دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۸ تیر‌ماه ۱۳۸۲

اينجا، مدار صفر درجه

ساعت شش و ده دقيقه صبح است. ده دقيقه است که آرمان می‌خواهد کله من و علی را بکند. بيچاره بيست و دو ساعت تمام است که پای کار پيک دانشگاه نشسته است و بالاخره تقريبا تمام شده است. فعلا به شدت قاطی کرده و دفتر کارش را برای بار n هزارم گز می‌کند.
از ديشب ساعت نه، من اينجا هستم. بيچاره شد از دست ما يعنی من، علی، مهدی و مجتبی. مجتبی‌ای که دو ساعت تمام چند نفر را در ماشين نشاند تا که گزارش بيرجند را بنويسد. مهدی‌ای که می‌تواند بگويد از معدود کسانی در جهان است که می‌داند بزرگترين دشمن خونی‌اش کيست؟ من! پاسخ کامل و باحالم را به جوابيه‌ها سانسور کرد و فعلا جز لاشه‌ای از آن بيشتر باقی نمانده است. بهمن شهری به خاطر امتحان داشتن مقاله‌اش نرسيد. از مقاله بلند مجتبی تنها يک short cut در ديسکت save شده بود. استاد عزيز ما و «از دفترچه خاطرات يک گوسفند» هم نداريم. نوشته‌های بقيه هم نصفه نصفه و تکه تکه شدند. داستان سيامک هم از پشت تلفن تقرير شد. آرمان مطمئن نيست که بمب اتم بهتر است يا نارنجک! فعلا رفته است توی خط گيوتين که لااقل دلش هم خنک شود.
اصلا نمی‌دانم الان چه وقت است که شما اينها را می‌خوانيد. اين قسمت را اول قرار بود وهيد بنويسد که دو هفته است خبری ازش نداريم. بعد به مهدی واگذار شد که اين يکی هم تنبلی کرد. حالا من با حداکثر قدرت و شتاب (و بدون کوچکترين سرعتي) دارم هر چه را در ذهنم جاری می‌شود، تايپ می‌کنم. يک ربعی که از آرمان وقت گرفته بودم مرحوم شده است. هر چند وضع خودم از آرمان بدتر است. من هم قبل از ساعت نه ديشب، نه ساعت تمام روی صندلی و پشت کامپيوتر بوده‌ام. علی بيچاره را بگو که تازه کارش شروع شده و هنوز سرمقاله آماده نشده است. نمی‌دانم چه اصراری دارم که همين امروز اين شماره دربيايد و «واحه تاکنون» با حضور هر کسی که هست، برگزار کنيم. اصلا بعيد می‌دانم صفحه‌آرايی‌اش تا دو سه ساعت ديگر تمام شود. ولی بايد امروز به دست بچه‌ها برسد.
ساعت شش و سی و پنج دقيقه است. واقعا ما به چه دليل ممکن است اين‌قدر برای کار و اين کار دل بسوزانيم. همان ديشب، سر شب، آرمان از من پرسيد. حوابش را سربالا دادم. ولی خودم هم واقعا نمی‌دانم. اين سوال همه ماست: «چرا!؟»
پی‌نوشت: الان چهار بعدازظهر فردای آن روزی است که نوشته بالا را نوشتم. اين مثلا قرار است سرمقاله اين شماره «واحه» باشد. تقريبا ده ساعت هم ديشب تا امروز چهار صبح، پای کامپيوتر بوده‌ام تا فايل‌های ايراد دار را درست کنم. تو اين سه روز حدود 6 ساعت خوابيده‌ام. ديگر نا ندارم.
کپي-پرينتر سوله خراب است. شايد امشب درستش کنند. نمی‌دانم اين شماره اصلا چند نفر خواننده پيدا می‌کند. حيف شد، کار خيلی خوبی بود. من خيلی خسته‌ام و هنوز نمی‌دانم چرا!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۵ تیر‌ماه ۱۳۸۲

