دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۲۹ خرداد‌ماه ۱۳۸۲

خبرگزاری دانشجو پرس(studenets Press)

يکشنبه‌شب، ساعت حدود ده خبر رسيد که مسوول تشکيلات (دبير) جديد انجمن اسلامی دانشکده رو تو شهر گرفته‌اند. بايد بگم که انجمن دانشکده ما تا چمد وقت پيش دست بچه‌های طيف شيراز، سنتی و وابسته حکومتی دانشگاه بود که با استعفای دو عضوش، افتاد دست بچه‌های مستقل و اصطلاحا طيف علامه. رسول هم واقعا آدم کار درستيه (کامپيوتر ۸۰) به هر حال در عرض کمتر از نيم ساعت بچه‌ها توی خوابگاه تجمع کردن. قبل از همه عده‌ای شروع کردند به صحبت و سخنرانی. بحث به سرعت به موضوعات ديگه‌ای از قبيل ماده ۱۵۳ (وقت کنم، می‌نويسم) و خصوصی‌سازی دانشگاه‌ها و پذيرش نوبت دوم کشيد.

مجتبی سلطانی (دبير جامعه اسلامی دانشگاه) بالا رفت تا حرف بزنه و از دانشجو حمايت کنه که دانشجويان محترم با استفاده از صدای باد و هو کردن بهش فهموندن که داداش! بخواب بابا! بعد از سلطانی، قنبری (مسوول شاخه دانشجويی نهاد دانشگاه) رفت بالا که با «هو»ی دوستان، يادش افتاد که چايی زياد خورده و رفت به کار واجب‌تر برسه. دکتر داوری، معاون دانشجويی دانشگاه هم که رفت بالا، بلندگو به دست گرفت و شروع به زدن حرف‌های قشنگ کرد. نمی‌دونم چرا ايشون و ساير مسوولين محترم و محبوب دانشگاه، همچنين دبير محترم شورای صنفی دانشگاه (که محبوب تمامی رئيس روسا هم هست) بلد نيستن با زبون آدم حرف بزنن و به گلوی مبارکه کمی فشار بيارن، شايد هم کسی به احترامشون سکوت نمی‌کنه! چون تمام دانشجوها بدون کمک و دوپينگ حرف می‌زدن. در هر حال دکتر داوری با لحن زيبا و فکر پاک خودش (فکر کنم يکی از معصوم‌ترين و پاک‌ترين آدم‌های دانشگاه باشه. با اين وجود ازش به شدت سوءاستفاده داره می‌شه) گفت که: «بچه‌ّها! رسول رو پيدا کرديم، دست نيروی انتظاميه. الآن هم رفتن بيارنش. شما هم که اينجا خوابگاهه، اتاق‌هاتون بغل همه. پا شين برين اتاق. هر وقت رسول جون رو آوردن، دوباره جمع می‌شيم!» ملت عزيز و دانشجويان رسول‌پرور! با کمی باز شدن دهان و نشان دادن دندان و درآوردن صداهای جالب و در يک کلام، خنديدن، به سخنان ايشان وقعی ننهادند و به سمت صحن دانشکده ادبيات به راه افتادن. شايان ذکر است که قصد بسياری از آقايان خوابگاه پرديس ۱ (پنج‌طبقه) و پرديس ۲ (ستاره‌اي) بود که با هوشياری و تذکر برخی از دوستان از هر گونه سوءاستفاده جلوگيری شد تا چشمشون دربياد!
نتيجه اخلاقي: تجمعه داداش، مرکز مشاوره و گفتگوی خواستگاری اين بغله! (گفتگوی خواستگاري: روابط مشروع دختران و پسران در محيط دانشکده و دانشگاه و به قصد رسيدن به سر و سامان! اصطلاح مورد استفاده دکتر اورعی که قبلا در موردش گفتم و هنوز جا زياد داره)
در همين حين خبر رسيد که رسول آزاد شده و دارن می‌آرنش. بچه‌ها هم کلی خوشحال شدن و شلوغ کردن و ... يکی هم اعلام کرد که تجمع به نتيجه رسيده. آمــــــــــــا! امْای مسئله در اينجا بود که از کجا معلوم به جرم «اخلال در نظم و برنامه‌های دانشگاه» و هزار و يک جور جرم و جنايت ديگه پای ما رو کميته انضباطی نکشن؟ ما چيز زيادی نمی‌خواستيم. فقط تعهدی مبنی بر عدم برخورد انضباطی با دانشجويانی که اون سب اومده بودن برای تحصن و تجمع. اين خواسته عملی نشد تا اينکه بچه‌ها به سمت ساختمون مرکزی به راه افتادند و اونجا رفتند تا ببينن کی می‌خواد به جرم اعتراض به دشتگيری يک دانشجو، چند نفر ديگه رو به کميته انضباطی بکشه. تا الان نه شيشه‌ای شکسته نه خونی از دماغ کسی اومده. در اثر سر و صدا و شعر و شعار ماها، دخترا هم خبردار شدن و اومده بودن به فنس‌های قفس مانند خوابگاهشون چسبيده بودن و می‌شعاريدند! با وجود اينکه معلوم شد حتی دقيقا نمی‌دونن قضيه چيه!
