شنبه ۲۸ تیرماه ۱۳۸۲
به کوری چشم هيز
اول از همه چيز، وضعيت نوشتنم رو براتون تشريح کنم. من الان رو تختم دراز کشيدهام وصندلی کامپيوتر رو گذاشتهام جلوم و موس و کيبورد رو روی صندلی ودارم به سختی هر چه تمامتر، از اين ور اتاق مانيتور رو در اون ور اتاق میبينم و امروز هر چی غلط املايی داشته باشم طبيعيه!
چهارشنبه شب، بنا به دعوت اين مرد عزيز، همراه دوستانش، بيست و خوردهای نفر، رفتيم يه جايی به اسم کلور، تو استان اردبيل و نمزديک استان گيلان. از کلور با حدود شش ساعت پيادهروی تو کوه مرز دو استان رو رد کرديم تا برسيم نزديک يه باتلاقی به اسم خشکه دريا. يه شسب هم اونجا مونديم و جمعه صبح راه افتاديم که برگرديم. جای خيلی جالب و قشنگی بود و يکی از به ياد موندنیترين صحنههايی که به عمرم ديدهام، اون جايی بود که رودخونهای وسط دره دو تا کوه يکدست سبز، جريان داشت و تمام بقيه سطح کف دره، مثل بيابون ترک خورده بود. کاش بتونم عکسها رو گير بيارم و فقط اين صحنه فوقالعاده رو شما هم ببينيد.
بچههای باحالی هم بودن.البته اکثرشون فارغالتحصيل بودن و جای بابابزرگ مامانبزرگ من بودن و البته هم کلی بچهپولدار. با وجود همه اينها خيلی خوش گذشت. اين مرد جان! به شدت ممنونم. البته معنی مسير بدون شيب رو هم فهميدم!
نکته جالب ديگه اينکه اين مرد معروفه به اينکه تو کوه میدود. اتما اين بار به لطف قدم خوش من، حسابی مريض شد، مسموم شد، زير سرم رفت، يه خورده هم داشت میمرد!
امروز صبح رفتم پام رو هم عمل کردم. ناخن شست پام رو به همراه ریشه متصله کشيدم و الان ده ساعته که دارم درد میکشم. شستم شده هفده برابر اندازه قبليش و نه تنها راه نمیتونم برم، که حتی نمیتونم بشينم. در تماسی دانيال عزيز اعلام کرد که تاکنون، سه بار اين عمل رو انجام داده و باز هم انجام خواهد داد. حقيقتا دلم به حالش سوخت. اين يه بارش که داره منو میبره پيش خدا! به قولی رسد آدمی به جايی که به جز از خدا نبيند.
هر روز که میگذرد بر درستی پنداشتههايم بيش از پيش يقين پيدا میکنم. تجربه اين سفر هم چنين بود. ابتدا با کمی سوءظن وارد جمع شدم. سوءظن به اينکه قضيه بيشتر از جنبه کوه و تفريح، قضيه دختر پسر بازی باشد. ولی لحظه به لحظه اين سوءظن کمرنگ و کمرنگتر شد. اينها دوستان چندين و چند سالهای بودند که اين نه اولين برنامهشان بود و نه آخرينش. صميميت عجيبی در ارتباطاتشان با همديگر وجود داشت و هر چه ايستادم و نگاه کردم و انتظار کشيدم، ذرهای قصد خاص و انحراف اخلاقی و چشم چپ و ... در جمع پيدا نکردم و هر چه بود دوستی بود و صميميت و تلاش برای اينکه همه لذت ببرند. نمیدانم قوانين حقوقی و شرعی چگونه میتوانست جلوی گناه و انحراف اخلاقی را در اين جمع بگيرد؟ در حالی که اخلاق انسانمنشانه و انسانگرايانه اين متهمان درجه يک فساد، جلوی هر اشتباه و گناهی را میگرفت و همينجا، حاضرم شهادت بدهم پاکترين جمعی از ايرانيان بود که به عمرم ديدهام. آنها که زن را مايه شهوت و عامل تحريک و مرد را به دنبال لذت و شهوت میبينند، بايد بدانند که ايراد از خودشان است که ظرفيت پذيرش انسان و انسانيت را ندارند. کافی است انسانيت را از اين جماعتی که من ديدم بياموزند و قبل از هر چيز بروند خود را اصلاح کنند و بياموزند که بهرنگ باشند. دورنگی را از وجودشان بزدايند و رنگ زندگکيشان، رنگ تمام خوبيها و نيکيها باشد.