آزمايش اوليه

موويبل تايپ! کار می‌کني؟
اگه راست می‌گی کار کن!
چه حس جالبيه!
با خيال راحت، می‌شينی تو خونه خودت، با وجدان راحت تو فضای اختصاصی خودت، هر چقدر دلت خواست برای بقيه سصخنرانی می‌کنين.
اين سخنان گهربار دوشنبه ۵ صبح نوشته شده‌اند ها! اون موقع که اينو برای اولين بار تست کردم، تا ده روز هيچی خودم نمی‌ديدم.
فعلا

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲ تیر‌ماه ۱۳۸۲

راديکال يا غير راديکال، همه چيز و هيچ چيز

شرمنده اخلاق ورزشکاری همگي:
راديکال نيستم، از تمام راديکال‌ها هم بيزارم
ببخشيد دير به دير می‌نويسم. وسط امتحاناست، اصلا نبايد بنويسم. ولی در هر حال ديگه...
شرح ما وقعت فی‌الدانشجاهنا فی‌اليوم البنجشنبه:
بچه‌های شيراز مجوز مراسم رو گرفته بودن، روبروی دانشکده ادبيات، جنوب شرقی دانشگاه، دور از بيرون، نزديک به خوابگاه دختران
یک ساعت دیر رسیدم. یکی از بچه‌های شورای مرکزی شیراز رفته بود اون بالا و کسی تحویلش نمی‌گرفت. بچه‌های اصلی علامه هم همه گوشه کنار و دور و بر ایستاده بودند و جو و جمع اصلا دست اینا نبود. یه چند تا بچه‌های شلوغ که سرشون برای سر و صدا درد می‌کرد، وایستاده بودن و حسابی این جماعت رو گذاشته بودن در کوزه! کم‌کم هم شعار دادنشون شروع شد. چیزی که نظرم رو جلب کرد حضور پر و پیمون بچه‌های بسيج و جامعه اسلامی و نهاد و تشکل‌های زنجيره‌ای اين جماعت بود. اينها رو اضافه کنيد به خيل نيروهای اطلاعاتی، آدم‌هايی با قيافه‌های ناآشنا، غيردانشجويی و تابلو که اصطلاحا قرار بود آمار بگيرن و جو رو آروم کنن و بچه‌های بی‌تربيت رو به خونه خاله‌شون بفرستن (جهت ادب شدن!)
در هر حال اينکه اون بالای تريبون اينا هر کاری می‌کردن هيچ نتيجه‌ای نداشت و اين پايين ملت برای خودشون شعار می‌دادن. کاريکاتورش اونجايی بود که اين پايين بچه‌ها داشتن می‌گفتن: «دانشجوی تهرانی، حمايتت می‌کنيم» و يارو اون بالا حرفش رو ول کرد و گفت «خانوما بگن دانشجوی تهرانی، آقايون بگن حمايتت می‌کنيم» و تنها چيزی که در جواب شنيد، صدای هو بود و هو
اصل اين قضايا به لغو مجوز تريبون آزاد تو اين برنامه برمی‌گشت که بچه‌ها می‌خواستن برن بالا حرف خودشون رو بزنن، اما دانشگاه اجازه نداده بود. بچه‌های شيرازی هم که اعلاميه‌های بسيج رو روخونی می‌کنن و کلا اميدی بهشون نيست. شعارهای پايين رنگ و بوی سياسی گرفت و فقط کسی جرات نکرد بگه «فرمانده کل قوا، استعفا استعفا!» جز اين هر چی بخواين گفتن.
آخرش اينکه ملت تصميم گرفتن برن سمت در اصلی دانشگاه و جلوی ساختمون مرکزی. تمام تلاش‌ها برای جلوگيری از اين اشتباه هم بی‌فايده بود. اينها نمی‌فهميدن دارن تو چه چاهی می‌افتن و البته می‌اندازن. موقعی که مسوول تشکيلات پارسال طيف شيراز، بياد و پرچم (قلابي) عدم وابستگی و ... دستش بگيره همين می‌شه.
جماعت که راه افتادن، دکتر باقری، رييس دانشگاه، چند نفر رو احضار کرد و گفت (با لهجه ته يزدي!) «شماها مٍسوولين! اينا همه‌اش زير سر شما چند نفره. من نمی‌گذارم ماجراجويی‌های شما موجب به آشوب کشيده شدن دانشگاه بشه. من جلوی شما رو می‌گيرم» از اين چند نفر (من جمله من بيچاره که بر خورده بودم وسطشون) اصرار و از دکتر انکار که اينا کار اوناست.