بچه‌ها که راه افتادن برن، يکی به من سپرد که فلانی به دخترا بگو قضيه چيه و ردشون کن برن. زشته ما اين جوری به اينها «وقعی ننهاده‌ايم» و کار خودمون رو کرده‌ايم. من مونده بودم، دبير شورای صنفی دانشگاه، حيدری‌پور مسوول اداره امور خوابگاه‌ها و مهندس ابراهيمی (مدير امور فرهنگی و فوق‌برنامه دانشگاه، از دوستان نزديک مهدی منوچهری و قدرت‌طلب بزرگ دانشگاه. جوونکی که دلبخواه همه کار می‌کنه و از اون شيرازی‌های اصيله. هر چی می‌کشيم از دست همينه)
رفتم و ماجرا رو گفتم. سه تا اعتراض اساسی داشتن. يکی اينکه چرا ساعتی نذاشتين که ما هم بيايم؟ که خب، ساعت نه و نيم خبر اومده بود و در خوابگاه اين اطفال معصومه رو ساعت نه می‌بندن) دوم اينکه چرا کسی نيومد جريان رو برای ما هم بگه، بدونيم قضيه چيه؟ که ماشالله همه آقايون به اين کار راغب بودن و حتی حاضر بودن فنس‌های خوابگاهتون رو هم بشکنن و شما رو در آغوش اسلام بپذيرن! ۱-جو مناسب نبود و هر صحبتی حساسيت‌زا بود. ۲-جو دانشگاه و اين شهر طوريه که روی شما خانم‌ها حساسيت زياده و هر چی بشه زنگ می‌زنن به باباتون! ۳-فايده چندانی هم نداشت. سوم اينکه شماها حاضرين ما دو ساعت تمام پشت اين نرده‌ها بمونيم و ...؟ که جوابش داده شد. بعد گير دادن به بقيه چيزها و ماده ۱۵۳ (که فکر کنم اگه يه دانشجو تو دانشگاه موافقش باشه منم!) و خصوصی‌سازی و اين جور برنامه‌ها که منم گفتم «يکی از مشکلات و ايرادات اصلی ما اينه که مسائل رو با هم قاطی می‌کنيم. اگه الان که بحث سياسيه، مسائل رو صنفی بکنيم، پس‌فردا هم که بحث صنفی می‌شه، مسائل رو سياسی می‌کنند و بعد به هر بحث صنفی‌ای انگ سياسی می‌خوره و...» بذاريد حالا که بحث اينه و بحث حرمت حريم دانشجو و برخوردهای اين جوری با دانشجوهاست، بگذاريد بحث همين بمونه و اون مسائل بمونه برای بعد. کلی هم وعده دادم که بابا! اين ماده ۱۵۳ (توی دلم: متاسفانه) مسکوت مونده و قرار نيست اجرا بشه و شما مهر بياين، اگه قرار بود اجرا بشه به جای تجمع و تحصن، تظاهرات! می‌گذاريم و بياين دوش به دوش آقايان (توی کف) تظاهرات کنيد. آخرش هم اينکه گفتم چرا ما هنوز هستيم و چرا رفتيم ساختمون مرکزی و ازشون خواهش کردم که پا شن برن بخوابن تا انشالله دفعه بعدی اونا هم بازي! (آفرين دختر خوب! فقط مسواک يادت نره) حالا جالب اينکه تو خيلی از مسائل اين دبير شورای صنفی و مهندس ابراهيمی و حيدری‌پور هم می‌اومدن اظهار نظر می‌کردن و کار ما هم شده بود کل کل! اين سه تا با بلندگو يه چيزی می‌گفتن و من (بنازم به اين ابهت ساکت‌کننده! بنازم به اين حنجره!) جوابشون رو می‌دادم و يه سری هم اساسی ضايعشون کردم. در هر حال اينکه اينا هم رفتانده شدن تا به کار و زندگيشون برسن. ولی حقيقتش اينکه به حال اين بيچاره‌ها هر چقدر هم گريه کنم و از بدبختيشون بگمُ کم گفته‌ام. آخرش اينکه خيلی باحاله با اين مندس (به جای مهندس) ابراهيمی کل کل کردن و تهديد کردنش. (من تابستون الم، بلم، وقت ندارم شست پای راست و چشک چپم رو بايد عمل کنم (به خدا بايد عملشون کنم) اگه بخواين منو بيارين بايد پول رفت و آمدم و هزينه اقامت و خورد و خوراکم رو بدين! بيچاره دبير کميته ناظر بر نشريات هم هست ديگه! (الان اسم اين پسره، دبير شورای صنفی هم يادم اومد، خان‌محمدي)
در هر حال اينکه خان‌محمدی، گرفته حال از دست من و تيکه‌ها و گوشه کنايه‌هايی که خورده، راه افتاد بريم سمت ساختمون مرکزی. منم (بدون اينکه صدای درازگوش دربياره) گفتم که آره، موقعی که حرف من و تو جلوی اينا يکی باشه، ميان موضع می‌گيرن و اونا می‌رن يه طرف. ولی من و شما که با هم کل کل کنيم جلو حرفمون موضع نمی‌گيرن. اينم با حداکثر سرعت توجيه شد.
وقايع ساختمون مرکزي: ساعت ۲:۳۰ بعد از نصفه شبمهندس ابراهيمی گفت من نماينده تام‌الاختيار رئيس دانشگاه هستم. شما درخواست بنويسين که ما تعهد بديم، من تعهد کتبی می‌دم. بچه‌ها گفتن که می‌خوان بگيرن بزنن در و ديوار دانشکده.
چهار تصويب شد، مهندس گفت بايد پاش امضا بخوره (لااقل دو نفر) ما قبول نکرديم. پنج صبح مهندس گفت: به خدا هر چی بخواين، نخونده امضا می‌کنم. جواب: نچ! رئيس دانشگاه بايد بياد. تمام اين چند ساعته هم تلاش‌های (بيچاره) دکتر داوری به هيچ نتيجه‌ای نرسيد. يه جا هم باهاش داشتيم به توافق می‌رسيديم که اصرارش برای تشکر ما از رئيس دانشگاه همه چيز رو به هم زد. آخر سری، ۶:۱۵ صبح دکتر باقری، رئيس دانشگاه اومد و قرار شد باهاش مذاکره کنيم که من هم شدم جزو مذاکره‌کنندگان. هر کاری کرديم تعهد کتبی نداد و هيچ چيز، حتی صورت جلسه رو هم امضا نکرد. می‌گفت شما می‌خواين بگذارينش توی سايت و ... در طول جلسه هم هر وقت من می‌خواستم حرف بزنم می‌گفت: «تو ساکت!» حالا خوبه نه عضو انجمن هستم، نه سابقه پرونده دارم، فقط هم روزنامه‌نگار هستم. با يه بابای ديگه‌ای هم که زياد تخلفاتش از قانون رو می‌زنه تو سرش (و تقريبا از خودی‌هاشون محسوب می‌شه) همين برخورد رو داره. خداييش همه تلاش‌هام هم برای خوابوندن کارهای تند و احساسی بوده و شايد توی تجمع قبلی و اين تجمع هيچ کس به اندازه من سعی در گرفتن جلوی بقيه و کارهای اشتباهشون رو نداشته.
دکتر باقری اعصابش خورد بود. داغ کرده بود. برگشت به يکی از بچه‌ها گفت: «شما فکر کردی ما نمی‌دونيم همين ديروز کجا بودی و با کی حرف می‌زدی، توی دانشکده علوم!؟» حالا خوبه مسوول تريای علومه اين بابا! در جواب اينکه آقای دکتر، شما از کجا می‌دونين!؟ هم گفت همين بچه‌ها، دانشجوها، خودشون ميان به من می‌گن. ما هم اونجا گفتيم «عر عر» گاف داده بود بيچاره! ولی کلی تهديد کرد و از مصوبه شورای عالی امنيت ملی در برخورد با به تعويق اندازندگان امتحانات و کلی تهديدات شورای تامين استان گفت و ... خيلی داغون بود. دلم به حالش سوخت. ديدم نه بچه‌های خودمون کوتاه ميان و نه دکتر. باقری می‌گفت: «من رئيس ارگان اين مملکتم! حرفم سنده! رو قولم هم می‌ايستم. احتياجی به امضا نيست. حرف من و قولم سند و مدرک است» من هم برگشتم گفتم: «آقای دکتر! من يک سری به دکتر داوری و حرف ايشون اعتماد کردم و تحصنی رو جمع کردم (يا حداقل تلاشم رو برای جمع کردنش انجام دادم) اما آخر و عاقبتش حکم تعليقی برای يکی از بچه‌ها بود. اما باز هم من، شخصا اين بار را برای آخرين بار، تنها به حرف شما اعتماد می‌کنم. اما هر انحرافی از حقيقت، تنها دودش به چشم خود شما می‌ره»
در هر حال اينکه باز هم به خير و خوشی تموم شد. امشب ساعت شش، بچه‌های شيراز مجوز رو زودتر از ما گرفته‌اند. ولی حريف دانشجوهای مستقل نمی‌شن. ما که با راپورت‌چی‌های رئيس دانشگاه نمی‌تونيم بسازيم. محبوبيت اينها هم که زير خط فقره. در هر حال اينکه احتمالا امشب هم يه خبرايی می‌شه. طراحی اجزا و سيالات هم که پاس شدن.
کاری نداری برم بميرم؟ من رفتم بميرم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک