) متحدانه، يک ريش با کلی نفر! (به جای يه نفر با کلی ريش!) آورده بودن کانديدا کرده بودن و اين جور برنامهها. احتمالا میخواستن برن تو کميته، همه رو توقيف کنن! در هر حال بعد از کلی بحث و جدل و سخنرانی (و ادعای همون جناب ريش، در احترام گذاشتن و علاقه به مخالف!) رایگيری انجام شد و با اختلاف يک رای، من از اون جناب ريش جلو زدم و برای عضويت کميته انتخاب شدم!
با لهجه برره بخوانيد: بری بــــری بری، بری بــــــری بری، بری بر بری بيری، بـــــــــــری بري!
هيچی ديگه، نمرديم و يه بار هم انتخاب شديم و رای آورديم. اونم کجا؟ کميته ناظر! جالب اينکه بين اين همه رای، يه دونه بود که اسم اون ريش رو نوشته بود و اسم من رو!!! کنار همديگه! میدونين اون رای رو کی داده بود؟ رييس جامعه اسلامی دانشگاه! بيچاره اگه بدونه؟ چقدر میسوزه!؟ دل من هم به حال ايشون به هکذا! چند شب پيش ايشون خطاب به بنده فرمدن «قابل تحملي! همين!» خيلی پسر گليه. يادم باشه بعدا برم ببوسمش ؛)
به زودی هی بايد با بزرگان (بخوانيد رييس روسا) همنشين شويم و کلکل بنماييم!
دلم میخواد يه خورده هم وقت برای خودم داشته باشم. مگه اين کارهای لامصب تموم میشه؟ به اينم میگن تلاشی برای تصوير گوشهای از گرفتگیهای معمول يک سری آدم معمول. همهاش زاييده تخيله!
اومدم تو اتاق، نبود. کليد رو به در انداختم و چرخوندم. لعنتي! اين دوباره بايد عوض بشه. معلوم نيست اينا قفل چند بار مصرف میسازن. کيفم رو پرت میکنم يه گوشه. صدای نوار مثل هميشه تمام خوابگاه رو پر کرده. اوووف! پام چه بويی میده. جورابها رو به هر زحمتی شده در ميارم و میاندازم زير تخت. اين بوی لعنتی سيگار اين بچههای اتاق بغلی، نمیگذاره پنجره رو باز بگذارم. دوباره میبندمش. از فيض شنيدن نوای خوش داوود مقامی هم خلاص میشم. اتاق بوی نا میده. دراز میکشم و به سقف خيره میشم. خيلی لطف کردن، مرام گذاشتن، معرفت به خرج دادن، برگشتن جلوی همه ضايعم کردن. آخه انصاف نبود. فقط يه سوال ساده کرده بودم، يه سوال کوچک. ولی بعضيها به خاطر بزرگ شدن خودشون، حاضرن همه رو کوچک کنن. از فکر اونها اومدم بيرون. بازم نشد. اونم از خونه! دو روز پشت سر هم زنگ بزنی، يه چيز میگن. يه دو روز نتونی زنگ بزنی، يه چيز ديگه. يا میگن چيزی میخوای بگيری، يا میگن همه چيزت فراهمه، ما رو لازم نداری. دم نمايشگاه است. هر چی فکر کردم، آخرش نفهميدم برای خريد کتاب، پول بگيرم يا نه؟ اصلا میدن؟ لامصب وامها رو که هنوز ندادن. مجيد رفته دنبال وام ضروری، گفتن يه ماه ديگه. بيچاره میگه اين کتاب رو اگه الان نخرم، ديگه گيرم نمياد. فارغالتحصيليم بند اون مقاله است. ياسر دوباره زده تو خط آبغوره گرفتن و محمد تا يه چيزی بهش بگی، فوری بهت میپره. پنکه همين جور میچرخه و میچرخه. با اين حساب اون کلاس رو ديگه نمیرم. اصلا حذفش میکنم. دوباره اينا سروصدا راه انداختن. هر شب برنامه بزن و بکوب راه میاندازن.
ديشب تا صبح خوابم نبرد. هی از اين دنده به اون دنده رفتم و هی خودم رو اين تشک جگر زليخا چرخوندم. آب دوش اين قدر سرده که میتونی همون زير يخ بزنی. قدم که میخوای بزنی، فقط ديوار میبينی و ديوار. ديوارهای سرد زردی که آدم رو ياد زندان میاندازه. زندانی که مجبوری توش باشی و مجبوری از اينکه اينجايی، خوشحال باشی. میدونی چند نفر دلشون میخواست جای تو باشن؟ جمله بيخودی که حتما روزی سه بار تکرارش میکنن. دوباره اون لحظهای رو تصور میکنم که اون بيچاره، به جايی رسيد که از رگ دست و گردنش ناراضی بود و اعدامشون کرد. متعفنترين چيزی که میتونی تحملش بکنی. جسد يه خوشبخت که اينجا بدبخت شد. شنيدم سه ترم اول، شاگرد اول بوده. برخلاف هميشه هم، نه عاضق شده و تو عشق شکست خورده، نه با خانوادهاش مشکلی داشته. فقط يه چيز بوده. اون هيچ چيزی نداشته!
خروسخونه. من هنوز هم خوابم نبرده. دلم میخواد سرم رو بکنم تو ديگ آب جوش! لااقلش اينه که از شر خودم خلاص میشم.
سلام
-سلام، صبح بخير
خوب خوابيدي
-نه بابا! نون چيزی از ديشب مونده؟
لای سفره رو باز میکنه. مورچهها جسد يه سوسک رو به نيش میکشن