واقعيت اين بود که دست هيچ کدوم از بچه‌های ما نبود. نمونه‌اش اينکه اون بيچاره‌ای که تحصن يکشنبه‌شب براش راه افتاد، وقتی از جماعت انقلابي! خواست که کار احمقانه و غيرقانونی نکنن، جوابش لگدی بود که تو شکمش زده شد.
القصه اينکه آخر شبی، با وجود تمام تلاش‌ها، يه عده احمق ريختن و با سنگ و چوب شيشه‌های ساختمون مرکزی دانشگاه رو شکوندن.
چند تا نکته مهم:
۱-بچه‌های تربيت بدنی، يک عده پشت کنکوری و آدم‌های دغل‌بازی که خيليا بارها به بقيه گوشزد کرده‌ان که اين بابا اطلاعاتيه، سنگ‌هايی پرتاب می‌کردن که از سی متری، از بالای طبقه چهارم ساختمون مرکزی به اوت می‌رفت.
۲-از يکيشون پرسيدم قصدت از اين کار چيه؟ گفت که: «اغتشاش برای اغتشاش» و در ادامه اضافه کرد «هر چند قصد نهاييم براندازی جمهوری اسلاميه»
۳-خدا پدر مادر رئيس حراست و انتظامات دانشگاه رو بيامرزه که نگذاشتن (با وجود همه چيزها) پای نيروهای ضد شورش و از اون مهم‌تر انصار به ميون اين جماعت باز بشه. من انصار رو ديده‌ام می‌دونم اگه بريزن چه بلايی سرشون ميارن، اينا که نمی‌دونن. تنشون گرمه، فکر می‌کنن با يه تجمع جلوی ساختمون مرکزی دانشگاه، داخل محوطه دانشگاه، موقعی که هيچ کس رو نمی‌گذاره دانشگاه که بريزه سرشون، می‌تونن حکومت يک کشور رو از فاصله هزار کيلومتری پايتخت! کله‌پا کنن. فقط ده نفر از انصار کافی بود تا بفهمن کی هستن و چيکاره‌ان و چقدر ظرفيت غلط کردن دارن
۴-ببينيد آخر به خاطر اين قضايا چه کسايی بدبخت بيچاره می‌شن!؟
احتياج به فکر کردن زيادی نداره. کسانی که هيچ ربطی به اين آقايون بی‌عقل به اصطلاح خودشون راديکال ندارن. بر و بچه‌های انجمن رو توی تابستون به ميخ و صلابه می‌کشن تا ديگه اينا باشن زورشون رو زياد کنن از يه عده جاهل و لمپن و بی‌فکر و ... کتک نخورن. مصراع:
نه در غربت دلم شاده، نه رويی در وطن دارم
۵-برگشتنی به خوابگاه، دبير جامعه اسلامی دانشگاه برگشت ذرت پرت کرد (به سمت فيل‌ها!) و همون جا جوابش رو دادم تا اينکه مدير کل امور دانشجويی و قائم مقام حراست و رييس اداره امور خوابگاه‌ها تونستن جلوم رو بگيرن، وگرنه... هيچی بابا! همه‌اش قيف و تريپ بود. ولی فهميد با کی طرفه! دفعه ديگه، ميعاد ما: کميته انضباطي!
۶-جمعه يه عده از انصار جمع شده بودن در غربی دانشگاه و خبرش رسيد و ... نه درس می‌شد خوند، نه می‌شد خوابيد. جماعت هم به چوب و چماق مسلح شدن و ... آخرش اينکه هر چی بلد بودم يادم رفت. رياصی مهندسی هم شد مرحومه مغفوره
۷-دانشگاه استادها و مسوولاش رو شب‌ها ريخته خوابگاه که مثلا جو آشفته و نگران خوابگاه رو درست کنه. ولی کو آرامش!؟
من يک Reformist بيشتر نيستم. با اين جماعت راديکال هم خدا بايد کنار بياد. آدم‌های احمقی که ديگران رو مجبور به هزينه دادن و اخراجی و تعليق خوردن می‌کنن، برای هيچ! حداکثر تفريح، عقده‌گشايی و ماجراجويي!
ببخشيد که خيلی غيربهداشتی و ناقص بود. وسط امتحاناست. شما هم حال و حوصله نداريد. اعصاب من هم ريخته به هم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۹ خرداد‌ماه ۱۳۸۲

خبرگزاری دانشجو پرس(studenets Press)

يکشنبه‌شب، ساعت حدود ده خبر رسيد که مسوول تشکيلات (دبير) جديد انجمن اسلامی دانشکده رو تو شهر گرفته‌اند. بايد بگم که انجمن دانشکده ما تا چمد وقت پيش دست بچه‌های طيف شيراز، سنتی و وابسته حکومتی دانشگاه بود که با استعفای دو عضوش، افتاد دست بچه‌های مستقل و اصطلاحا طيف علامه. رسول هم واقعا آدم کار درستيه (کامپيوتر ۸۰) به هر حال در عرض کمتر از نيم ساعت بچه‌ها توی خوابگاه تجمع کردن. قبل از همه عده‌ای شروع کردند به صحبت و سخنرانی. بحث به سرعت به موضوعات ديگه‌ای از قبيل ماده ۱۵۳ (وقت کنم، می‌نويسم) و خصوصی‌سازی دانشگاه‌ها و پذيرش نوبت دوم کشيد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۹ خرداد‌ماه ۱۳۸۲

عروسک نيستيم، ويترين نيست.

آنها زنان را چگونه در خاطر دارند که اين گونه قانون می‌گذارند؟
آنها زنان را عروسکی می‌بينند که به ايشان تعلق دارد و تنها هدف از آفريدن اين عروسک‌ها، لذت رساندن به «خليفگان خدا بر روی زمين» بوده است و ديگر هيچ! هر مردی بايد مواظب عروسک‌ خود باشد تا آن را از دست ندهد. زيرا از دست دادن يک عروسک مساوی است با از دست دادن آبرو و احترام و هر چه دارد و ندارد.
از آن جالب‌تر اينکه در اين بينش هر مردی مجاز است هر عروسکی را که خواست تصاحب کند و به هر عروسک به چشم گوشت قربانی نگاه کند. برای او دست يازيدن به داراييها (عروسک‌هاي) ديگران هيچ ايرادی ندارد يا لااقل کم‌ايراد است. از کودکی او را حريص تربيت کرده‌اند و بی هيچ آزردگی خاطری به حريم شخصی و شخصيت ديگر عروسکان تجاوز کند (چرا که آنان تنها وسيله‌اند) و آن عروسک‌ها را به هيچ بپندارد و در آخر متجاوز از عروسک بيگناه‌تر شمرده می‌شود و مجازات عروسک است ... مرگ ...
او ديگران را نيز به سان خود می‌بيند. پس ترجيح می‌دهد عروسکش را از پشت ويترين (جامعه) بيرون بياورد يا دور کند، هر گونه جلب توجه به او را مانع شود، او را به گونه‌ای تربيت کند که ديگران نبينندش، نشنوندش، حسش نکنند و اصلا نباشد. در انتها خسته از وجود و حضور او و ارتقای هر روزه اعضای جامعه عروسکان، سعی می‌کند آن قدر او را زشت بپوشاند که نگاهت که به او می‌افتد، سريع برگردد و نگاه کردن به زمين تيره و تار را ترجيح دهی به نگاه کردن به يک دختر! چرا که او ... برای صاحبانش هيچ نيست و همه چيز هست. معجزه الهی که بهتر است گور را قبل از زندگی تجربه کند. هر چه باشد انسان نيست.
اين کلام تکراری است اما خواندن دوباره و چند باره‌اش پر سود است:
«شرق، جنسيت زن را ديد؛ پس برای حفظش او را پوشاند.
غرب، جنسيت زن را ديد؛ برای استفاده عموم، او را برهنه کرد.»
چه کسی و از کجا پيدا خواهد شد که انسان ببيند. دانا، بينا، توانا، انديشه‌ور، مختار، مستقل
آنها به هيچ‌کس رحم نمی‌کنند. به دختران بيشتر رحم نمی‌کنند. من از پوشيدن تی‌شرت ممنوعم. اما تو را در پتوی سياهی که هوا هيچ از آن خارج نخواهد شد، می‌پيچند. می‌خواستی احساس آدم بودن نکنی و پای به جامعه‌مان نگذاری که هر چه می‌کشی حقت است. تو خودت سکوت و سکون را انتخاب کردي

خبر: نیروی انتظامی پوشيدن مانتوهای با رنگ شاد، کوتاه، تنگ، طرحدار و ... را ممنوع کرد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۱۷ خرداد‌ماه ۱۳۸۲

تردید میان بد و بدتر

باز هم همون دعوای هميشگی ترديد بين بد و بدتر
شديدا درگيرم با خودم. نمی‌دونم که بالاخره با مهندسی که اين همه اذيت و آزار کرده و خودش را بر ديگران مقدم دونسته و رضايت شخصی خودش رو مهم تر از عدل و انصاف شمرده چی کار بايد بکنم؟
هر جور حمله‌ای به ايشون مساويست با دفاع از دکتر حجت‌الاسلام حاج‌آقای اورعی (لعنت‌الله عليه و علی دار و دسته‌اش جميعا) يعنی هم بچه‌های بسیج می‌خوان کله‌پاش کنن و به قول خودشون بگذارنش کنار، هم بدی‌ای نيست تو اين دنيا که به من نکرده باشه. کارهاش هم که همه غير قانونيه. فکر می‌کنه که تريپ پوززنی هم راه انداخته. باهاش بسازم، يه درده، نسازم هزار تا! به خدا که نمی‌دونم.
احتمالا يه مقدار قابل توجهی از کارها و مشغوليت‌هام رو بايد از اول مهر بگذارم کنار. دليلش هم يه کار بزرگتر و خيلی جدی و حرفه‌ايه. دلم به حال واحه و اينجا اساسی می‌سوزه. به هر حال بايد کوچک‌ترها رو به خاطر بزرگترها قربانی کرد. البته اين بين خوب و خوب‌تره و اينجا بايد خوب‌تر رو انتخاب کرد. ولی خب اينم يه جور بدبختيه. دوست داشتنی‌ترين خاطرات و favorite
يک چند تا تيتر هست که نمی‌دونم کدومشون رو بايد بالای مطلب بعديم بنويسم. دلت خواست نظر بده!
مانتو: ريش زنانه
لطفا مواظب آب رفتن لباس‌هايتان باشيد!
ابلاغيه جديد: توطئه واردکنندگان پارچه
قدکوتاه‌ها! لطفا جهنم!!
يک سانت کمتر...
متراژ خداوندی
1-99
يا ايهاالذات آمنوا! شعاع يک متر را رعايت کنيد.
مرگ بر جمال و زيبايي! درود بر زشت‌ترين‌ها
باز هم ورود دين به مباحات

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم